رفتن به مطلب

خ س ت ه . . .


- Nahal -

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 261
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟!؟

 

چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟!؟

 

اما افسوس که هیچ کس نبود …

 

همیشه من بودم و من و تنهایی پر از خاطره … آری با تو هستم!

 

با تویی که از کنارم گذشتی و حتی یک بار هم نپرسیدی

 

چرا چشمهایم همیشه بارانی است.............

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خسته ام از تظاهر به ایستادگی

از پنهان کردن زخم هایم

زور که نیست!

دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و

با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است....!

... اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم.....

میخواهم لج کنم ، با خودم ، با تو ، با همه ی دنیا....!

چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هر روز باشی....؟!

خسته ام .... از تو .... از خودم....از همه ی زندگی....

میخواهم بکشم کنار ! از تو ... از خودم...از همه ی زندگی ...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نمیدانم از فراق تو بنالم یا از غریبی خودم؟ نمیدانم تو را بخوانم که برگردی یا خودم را دعا کنم که بیایم؟

از این بسوزم که نیستی یا از آن بنالم که چرا هستم؟

هیچ میگویی اسیری داشتی حالش چه شد؟

خستهء من نیمه جانی داشت

احوالش چه شد؟

دلم تنگ است نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی.

پریشان حالم و بی تاب میگریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست.

نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم

من به دنبال تو همچون کودکی هستم.***

 

دلتنگی همیشه از ندیدن نیست

لحظه های دیدار با همه زیبائی گاه پر از دلتنگیست که

مبادا دیدار شیرین امروز خبر تلخ فردا باشد.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

[h=2]icon1.png[/h]

در خلوت من نگاه سبزت جاریست...

این قسمت بی تو بودنم اجباریست،

افسوس نمی شود کنارت باشم،

بی تو هر ثانیه و هر لحظه ی من تکراری است...

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

uniqelove_blogfa_com_2_.jpg

 

 

 

 

 

حس و حــالم خـوش نیست...

 

همـه چـی داغـونه...

 

یکی باید باشـه...

 

تو رو برگـردونه...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

آنقدر زمین خورده ام که بدانم برای برخاستن نه دستی از بیرون بلکه همتی از درون لازم است!

حالا اما نمی خواهم برخیزم...

می خواهم اندکی بیاسایم!

فردا برمی خیزم، وقتی که فهمیده باشم چرا زمین خورده ام!!!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گذشته دیگر آن زمانی که فقط یک بار از دنیا می رفتی؛

حالا یک بار از شهر میروی

یک بار از دیار میروی

یک بار از یاد میروی

یک بار از دل میروی

یک بار از دست میروی

و هنوز از دنیا نرفته ای

  • Like 2
لینک به دیدگاه

تنها باران است كه گاهی ،

در اوج تنهایی من ،

در آن لحظه كه هیچ كس نیست ،

با من از تو می گوید...

ولی درد من از این است كه

دیریست باران نمی بارد.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دلم می خواهد نفس های باد را بشمارم..

خنده ی انار را نقاشی کنم..

و گوشواره گیلاس را به گوش هایم بیاویزم..

ای کاش می توانستم ..شاهد هق هق باران باشم

هنگامی که سر بر شانه های ابر گذاشته است...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بریز ای نم نم باران دلم خون شدزتنهایی

 

اسیر دردم ای باران چرا دردم نمیکاهی

 

زبانم تشنگی دارد

 

ببار ای ابر سرگردان که این دل غصه ها دارد

  • Like 6
لینک به دیدگاه

سپیدی صبح به فریادم برس!

 

از تاریکی شب های امتحان خسته شده ام!!!

 

شاید تو بیایی و فرجی شود بر این شب یلدای نامیمون!!

 

بیا شاید دوای درد استرس نخوانده هایم از درس شوی:ws3:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

من يقين دارم كه برگ ،

 

 

كاين چنين خود را رها كردست در آغوش باد ،

 

فارغ است از ياد مرگ !

 

آدمي هم مثل برگ ، مي تواند زيست بي تشويش مرگ ،

 

گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را ،

 

مي تواند يافت لطف :

 

«هر چه باداباد را »

  • Like 6
لینک به دیدگاه

چرا آتش زدي اين لانه دل

 

تو كه سوزاندي اين كاشانه دل

 

برو اي عشق آخر توحيا كن

 

سيه پوشانده اي اين خانه دل

  • Like 4
لینک به دیدگاه

میخواستم بهت بگم چقدر پریشونم

دیدم خودخواهیه دیدم نمیتونم

تحمل میکنم بی تو به هر سختی

به شرطی که بدونم شادو خوشبختی

به شرطی بشنوم دنیات آرومه

که دوستش داری از چشمات معلومه

یکی اونجاست شبیه من یه دیوونه

که بیشتر از خودم قدرت رو میدونه

چیکار کردی که با قلبم به خاطر تو بی رحمم

تو میخندی چه شیرینه گذشتن تازه میفهمم

تو رو میخوام تموم زندگیم اینه

دارم میرم ته دیوونگیم اینه

نمیرسه حتی به تو صدای من

تو خوشبختی همین بسه برای منهمین بسه برای من

  • Like 4
لینک به دیدگاه

تاهستم ای رفیق ندانی کیستم

 

روزی سراغ من آیی که نیستم

 

درآستان مرگ که زندان زندگی است

 

تهمت به خویشتن نتوان زدکه زیستم

 

پیداست ازگلاب سرکشم که من چوگل

 

یک روزخنده کردم وعمری گریستم

 

طی شددویست سالم وانگارکن دویست

 

چون بخت وکام نیست چه سودازدویستم

 

گوهرشناس نیست دراین شهرشهریار

 

من دروصف حرف چه بگویم که چیستم ؟

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...