رفتن به مطلب

دلم را به تو می سپارم ....


laden

ارسال های توصیه شده

امــروز روز خــوبــی بــود!

 

هیــچ صفــری اضــافــه نشــد

 

بــه هــزار غمــی کــه داشتـم…

 

__________________

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 150
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

آرزوی خیلی ها بودم

از آن دست نیافتنی هایشان….

هی لعنتی ...

ساده اسیرت شدم که قدر ندانستی…!!!

 

images?q=tbn:ANd9GcSBo7jREBp8YU_Qe25XRuO2RecVqScM3YNdyDtwe6WF7r7FY6fl

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دوباره می خواهم بنویسم،

 

چه از تو...

 

چه از هر آنچه که در زندگی من تراوید...

 

تو را در کجا می توان یافت..

 

در کدام روز، کدام سال ، کدام شهر

 

تو را در کدام رویای پاک می توان یافت

 

تو کجا هستی؟

 

به هر سمت که نگاه می کنم، رد پایی بر شن ها پیداست

 

از کدام راه می توان به تو رسید؟

 

تو را در آغوش گرفت و دستانت گرمت را فشرد...

 

نه، جز تو به هیچ چیز فکر نمی کنم

 

شاید زندگی را می توان در یک جمله خلاصه کرد:

 

عشق...

 

و عشق صدای فاصله هاست...

 

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

 

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر.

 

گاهی می توان با یک روزنه ی کوچک خورشید را پیدا کرد...عشق را جست.

 

و اوست که امید زندگی را بر لبانم جاری می کند..

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دلم می گیرد گاهی

چنان لحظه اول

دلتنگت می شوم

گویی هرگز ندیدمت

نگاهت می کنم

چشمانت ابریست

از غیض سردی چشمانم

آه

که هنوز در کوی عشق تو در الفبای دوستت دارم ، مانده ام.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

تورا می شناسم
!

 

تو سالهاست که شاهزاده قصر رویاهای
منی
!

 

تو سالهاست که مونس شب های تنهایی منی

 

تو سالهاست آرزوی دیرین منی
!!!!!

 

و حالا به دیدارم آمدی

 

زمانی که حتی تصورش را هم نمی کردم

 

میخواستم از عشق فاصله بگیرم

 

میخواستم تنهایی را مونس لحظه هایم معرفی کنم

 

میخواستم در کلبه بی کسی هایم مسکن گزینم

 

و از این روزگار انتقام بگیرم
...

 

اما تو با رنگ حضورت به همه بی رنگی های زندگی من, رنگی از مهربانی پاشیدی و

 

مرا در برابر تمامی نا کامی ها در آغوش کشیدی
....

 

براستی که تو مرا با عشق آشتی دادی

 

با محبت آشنانمودی

 

و به سرنوشت و آینده ام امیدوارکردی
...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

من امروز هم آمدم

و امروز هم ندیده رفتم

دیگر از این تلاش ناگزیر خسته ام.

از این کوشش یک سو که هر لحظه اش انتظاری را به بند کشیده است

و هر قدمش انگار تمرین لحظه ای زنده بگور کردن روحی خراب باشد

که جز او نمی بیند

و جز او نمی خواهد

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...
  • 4 هفته بعد...
  • 9 ماه بعد...

دل سپردم اما بعد از سپردن دل تو انگار

حالا دل من در سینه تو میتپد و دل تو در سینه من

و من فهمیده ام که تو هم عاشقی

قلبت قرار را از وجودم گرفته :)

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

×
×
  • اضافه کردن...