رفتن به مطلب

کارو


fanous

ارسال های توصیه شده

ميريخت ...

 

 

 

چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بيگانه ، به گور کودکيمان ميريخت .... حيف ...!

 

 

 

حيف از دوران کودکي که با همه ي قدر و قيمتي که دارد ، دوران آن سوي جوانيست ....

 

 

 

حيف از دوران کودکي که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازيچه يک زندگي جاودانه فانيست ....

 

 

 

ميريخت راست و چپ ، گل هاي عدم احتياج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به آب آفتاب زير پايمان ، مي ريخت ....

 

 

 

زير پاي عظمت « الوند » به دنيا آمديم :

 

 

 

« همدان »

 

 

 

شهري که براي بچه هايش – به جاي ترکه هاي موسوم به اسب – حداقل يک شير سنگي دارد .

 

 

 

همدان شهري که اشک کودکي هاي از ياد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از ياد رفته اش ، قطره قطره ، از دامن ابديت « الوند » به دامن پاره پاره شب افتخارات آواره ، فرو مي بارد

 

 

 

مرد بود

 

 

 

اين را مرد بزرگي گفته است

 

 

 

مرد بزرگي به نام مادر ما

 

 

 

وخود به عنوان مردي دنيا ديده و شهد و شرنگ روزگار چشيده ، مي سپارد. دخترش را – مادر نازنين ما را – مي سپارد به دست آن مرد غريب ....

 

 

 

خزان باغ « گاسپاران » يعني بهار به خزان تبديل شده .

 

 

 

«گاسپاران » - پوزش صامت پير مرد را – از اينکه قدرت طپيدن قلبها خبر نداشته – پذيرا ميشود ....

 

 

 

وگل ها پر ميگيرند .... گلها پر مي گيرند و پر مي کشند به سوي آسمان... تا آنجا ، به هشت بچه ي يتيم آينده ، خبر دهند که عقد تولد شما – بدون اجازه شما – بي خبر از شما در زمين بسته شد .....بين دختري 15 ساله که در آنزمان حتي تصور يک بوسه اشتباهي برايش امکان نداشت ....

 

 

 

و مردي که با کوله پشتي يک سرگذشت به خاک سپرده بر دوش ، به سوي سرنوشتي بيگانه با سرگذشت او – قدم بر ميداشت ....

 

 

 

و عروسي مفصلي بر گزار مي شود ....

 

 

 

عروسي ساده و مفصل ، آنچنانکه شايسته سالهاي از يا د رفته نمک شناسي ها و مردانگي ها بوده است

 

 

 

آخ اگر فرزندان آينده ي انسان در شب عروسي انسان ، شرکت داشته باشند .... اگر مي توانستند ! ...

 

 

 

.... درختها نفهميدند ... هيچ نفهميدند که بناست در آينده – در شمار ميليونها برگ بي صاحب ، از هشت برگ بي صاحب « جديد » نيز پذيرايي کنند ....

 

 

 

اين درختها نفهميدند....

 

 

 

بادهاي خانه بر دوش نفهميدند

 

 

 

و آفتاب - مثل هميشه – وقت نداشت ...

 

 

 

آفتاب مثل هميشه بزرگتر از آن بود که در وقت خلاصه شود

 

 

 

آفتاب متوجه نشد که با آن عروسي که در باغ شورين برگزار شد ، هشت نفر ديگر ، بر جيره خواران خوان بي دريغ انوار مجاني او، افزوده شدند ...

 

 

 

آفتاب اصلا متوجه نشد

 

 

 

بهار هم متوجه نشد ...

 

 

 

بهار آقاست ...

 

 

 

اما اين آقا را عشق ها وهوسهاي ولگرد – چون نسيم ولگرد شبانه – دچار مکافاتي شبانه کرده اند ..... بيچاره بهار

 

 

 

اگر وقت داشت .... اگر مي گذاشتند آقايي خودش را خرج دهد ، هرگز پاييز ، جسارت اظهار وجود نميکرد ...

 

 

 

آخ اگر بهار ميفهميد که ما هرگز – چون ميليونها فرزند اين قرن بي صاحب – افتخار ديدنش را نخواهيم داشت....اگر مي فهميد ....هرگز اين عروسي ، در آن با غ شورين انجام نمي گرفت

 

 

 

اما بهار نفهميد

 

 

 

آفتاب هم نفهميد

 

 

 

زمان هم حوصله فهميدن نداشت ! ...

 

 

 

و بنا بر اين .... آن عروسي ، در باغ شورين ، انجام گرفت ...

 

 

 

و کارخانه آدم سازي به راه افتاد

 

 

 

پدر ما يک ارمني متعصب بود – ارمني متعصب ، که همه چيز- جز تعصب و مردانگي او را - جنگ اول جهاني از او گرفته بود ...

 

 

 

شايد به همين علت بود که اينچنين مرتب و بلا وقفه بچه پس انداخت ....

 

 

 

هر يک سال و نيم يک بار يک بچه ! ...

 

 

 

از لحاظ پدرم قضيه شوخي نبود . نمي توانست باشد ، بيش از يک ميليون ارمني را در مسلخ جنگ اول جهاني ، با فجيع ترين روشهاي ضد انساني ، به خواب جاوداني پيوست داده بودند ... لازم بود ملت ارمني را از انقراض نجات داد .

 

 

 

پدرم سهم خودش را ، بيش از ساير ارامنه در نظر گرفته بود ... و اگر زنده بود ، اگر ميماند....ما اکنون به جاي هشت خواهر وبرادر، حداقل سي و شش برادر و خواهر بوديم !

 

 

 

بيچاره مادرمان چکار ميکرد ! ؟

 

 

 

جزئيات دوران کودکي را چه کسي بياد دارد ، که من داشته باشم ؟! ...

 

 

 

اما ميدانم تا هنگاميکه پدرم بود ، سفره ما ، افتخار آشنايي با گرسنگي را پيدا نکرد .

 

 

 

هنوز پدرم زنده بود که ما از دامنه « الوند » دور شديم.... رفتيم « اراک » ...

 

 

 

(پدرم به تجارت فرش اشتغال داشت ،گمان ميکنم کارش ايجاب کرده بود که ما را به اراک ببرد ) ...

 

لینک به دیدگاه

...و دراراک بود که « ويگن » - براي نخستين بار – با يکي از تراژدي هاي بزرگ زندگي خود ، روبرو شد

 

 

 

بعد از ظهر يکي از روزها ، همه خواب بوديم که ويگن را ، آب برد ...

 

 

 

که ميداند ؟...شايد حنجره ي « ويگن » - زيروبم هاي عاشق آفرينش را – مديون زمزمه ي امواج رودخانه ايست که در شش سالگي او را برد ...

 

 

 

شايد ويگن زندگي خودش را - زندگي شهرتش را – مديون آن چند دقيقه ايست که موقتا در بستر رود خانه ، مرد ...رودخانه اي که ويگن را برده بود ، به دو قسمت تقسيم ميشد .... قسمتي از آن ، سنگ آسيايي را ميچرخاند ... قسمت ديگرش به زندگي اشرافي يکي از ملاکين بزرگ اراک ، صفاي بيشتري مي بخشيد : از باغ مفصل يک ملاک مفصل رد ميشد ....

 

 

 

اگر « ويگن » با گرسنگي آشنا نبود ... با باغ بيشترآشنايي داشت رودخانه هم ، لطف کرده بود و اورا به آشنايانش رسانده بود ... به درختها ....

 

 

 

و ، انجا در آن باغ – باغبان پير ، ويگن را از مرگ حتمي نجات داده بود و نگذاشته بود که کرامت زمزمه ي امواج رودخانه ، نسبت به حنجره ي فرداي ويگن ، حرام شود ...

 

 

 

« ويگن » از مرگ نجات پيدا کرد ...اما گمان ميکنم – تا شش سال پس از آن هر روز – تقريبا يک بار – غش مي کرد ... دندانهايش چنانکه گويي خيال جدا شدن از تنش را دارند ، به تنجي سرسام آور دچار مي شدند ....

 

 

 

بيچاره ويگن – چه روزهاي مرارت باري را در دوران کودکي از سرگذراند ...

 

 

 

و بيچاره تر از ويگن مادرم .

 

 

 

خدا ميداند که تا « ويگن » را – دوباره ويگن کرد – چند بار بي سر و صدا مرد .

 

 

 

نميدانم – چه شد که روي همرفته يک سال بيشتر در « اراک » نمانديم...

 

 

 

ويگن بقيه دوران مرگ مکررش را در « بروجرد » گذراند ...

 

 

 

در بروجرد : همانجا که پدرم سي و نه سالگي ، علي رغم هيکل ورزيده و سلامت و بيچون وچرايش – با يک " سينه پهلوي " ساده ، پيوندش را براي هميشه با زندگي گسست ...

 

 

 

در « بروجرد » بود که پدرم – به فرمان سرنوشت – نا بهنگام تر از آنچه انتظار ميرفت ، به خواهران و برادرن خودش پيوست ...

 

 

 

.... به هر حال از آنروزي که پدر ما مرد ، از همان روز که يک صليب گمنام – پدر نازنين ما را – در جوار کليسايي گمانم در راه بروجرد – ملاير ، زير خروارها خاک ، مصلوب کرد ، آفتاب زندگي ما هم ، در سپيده دم بيدار از آرزوهايمان ، غروب کرد .

 

 

 

وبعد از آن هرچه بود ، درد بود .درد بي پدري ..درد بي ....

 

 

 

بعد از آن هر چه بود حسرت بود ، آه بود . احتياج بود و دربه دري ... و دريغ که من و ويگن ، وقتي پدر ما مرد ، آنقدر بي خبر از دو جهان بوديم ، آنقدر بي خبر و کوچک ، که حتي با يک قطره اشک ، ترانه اي به نام « لالايي » براي خواب ابدي پدر نازنينمان نسروديم ....

[/inden
t]
لینک به دیدگاه

به ما هيچ نگفتند که او مرده است .... به ما گفتند که يو به سفري دور و دراز رفته .

 

 

 

ما هم بچه تر از آن بوديم که بفهميم « سفر دور و دراز » يعني چه؟ ...

 

 

 

افسوس ....هزار افسوس

 

 

 

و افتخار پيدا کرد ...

 

 

 

منظورم از سفره ماست .... افتخار آشنايي با گرسنگي را پيدا کرد ...

 

 

 

اينکه مي گويم « افتخار » تصور نکنيد با کنايه ميگويم ..... نه ! .... به خاک از ياد رفته ي پدرم نه ! ....سفره اي که با گررسنگي حداقل براي يک مدت محدود آشنا نبوده ، به درد مهمانخانه ميخورد ، نه به درد خانه !

 

 

 

...وکشيديم بار گرسنگي را شهر يه شهر ، خانه به خانه ...

 

 

 

و سر کشيديم شرنگ مي شهدآفرينش را، پيمانه به پيمانه

 

 

 

ديگر دستمان به الوند نميرسيد ، تا از او – از عظمت او – براي نجات استعداد گرسنه اي که داشتيم ،کمک بگيريم ...ديگر دستمان به دامن الوند نميرسيد ، تا فرداهاي سياه را نديده به خاطر خوش ديروزهاي سپيد ، سر بر دامن برف پرورش بگذاريم ...و بميريم ...

 

 

 

نه تنها الوند....اصلا دستمان به هيچ جا نميرسيد ...

 

 

 

.... وهيچ نفهميديم چطور شد که يکباره – خود را در زادگاه « ستار خان » يافتيم ...

 

 

 

« نان » ما را به آنجا کشانده بود ....

 

 

 

و نان آور ما ، برادر بزرگ ما « زوان » بود ... « زوان » يک مرد.....يک انسان

 

 

 

آه ! ...اي مردان واقعي روزگار !

 

 

 

اي انسانهاي گمنام ! ....

 

 

 

نام نام آوران روزگار – به پاس گمانمي بي جهت شما بر نام آوران روزگار حرام باد .

 

 

 

اين مرد 16 ساعته .... 16ساله نميگويم ... تازه « ساعت » هم بيخود گفتم « ثانيه » صحيح تر است ....

 

 

 

....اين مرد ...اين « زوان » چقدر به ما محبت کرد

 

 

 

محل کارش نزديک دهي بود به نام « برج » نميدانم کدام سمت « مراغه » ...دهي زيبا ، سبز و سراپا صفا .

 

 

 

با مردمي پاي تا سر سادگي و انسانيت .

 

 

 

حيف دهات نيست و دهاتي ها ؟!

 

 

 

خاک بر سر شهر و ديوارهاي آفتاب گيرش !...

 

 

 

سلام بر هر پرنه گمنام ، با ناله ي شبگير آفتاب گيرش !...

 

 

 

سلام به صفاي دهات ! ...

 

 

 

...سلام به دهات : طبيعي ترين تکيه گاه طبيعت انساني ...

 

 

 

ما هشت بچه بوديم – رويهمرفته 81 سال داشتيم ....

 

 

 

شانزده سال از 81 سال از آن خود « زوان » بود

 

 

 

به عبارت ساده تر ، يک پسر 16 ساله ، بار پرورش يک جمع 65 ساله را ، به دوش گرفته بود .
لینک به دیدگاه

اول تابستان بود که وارد « برج » شديم ....

 

 

 

سه ماه تابستان را زير سايه ي زوان و مادمان – با خر سواري ها ...ازکول يکديگر پريدنها ودنبال پروانه هاي وحشت زده ، دويدن ها ، با خنده هاي مستانه در پهنه ي چمن ها ....با استفاده از بازي انور آفتاب . با علفهاي بيصاحب دمن ها ... با کتک خوردن ها . کتک زدنها گذرانديم ....

 

 

 

.... دوران کوچ کردنها شروع شده بود .

 

 

 

دوران کوچ کردنها و پوچ کردنهاي زندگي .

 

 

 

خدا ميداند با چه فلاکتي ، مادرما و سرپرست ما « زوان » ، ما را به « مراغه » رسانيدند.

 

 

 

وه ! چه غم انگيز است ، چقدر اسف بار و غم انگيز است ، قيافه مادري که هشت بچه ي يتيم – در ماتم زدگي پاره دامن شب گرسنگي ها ، ديده شان به دست خالي او دوخته شده است ! ....

 

 

 

آخ اگر ميدانست

 

 

 

منظورم ويگن است .. اگر ميدانست که « استالين » در اوج تصفيه هاي خونين سالهاي 1936 – 1938 ، گيتاري براي او تهيه ميبيند که طنين پرداز تک نغکه هاي دوران کودکي او باشد ...

 

 

 

گيتار را استالين به خانه ما فرستاد

 

 

 

...گيتار را جوان برازنده اي به نام « باريس » با خود به آيانه ي تهي از دانه و بيگانه به ترانه ي ما آورد ...

 

 

 

« باريس » از کساني بود که چون هزاران ايراني مقيم « روسيه » توانسته بود . با مصيبتي توانفرسا ، جان خود را از تصفيه هاي خونين نجات دهد و به زادگاه خود پناه آورد .

 

 

 

وتصادف روزگار باريس را – خودش را نه – قلب باريس را – به تب طپشهاي عشق خواهر بزرگم « هلن » دچار ساخت ....

 

 

 

و همراه با اين فراري زندان استالين بود که گيتار – با نغمه هاي شب زنده دار ، پنجره هاي بسته ي حنجره ي ويگن را به سوي آفتاب باز کرد ...

 

 

 

در مراغه بود که « ويگن » براي نخستين بار « ويگن شدن » آغاز کرد .

 

 

 

من نمي دانم در قاموس بشري دردناکتر ، غم انگيز تر و شکننده تر از « فقر» کلمه اي يافت مي شود ؟!....

 

 

 

تصور نمي کنم ...نمي توانم تصور کنم ... واين گناه من نيست ، اين گناه بشريت است

 

لینک به دیدگاه

در کلبه ي فقر ، کلبه اي که سفره اش کفن نگا ه هاي گرسنه است ... نمغه گيتار ، چه طنيني

 

 

 

مي تواند داشته باشد ؟! ...

 

 

 

خواهش ميکنم ...

 

 

 

از شما که اين سرنوشت بي سرگذشت را ميخوانيد ، نه !.... از اشکهاي خودم

 

 

 

از اشکهاي نود و پنج در صد فراموش شده ي خودم ... خواهش ميکنم که تا دستور ثانوي ، فرو نريزند...!

 

 

 

از اشکهاي پنج در صد فراموش شده خودم . خواهش ميکنم که به احترام شيرمادرم – تا هنگامي که حوصله دارند ...تا هنگامي که حتي حوصله ندارند ، فرو نريزند ...

 

 

 

من ، وظيفه سنگيني را به عهده گرفته ام ....وظيفه سنگيني به نام هيچ ! ...

 

 

 

وظيفه سنگيني به نام پوچ ! ...

 

 

 

تصور نکنيد که « پوچ » تصور کردن ، آسان است ...

 

 

 

و تصور نکنيد که « هيچ » از « پوچي » هراسان است ...!

 

 

 

انسان درست هنگامي بزرگ مي شود که صميمانه احساس مي کند ، هيچ است ...

 

 

 

انسان درست هنگامي از کشيدن بار خجالت ، خجالت ميکشد ، که صميمانه احساس ميکند که حتي هيچ - يعني بزرگترين و قابل لمس ترين حقيقتها پوچ است .... افسوس ...

 

 

 

اشکهاي من خواهش مرا پذيرا نميشوند ...

 

 

 

سراپا اشکم .... يک دسته اشک ...

 

 

 

يک دسته اشک که دلش ميخواهد – به جاي يک دسته گل – بر تابوت انسانيت ازياد رفته ، لنگر بياندازد ....

 

 

 

خاک بر سر خاک !

 

 

 

اي خاک بر سر خاک ، که اجزه مي دهد ، بشر با فروتني بي تکلفش فخر فروشد

 

 

 

اي خاک بر سر خاک ...

 

 

 

که به جاي خون تاک ...

 

 

 

خون خودش را ، خون فرزندان خودش را ، مي نوشد ...

 

 

 

...اما خاک – به جاي خون تاک – خون آفتاب را – خون فرزندان آفتاب را مي نوشد ...

 

 

 

و دريوزه ي بشرافتخارجو ، در برهوت ايده آل بشري ، به خاک ، فخر ميفروشد .م...

 

 

 

ودر خانه ما – آن کلبه ي بي پناهي که خودش تصور ميکرد ، خانه است از آفتاب خبري نبود در آن دوران المبار هياهوي همه گير ، ناله محزون يک گيتار شبگير ، به چراغ کم نور کلبه ي ما ميگفت که : « باور کن ... تو آفتابي ! ... »

 

 

 

اما چراغ خانه ما – مادر ما – ميدانست که آفتاب خانه ما – پدر ما- در يک گوشه پرت بين راه « ملاير » و « بروجرد » غروب کرده است ...

 

 

 

چراغ خانه ما-مادر ما – ميدانست که زندگي ما را ، چون زندگي هزاران ، صدها هزار کدک يتيم ، مرگ ، در بن بست چراگاه « چرا » ها مصلوب کرده است

 

لینک به دیدگاه

آخ ... بيچاره ماما ...

 

 

 

نميدانم اين روزها « مراغه » چه قيافه اي دارد ؟!...

 

 

 

اما آن روزها ......

 

 

 

کريستنه بود

 

 

 

اسم آن دختر ...اسم آن عشق نخستين « کريستنه » بود ...

 

 

 

آخ کريستنه ! ...اگر بداني در آن روزهاي همه عشق ، آن عشق آسماي ...

 

 

 

و در آن شبهاي همه اشک ... آن اشک هاي پنهاني ...

 

 

 

من با آواز ويگن...

 

 

 

با ساز ويگن ....

 

 

 

خواننده اي که آنوقتها هيچ تصور نمي کرد حتي براي نا سزاگفتن ، کسي نام او را بخواند ...

 

 

 

من با آواز اين بچه بزرگ که نامش ويگن است ...من چقدر به خاطر تو گريه ميکردم ...

 

 

 

آخ ...اگر بداني

 

 

 

اگر ميدانستي ...

 

 

 

هيچکس نميدانست ...چز اين نيم موسوم به « کارو » ويک نيم ديگر « ويگن »...

 

 

 

من و ويگن ننميدانم چرا از همان دوران آنسوي جواني ، اينچنين ديوانه وار همديگر را عزيز ميداشتيم ...

 

 

 

ويگن دلش براي قلب من – قلب عاشق من – قلبي که اصلا حق نداشت در گير و دارآن فقر و فلاکت پر برکت – از سينه من به سوي سينه « کريستنه » - حرکت کند ...مي سوخت ...

 

 

 

تبريز !

 

 

 

اي شاهگلي تبريز ! ... يادت هست ، چقدر آب آن استخر فريبايت را ، هم آهنگ با تک تک « نت » هايي که از گيتار ويگن پر ميگرفتند ، با اشکهاي خودم نوازش ميدادم؟!..

 

 

 

تو « شاهگلي » عزيز ... شايد گرفتاريهاي روزگار، آن روزگاري که من شاهد بودم ، با تو و با تبريز چکار کرد ، از يادت برده باشد ....

 

 

 

هم ويگن را ، هم اشکهايي که منبه تو تحويل ميدادم ، به اميد آنکه اگر روزي « کريستنه » من – کريستنه نازنين من – به ديدارت آمد ، به ديدگانش که هرگز براي من اشک نريختند ، تحويل بدهي ...

 

 

 

اما من تو را – تبريز عزيز تو را که گهواره ي آواره ي خيلي از مردان بزرگ روزگار بوده است ، تبريز تو را که در خيلي از سالها ، خيلي از دوران المبار ، خواب آرزوي هيچ کردن ايران را ، از چشم حريص قداره کشان روزگار ربوده است ...هرگز از ياد نخواهم برد.....

 

 

 

گوش کن : اي خواننده ناشناس که روحم سپاسگزار لطفي است که دورادور با خواندن اين سرگذشت بي سرنوشت ، زير پاي قلب من ميريزي ...

 

 

 

گوش کن ...!!

 

 

 

گوش کن ...من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگويم . اگر- خداي نکرده – روزي کسي – نفسي – هوسي ، مجبورم کند دروغ بگويم ، من – با کلي افتخار – وبدون ترديد – علي رغم فرداهاي بي پدر سه فرزندي که دارم – سينه پيش – پيشاني فراغ ...ميروم

 

لینک به دیدگاه

ميدانيد کجا ؟!...

 

 

 

زير سنگ ...!!

 

 

 

من سالها روي سنگهـــا خوابيده ام

 

 

 

به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابد روي من بخوابند!!!

 

 

 

بلي .... راست ميگويم ، که ما – من و ويگن – مدتها در تبريز، مشترکاً يک شلوار داشتيم و يک جفت کفش ...عجيب است ! ...با همه ادعايم اينجا کمي دروغ گفتم : اجازه بدهيد دروغم را پس بگيرم !

 

 

 

من و ويگن مشترکا يک « کاريکاتور شلوار » داشتيم و يک جفتکفش عصباني که اغلب اوقات پاهاي ما خارج از کفش به سر ميبردند ...

 

 

 

و آخ که اين انگشتان پاهاي ما ، از کفشهايي که هيچ عصباني نبودند ، چقدر تو ري خوردند ...

 

 

 

هم اکنون که دارم ادامه اين سرگذشت بي سرنوشت را براي شما بازگو ميکنم ...

 

 

 

هم اکنون ...دلم آنچنان گرفته است که گويي همه ابر ها را – همه هر چه ابر – از روز تولد زمين قبرها ... از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود داشته است ، فشرده اند .

 

 

 

و فشرده ابرها را – به نام مستعار « قلب » در سينه صاحب مرده ي منجاي داده اند

 

 

 

قلب من هم اکنون – گور بينام و نشان خاطراتيست که به قول هاکوپ هاکوپيان شاعر آزاده ارمني : « گم نشده اند ... گر چه مرده اند... »

 

 

 

شبها ، در اتاق ما ، تنها اتاقي که داشتيم ، محشري بر پا بود .

 

 

 

شبها اتاق ما- اتاق عرياني که داشتيم ، عين کندوي عسل بود

 

 

 

کندويي که زنبور عسل داشت ، اما عسل نداشت .

 

 

 

هر يک از ما – به ترتيب سني که داشتيم ، يک کلاس از ديگري با لاتر بوديم ... و آنوقت ، شبها را مجسم کنيد ... هشت تا بچه عاصي را مجسم کنيد که شب هنگام ، در يک اتاق – در يک برهوت قاب کرده ... دو تا ، دراز کشيده ، يکي به طاقچه پريده يکي ناپلئون وار قدم زنان ، زکي زمزمه کنان ، درس خود را از ير ميکند ...

 

 

 

تلخ ترين خاطره اي که من از آن شبها دارم ، اعتراضي بود که مادرم يک شب به من کرد ؛ من تازه شروع کرده بودم فرانسه ياد گرفتن ... و ميدانيم که کتاب اول همه ي زبانها با کلماتي از قبيل : « آب ، نان ، درخت ، گاو ... » مشحون است .

 

 

 

شايد 99 درصد از شما که اين سرگذشت بي سرنوشت را ميخوانيد به زبان فرانسه آشنايي دشته باشيد . مجبورم به خاطر آن يک در صد که آشنا نيست ، با کمال معذرت – توضيح مختصري بدهم :

 

 

 

« گاو» به زبان فرانسه ميشود « لاواش» ...

 

 

 

يک شب که من مرتب براي ازبر کردن اين کلمه – لاواش – لاواش .. ميگفتم ، مادرم آهسته به من نزديک شد ... و ميدانيد چه گفت ؟! ... آخ کاش به ياد م نمي آمد ... همه روحم تبديل شد به يک قطره اشک ... باور کنيد تمامي روحم شد اشک ...

 

 

 

مادرم گفت : کارو ! اين لاواش ، لواش صاحب مرده را کم پهلوي اين بچه هاي گرسنه تکرار کن !

 

 

 

نمي دانم از خجالت اين گفته فراموش شدني مادرم بود ، که يکباره وضع ما دگر گون شد ...

 

 

 

نان ، با پاي خودش به سراغ ما آمد و در آن برهوت قاب کرده يا تابوت نه نفره را که ما در آن «زندگي» ميکرديم کوبيد..

.

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

خدا وندا!

 

 

 

اگر روزي بشر گردي

 

 

 

زحال بندگانت با خبر گردي

 

 

 

پشيمان مي شدي از قصه خلقت

 

 

 

از اين بدعت از آن بودن !

 

 

 

 

 

خداوندا !

 

 

 

اگر روزي ز عرش خود به زير آيي

 

 

 

لباس فقر به تن داري

 

 

 

براي لقمه ي ناني

 

 

 

غرورت را به زير پاي نا مردان فرو ريزي

 

 

 

زمين و آسمان را کفر مي گويي نمي گويي؟

 

 

 

خداوندا !

 

 

 

اگر با مردم آميزي

 

 

 

شتابان در پي روزي

 

 

 

ز پيشاني عرق ريزي

 

 

 

شب آزرده ودل خسته

 

 

 

تهي دست و زبان بسته

 

 

 

به سوي خانه باز آيي

 

 

 

زمين آسمان را کفر مي گويي ... نمي گويي؟

 

 

 

 

 

خداوندا ..

 

 

 

اگر در ظهرگرماگير تابستان

 

 

 

تن خود را به زير سايه ي ديواري بسپاري

 

 

 

لبت را بر كاسه ي مسي قير اندود بگذاري

 

 

 

و قدري آن طرف ترکاخ هاي مرمرين بيني

 

 

 

واعصا بت براي سکه اي اين سو و آن سودر روان باشد

 

 

 

و شايد هر رهگذر هم از درونت با خبر باشد

 

 

 

زمين و آسمان را کفر مي گويي ... نمي گويي ؟

 

 

 

خدايا خالقا بس کن جنايت را تو ظلمت را !

 

 

 

تو خود سلطان تبعيضي

 

 

تو خود يک فتنه انگيزي

 

 

اگر در روز خلقت مست نمي کردي

 

 

يکي را همچون من بدبخت

 

 

 

يکي را بي دليل آقا نمي کردي

 

 

جهاني را چنين غوغا نمي کردي

 

 

 

دگر فرياد ها در سينه ي تنگم نمي گنجد

 

 

 

دگر آهم نمي گيرد

 

 

 

دگر اين سازها شادم نمي سازد

 

 

 

دگر از فرط مي نوشي مي هم مستي نمي بخشد

 

 

 

دگر در جام چشمم باده شادي نمي رقصد

 

 

 

نه دست گرم نجوائي به گوشم پنجه مي سايد

 

 

 

نه سنگ سينه ي غم چنگ صدها ناله مي کوبد

 

 

 

اگر فريادهايي از دل ديوانه برخيزد

 

 

براي نا مرادي هاي دل باشد

 

 

 

خدايا گنبد صياد يعني چه ؟

 

 

 

فروزان اختران ثابت سيار يعني چه ؟

 

 

 

اگر عدل است اين پس ظلم ناهنجار يعني چه؟

 

 

به حدي درد تنهايي دلم را رنج مي دارد

 

 

که با آواي دل خواهم کشم فرياد و برگويم

 

 

خدايي که فغان آتشينم در دل سرد او بي اثر باشد خدا نيست ؟!

 

 

شما اي مولياني كه مي گوييد خدا هست و براي او صفتهاي توانا هم روا داريد!

 

 

بگوييد تا بفهمم

 

 

چرا اشك مرا هرگز نمي بيند؟

 

 

 

چرا بر ناله پر خواهشم پاسخ نمي گويد

 

 

 

چرا او اين چنين کور و کر و لال است

 

 

و يا شايد درون بارگاه خويش کسي لب بر لبانش مست تنهايي

 

 

و يا شايد دگر پر گشته است آن طاقت و صبرش

 

 

کنون از دست داده آن صفتها را

 

 

چرا در پرده مي گويم

 

 

خدا هرگز نمي باشد

 

 

من امشب ناله ني را خدا دانم

 

 

 

من امشب ساغر مي را خدا دانم

 

 

خداي من دگر ترياک و گرس و بنگ مي باشد

 

 

خداي من شراب خون رنگ مي باشد

 

 

مرا پستان گرم لاله رخساران خدا باشد

 

 

خدا هيچ است

 

 

 

خدا پوچ است

 

 

 

خدا جسمي است بي معني

 

 

 

خدا يک لفظ شيرين است

 

 

خدا رويايي رنگين است

 

 

شب است و ماه ميرقصد

 

 

ستاره نقره مي پاشد

 

 

 

و گنجشك از لبان شهوت آلوده ي زنبق بوسه مي گيرد

 

 

من اما سرد و خاموشم!

 

 

من اما در سکوت خلوتت آهسته مي گريم

 

 

اگر حق است زدم زير خدايي....!

 

 

 

عجب بي پرده امشب من سخن گفتم

 

خداوندا ...

 

 

اگر در نعشه ي افيون از من مست گناهي سر زد ببخشيدم

 

 

ولي نه؟!

 

 

چرا من روسيه باشم؟

 

 

 

چرا غلاده ي تهمت مرا در گردن آويزد؟

 

 

 

خداوندا ...

 

 

تو در قرآن جاويدت هزاران وعده ها دادي

 

 

تو مي گفتي كه نامردان بهشتت را نمي بينند

 

 

ولي من با دو چشم خويشتن ديدم

 

 

كه نامردان به از مردان

 

 

ز خون پاک مردانت هزاران كاخها ساختند

 

 

 

خداوندا بيا بنگر بهشت کاخ نامردان را

 

 

خدايا ! خالقا ! بس کن جنايت رابس کن تو ظلمت را

 

 

تو خود گفتی اگر اهرمن شهوتبر انسان حکم فرمايد تو او را با صليب عصيانت مصلوب خواهی

 

 

 

کردولی من با دو چشم خويشتن ديدم پدر با نورسته خويش گرم ميگيرد برادر شبانگاهان مستانه از

 

 

 

آغوش خواهر کام ميگيرد نگاه شهوت انگيز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ها در بستر فحشا

 

 

 

می لغزد

 

 

پس...قولت!

 

 

اگر مردانگي اين است

 

 

به نامردي نامردان قسم

 

 

نامرد نامردم اگر دستي به قرآنت بيالايم !

لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

فلک کور است

فلک کور است دل شوریده در شور است

صدای خنده و آواز می آید

ز کوی دلبرم امشب صدای ساز می آید

دلم بی وقفه می لرزد

نمی دانم چرا تنگ است و می ترسد

قدم لرزان به سوی کوچه می آیم

و با خود زیر لب آهسته می گویم

خدا یا ترس من از چیست ؟

عروس جشن امشب کیست ؟

صدای همهمه با ورود شیخ عاقد می شود خاموش

صدای شیخ می آید وکیلم من ؟

جوابم ده وکیلم من ؟

صدای آشنایی بله می گوید و مردم یک صدا با هم مبارک باد می گویند .

خدای من صدای دوست صدای آشنای اوست !

دلم در سینه می لرزد، برای مدتی ساکت، برای مدتی خاموش

و ناگه نعره ام در کوچه می پیچد

مبارک نیست مبارک نیست

نگار من عروس جشن امشب نیست

بگوییدم دروغ است .

آنچه بشنیدم دروغ است

آنچه فهمیدم دروغ است

ولی افسوس صدای نعره ام در ساز می میرد

و داماد سر خوش از نگارم بوسه می گیرد .

فلک کور است، زمین و آسمان کور است .

خدای من چه کس می گوید این سان ساکت و آرام بنشینی ؟

چه کس می گوید این سان بی تفاوت بر لب این بام بنشینی ؟

اگر مردم نمی دانند تو که نادیده می دانی

همین دختر که امشب بله می گوید عروس ماست

عروسی را که امشب ره به سوی حجله می پوید

قسم می خورد عروس ماست

عروس حجله گاه ماست

چه شد آن عهد و پیمانش ؟

کجا رفت آن قسم هایش ؟

به یعنی عهد و پیمان هیچ

وفا و عشق و ایمان هیچ

قسم ها ، اشکها ، حتی خدا هم هیچ ؟

عجب دارم چرا یا رب تو خاموشی ؟

چرا در خود نمی جوشی ؟

گمان دارم تو هم با نو عروس خویش گرم عشرت و نوشی !

گرنه کسی این صحنه را می بیند و خاموش می ماند ؟

من امشب از خودم از تو از این دنیا که هیچش اعتباری نیست ، بیزارم .

من امشب سخت بیمارم ، رفیقان باده بردارید و بر بالین این بیمار بگذارید

شما آخر نمی دانید

عروسی را به حجله می رانید که تا دیروز نگارم بود

بهارم بود و در آغوشم قرارم بود .

نمی دانم چرا این آسمان امشب نمی بارد

برای گریه کردن یک بهانه لازم است

این هم بهانه پس چه می خواهد ؟

چرا مردم ره آن خانه را با شوق می پویند ؟

در آن خانه به جز نفرت چه می جویند ؟

بمیرند آن کسانی که امشب یک صدا با هم مبارک باد می گویند .

به عشق و عاشقی سوگند که امشب را مبارک نیست

فلک کور است ، دلم ویران و رنجور است .

نگارم شاد و خندان است

درون حجله گاه بوسه باران است

به دامادش بگویید نو عروسش با کسی هم عهد و پیمان است .

لینک به دیدگاه

تکیه بر جای خدا

 

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

حساب بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....

لینک به دیدگاه

هذیان یک مسلول

 

همره باد از نشیب و فراز کوهساران

از سکوت شاخه های سرفراز بیشه زاران

از خروش نغمه سوز و ناله ساز آبشاران

از زمین ، از آسمان ، از ابر و مه ، از باد و باران

از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران

می خراشد قلب صاحب مرده ای را سوز سازی

سازنه ، دردی ، فغانی ، ناله ای ،‌اشک نیازی

مرغ حیران گشته ای در دامن شب می زند پر

می زند پر بر در و دیوار ظلمت می زند سر

ناله می پیچد به دامان سکوت مرگ گستر

این منم ! فرزند مسلول تو ... مادر، باز کن در

باز کن در باز کن ... تا ببینمت یکبار دیگر

چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم

آسمان قبر هزاران ناله ، کنده بر جبینم

تا رغم گسترده پرده روی چشم نازنینم

خون شده از بسکه مالیدم به دیده آستینم

کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم

اشک من در وادی آوارگان ،‌آواره گشته

درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته

سینه ام از دست این تک سرفه ها صد پاره گشته

بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم

غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم

باز کن ! مادر ، ببین از باده ی خون مستم آخر

خشک شد ، یخ بست ، بر دامان حلقه دستم آخر

آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم

سر به سر دنیا اگر غم بود ، من فریاد بودم

هر چه دلمی خواست در انجام آن آزاد بودم

صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم

بهر صد ها دختر شیرین صفت و فرهاد بودم

درد سینه آتشم زد ، اشک تر شد پیکر من

لاله گون شد سر به سر ، از خون سینه بستر من

خاک گور زندگی شد ،‌ در به در خاکستر من

پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم

وه ! چه دانی سل چها کرده است با من ؟ من چه گویم

هنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده

ناله ای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده

این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم

ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریبم

غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادرنصیبم

زیورم ، پشت خمیده ، گونه های گود ، زیبم

ناله ی محزون حبیبم ، لخته های خون طبیبم

کشته شد ، تاریک شد ، نابود شد ، روز جوانم

ناله شد ،‌افسوس شد ، فریاد ماتم سوز جانم

داستانها دارد از بیداد سل سوز نهانم

خواهی از جویا شوی از این دل غمدیده ی من

بین چه سان خون می چکد از دامنش بر دیده ی من

وه ! زبانم لال ، این خون دل افسرده حالم

گر که شیر توست ، مادر ... بی گناهم ، کن حلالم

آسمان ! ای آسمان ... مشکن چنین بال و پرم را

بال و پر دیگر چرا ؟ ویران که کردی پیکرم را

بسکه بر سنگ مزار عمر کوبیدی سرم را

باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را

سر به بالینش نهم ، گویم کلام آخرم را

گویمش مادر 1 چه سنگین بود این باری که بردم

خون چرا قی می کنم ، مادر ؟ مگر خون که خوردم

سرفه ها ، تک سرفه ها ! قلبم تبه شد ، مرد. مردم

بس کنین آخر ، خدارا ! جان من بر لب رسیده

آفتاب عمر رفته ... روز رفته ، شب رسیده

زیر آن سنگ سیه گسترده مادر ، رختخوابم

سرفه ها محض خدا خاموش ، می خواهم بخوابم

عشقها ! ای خاطرات ...ای آرزوهای جوانی !

اشکها ! فریادها ای نغمه های زندگانی

سوزها ... افسانه ها ... ای ناله های آسمانی

دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی

آخر ... امشب رهسپارم سوی خواب جاودانی

هر چه کردم یا نکردم ، هر چه بودم در گذشته

کرچه پود از تار دل ،‌تار دل از پودم گسسته

عذر می خواهم کنون و با تنی درهم شکسته

می خزم با سینه تا دامان یارم را بگیرم

آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم

تالیاس عقد خود پیچید به دور پیکر من

تا نبیند بی کفن ،‌فرزند خود را ، مادر من

پرسه می زد سر گران بر دیدگان تار ،‌خوابش

تا سحر نالید و خون قی کرد ، توی رختخوابش

تشنه لب فریاد زد ، شاید کسی گوید جوابش

قایقی از استخوان ،‌خون دل شوریده آبش

ساحل مرگ سیه ، منزلگه عهد شبابش

بسترش دریای خونی ، خفته موج و ته نشسته

دستهایش چون دو پاروی مج و در هم شکسته

پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته

می خورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل

تا رساند لاشه ی مسلول بیکس را به منزل

آخرین فریاد او از دامن دل می کشد پر

این منم ، فرزند مسلول تو ، مادر ،‌باز کن در

باز کن، ازپا فستادم ... آخ ... مادر

م... ا...د...ر

لینک به دیدگاه

بر سنگ مزار

 

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم

چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟

چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟

از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن

نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم

تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم

کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم

چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم

چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم

از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم

سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان

هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم

فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم

ز بسکه با لب محنت ،‌زمین فقر بوسیدم

کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانم

چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟

چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟

ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم

که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم

همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم

به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم

ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی

وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی

شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی

کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان

به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی

که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی

نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا

در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا

همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا

پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا

به شب های سکوت کاروان تیره بختیها

سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا

به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی

که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی

لینک به دیدگاه

زبان سکوت

 

یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم

فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟

گفتم : نشنیدی ؟ .... برو

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

تو ای مادر اگر شوخ چشمی‌ها نمی‌کردی

تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی‌کردی

کنون من هم به دنیا بی نشان بودم

پدر آن شب جنایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

به دنیایم هدایت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

از این بایت خیانت کرده‌ای شاید نمی‌دانی

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

باز باران بی ترانه

باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه

می‌خورد بر مرد تنها

می‌چکد بر فرش خانه

باز می‌آید صدای چک چک غم

باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده

نمی‌دانم، نمی‌فهمم

کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟

 

نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند

که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد

کجای ذلتش زیباست؟

نمی‌فهمم

 

کجای اشک یک بابا

که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران

به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟

نمی‌دانم

 

نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند

که باران عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست

کجای مرگ ما زیباست؟

نمی‌فهمم

 

یاد آرم روز باران را

یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد

کودکی ده ساله بودم

می‌دویدم زیر باران، از برای نان

 

مادرم افتاد

مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد

فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود

نمی‌دانم

کجای این لجن زیباست؟

 

بشنو از من، کودک من

پیش چشم مرد فردا

که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست

و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد

خدا هم خوب می‌داند

که این عدل زمینی، عدل کم دارد

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

الا ای مهین مالک آسمان‌ها

کجا گیرم آخر سراغت کجایی؟

غلام با وفای تو بودم، نبودم؟

چرا با من با وفا، بی وفایی؟

چه سازم من آخر بدین زندگانی

که فریبی است در بیکران بی ریایی

چه سان خلقت مهمل است اینکه روزم

فنا کرد، کام قدر، بر قضایی

بیا پس بگیر این حیاتی که دادی

که مردم از این سرنوشت کذایی

خداوندگارا!

اگر زندگانی ست این مرگ ناقص

به مرگ تو، من مخلص خاک گورم

دو صد بار می‌کشتم این زندگی را

اگر می‌رسیدی به زور تو، زورم

کما اینکه این زور را داشتم من

ولی تف بر این قلب صاف و صبورم

همه‌اش خنده می‌زد به صد ناز و نخوت

که من جز حقیقت ز هر چیز دورم

به پاس همین خصلت احمقانه

کنون این چنین زار و محکوم و عورم؟

چه سود از حقیقت که من در وجودش

اسیر خدایان فسق و فجورم؟

از آن دم که شد آشنا با وجودم

سرشکی نهان در نگاه سرورم

چو روزم، تبه کن تو، روز "حقیقت"

که پامال شد زیر پایش غرورم

خداوندگارا!

تو فرسنگ‌ها دوری از خاک دوری

تو درد من "خاک بر سر" چه دانی؟

جهانی هوس، مرده خاموش و بی کس

در این بی نفس ناله آسمانی...

ز روز تولد همه هر چه دیدم

همه هرکه دیدم تبه بود و جانی

طفولیتم بر جوانی چه بودی

که تا بر کهولت چه باشد جوانی

روا کن به من شر مرگ سیه را

که خیری ندیدم از این زندگانی

مگر از پس مرگ، روز قیامت

خلاصم کن زین شب جاودانی

به من بد گمانی؟ دریغا ندانم

چه سان بینمت تا چنانم ندانی؟

نه بالی که پر گیرم آیم به سویت

نه بهر پذیرایی‌ات آشیانی

چه بهتر که محروم سازم تو را من

ز دیدار خویش و از این میهمانی

مبادا که حاشا نمایی به خجلت

که پروردگار لتی استخوانی

خداوندگارا!

تو می دانی آخر، چرا بی محابا

سیه پرده شم رو را ندیدم

مرا ز آسمان تو باکی نباشد

که خون زمین می‌طپد در وریدم

من آن مرغ ابر آشیانم که روزی

به بال شرف در هوا می‌پریدم

حیات دو صد مرغ بی بال و پر را

به رغم هوس، از هوی می‌خریدم

به هر جا که بیداد می‌گشت دادی

به قصد کمک، کو به کو می‌خزیدم

به هر جه که می‌مرد رنگی زرنگی

به یکرنگی از جای خود می‌پریدم

من آن شاعر سینه بدریده هستم

که عشق خود از مرگ می‌آفریدم

چه سازم شرنگ فنا شد به کامم

ز شاخ حقیقت، هر چه چیدم

ولی ناخلف باشم از دیده باشی

که باری سر انگشت حسرت گزیدم

ار آنرو که با علم بر سرنوشتم

ز روز ازل راه خود را گزیدم

خداوندگارا!

ز تخت فلک پایه آسمان‌ها

دمی سوی این بحر بی آب رو کن

زمین را از این سایه شیاطین

جنین در جنین، کین به کین، رفت و رو کن

سیاهی شکن چنگ فریادها را

به چشم سکوت سیاهی فرو کن

همیشه جوانی تو، پیر زمانه

شبی هم "جوانی" به ما آرزو کن

که تا زیر و رو نسازم آسمانت

زمین را به نفع زمان زیر و رو کن

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

به آغوشم فشردم! گفت مُردم

چه لذت‌ها که از آغوش تو بُردم!

شبی دیگر در آغوش دگر بود

خدایا کاش کمتر می‌فشردم

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

سرشک

 

پرسیدم از سرشک ، که سرچشمه ات کجاست ؟

نالید و گفت : سر ز کجا "چشمه" از کجاست ؟

لبخند لب ندیده ی قلبم که پیش عشق

هر وقت دم زخنده زدم ، گفت : نابجاست

لینک به دیدگاه

آهنگی در سکوت

 

بپیچ ای تازیانه ! خرد کن ، بشکن ستون استخوانم را

به تاریکی تبه کن ، سایه ی ظلمت

بسوزان میله های آتش بیداد این دوران پر محنت

فروغ شب فروز دیدگانم را

لگدمال ستم کن ، خوار کن ، نابود کن

در تیره چال مرگ دهشتزا

امید ناله سوز نغمه خوانم را

به تیر آشیانسوز اجانب تار کن ، پاشیده کن از هم

پریشان کن ، بسوزان ، در به در کن آشیانم را

بخون آغشته کن ، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشتزا

ستمکش روح آسیمه ، سر افسرده جانم را

به دریای فلاکت غرق کن ، آواره کن ، دیوانه ی وحشی

ز ساحل دور و سرگردان و تنها

کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوتهای بنیان کن

که می سوزاند اینسان استخوان های من و هم میهنانم را

طنین افکن سرود فتح بیچون و چرای کاررا

سر می دهم پیگیر و بی پروا ! و در فردای انسای

بر اوج قدرت انسان زحمتکش

به دست پینه بسته ، میفرازم پرچم پرافتخار آرمانم را

لینک به دیدگاه

سوز و ساز

 

یک بحر ... سرشک بودم و عمری سوز

افسرده و پیر می شدم روز به روز

با خیل گرسنگان چو همرزم شدم

سوزم : همه ساز گشت و شامم همه روز

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...