mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ توفان زندگی هشت سال پیش از این بود که از اعماق تیرگی از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام ناله ها برخاست از اعماق تیرگی آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست ناله ها برخاست مطلب ساده بود سرمایه ،خون می خواست مپرسید چرا ، گوش کنید مردم علتش این بود ... علتش این است و این نه تنها مربوط به هند و چین است بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان از دیروز مرده ،تا امروز خونین تا فردای خندان از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه زنجیر به زنجیر بر پا می شود توفان زندگی توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین بر پا می شود پاره می کند ، زنجیر بندگی تا انسان ستمکش ، بشکند بشکافد از هم ، سینه ی تابوت خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان قبرستان فقر ، قبرستان پول و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر نکند قبول ! نکند قبول می لرزد آسمان ... می ترسد آسمان و زمان ... زمان و قلب زمان و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند ، تر دم به دم و روز آزادی انسان ستمکش نزدیکتر می شود قدم به قدم 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ [h=1]غروب زندگی[/h]طبال بزن، بزن که نابود شدم بر "تار" غروب زندگی "پود" شدم عمرم همه رفت در کورهٔ مرگ آتش زده استخوان بی دود شدم 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ [h=1]روز تولد[/h]شبی که او را به گردش برده بودم ز سر حد جنون می خورده بودم ز ترس مرگ من، مُرد و ندانست که من از روز تولد مرده بودم 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ [h=2]خاطرات گذشته...[/h]تا بدانند سرنوشتش را در چه مایه بر چه پایه باید نهاد تصمیم گرفت خاطرات گذشتهاش را بنگارد و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد... عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش حتی برای نمونه یک مداد هم ندارد از انبار یک تاجر لوازم التحریر شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد و تمامی یک میلیون مداد را تراشید چرا که میخواست خاطرات گذشته را بلاوقفه، بنگارد... چرا که نمیخواست خاطرات گذشته را ناتمام، بگذارد... غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه با سرکشیدن جرعه شرابی از آه آغاز به نوشتن کرد... "خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت و آن جمله این بود تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند... و سرنوشت سازان.... سرنوشت او را با مایه گرفتن از سرگذشت او بر پایه "هدر" نهادند... ... 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۲ او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ لرزید دلش، شکست و نالید که: آخ... ای شیشه چه میکنی تو در بستر سنگ؟ 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده