lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ ناپایندگان بدانند که دم هم غنیمتی است در گذر شتابنده عمــر .گاهِ گــرم اندیشه ، در خم خاطره ای نه چندان دور و دراز ، به تو که می رســم از تنهایی ات اندیشه مند می شوم !حقش بود آستینــی بالا می زدیم و پاشنه ای ور می کشیدیم برایت !! اما داستان این است که همگان در فکر دغدغه ها ی به زعم خویش درد ! گیر و گرفتاریم و خیلی مردی می خواهد تا برای لحظه ای هم که شده به دیگری و حرفــی که می زند گوش کنیم و حتا بشنویمش ! اگــر این نوبت، فرصت رخصت دهد ، اذن دهد آستین پیرهن پلوخوری ما اینک برای خط زدن مشق تنهایی چون تویی شگرف ! بالاست ! اینک که در فاز منطقیم ! مگــر نه این است که میان منگنه مصـائب و سیلابهای هرازگاه دردها و ناگهانِ حوادث است که آدمی پرورده می شود ، قــد می کشد ،کبیـر می شود ! .. دست ادراکش می رسد به سقف ملکوت ؟...مگر نه اینکه گفته اند گوییا گرامـیان بیشتر سهم می برند از دو سنگ آسیاب آلام آفاق ؟ ...پس هیهات ! چه جای شَک و شــرم و شِکوه است زین سان !؟... حال این منم که فاش می گویم و از گفته خود دلشادم : "حق با تو بود "....اینک که در فاز منطقیم ! "امکان پرنده شدن" دور نیست ، تا رسم پرواز هست و راه آسمان، باز !( میــدانی که اهل شعر و شعار نیستم و نمی گویــم تا گفته باشم که به مــذاق کسان و رهگذران خوش آید) . حقیقتی است این " لاریب فیه "! ساقیا بده جامــی زان شراب روحانــی ! آدمــی نزدیک خود را کــی شناخت دور را بشناخت ســوی او شتـــافت ... 4 لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ این بهار خانم خودمونه ؟؟ یک نفر هست یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت با توست لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۸۹ دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم؟ چکیده ای بر گونه ام .. حرارتت ملموس است .. تو از دیار شوق آمدی که اینگونه گرم بر تپه ی گونه ام مینشینی ..و تا لبانم جاری میشوی ... پلک که فرو مینهم اشک شبنم میشود .. چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم در کنار من بازو به بازو .شانه به شانه .. مسیر را طی میکنی ... و من در نگاهت بریقی از امید میبینم که به شوق وصال میتابد .. تا تاریکی مطلقم را روشن گرداند ... پایان شب سیه سپید است .. از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم مرا به هم آغوشی عشق بخوان ... بگذار در مکتب دلدادگی تو مشق عشق کنم .. چون گویند که کمال همنشین تاثیر گذار است ... بگذار اریج خوشبویت در تمامی پیکرم بپیچد و مشامم بوی پیراهن یوسف به خود گیرد و چشم کنعانیم روشن شود .. لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش فام کو؟ و آن مایه آرام کو؟تا چاره سازد مشکلم سبوی چشمانت را با مـِی نگاهم لبریز کن ... بگذار این شعله های اتشین تا رپودمان رو بسوزاند ... شاید ورای این نیستی . به هستی ابدی رسیم .. و در سایه سار عطوفتت با خنکای سرشکت اتشی که بر جانم انگیختی گلستان شود .. در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم ای تیرت غمت را دل عاشقم نشانه ... جمعی به تو مشغول و تو غافل زمیانه ... بر من نظر کن .. تا طلوع صبحم را در نی نی چشمانت نظاره گر باشم ... در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویشتن ای ساقی مستان بگو دیوانه ام یا غافلم حیلت رها کن عاشقا... دیوانه شو ..دیوانه شو ... و اندر دل آتش درآ.. پروانه شو.. پروانه شو... هم خویش را بیگانه کن... هم خانه را ویرانه کن .... وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو.. هم خانه شو .. چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی با آنکه در طوفان غم دریا دلم دریا دلم بی تو هم ...دریای بی آرام دل ...شاید به طوفانم کشاند... یا براند ..من که رسوای دل هستم کی زغم پروا کنم.....می روم عشق و وفا را بعد از این رسوا کنم....دل ز دریا می زنم تا که دل دریا کنم پ.ن:اشعاري كه در ابتداي هرمتن كوتاه هست از من نيست.من فقط جوابيه اي بر اين اشعار نگاشته ام. 5 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۸۹ دل دل می کنم به رفتن پا پا می کنم برای روانه شدن برای آمدنش. من تقدیر را نمیدانم. گاهی ، تقدیر سریعتر از خواسته ئ من عمل می کند. بی هوا،بوسه بر ماه میزنم بلکه آرامش بگیرم.... اما این تمام واقعیت نیست !!!!! 3 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۸۹ مرا میشناسی؟ من : سکوت مرا بشناس من : تردید روزنه ای به سویم بگشا من : تردید نگاهی باش سمت و سویم را من : تردید بگستران در قلبت همۀ عشق مرا به دل سپار آوایم را : من تنهاترین کلام هستی ام مهجورترین معشوق کبریایی ام بی انتهاترین قلب بخشنده بخشندگانی ام خاموش ترین غوغای خواستن توام که نمی یابی ام من وسعت درک یک لحظه رهایی ام خواب خوش تعبیر شدۀ روشنایی ام حس حضور هرآنچه که تو خوانی ام رسوای دربدر این عشق آسمانی ام من کعبه نیم خاک نیم در من آ پدید من خواهش همیشۀ این اصل باقی ام فانی نیم هیچ نیم هیچ مگو که من جزدر دل پاک تونیست تا بیابی ام. . . . . من صدایت را شنیدم آهنگ دلنشین خواستنت را که هر لحظه می خوانیم . تا کجا ؟ به من بگو تا کجا این همه عشق ؟ بگو تا کجا مرا رها نخواهی کرد ؟ تا کجا سبو شکستن مرا به بخشایشت میسپاری مرا تا کجا به رونق همیشگی مهربانیت پیوند میزنی سرچشمه این عشق تا کجا مرا سیراب می کند من را همه نتوانستن هایم را همه فراموش کردن هایم را همه باورنداشتن ها ونا امیدیهایم را تا کجا خواهی مرا بی انتها تا به کی من میشوم بی اشتباه تا کجا خندان مرا دل میبری از دل لرزان من غم میبری تا به کی من ابتدا تو انتها قلب من در ابتلایت مبتلا من به امیدرهایی سرخوشم در پی کشف جدایی پرکشم قلب من صاحبدل سودای توست روشن وخاموش چون ایام توست عشق بامن همنشینی میکند از می ات جام و سبو پرمیکند من زمستی هست در هست توام شوق آری در الست با توام 3 لینک به دیدگاه
آريائي 767 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۸۹ گفتم ولی باور نکردی من رهگذار خسته ی دشت جنونم من مرغك بشكسته پر در خاك و خونم افسانه ساز شهر تنهایی منم من افتاده در گرداب رسوایی منم من گفتم ولی باور نكردی دیگر ز من جز نقش دیواری نمانده گل نیستم از من بجز خاری نمانده گفتم رها كن این دل دیوانه ام را بشكن به سنگ نیستی پیمانه ام را گفتم ولی باور نكردی چون آفتابی بر لب بام وجودم افسرده رنگ زندگی در تار و پودم گفتم ز شمع عمر من چیزی نمانده پیمانه از باده لبریزی نمانده گفتم ولی باور نکردی چون خار خشکی خفته ام در رهگذاری کی سایه میبخشد گلی را بوته خاری دیگر مرا با بی سرانجامی رها کن دلرا درون بحر ناکامی رها کن میگویم و باور کن اینرا هما ميرافشار برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ سخن عشق تو............................. بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد ...........از حال نهانم پرده بر گیر ز رخساره که مردم کمتر...خار را با گل خوش رنگ برابر گیرند ....نازنینم .. انتظار شنیدن جملاتی عاشقانه رو از من نداشته باش .. که من هر چه بر زبان جاری نمیشود در دل نهان دارم ... گاه گویم ..............که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم ...........................که عیانست چه حاجت به بیانم گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم .. چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی ... حاجتی به بیان احساسم نیست .. در نگاهم متجلیست احساسی که از تو در من متبلوّر شده ... در اشعارم ..در رفتارم راز درونم رو بخوان ... هیچم از دُنیی و عُقبی نبرد......... گوشه خاطر که به دیدار تو شغلست ..................و فراغ از دو جهانم اینقدر ذهنمو به خودت مشغول کردی .. اینقدر حواسمو به حضورت منعطف کردی .. که دیگری را به سراپرده دل راهی نیست ... و نگاهم جز ترا جستجو نمیکند ... آخرتمو به دنیایت فروختم ... بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم .. گر چنانست .......که روی من مسکین ِگدا را به در غیر ببینی........................... ز در خویش برانم من نگویم که نگاهم به نگاهی نگران است ... که مرا بس جلوه روی تو دیدن .... حرامم باد دیگری را راه دادن در حریممان .. که اگر این چنین دیدی .احساس ما رو به پشیزی خریدار مباش .. من در اندیشه آنم ..که روان بر تو فشانم نه در اندیشه ..................که خود را ز کمندت برهانم چه میپنداری ... ؟ که به فکر رهایی از قفس توام ؟ یا عبور از مرز دلدادگیت بدین آسانی ... ؟ من فقط کلماتی در خور احساس تو نمی یابم که پیشکش حضورت کنم ..وگرنه تو صدر نشین حرم دل مایی .. و در قید تو بودن را به دنیایی ندهم .. گر تو شیرین زمانی... نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو .....................فرهاد زمانم میدانم و بر من به وضوح پیداست ..که شهزاده عشقی ... ودر خیلت بـــــــِه از ما کم نیست ... خسروان عشق تو بسی بسیار ... ولی آواره ی کوهکنی هستم که تیشه به دست ریشه هر عشقی جز ترا در قلب حرث میکنم و نام تو را بر سر در قلبم حک میکنم .. نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم شکیبایی تا کی ؟؟ که طاقتی نمانده است مرا .... و قلب سرد تو پنداری هوس قـُرب ما را ندارد ... تو در وادی لا اُبالی ها و من در صبر میکوشم از این بی شکیبایی ها . من همان روز بگفتم .....که طریق تو....... گرفتم که به جانان نرسم ..................................تا نرسد کار به جانم آنقدر چله نشین درگاهت مینشینم ..که یا روی ترا ببینم یا دنیای ترو ترک گویم ... من از ازل میدانستم که رسیدن به قـُرب تو محال است ... و برای با تو بودن به نیست بودن و فنا گشتن مشرف باید شد .. دُرم از دیده چکانست ........به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن......................................... که بسی دُر بچکانم مــُتضّرعم ... افتاده ام ... همچو شمع لبریزم از شبنم حسرت ها ... چشمانت رو بسویم بچرخان .مرا در دیده گانت جای بده .. که تمامی عمر همچو اشک در چشمان تو حضور پیدا کنم ... سخن از نیمه بریدم..... که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر ..........................................و به پایان نرسانم این رَه که میروی به ترکستان است ... کجا بپویم ترا ... کجا بیابمت .. ؟ به پایان رسید دفتر حکایت همچنان باقیست ... نشود فاش کسی آنچه میان من وتوست ....تا اشارات نظر نامه رسان من وتوست ...گوش کن با لب خاموش سخن می گو یم ....پاسخم گو به نگاهی که زبان من وتوست.... .... 3 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ می نویسم ... به تو ...به چشمانت ... به دیگرانی که به مثال رهگذری آمدند و هر کدام به یادگاری قسمتی از بودنم را ربودند و رفتند...آری با توام ... باتو ...دعوتت می کنم امشب به چشم های خیس شمع ... به نبودنم ... به یادم...به یاد خاطرات رفته بر باد ... به یاد خوابهای بی تکرار ... به دلی که توبه کرده ...آه منم یغما ...می نویسم امشب زیر نور مهتاب ... آه .... می نویسم ...کینه ای در دل ندارم ... صاف و زلالم چون آبی آب ... آه ... آه.../ 3 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ غباری سرد دلم را پر کرده! نغمه هایم را می شنوی بی صدا می خوانم تمرین عاشقی ام را می بینی خدا! درگیرم و مست حکایت های عاشقانه من به کجا می رسد... خدایا دلم شکسته است دل بسته ام در اقیانوس هستی شکسته دریا را به خانه خود مهمان می کنم روزگاز خشن است وستیزه جو و من خسته از درگیری می خواهم نرم بروم و مخملی بهار می اید و می گذرد و من منتظر .... 3 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ به همین سادگی می نویسم از پستوی تنهایی دلم از خلوت اقلیم ناسازگار روزگار به همین سادگی می نویسم : از دورترین سرزمین سکوت از بغض های نشکسته ی نگاهت از تنهایی ملتهب احساس لطیفت از جای خالی ... می نویسم: کاش دل های ما آدم ها انقدر بوی غریبی نداشت کاش مردان افسانه ی خاطره هایمان انقدر نامرد نبودند کاش زندگی به همین سادگی بود به همین سادگی!! خالی از حسرت پوچ از تنهایی بدون بغض کاش او... یک تنه می توانست حریف همه ی غم های بزرگ قلب کوچکت باشد کاش او می توانست غرق لبخند کند تمام دقایقت را افسوس که او خود اسیر یک مشت بی کسی است کاش او می توانست مونست باشد همه ی شب های بی محتوا را کاش تو.... دلت این همه غم نداشت...! کاش سادگی همه ی این درد و دل های ساده را می شد برای خدا روی کاغذ نوشت برای خدا نوشت و به نشانی سادگی یک آرزوی محقر برایش پست کرد کاش می شد همیشه انقدر ساده نوشت ساده اما ... پر از حرف های ناگفته... پر از لحظه هایی که ناگزیر، زود، دیر شد کاش گریستن یادت نمی دادند بغض، بدرقه ی چشمانت نمی کردند کاش او... می توانست به جای بغض هایت یک آسمان گریه کند... کاش او... خاطره ی بودنش، جای خالی همه ی خاطره های بی سرانجام چشمان همیشه صبورت را پر از پرواز پروانه های عاشق می کرد کاش او... نازنینم!! به گمانم (او) همان (من) م! خویش از همه ی دنیا جدا... آرام جانم!! شرمنده ام یک عمر نتوانستم سنگ صبور تنهاییت باشم حتی خاطره هایم هم عاجزند از پروانه وار کردن لحظه هایت کاش زود دیر شدن لحظه ها سهم دقایقمان نبود کاش زندگی ما آدم ها... به همین سادگی بود.... تنها... به همین سادگی...!! 3 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ جاری شده در ساز تو آواز جدایی جانا مزن اینگونه،مزن ساز جدایی دستی كه تواند شكند فاصله ها را چندیست كه گردیده هم آواز جدایی ای موج،تنت منحنی آبی دریا ما دست نیازیم و تو در ناز جدایی نازم به وفاداری پروانه كه چون من بالی نزند با پر پرواز جدایی 3 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ بدون تو کی ام ؟از هرچه نیست هم کمتر....ای از هر آنچه خدا وعده داده محکم تر !....از ابتدا به هوای هم آفریده شدیم...شبیه آدم و حوا ،نه بلکه با هم تر.....برای هرچه از این بعد من تو ،تنها تو....از احتیاج گیاهان به خاک مــُبرم تر....درست حدس زدی در سرم چه می گذرد...به نام تو غزلی از سکوت مبهم تر......برقص با کلمات آنچنان به آرامی...که از سقوط پــــَر آرام تر.. ملایم تر....ببخش دستم اگر لرزه گیر شانه ی توست....ای از تشنج آتشفشان مصمم تر....به هم بریز و بپاش ..از هم و دوباره بساز....مرا چو خویش نه ابلیس تر.. نه آدم تر... 4 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ کجا باید صدا سر داد ؟.... فضا خاموش ...و درگاه قضا دور است ..... زمین کر ، آسمان کور است .... !!! تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است . ...دلم با صدهزاران رشته با این خلق ، با این مهر، با این ماه ، با این خاک ، با این آب ... پیوسته است . ...مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نیست ..... توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست ...... هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست ..... نه از قبیله ی ابرم نه از تبار کویرم ...که بی بهانه بگریم.. که بی ترانه بمیرم ...دلم گرفته برایت ولی اجازه ندارم ..که از نسیم و پرنده سراغی از تو بگیرم... 2 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ تو ...از سفر خاطره ها ..دل نگرانی .... کو آینه ای تا دل خود را بتکانی ..... تا شعر سخن سوخته را.... بال و پری هست ...پروانه تر از نغمه ی سبز هیجانی .....آهسته بیا تا تن بیتم نخراشد .....شاید بشود در غزلم تازه بمانی .......با بال دو بیتی که ندارد.سر پرواز ....هوش از سر انبوه غزلها بپرانی .... برق سفر ثانیه از چشم شما بود با هر قدم عقربه ام در جریانی ....جاری شده ام .زیر سی و سه خم ابروت .... انگار که از طایفه ی نقش جهانی پرچین دلم پر شده از خرمن خاشاک ....گل کن به تن خاطره ام . نور نهانی .....باید که بشویم تن گلهای خیالم ....شاید غزلم را غزلی تازه بدانی ...... 2 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ تقدیم به تویی که بهترینی .. خوب ترینی ..دارای شعوری و درکی والا .. تویی که تمامی حرفهای مرا نخوانده میفهمی .نگفته میشنوی ... تویی که در تمامی لحظه های بودنت و نبودنم ... بودنت را به حساب مهر مینهی و نبودنم را عذرهایی که بر قلبم سنگینی میکند میدانی .. و بر احساس من خـُرده نمیگیری ... لب به شــــــــــِکوه و گلایه نمیگشایی ... تلخ ترین کلامم را جرعه جرعه مینوشی و شوکرانش را با محبت خریداری ... تویی که صادقانه دوستیت را پیشکش لحظه های تنهاییم میکنی ... آن سوی لحظه ها هم که باشی . فاصله ها رو سایه ای بیش نمیدانی ..و همیشه با سکوت شیرینت مرا همراهی میکنی . وقتی تمامی درهای آسمون به روی قنوت دستان و نگاهم بسته است ... شنونده ترینی برای دلهره هایم ... دوستی ات را برای روز مبادا .. ذخیره کرده ام .. انجایی که نه یاری همراهیم میکند نه اغیاری تیشه به ریشه ام میزند ... برای واپسین لحظه های تنهاییم ... اگر گاهی ندانسته به احساس تو خندیدم ...... و یا از روی خودخواهی فقط خود را پسندیدم ......اگر از دست من.. در خلوت خود گریه ای کردی ......اگر بد کردم و هرگز به روی خود نیاوردی ......اگر زخمی چشیدی گاهگاهی از زبان من ......اگر رنجیده خاطر گشتی از لحن بیان من ......مرا ببخش ...... 2 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ این جسم بیجانم را به کجا میکشد؛ احساسم؟ چرا اینگونه شدم ؟ احساساتم برانگیخت و دیوانه شدم .. آواره شدم . من که لیلایی بیش نبودم چسان شد که مجنون شدم ... ؟ اینگونه کتاب زندگیمان به هم رسید...تمام برگ هایش با هم شماره خورد...باهم .کناره هم چیده شد...من عاشق این کناره هم بودنم اما امان از دلهره های تلخ میان کتاب..که عجیب دردناک است...و این دل آواره را مجنون تر می كند...گاهی برگه های کاهی و خشکش خیس میشوند...گاهی دیوانه و آشفته میشود... و در آستانه ی تکه شدن... اما دوباره پاهای این کتاب را به بند میکشم بندی ناگسستنی راستی این کتاب هیچ جای جهان به حراج گذاشته نمیشود چون هیچ کس در این جهان بهای دل را نمیداند... به لیلاییم ســـــــــــــوگند که مجنون ترینم .. 2 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ گلبرگ های دردانه بهار با نگاه سبز ترنم و باران مداومش در گلستان آبی، دردستان باغبان محبت و با عطر دلنشین پیچک های یاس ، پژمردگیش رابه خاطره ها سپرد و گل سرخ وجودش دوباره با غرور سر بلند کرد و به زلیخای آفتاب سلام داد. اشک باران، تنها، سنگهای قیمتی دل بهار را جلا داد و فرشته، سرشت بهار بود که سرسبزی و طراوت را بر بستان آفرینش ترنم به ارمغان آورد. در ستاره باران شاهکار شب و در حضور محبوبه نقره فام آسمان، دخترک شرقی آرزوهای شیشه ای احساسش رابه کبوترهای سپید پرواز تقدیم کرد تا با نواختن موسیقی نیلوفر آبی، درکنار شقایق های وحشی معبد تنهایی، سجده آخرین عشق رابر زلالی چشمان معبود نماید و دیگر هیچ گاه سر برنیاورد. 2 لینک به دیدگاه
lovestory 995 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ دیوانه ای بودم ... دیوانه ی عطر نفس هایت ، حرف چشم هایت ، مست نوازش هایت....از افكار تو دگرگون بودم ، دلتنگ ؛نبودن هایت نیز بودم....ساده ی ساده بودم ، در تناقضی طولانی با تو بودم....در انتظار دیدنت با ثانیه ها درگیر بودم؛سال ها دنبال كسی شبیه تو بودم؛دلگرمی هایت را با جان خریدار بودم....خستگی هایت را با عشق پرستار بودم؛عاشق و دیوانه ی مهربانی هایت بودم؛زمزمه ی آرام "دوستت دارم" هایت را شنیده بودم...لحظه های بودنت كنارم را پرستیده بودم؛شادی بودن كنارت را زمامدار بودم...در آغوش تو ... می دانی كه بی بهانه بودم ...نمی دانم خیالت را درست نقاشی كرده بودم !یا دوباره خودم و قلم را فریب داده بودم...و نخواستنت را افسوس نفهمیده بودم ...حال كه فهمیدم ، دور شدم و كمی ازت رنجیدم...شب و روز گریستم ، و سكوتت را نبخشیدم..گفتم برایت كمی دست خط بجا بگذارم...حتی اگر من نباشم و دیگر دلنوشته ای ننگارم..اینها هستند اینجا ، اثر انگشتان به قول تو زیبایم..یادگاری چشمان غمگین و خسته ، و این دل تنهایم؛تا رها شدن از جسمم ، برایت قلم را می فشارم..تا خیال نكنی از عشق پاكت ناگه بــُریدم؛گرچه تشابهی بین انگیزه ی عشقمان ندیدم...تا فهمیدم ، رهایی ات را به جان خریدم؛دیوانگی هایم پیشكش ، ... داغ های قلبم می گدازد ... تا نفهمد یخی این تن سردم..فقط تو می دانی ، كه من چقدر دیوانه ام....اگر جز این بود ، خیلی زود خود را از یادت می رهانیده ام...یا اكنون دل غریبه ای را سخت به یغما برده بوده ام..اما ... من كه شبیه تو هیچ گاه نبوده ام...تا ورود هر عشقی به دلم را ارج دهم؛اما فكر نكن عشق پاكت را به فراموشی سپرده ام... عزیز نامهربانم ... خیالت اینجاست ... دلم را هنوز برای هیچ كس نلرزانیده ام ... ! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده