parniann 110 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۱ در دهـــکــــ دهای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند. ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید. مرد عاقل گفت: مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن. اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»، فوری بگو: نه! خوب می دانم که گناهـــکــــ ار است. اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کردهام!» نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!» اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو: «این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ . یک بچه هم می تواند آن را بکشد.» انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا. بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است: ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد. نقاشی را نشان او میدهی و او خطاها را به شما نشان میدهد. کتابهای معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد میکند. جه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیلگر و نابغهی بزرگی! پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت: دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی! تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند: چون نابغهی ما مدعی است این مرد آدمی است ابله٬ پس او باید ابله باشد! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده