رفتن به مطلب

اشكهاي بهاري


ارسال های توصیه شده

دلبرا رفتی غمت جا مانده در این خانه ام

نیست جز نقش غمت بر صحن این كاشانه ام

هر كسی آید به دل با غصه ات می رانمش

كس نمیذارم شود ساكن در این ویرانه ام

ساقی جان بودی و مینای جان در ساغرت

ساقیا رفتی شده چون مرغزن میخانه ام

شب ندیده است خواب را بر دیدگانم بعد تو

ناله های مستی ام شبها شده همخانه ام

تو اصول دین من بودی كنون گشتی صنم

رفتی و كافر شدم این دل شده بتخانه ام

خون دل می بارد از هر آه و هر افسوس من

كس نمی خواند ز آهم قصه و افسانه ام

سینه پر درد و آه سینه سوز از بهر توست

من ز سودای خیالت از خودم بیگانه ام

كس نمی داند درون من چه غوغایی به پاست

شب نمی داند رموز ناله مستانه ام

 

 

بهار 89

لینک به دیدگاه

تو كیستی كه من اینگونه بی تو بیتابم

 

شب از هجوم خیالت نمیبَرَد خوابم

 

تو چیستی كه من از موج هر تبسم تو

 

بسان قایق سرگشته روی گردابم

 

 

تو در كدام سحر ، بر كدام اسب سپید

 

تو را كدام خدا

 

تو از كدام جهان

 

تو در كدام كرانه ، تو از كدام صدف

 

تو در كدام چمن ، همره كدام نسیم

 

تو از كدام سبو ؟

 

 

من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه

 

چه كرد با دل من آن نگاه شیرین .... آه

 

مدام پیش نگاهی ، مدام پیش نگاه

 

 

كدام نشاه دویدست از تو در تن من

 

كه ذره های وجودم تو را كه میبینند

 

به رقص می آیند

 

سرود می خوانند

 

 

چه آرزوی محالی ست زیستن با تو

 

مرا همین بگذارند یك سخن با تو :

 

به من بگو كه مرا از دهان شیر بگیر

 

به من بگو كه برو در دهان شیر بمیر

 

بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف

 

ستاره ها را از آسمان بیار به زیر

 

 

تو را به هر چه تو گویی به دوستی سوگند

 

هر آنچه خواهی از من بخواه ، صبر مخواه

 

كه صبر ، راه درازی به مرگ پیوسته ست

 

تو آرزوی بلندی و دست من كوتاه

 

تو دوردست امیدی و پای من خسته ست

 

همه وجود تو مهر است و جان من محروم

 

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته ست

لینک به دیدگاه

من یقین دارم كه برگ

كاین چنین خود را رها كرده ست در آغوش باد

فارغ است از یاد مرگ

 

لاجرم چندان كه در تشویش ازین بیداد نیست

پای تا سر

زندگی ست

 

آدمی هم مثل برگ

میتواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد همچو او ، آغوش مهر باد را

میتواند یافت لطف ِ

" هر چه باداباد " را

لینک به دیدگاه

نمیدانم از فراق تو بنالم یا از غریبی خودم؟ نمیدانم تو را بخوانم که برگردی یا خودم را دعا کنم که بیایم؟

از این بسوزم که نیستی یا از آن بنالم که چرا هستم؟

هیچ میگویی اسیری داشتی حالش چه شد؟

خستهء من نیمه جانی داشت

احوالش چه شد؟

دلم تنگ است نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی.

پریشان حالم و بی تاب میگریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست.

نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم

من به دنبال تو همچون کودکی هستم.***

 

دلتنگی همیشه از ندیدن نیست

لحظه های دیدار با همه زیبائی گاه پر از دلتنگیست که

مبادا دیدار شیرین امروز خبر تلخ فردا باشد.

لینک به دیدگاه

يه روز بهم گفت: «مي‌خوام باهات دوست باشم؛

 

آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». بهش لبخند زدم

 

و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

 

تنهام». يه روز ديگه بهم گفت: «مي‌خوام تا ابد

 

باهات بمونم؛ آخه مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام».

 

بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من

 

هم خيلي تنهام». يه روز ديگه گفت: «مي‌خوام برم يه

 

جاي دور، جايي كه هيچ مزاحمي نباشه. بعد كه همه

 

چيز روبراه شد تو هم بيا. آخه مي‌دوني؟ من اينجا

 

خيلي تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره مي‌دونم.

 

فكر خوبيه. من هم خيلي تنهام». يه روز تو نامه‌ش

 

نوشت: «من اينجا يه دوست پيدا كردم. آخه مي‌دوني؟

 

من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند كشيدم و

 

زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.من هم خيلی

 

تنهام». يه روز يه نامه نوشت و توش نوشت: «من

 

قراره اينجا با اين دوستم تا ابد زندگي كنم. آخه

 

مي‌دوني؟ من اينجا خيلي تنهام». براش يه لبخند

 

كشيدم و زيرش نوشتم: «آره مي‌دونم. فكر خوبيه.

 

من هم خيلي تنهام».

 

حالا ديگه اون تنها نيست و من از اين بابت خيلی

 

خوشحالم و چيزی که بيشتر خوشحالم می کنه اينه که

 

نمی دونه من هنوز هم خيلي تنهام ....

لینک به دیدگاه

وقتی در ایوان دلتنگی هایت می نشینی وقتی که پشت یک پنجره بارانی بی هوا شاعر می شوی... وقتی دیگر کسی برای شنیدن جمله هایت به اندازه لحظه ای فرصت نمی گذارد... کسی هست که می شود به او پناه برد. کسی که شب دلتنگی را با او می توان قسمت کرد.

نگاهت را از سنگفرشهای خیس و سرد کوچه های باران زده جدا کن.

تا چه وقت می خواهی یاسهایت را به ساقه گلهای گلدان های اتاقت پیوند بزنی؟

تا چه وقت می خواهی در کوره راههایی که برای خودت ساخته ای قدم برداری؟

می توان از تاریکی ها گذشت می توان خود را در کوچه های سبز دوباره یافت.

یک نفر هست یک نفر که تا خواب دوباره چشمهایت با توست.

شب دلتنگی هایت را با او قسمت کن........تنها با او!!!

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه

از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید...

یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...

من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که

در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند

اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه آغاز کردم

و تو...

چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ...

اولین مهمان تنهایی هایم بودی...

روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت

به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ...

دلم گرفته بود...

زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم...

به تو تکیه کردم...

هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در

خود مخفی کردم ...

دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم

اما لیاقتش را نداشتم....

مدتها بود که به راه های رفته...

به گذشته های دور خیره شده بودی ...

من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به

خون اغشته بود...

تحمل کردم ... هیچ نگفتم

چون زندگی به من آموخته بود صبورانه باید جنگید ...

به من آموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند

باید زندگی کرد...

اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود

جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود...

و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...

با این همه...

بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...

هیچ کس این چنین سحر آمیز نمی توانست

مرا ببرد آنجایی که مردمانش

با هیچ زندگی می کنند

به هیچ اعتقاد دارند و با هیچ می میرند

 

 

لینک به دیدگاه

اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،

اگر به حجله آشنایی،

در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی

و عده ای به تو گفتند،

کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!

تو حرفشان را باور نکن!

تمام این سالها کنار ِ من بودی

لینک به دیدگاه

اگر در خواب و بیداری

كسی باشد كه چشمان پریشانش

تو را عاشق ترین بیند

من ان نیلوفر دشتم

كه در شبهای تنهایی به پای عشق تو پیچیدم و گشتم

شبی مهتاب مهمان دل من بود و من آن شب

تمام ارزوها را به شط عشق تو شستم

و من ان شب تمام خاطرات بیشتر ها را به

زیر چتر گریه از دو چشم بی وفای تو نهان كردم

تو ای تنها غزال تیز پای خاطرات من

اگر این جاو این دنیا جواب مهربانی

مرا بد داد دمی با خود مپنداری

كه چیزی باختم در عشق

كه این شیرین ترین

احساس دیرینیست

كه خداوندم مرا با عشق الفت داد

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

دوباره از عشق تو می نویسم ،

 

تا دوباره با تو متولد شوم .

 

هر چند كه تکرار زنده بودن سخت است .

 

اما تكرار پرواز با تو ..

 

شیرینترین تكرارهاست .

 

اگر سفر کنم ،

 

اگر خطر كنم ،

 

اگر بهار شوم ،

 

اگر هزار شوم ،

 

اگر نگاه كنم ، اگر سالها در چشمان سیاهت بنگرم . ، چون تو را دارم دیگر هراسی ندارم !

 

به من لبخند بزن عزیزم ..

 

هر چند كه تو را دیر یافته ام ،

 

اما حتی به اندازه روزهایی كه دوستت نداشته ام این روزها دوستت دارم .

 

حتی برای آنروزهایی كه برایت دلتنگ نشده بودم دلتنگت خواهم شد ...

 

و به خاطر اشكهایی كه دلیل ریختنشان را نمی دانم ،

 

برویت لبخند خواهم زد

 

دوستم داشته باش ،

 

نه بیشتر از من ،

 

به اندازه من ،

 

چرا كه همه چیز به اندازه و یكسان خوب است

 

دستهایم را بگیر ،

 

دستهای تو شفا بخش دستهای زخم خورده منند .

 

بگذار دوباره با ترنّم عشق تو زاده شوم ،و مانند پرستویی بی آشیان روزهای نامهربان زندّگی را در آشیانه گرم تو خوشبخت زندّگی كنم!

 

من زورق سرگردان اقیانوس نا آرام عشق توام ،به طوفان ها بگو موافق بوزند كه اگر شکستم از من تکه چوبی باقی بماند .

 

به رغم همه قصه ها من شیرینت نمی شوم ، فرهاد می شوم تا برایت كوهی چون بیستون بكنم و تو شاهد مردنم باشی .

 

نه من لیلی نمی شوم كه مجنون شدن و آواره شدنت را به تماشا بایستم ؛

 

من سپیده ات می شوم تا قصه ای عاشقانه تر از همه قصه های عاشقانه برایت بسازم

 

و آن شیرین ها و لیلی ها بدانند كه عشقی الهی زندگانی می بخشد چون تو كه به من زندگی بخشیدی

 

ای عزیز تر از جانم دوستت دارم

28ghalb.jpg

لینک به دیدگاه

فقط به خاطر تو.....

 

 

اگر نمیتوانی درخت باشی ، بوته باش

اگر نمیتوانی بوته ای باشی ،علف کوچکی باش

و چشم انداز کنار شاهراهی را شادمانه تر کن

اگر نمیتوانی نهنگ باشی ،فقط یک ماهی کوچک باش

ولی بازیگوش ترین ماهی دریاچه

همه ما را ناخدا که نمیکنند ، ملوان هم میتوان بود

در این دنیا برای همه ما کاری هست

کارهای بزرگ و کارهای کمی کوچکتر

و آنچه وظیفه ماست چندان دور از دسترس نیست

اگر نمیتوانی شاهراه باشی ، کوره راه باش

اگر نمیتوانی خورشید باشی ، ستاره باش

با بردن و باختن اندازه ات نمیگیرند

هر آنچه که هستی بهترینش باش!

25ivsjr.jpg

برای عشق تمنا كن ولی خوار نشو. برای عشق قبول كن ولی غرورتت را از دست نده . برای عشق گریه كن ولی به كسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشكن . برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگیر . برای عشق وصال كن ولی فرار نكن . برای عشق زندگی كن ولی عاشقونه زندگی كن . برای عشق بمیر ولی كسی رو نكش . برای عشق خودت باش ولی خوب باش.

لینک به دیدگاه

چگونه می توانم احساسم را پنهان یا انکار کنم

در حالیکه می دانی دروغ نمی توانم گفت ؟

عشق همه باور من است

با عشق زندگی می کنم

با عشق نفس می کشم

با عشق می خوابم

با عشق بیدار می شوم

من حتی با عشق فکر می کنم !

به تو

به خودم

به دنیا

به بود و به نبود !

به من یاد داده اند که من و تو ، ما

و ما یعنی عشق

حال بگو من چه کنم که عشق ، این حس همیشه بیدار من

برای تو چون لطیفه های تکراری آزار دهنده

روح تو را می آزارد ؟

گناه من چیست که عقل تو ، عشق مرا با منطق مجهولات می سنجد و به قضاوت می گذارد؟

حال به من بگو که اگر من و توی من ، ما ، عشق ، احساس یعنی بازی کودکانه پر از نیرنگ و ریا

عشق یعنی پوچ و بی محتوا

عشق یعنی منطق و عقل

عشق یعنی انکار

عشق یعنی زمان

عشق یعنی فراموشی

ما نه ، من چه کنم که

تو را با احساسم می پرستم

با چشمانم

با گوشهایم

با دلم

با وجودم

به کدامین گناه باید بپذیرم که چون تو عشق را از دید عقل ببینم نه از دریچه دل ؟

حال اگر تو نمی خواهی با من

ما بسازی

عشق بیافرینی

احساس را با عقل بیامیزی

عشق را بر سر سفره دل بیاوری

آن حکایت غریب دیگری است

که دل من چه آسان به تو می بازد ؟

ومن چه آسان از دست می روم

و تو چه آسان به اینهمه صداقت و صفا و صمیمیت می خندی و می گذری !!!!!!!!!

لینک به دیدگاه

عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت

مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت

 

عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود

آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت

 

زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد

هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

 

خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم

پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت

 

نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری

کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت

 

دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد

برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

 

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش

ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت

 

چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست

کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

لینک به دیدگاه

وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را

 

ساقي بيار آن جام مي مطرب بزن آن ساز را

 

آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را

امشب که بزم عارفان از شمع رويت روشنست

 

باري حريفي جو که او مستور دارد راز را

دوش اي پسر مي خورده‌اي چشمت گواهي مي‌دهد

 

بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را

روي خوش و آواز خوش دارند هر يک لذتي

 

يا رب که دادست اين کمان آن ترک تيرانداز را

چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک مي‌زنند

 

در گوش ني رمزي بگو تا برکشد آواز را

شور غم عشقش چنين حيفست پنهان داشتن

 

ترسم که آشوب خوشت برهم زند شيراز را

شيراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت

 

گر زان که بشکستي قفس بنمودمي پرواز را

من مرغکي پربسته‌ام زان در قفس بنشسته‌ام

 

مشکل به دست آرد کسي مانند تو شهباز را

سعدي تو مرغ زيرکي خوبت به دام آورده‌ام

لینک به دیدگاه

مث اون موج صبوری كه وفاداره به دریا

تو مهی مثل حقیقت مهربونی مث رویا

چه قدر تازه و پاكی مث یاسای تو باغچه

مث اون دیوان حافظ كه نشسته لب طاقچه

تو مث اون گل سرخی كه گذاشتم لای دفتر

مث اون حرفی كه ناگفته می مونه دم آخر

تو مث بارون عشقی روی تنهایی شاعر

تو همون آبی كه رسمه بریزن پشت مسافر

مث برق دو تا چشمی توی یك قاب شكسته

مث پرواز واسه قلبی كه یكی بالاشو بسته

مث اون مهمون خوبی كه میآد آخر هفته

مث اون حرفی كه از یاد دل و پنجره رفته

مث پاییزی ولیكن پری از گل های پونه

مث اون قولی كه دادی گفتی یادش نمی مونه

تو مث چشمه آبی واسه تشنه تو بیابون

تو مث یه آشنا تو غربت واسه یه عاشق مجنون

تو مث یه سرپناهی واسه عابر غریبه

مث چشمای قشنگی كه تو حسرت یه سیبه

چشمه ی چشمای نازت مث اشك من زلاله

مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله

یك روزی بیا تو خوابم بشو شكل یك ستاره

توی خواب دختری كه هیچ كس و جز تو نداره

تو یه عمر می درخشی تو یه قاب عكس خالی

اما من چشمام رو دوختم به گلای سرخ قالی

تو مث بادبادك من كه یه روز رفت پیش ابرا

بی خبر رفتی و خواستی بمونم تنهای تنها

تو مث دفتر مشقم پر خطای عجیبی

مث شاگردای اول كمی مغرور و نجیبی

دل تو یه آسمونه دل تنگ من زمینی

می دونم عوض نمی شی تو خودت گفتی همینی

تو مث اون كسی هستی كه میره واسه همیشه

التماسش می كنی كه بمون اون میگشه نمیشه

مث یه تولدی تو مث تقدیر مث قسمت

مث الماسی كه هیچ كس واسه اون نذاشته قیمت

مث نذر بچه هایی مث التماس گلدون

مث ابتدای راهی مث آینه مث شمعدون

مث قصه های زیبا پری از خوابای رنگی

حیفه كه پیشم نمونن چشای به این قشنگی

پر نازی مث لیلی پر شعری مث نیما

دیدن تو رنگ مهره رفتن تو رنگ یلدا

بیا مثل اون كسی شو كه یه شب قصد سفر كرد

دید یارش داره میمیره موند ش و صرف نظر كرد

لینک به دیدگاه

دلم تنگ است این شب ها . یقین دارم كه میدانی صدای غربت من را از احساسم . تو میدانی. شدم از درد تنهایی. گلی پژمرده و غمگین . ببار ای ابر پاییزی كه دردم را تو می دانی . میان دوزخ عشقت. پریشان و گرفتارم . چرا ای مركب عشقم. تو آهسته میرانی . تپش های دل خسته ام. چه بی تاب و هراسانند . به من آخر بگو ای دل. چرا امشب پریشانی . دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل درون سینه ام . آری. تو آن موج هراسانی . همواره قلب بیمارم به یاد تو شود روشن

لینک به دیدگاه

عاشقت خواهم ماند..........................بی آنکه بدانی. دوستت خواهم داشت.........................بی آنکه بگویم. درد دل خواهم گفت.............................بی هیچ کلامی. گوش خواهم داد...............................بی هیچ سخنی. در آغوشت خواهم گریست................بی آنکه حس کنی. در تو ذوب خواهم شد..............................بی هیچ حرارتی. اینگونه شاید احساسم نمیرد. ای کاش لرزش اشک را در چشمانم میفهمیدی ومرا به جرم عاشق بودن مجازات نمیکردی... ای کاش هیچ گاه به من لبخند نمیزدی تا این گونه عاشق لبخند تو نمی شدم

لینک به دیدگاه

یادته یه روز بهم گفتی هر وقت خواستی گریه كنی برو زیر بارون كه نكنه نامردی اشكاتو و بهت بخنده ... گفتم اگه بارون نیومد چی ؟ گفتی اگه چشمای قشنگ تو بباره آسمون گریش می گیره ..... گفتم : یه خواهش دارم وقتی آسمون چشمام خواست بباره تنهام نزار- گفتی: به چشم .... حالا امروز من دارم گریه می كنم اما آسمون نمی باره .......... تو هم اون دور دورا ایستادی و داری بهم می خندی

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به نام سرفصل همه نامه‌ها

چه آنهایی كه نوشته شدند

و چه آنهائی كه سپید ماندند

تا كاغذها سیاه نشوند.

یك سلام پر رنگ و چند نقطه چین

به علامت جوابهایی كه هرگز ندادی

و یك دقیقه سكوت!

به احترام تمام لحظه هایی كه در انتظار پاسخ تو مردند.

فرض كه دلت نخواست!

به فرض كه حوصله ات نیامد!

به فرض كه لایقش نبودم!

فرض كه دوستم نداری!

نه خودم نه نامه هایم را!!!

این خودش قانع كننده ترین دلیل دنیاست.

بی دلیلی هم خودش كلی دلیل ست.

لااقل می گفتی:

«این هم كه جوابی ننویسند جوابی ست»

دریغ از همین حرف

چه می شود كرد

توئی و عزیز كرده این دل رسوای سرگردان خودم،

چه كارش كنم

جواب هم ندهی بهانه ات را می گیرد

بگذریم

حوالی همین روزهای پژمرده نیامدنت

انگار كسی از آسمان به من گفت

شاید این عزیز كرده دلت شعر به دل مخملی اش نمی نشیند!

حق بعد از تو با اوست

این بار دیگر شعر نمی نویسم

نامه هایی را برایت می نویسم

كه در تنهایی پاییزی ام برای خودم نوشتم

و برای تو پاره كردم.

حقیقتش فكر می كردم

اگر می خواست

از این زبان خوشت بیاید

حرفهای عادی خودم را بیشتر دوست داشتی

كه نداری

حالا چاره ای نیست،

این را هم امتحان می كنم.

راستی به دل نگیر

بین نامه هایی كه پاره كردم

اسم تو همیشه با چند كلام قبل و بعدش سالم و دست نخوره ماند و

حالا هم از روی همان اسم خودت

نامه های تكه تكه شده را كنار هم چیدم

و برایت نوشتم

این بار هم اگر به دلت ننشت

فكر دیگری می كنم

شاید هم دفعه بعد

به سبك آدم های آن طرف تاریخ حرفهایم را برایت نقاشی كردم.

خدا را چه دیدی

شاید پسندیدی

خوب دیگر وقت چشمهای روشن نازت را زیاد گرفتم

بگو به روشنی خودشان كدری لهجه این لیلی آواره را ببخشند.

ممنون كه همیشه ناخواسته كمكم می كنی

چه خودت،

چه اسم قشنگت،

چه سفرت،

چه نیامدنت

و این بار هم بی جوابیت

كه كانون از هم پاشیده نامه های پاره پاره ام را به هم پیوند زد،

تاریخ نمی زنم

هر وقت كه تو ممكن است حوصله مهربانیت بیشتر باشد.

حرف آخر اینكه زیبا،

بی تقصیر پروانه ات می مانم

و برای تو می نویسم

و هم برای تو.چه بهاری باشی،

چه تابستانی،

چه پاییزی

دلت نسوزد،

نگو چه لحن غم انگیزی

راست می گویم

كه عزیزی،

حتی اگر اینها را هم مثل بقیه فراموش كنی

و دور بریزی

كسی كه هم بی تو می میرد

تو عزیزی،

لینک به دیدگاه

باز هم شب شده است

 

باز هم پنجره تنهایی دست لرزان مرا می طلبد

 

همه جا تاریک است

 

نور چشمک زن اندوه مرا می خواند

 

و سکوت !

 

یاور هر شب تنهایی من

 

باز بر حال دلم می گرید

 

من که یک عمر در اندیشه بی همسفری

 

زائر پهنه خاموش دل خود بودم

 

من پرستوی مهاجر بودم

 

هر کجا بال گشودم شب بود

 

من در آن وسعت پر حوصله دشت چه تنها بودم

 

هر چه آواز رهایی خواندم

 

اشک حسرت شد و از سرخی چشمم نچکید

 

همه در پنجره ام ماند که ماند

 

چه غریبی سخت است

 

با چه کس شکوه کنم ؟

 

با چه کس فاش کنم ؟

 

رنج یک عمر مهاجر بودن

 

من ز بی همدردی

 

من زبی همسفری

 

با شب و پنجره ها همسفرم

 

من غریبم در راه

 

من سراپا همه اندوه و خزانم امشب

 

هدیه ام را بپذیر

 

هدیه ام راز من است

 

راز یک عمر مهاجر بودن

 

راز بالی ز خمی

 

راز یک قلب ز جنس شیشه

 

که به عمق نفرت زخم برداشته و مجروح است

 

هدیه ام راز من است

 

باز هم شب شده است

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...