رفتن به مطلب

فدريكو گارسيا لوركا


ارسال های توصیه شده

سکوت سفید

 

نشستم

در سکونی از زمان.

مردابی بود

از سکوت،

سکوتی سفید،

حلقه‌ای عظیم

آن‌جا که ستارگان

با آن دوازده عدد سیاه

تصادم می‌کردند.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 48
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

برایم یک صدف آورده‌اند

 

برایم یک صدف آورده‌اند.

 

درونش

دریایی از نقشه

آواز می‌خواند.

دلم از آب پر می‌شود

از ماهی‌های کوچکِ سایه و نقره.

 

برایم یک صدف آورده‌اند.

لینک به دیدگاه

ماه است که می‌رقصد در حیاط مرگ

 

آن زنباره‌‌ی سفید را محترم بدارید!

تن کرختش را ببیند!

 

«ماه است که می‌رقصد

در حیاط مرگ.»

 

تن کرختش را ببینید

سیاه از سایه‌ها و گرگ‌ها.

 

«ماه می‌رقصد، مادر

در حیاط مرگ!»

 

چه کسی زخم می‌زند

اسب سنگی را

در آستانه‌ی خواب؟

 

«ماه است! ماه،

در حیاط مرگ!»

 

چه کسی به پنجره‌هایم خیره می‌شود

با چشم‌های پر ابر؟

 

«ماه است! ماه،

در حیاط مرگ!»

 

بگذار در بسترم بمیرم و

گل‌های طلایی به خواب ببینم.

 

«ماه است که می‌رقصد مادر

در حیاط مرگ!»

 

آه دخترم،

با بادِ آسمان

سفید می‌شوم ناگهان!

 

«باد نیست،

ماه محزون است

در حیاط مرگ.»

 

چه کسی با این ماه می‌غریود

از تبر بزرگ دلتنگی؟

 

«مادر: ماه است، ماه

در حیاط مرگ.»

 

آه، ماه، ماه

با تاجی از سرو کوهی

که می‌رقصد، می‌رقصد

می‌رقصد در حیاط مرگ.

لینک به دیدگاه

تک‌شاخ‌ها

 

تک‌شاخ‌ها و غول‌های یک چشم.

 

شاخ‌های طلایی و

چشم‌های سبز.

 

بر نشیب

در تحیر عظیم

جیوه‌ی بی‌لعابِ دریا را نقاشی می‌کنند.

 

تک‌شاخ‌ها و غول‌های یک چشم.

 

یک مردمک و

یک قدرت.

 

چه کسی تردید می‌کند

در تاثیر موحش این شاخ‌ها؟

 

پنهان کن اهدافت را

ای‌طبیعت!

لینک به دیدگاه

اسب سیاه ِ کوچک

 

در ماه سیاهِ سارقان

مهمیزها آواز سر می‌کنند.

 

اسب سیاه کوچک،

سوار مرده‌ات را کجا می‌بری؟

 

مهمیزهای سختِ رهزنی ساکن

که افسارش را گم کرده‌است…

 

اسب سیاه کوچک،

چه عطر گل چاقویی!

 

در ماه سیاه،

دامنه‌ی سیررا موره‌نا

خونین بود.

 

اسب سیاه کوچک،

سوار مرده‌ات را کجا می‌بری؟

 

مهمیز می‌زند شب

بر تهیگاه‌های سیاه‌اش

که ستارگان‌اش خلیده‌اند.

 

اسب سرد،

چه عطر گل چاقویی!

 

در ماه سیاه،

یک فریاد!

و شاخ دراز آتش‌.

 

اسب سیاه کوچک.

سوار مرده‌ات را به کجا می‌بری؟

لینک به دیدگاه

افسانه‌ی سه دوست

 

انریکه،

امیلیو،

لورنزو

هرسه یخ می‌بستند:

انریکه در عالم بستر

امیلیو در عالم چشم و جراحات دست‌ها

لورنزو در عالم مدارس بی‌سقف.

 

لورنزو،

امیلیو،

انریکه،

هر سه می‌سوختند:

لورنزو در عالم برگ‌ها و توپ‌های بیلیارد

امیلیو در عالم خون و سنجاق‌های سفید

انریکه در عالم مردگان و نشریات فقید.

لورنزو،

امیلیو،

انریکه،

هر سه دفن می‌شدند:

لورنزو در یک پستان فلورا

امیلیو در جن‌ای راکد که فراموش شده بود در لیوان

انریکه در مورچه، دریا و چشمان خالی پرندگان.

لورنزو،

امیلیو،

انریکه،

هرسه در دست‌های من بودند:

سه کوه چینی

سه سایه‌ی اسب

سه چشم‌انداز برفی و یک کلبه‌ از گل‌های سوسن

میان کبوترخان‌هایی که ماه خود را می‌‌گسترد زیر خروس‌.

 

یک و

یک و

یک

هرسه مومیایی می‌شدند

با مگس‌های زمستان

با جوهرهایی که سگ برآنها می‌شاشد و مستک به هیچ‌شان نمی‌گیرد

با بادی که قلب تمام مادران را منجمد می‌کند

با انهدام سفید سیاره‌ی مشتری آن‌جا که مستان مرگ را لقمه می‌کنند.

 

سه و

دو و

یک

آن‌ها را دیدم که ترانه‌خوان و گریان گم و گور می‌شوند

برای یک تخم مرغ

برای شب که اسکلت برگ‌های تنباکویش را نمایان می‌کند

برای درد من، آکنده‌‌ی چهره‌ها و خرده‌شیشه‌های بران ماه

برای شادمانی‌ام از چرخ‌های دندانه‌دار و تازیانه‌ها

برای سینه‌ام، پریشان از کبوتران

برای مرگِ منزوی‌ام با تنها یک عابر غافل.

 

من ماه پنجم را کشته بودم

و بادبزن‌ها و دستک‌زنان از فواره‌ها آب می‌نوشیدند

شیر تازه‌ی ولرم و سربسته

گل‌های سرخ را با درد بلند سفیدی می‌تکاند

انریکه

امیلیو

لورنزو

دیانا سرسخت است

ولی گاه سینه‌هایی دارد ابری

سنگ سفید می‌تواند در خون گوزن بتپد

و گوزن می‌تواند در چشم‌های یک اسب رویا ببیند.

 

وقتی اشکال ناب نابود شدند

به زیر جیرجیر گل‌های آفتاب‌گردان

دریافتم که مرا کشته‌اند.

از کافه‌ها و گورستان‌ها و کلیساها می‌گذشتند

گنجه‌ها و خم‌ها را می‌گشادند

سه اسکلت را دریدند تا دندان‌های طلایی‌ را چپاول کنند.

حالا پیدایم نمی‌کنند.

مرا پیدا نمی‌کنند؟

نه. پیدایم نمی‌کنند.

ولی همه می‌دانند که ماه ششم از سیلاب به بالا گریخت

و دریا به خاطر می آورد،

ناگهان

نام همه‌ی غرق‌شدگان‌اش را.

لینک به دیدگاه

سکوت گرد شب

 

سکوت گرد شب

بالای خط حامل نامتنهاهی.

 

و عریان

بالغ از شعرهای گمشده

به خیابان می‌روم.

آن سیاه،

دریده به آواز زنجره‌ها،

با خود آن آتش بیهوده را دارد،

بی‌جان،

از صدا.

آن نور آهنگین

که جان را در می‌یابد.

 

اسکلت‌های هزار پروانه‌

در چاردیواری من می‌خوابند.

 

بر فراز رود

جوانیِ نسیم‌های مجنون در گذر است.

 

فدریکو گارسیا لورکا

لینک به دیدگاه

به نقطه‌ای دور می‌نگرند

 

به نقطه‌ای دور می‌نگرند پسرکان.

 

چراغ‌های نفتی خاموش می‌شوند.

چند دختر کور

از ماه می‌پرسند

و مارپیچ‌های مویه

از راه هوا

بالا می‌روند.

 

به نقطه‌ای دور می‌نگرند

کوهستان‌ها.

لینک به دیدگاه

جَبَن

 

در اندیشه‌ی جانت

در چشمانت

به خویش نظر کردم.

 

جَبَن سفید.

 

در اندیشه‌ی دهانت

در چشمانت

به خویش نظر کردم.

 

جَبَن سرخ.

 

در چشمانت

به خویش نظر کردم.

اما تو مرده بودی!

 

جَبَن سیاه.

لینک به دیدگاه

باریکه‌آبی‌ست

 

باریکه‌آبی‌ست

از عشق

هر ترانه.

 

باریکه‌آبی از زمان

گره‌ای از زمان

هر ستاره.

 

و هر آه

آب باریکه‌ا‌یست

از فریاد.

 

فدریکو گارسیا لورکا

لینک به دیدگاه

مادر

 

می‌خوام از نقره باشم، مادر!

«سردت می‌شه خیلی

پسرم.»

می‌خوام از آب باشم، مادر!

«سردت می‌شه خیلی

پسرم.»

 

منو رو بالشت

قلاب‌دوزی کن، مادر!

«این یکی می‌شه!

همین الان!»

لینک به دیدگاه

ای دل

 

در بامداد سبز

می‌خواستم دل باشم،

دل.

 

در غایت عصر

می‌خواستم بلبل باشم،

بلبل.

 

نارنجی بپوش

ای دل.

به رنگ عشق

ای دل.

 

در صبح زنده

می‌خواستم خودم باشم،

دل.

 

و در عصر ساقط

می‌خواستم صدایم باشم،

بلبل.

 

نارنجی بپوش

ای دل.

به رنگ عشق

ای دل.

لینک به دیدگاه

باغ تو

 

باغ تو

چار درخت انار دارد.

 

دل تازه‌ام را بردار!

 

باغ تو

چار درخت سرو خواهد داشت.

 

دل کهنه‌ام را بردار.

 

و آن‌گاه

خورشید و ماه…

نه دل

و نه باغ!

لینک به دیدگاه

کوردوبا

 

کوردوبا

دور و تنها.

 

یابوی سیاه، ماه بزرگ،

و زیتون‌ها در خورجین‌ام.

راه را می‌دانم و

هرگز به کوردوبا نخواهم رسید.

 

از راه دشت، از معبر باد

یابوی سیاه، ماه سرخ.

از برج‌های کوردوبا

مرگ نگاهم می‌کند.

 

آه چه راه بلندی!

آه یابوی دلیرم!

آه که چشم به راه من است، مرگ

پیش از رسیدن به کوردوبا!

 

کوردوبا.

دور و تنها.

لینک به دیدگاه

پنداري امشب

از قديسانم من

ماه را به دستم دادند

و من دگربار به آسمانش نهادم

و خدا اجرم داد

يک گل سرخ

با طيفي از نور

 

فدريکو گارسيا لورکا

لینک به دیدگاه

لالايي

 

بخواب

بخواب از نگاه هاي در به در نترس

بخواب

تو را نه از پروانه گزنديست

نه از واژه

نوري که از سوراخ کليد مي تابد

بخواب

تو به قلب من مانندي

باغي را ماني

که عشق من در آن انتظار ميکشد

آسوده بخواب

تنها آن هنگام که واپسين بوسه بر لبانم مي ميرد

بيدار شو

 

فدریکو گارسیا لورکا

لینک به دیدگاه

راستش را می‌گويم

آه ، که دوست داشتن تو

چنين که دوستت دارم

چه دردآور است

 

با عشق تو

هوا آزارم می‌دهد

قلبم

و کلام نيز

 

پس چه کسی خواهد خريد

يراق ابريشمين

و اندوهی از قيطان سپيد

تا برايم دستمالهای بسيار بسازد ؟

 

آه ، که دوست داشتن تو

چنين که دوستت دارم

چه دردآور است

 

فدریکو گارسیا لورکا

لینک به دیدگاه

گناه

 

چه دلپذيراست

اينکه گناهانمان پيدا نيستند

وگرنه مجبور بوديم

هر روز خودمان را پاک بشوييم

شايد هم مي بايست زير باران زندگي مي کرديم

و باز دلپذيرو نيکوست اينکه دروغهايمان

شکل مان را دگرگون نمي کنند

چون در اينصورت حتي يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم

خداي رحيم ، تو را به خاطر اين همه مهرباني ات سپاس

 

فدریکو گارسیا لورکا

لینک به دیدگاه

مگذار شکوه چشمان تندیس وارت

یا عطر گل سرخی شبانه

با نفست بر گونه ام می نشیند از دست بدهم

می ترسم از تنها بودن در این ساحل

چونان درختی بی بار

سوخته در حسرت گل برگ جوانی

که گرمایش بخشد

اگر گنج ناپدید منی

اگر زخم دریده یا صلیب گور منی

اگر من یه سگم تو تنها صاحبمی

مگذار شاخه یی که از رود تو بر گرفته ام

و برگ های پاییزی اندوه بر ان نشانده ام را

از دست بدهم

 

فدریکو گارسیا لورکا

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...