moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ با این شاعر تو یک فیلم آشنا شدم.فیلم چپ دست آرش معیریان.هم با این شاعر هم با کتاب کیمیاگر کوئیولو.دختر نقش اول فیلم هم به کتاب های کوئیولو علاقه مند بود و هم به شعرهای لورکا اینم یک خدمت یک فیلم متوسط به فرهنگ مملکت زندگی نامه ی این شاعر در این تاپیک فدريكو گارسيا لوركا ترجمه شعر از احمد شاملو آی فریاد در باد سایهی سروی به جای میگذارد. بگذارید در این کشتزار گریه کنم. در این جهان همه چیزی در هم شکسته به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است. گذارید در این کشتزار گریه کنم. افق بیروشنایی را جرقهها به دندان گزیده است. به شما گفتم، بگذارید در این کشتزار گریه کنم. پ.ن:همه جیز شکسته از جمله حرمت ها در این جهان همه چیزی در هم شکسته به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است. 8 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ سوسنى دركف تو را ترك مىكنم عشق شبانهى من ! و بيوهى ستارهى خويش بازت مىيابم . من كه رامكنندهى پروانههاى تاريكام راه خود را پى مىگيرم . از پس هزارسال مرا بازخواهىديد عشق شبانهى من ! من كه رامكنندهى ستارههاى تاريكام راه خود را پى مىگيرم تا آندم كه همه عالم از كوچهى باريك كبود به قلب من در نشيند . پ.ن:ولی ما داریم به دست روزگار رام می شیم 7 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ اگر مُردم در ِ مهتابی را باز بگذارید.کودک پرتقال میخورد. از مهتابی خود میبینمش.دروگر گندم میدرود. از مهتابی خود میبینمش.اگر مُردم باز بگذارید در ِ مهتابی را. پ.ن:اگر مُردم... 6 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ ساز نور سرد يخزدهاى و كنون در گريز به سوى صخرههاى آبى آسمان ، آوازى بىحنجره ، آوازى نرمانرم روى در خاموشى آوازى همواره در كار بىآنكه به گوش آيد هيچ .خاطرهات برفىست فرو شُده در شكوه نامتناهى جانى سپيد . رخسارت، بىوقفه، يكى سوختهگىست دلات كبوتركى رها . در هوا مىخواند، آزاد از بند نغمهى شفقت و شفقى را درد ياس و نور لبالب را .با اينهمه ما در اينحضيض، روز و شب در چارراههاى رنج تو را نيمتاجى از اندوه پيشكش مىكنيم . پ.ن:شعر خاکستری هست ولی خاطرات برفی است خاطرهات برفىست فرو شُده در شكوه نامتناهى جانى سپيد . رخسارت، بىوقفه، يكى سوختهگىست دلات كبوتركى رها . 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ دریا خندید در دور دست، دندانهایش کف و لبهایش آسمان.تو چه میفروشی دختر غمگین سینه عریان؟ من آب دریاها را میفروشم، آقا. پسر سیاه، قاتی ِ خونت چی داری؟ آب دریاها را دارم، آقا. این اشکهای شور از کجا میآید، مادر؟ آب دریاها را من گریه میکنم، آقا. دل من و این تلخی بینهایت سرچشمهاش کجاست؟ آب دریاها سخت تلخ است، آقا.دریا خندید در دوردست، دندانهایش کف و لبهایش آسمان. پ.ن:بسی شعر پرمعنایی هست.بسیار زیبا 7 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ در انار ِ عطرآگین آسمانی متبلور هست. هر دانه ستارهیی است هر پرده غروبی. آسمانی خشک و گرفتار در چنگ سالیان.انار پستانی را ماند که زمانش پوستواری کرده است تا نوکش به ستارهیی مبدل شود که باغستانها را روشنی بخشد. کندوییست خُرد که شاناش از ارغوان است: مگسان عسل آن را از دهان زنان پرداختهاند. چون بترکد خندهی هزاران لب را رها خواهد کرد!انار دلی را ماند که بر کشتزارها میتپد، دلی شریف و خوار شمار که در آن، پرندهگان به خطر نمیافتند. دلی که پوستاش به سختی، همچون دل ماست، اما به آن که سوراخاش کند عطر و خون ِ فروردین را هِبِه میکند.انار گنج جَنّ ِ سالخوردهی چمنزاران سرسبز است که در جنگلی پرتافتاده با پریزادی از آن نگهبانی میکند. ــ جنّ ِ سپید ریش جامهیی عقیقی دارد. انار گنجی است که برگهای سبز درخت نگهبانی میکنند: در اعماق، احجار گرانبها و در دل و اندرون، طلایی مبهم.سنبله، نان است: مسیح متجسد، زنده و مرده.درخت زیتون شور ِ کار است و تواناییست.سیب میوهی شهوت است میوه ــ ابوالهول ِ گناه. چکالهی قرنهاست که تماس با شیطان را حفظ میکند.نارنج از اندوه پلید گلها سخنی میگوید، طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش جانشین یکدیگر میشوند.تاک پرستش شهوات است که به تابستان منجمد میشود و کلیسایش تعمید میدهد تا از آن شراب مقدس بسازد.شابلوطها آرامش خانوادهاند. به چیزهای گذشته میمانند. هیمههای پیرند که ترک برمیدارند و زائرانی را مانند که راه گم کرده باشند.بلوط شعر است، صفای زمانهای از کار رفته. و به ــ پریده رنگ طلایی ــ آرامش سازگاریست.انار اما، خون است خون قدسی ِ ملکوت، خون زمین است مجروح از سوزن سیلابها، خون تند ِ بادهاست که میآیند از قلهی سختی که بر آن چنگ درافکندهاند، خون اقیانوس ِ برآسوده و خون دریاچهی خفته. ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاریست در آن است. انگارهی خون است محبوس در حبابی سخت و ترش که به شکلی مبهم طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمهی انسانی را. انار شکسته! تو یکی شعلهیی در دل ِ شاخ و برگ، خواهر جسمانی ِ ونوسی و خندهی باغچه در باد! پروانهگان به گرد تو جمع میآیند چرا که آفتابات میپندارند، و از هراس آن که بسوزند کرمکان حقیر از تو دوری میگزینند. تو نور ِ حیاتی و مادهگی، میان میوهها. ستارهیی روشن، که برق میزند بر کنارهی جویبار عاشق.چه قدر بیشباهتم به تو من ای شهوت شراره افکن بر چمن! پ.ن:صد دانه یاقوت دسته به دسته 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۹۱ ماه به آهنگر خانه میآید با پاچین ِ سنبلالطیباش. بچه در او خیره مانده نگاهش میکند، نگاهش میکند. در نسیمی که میوزد ماه دستهایش را حرکت میدهد و پستانهای سفید ِ سفت ِ فلزیش را هوس انگیز و پاک، عریان میکند.ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! کولیها اگر سر رسند از دلات انگشتر و سینهریز میسازند. ــ بچه، بگذار برقصم. تا سوارها بیایند تو بر سندان خفتهای چشمهای کوچکت را بستهای.ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه! صدای پای اسب میآید.ــ راحتم بگذار. سفیدی ِ آهاریام را مچاله میکنی. طبل ِ جلگه را کوبان سوار، نزدیک میشود. و در آهنگرخانهی خاموش بچه، چشمهای کوچکش را بسته.کولیان ــ مفرغ و رویا ــ از جانب زیتون زارها پیش میآیند بر گردهی اسبهای خویش، گردنها بلند برافراخته و نگاهها همه خواب آلود. چه خوش میخواند از فراز درختش، چه خوش میخواند شبگیر! و بر آسمان، ماه میگذرد; ماه، همراه کودکی دستش در دست.در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان کولیان به نومیدی گریانند. و نسیم که بیدار است، هشیار است. و نسیم که به هوشیاری بیدار است. پ.ن:نسیم هوشیار است. 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۱ در شب آرام کودکان میخوانند. جوبارهی زلال، چشمهی صافی!کودکان: در دل خرّم ملکوتیت چیست؟من: بانگ ِ ناقوسی که از دل ِ مِه میآید.کودکان: پس ما را آواز خوانان در میدانچه رها میکنی، جوبارهی زلال چشمهی صافی! در دستهای بهاریات چه داری؟من: گلسرخ ِ خونی و سوسنی.کودکان: به آب ترانههای کهن تازهشان کن. جوبارهی زلال چشمهی صافی! در دهانت که سرخ است و خشک چه احساس میکنی؟من: جز طعم استخوانهای جمجمهی بزرگم هیچ.کودکان: در بلور ِ آرام ِ ترانهیی قدیمی نوش کن. جوبارهی زلال چشمهی صافی! از میدانچه چنین به دور دستها چرا میروی؟ من: میروم تا مجوسان و شاهدُختان را بیابم!کودکان: راه شاعران سالخورده را که نشانت داده است؟من: چشمه و جوبارهی ترانهی کهن.کودکان: پس از دریاها و خشکیها بسی دورتر خواهی رفت؟من: دل ابریشمین من از صداها و روشناییها از هیابانگ ِ گمشده از سوسنهای سپید و مگسان عسل سرشار است. به دوردستها خواهم رفت به آن سوی کوهساران و فراسوی دریاها تا کنار ستارهگان، تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم روح کهن ِ کودکیم را که از افسانهها قوت میگرفت به من باز پس دهد و شبکلاه پشمینم را و شمشیر چوبینم را.کودکان: پس تو ما را آوازخوانان در میدانچه وا میگذاری. جوبارهی زلال چشمهی صافی! مردمکان ِ گشاده شاخههای خشک که باد زخمشان زده است بر برگهای خزان زده میگریند. پ.ن:با صدای بلند می گریند مردمکان ِ گشاده شاخههای خشک که باد زخمشان زده است بر برگهای خزان زده میگریند. 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۹۱ ترانهیی که نخواهم سرود من هرگز خفتهست روی لبانم. ترانهیی که نخواهم سرود من هرگز.بالای پیچک کرم شبتابی بود و ماه نیش میزد با نور خود بر آب.چنین شد پس که من دیدم به رویا ترانهیی را که نخواهم سرود من هرگز. ترانهیی پُر از لبها و راههای دوردست، ترانهی ساعات گمشده در سایههای تار، ترانهی ستارههای زنده بر روز جاودان. پ.ن:من دیدم من دیدم به رویا ترانهیی را که نخواهم سرود من هرگز. 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۱ پهناب گوادل کویر از زیتونزاران و نارنجستانها میگذرد. رودبارهای دوگانهی غرناطه از برف به گندم فرود میآید.دریغا عشق که شد و باز نیامد!پهناب ِ گوادل کویر ریشی لعلگونه دارد، رودباران ِ غرناطه یکی میگرید یکی خون میفشاند. دریغا عشق که برباد شد! از برای زورقهای بادبانی سهویل را معبری هست; بر آب غرناطه اما تنها آه است که پارو میکشد.دریغا عشق که شد و باز نیامد!گوادل کویر، برج ِ بلند و باد در نارنجستانها. خنیل و دارو برجهای کوچک و مردهگانی بر پهنهی آبگیرها.دریغا عشق که بر باد شد!که خواهد گفت که آب میبرد تالابتشی از فریادها را؟دریغا عشق که شد و باز نیامد!بهار نارنج را و زیتون را آندلس، به دریاهایت ببر!دریغا عشق که بر باد شد! پ.ن:دریغا 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۹۱ بر اسبانى سياه مىنشينند سياهآهنينه سراپاى . و بر قدوار شنلهاشان لكههاى مركب وموم مىدرخشد . گريانگريان اگر نمىگذرند ، از آن روست كه سرب به جمجمه دارند به جاى مغز و روحشان همه از چرم براق است . از شنريز فرعى فراز مىآيند جمع گوژپشتان شبنهاد تا بر معبر خويش خاموشىى ظلمانىى صمغ را بزايانند و وحشت ريگ روان را . به راه دلخواه خويش مىروند نهفته به حفرهى پوك جمجمهشان نجوم مبهم تپانچههائى پندارى را . *** هان اى شهر كوليان ! بر نبش هر كوچهئى بيرقى . كدوى غلغلهزن ، ماه و آلبالوى پرورده . هان اى شهر كوليان ! كه تواندت از ياد برد ؟ هان ، شهر درد مشكاندود با برجكهاى دارچينى . *** چندان كه به زير مىآمد شب ـ شب ، شب كامل ـ كوليان بر سندانهاى خويش پيكان و خورشيد مىساختند . اسبى بهخون درآغشته بر درهاى گنگ مىكوفت . خروسان شيشهئى بانگ سر مىدادند به خهرز ـ شهرك مرزى ـ . در كنج مفاجات باد عريان مىگردد درشب ، شب نقره بناگاه ، درشب ، شب دست ناخورده . *** از دست نهادهاند قاشقكهاشان را قديسهى عذرا و يوسف قديس . بر آناند تا از كوليان به تمنا درخواهند كهشان بهجستوجو برآيند . عذراى قديسه پيش مىآيد در جامهى زنان داور از كاغذ شكلات و گردنآويزى از چغالهى بادام . يوسف قديس دستها را مىجمباند زير شنل ابريشميناش . و با پادشاهان سهگانهى پارس به ديدار پدر و دومك مىآيد . ماه نيمهتمام به انديشه فرو مىشود در خلسهى جيقه . مهتابىها همه پر مىشود از پرچمهاى سهگوشه و فانوس و رقاصهگان بىكمرگاه به هقهقه درمىآيند در برابر آينههاى خويش . آب و سايه ، سايه وآب در خهرز ـ شهر مرزى ـ . *** هان اى شهر كوليان! بر نبش هر كوچهئى بيرقى . اينك گارد سيويل ! آتشهاى سبزت را فروكش . هان اى شهر كوليان ! آنرا كه هرگز توان ازخاطر زدودنات باشد با موى بىشانه دور از دريا به خود بازنه . *** دو به دو پيش مىآيند بهجانب شهر نشاط و جشن . هياهوئى ابدى فانسقهها را اشغال مىكند . دو به دو پيش مىآيند دوشبانه باطنان . به خاطر هوس ايشان ، آسمان مهميزبازارى بيش نيست . *** شهر ، آزاد از دلهره ، درهايش را تكثيرمىكرد . چهل تن گارد سيويل ازپى تاراج بدان درمىآيند . ساعتها از كار بازماند . تاكسى گمان بد نبرد به ماه آبان مى به شيشه رو درپوشيد به ماه آبان . از بادنماها غريوى كشدار برآمد . شمشيرها ازهم بازمىشكافند آن نسيمها را كه سمضربههاى سنگين شان سرنگون كرد . پيرهكوليان ازجادههاى گرگوميش مىگريزند سالخورده كوليان با اسبهاى خوابآلود و سفالنههاى پشيز خويش . از فراز كوچههاى تندشيب شنلهاى عزا بالا مىخزند همچنانكه از دستاسهاى پسپشت خويش جلدهائى كمدوام مىسازند . كوليان به دروازهى بيتاللحم پناه مىبرند . يوسف قديس ، سراپا پوشيده از زخم ، دختركى را به خاك مىسپارد . تفنگهاى ثاقب ، سراسر شب بى وقفه طنيناندازاست . قديسهى عذرا كودكان را به بذاق ستارهگان معالجه مىكند . با اينهمه گارد سيويل پيش مىآيد با افشاندن شعلههايى كه در ايشان ، تخيل جوان و عريان ، عشق برمىانگيزد . رزا ـ دخترك خانوادهى كامبوريوس ـ نشسته بر آستانهى خانه ، مىنالد پيش رويش پستانهاى بريدهاش بريكى سينى نهاده . و دختران ديگر مىگريختند با بافههاى گيسوشان ازپس درهوائى كه درآن مىتركيد رزهاى باروت سياه . چندان كه مهتابىها همه شيارها شوند برخاك سپيدهدم شانهها را متموج خواهد كرد به صورت نيمرخ درازى ازسنگ . *** اى شهر كوليان ! چندان كه آتشها تورا دوره كنند گارد سيويليان نابود مىشوند در يكى تونل سكوت . اى شهر كوليان ! خاطرهى تو را چهگونه از خاطر توان برد ؟ تا تو را در پيشانىى من جستوجو كنند . بازىى ماه ، بازىى ماسه . ترجمه احمد شاملو پ.ن:همه ی شعر یک طرف این دو بیت هم یک طرف گريانگريان اگر نمىگذرند ، از آن روست كه سرب به جمجمه دارند به جاى مغز 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 مرداد، ۱۳۹۱ ۱ بچهی زیبای جگنی نرم فراخ شانه، باریک اندام، رنگ و رویش از سیب ِ شبانه درشت چشم و گس دهان و اعصابش از نقرهی سوزان ــ از خلوت ِ کوچه میگذرد. کفش ِ سیاه ِ برقیاش به آهنگ مضاعفی که دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید کوکبیهای یکدست را میشکند. بر سرتاسر ِ دریا کنار یکی نخل نیست که بدو ماند، نه شهریاری بر اورنگ نه ستارهیی تابان در گذر. چندان که سر بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد تا در برابرش به زانو درآید. تنها گیتارها به طنین درمیآیند از برای جبریل، ملک مقرب، خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و رام کنندهی قُمریکان. هان، جبریل قدیس! کودک در بطن ِ مادر میگرید. از یاد مبر که جامهات را کولیان به تو بخشیدهاند. ۲ سروش پادشاهان مجوس ماه رخسار و مسکین جامه بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد در فراز میکند. جبریل قدیس، مَلِک مقرب، که آمیزهی لبخنده و سوسن است به دیدارش میآید. بر جلیقهی گلبوته دوزیاش زنجرههای پنهان میتپند و ستارهگان شب به خلخالها مبدل میشوند. ــ جبریل قدیس اینک، منم زنی به سه میخ شادی مجروح! بر رخسارهی حیرت زدهام یاسمنها را به تابش درمیآوری. ــ خدایت نگهدارد ای سروش ای زادهی اعجاز! تو را پسری خواهم داد از ترکههای نسیم زیباتر. ــ جبریلک ِ عمرم، ای جبریل ِ نینی ِ چشمهای من! تا تو را بَرنشانم تختی از میخکهای نو شکفته به خواب خواهم دید. ــ خدایت نگهدارد ای سروش ای ماه رخساره و مسکین جامه! پسرت را خالی خواهد بود و سه زخم بر سینه. ــ تو چه تابانی، جبریل! جبریلک ِ عمر من! در عمق پستانهایم شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم. ــ خدات نگهدارد ای سروش ای مادر ِ صد سلالهی شاهی! در چشمهای عقیمات منظرهی سواری رنگ میگیرد. □ بر سینهی هاتف ِ حیرتزده آواز میخواند کودک و در صدای ظریفاش سه مغز بادام سبز میلرزد. جبریل قدّیس از نردبانی بر آسمان بالا میرود و ستارهگان شب به جاودانهگان مبدل میشوند. پ.ن:در صدای ظریفش... بر سینهی هاتف ِ حیرتزده آواز میخواند کودک و در صدای ظریفاش سه مغز بادام سبز میلرزد. 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ غولآسا پیکری داشت و کودکانه صدایی. هیچ چیز به تحریر صدای او مانند نبود: درد مطلق بود به هنگام خواندن زیر نقاب تبسمی. لیموزاران ِ مالاگای خواب آلوده را به خاطر میآورد و شِکوهاش به طعم نمک دریایی بود. او نیز چون هومر در نابینایی آواز خواند. صدایش در خود نهفته داشت چیزی از دریای بینور و چیزی از نارنج ِ چلیده را. پ.ن:کاش می شد یک چیزهایی رو ندید او نیز چون هومر در نابینایی آواز خواند. 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۱ (شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی) جوان از خود میرفت ساعت ده صبح بود. دلش اندک اندک از گلهای لتهپاره و بالهای درهم شکسته آکنده میشد. به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده است جز جملهیی بر لبانش و چون دستکشهایش را به درآورد خاکستر نرمی را که از دستهایش فروریخت بدید. از درگاه مهتابی برجی دیده میشد.ــ خود را برج و مهتابی احساس کرد. چنان پنداشت که ساعت از میان قابش خیره بر او چشم دوخته است. و سایهی خود را در نظر آورد که آرام بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است. جوان، سخت و هندسی، به ضربت تبری آینه را به هم درشکست. و بدین حرکت، فوارهی بلند سایهیی آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد. پ.ن:آرامش با تبر 5 لینک به دیدگاه
رُز 563 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۲ من نخواستم، نخواستم كه سخني با تو بگويم. در چشمانت دو درخت جوان ديدم كه ديوانه از نسيم، از طلا و خنده، تكان مي خوردند. من نخواستم كه با تو سخني بگويم. ترجمه: يغما گلرويي 4 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۲ زخم و مرگ در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. پسری پارچهی سفید را آورد در ساعت پنج عصر سبدی آهک، از پیش آماده در ساعت پنج عصر باقی همه مرگ بود و تنها مرگ در ساعت پنج عصر باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی در ساعت پنج عصر و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند در ساعت پنج عصر. اینک ستیز ِ یوز و کبوتر در ساعت پنج عصر. رانی با شاخی مصیبتبار در ساعت پنج عصر. ناقوسهای دود و زرنیخ در ساعت پنج عصر. کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند در ساعت پنج عصر. در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی در ساعت پنج عصر. و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده در ساعت پنج عصر. چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش در ساعت پنج عصر. چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را در ساعت پنج عصر. مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد در ساعت پنج عصر بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر. تابوت چرخداری ست در حکم بسترش در ساعت پنج عصر. نیها و استخوانها در گوشش مینوازند در ساعت پنج عصر. تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمیداشت در ساعت پنج عصر. که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود در ساعت پنج عصر. قانقرایا میرسید از دور در ساعت پنج عصر. بوق ِ زنبق در کشالهی سبز ِ ران در ساعت پنج عصر. زخمها میسوخت چون خورشید در ساعت پنج عصر. و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچهها و درها را در ساعت پنج عصر. در ساعت پنج عصر. آی، چه موحش پنج عصری بود! ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها! ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه! 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۲ خون منتشر نمیخواهم ببینمش!بگو به ماه، بیاید چرا که نمیخواهم خون ایگناسیو را بر ماسهها ببینم. نمیخواهم ببینمش!ماه ِ چارتاق نریان ِ ابرهای رام و میدان خاکی ِ خیال با بیدبُنان ِ حاشیهاش. نمیخواهم ببینمش!خاطرم در آتش است. یاسمنها را فراخوانید با سپیدی کوچکشان! نمیخواهم ببینمش! ماده گاو ِ جهان پیر به زبان غمینش لیسه بر پوزهیی میکشید آلودهی خونی منتشر بر خاک، و نره گاوان ِ «گیساندو» نیمی مرگ و نیمی سنگ ماغ کشیدند آن سان که دو قرن خسته از پای کشیدن بر خاک. نه! نمیخواهم ببینمش!پله پله برمیشد ایگناسیو همهی مرگش بردوش. سپیدهدمان را میجست و سپیدهدمان نبود. چهرهی واقعی ِ خود را میجست و مجازش یکسر سرگردان کرد. جسم ِ زیبایی ِ خود را میجست رگ ِ بگشودهی خود را یافت. نه! مگویید، مگویید به تماشایش بنشینم. من ندارم دل ِ فوارهی جوشانی را دیدن که کنون اندک اندک مینشیند از پای و توانایی ِ پروازش اندک اندک میگریزد از تن. فورانی که چراغان کردهست از خون صُفّههای زیرین را در میدان و فروریخته است آنگاه روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.چه کسی برمیدارد فریاد که فرود آرم سر؟ ــ نه! مگویید، مگویید به تماشایش بنشینم. آن زمان کاین سان دید شاخها را نزدیک پلکها برهم نفشرد. مادران خوف اما سربرآوردند وز دل ِ جمع برآمد به نواهای نهان این آهنگ سوی ورزوهای لاهوت پاسداران ِ مِهی بیرنگ:در شهر سهویل شهزادهیی نبود که به همسنگیش کند تدبیر، نه دلی همچنو حقیقتجوی نه چو شمشیر او یکی شمشیر. زور ِ بازوی حیرتآور ِ او شط غرندهیی ز شیران بود و به مانند پیکری از سنگ نقش تدبیر او نمایان بود. نغمهیی آندُلسی میآراست هالهیی زرین بر گرد ِ سرش. خندهاش سُنبل ِ رومی بود و نمک بود و فراست بود. ورزا بازی بزرگ در میدان کوهنشینی بیبدیل در کوهستان. چه خوشخوی با سنبلهها چه سخت با مهمیز! چه مهربان با ژاله چه چشمگیر در هفته بازارها، و با نیزهی نهایی ِ ظلمت چه رُعبانگیز! اینک اما اوست خفتهی خوابی نه بیداریش در دنبال و خزهها و گیاه ِ هرز غنچهی جمجمهاش را به سر انگشتان ِ اطمینان میشکوفانند. و ترانهساز ِ خونش باز میآیدمیسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران میغلتد به طول شاخها لرزان در میان میغ بر خود میتپد بیجان از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ تا کنار رودباران ِ ستارهها باتلاق احتضاری در وجود آید. آه، دیوار سفید اسپانیا! آه، ورزای سیاه ِ رنج! آه، خون سخت ایگناسیو! آه بلبلهای رگهایش! نه، نمیخواهم ببینمش!نیست، نه جامی کهش نگهدارد نه پرستویی کهش بنوشد، یخچهی نوری که بکاهد التهابش را. نه سرودی خوش و خرمنی از گل. نیست نه بلوری کهش به سیم ِ خام درپوشد.نه! نمیخواهم ببینمش! 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۲ این تخته بند ِ تن پیشانی ِ سختیست سنگ که رویاها در آن مینالند بیآب موّاج و بیسرو ِ یخ زده. گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را. بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند. سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به خونشان آغشته کند. چرا که سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد استخوانبندی چکاوکها را و گُرگان ِ سایه روشن را. اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش، اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار. و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ. همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهرهاش بنگرید: مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است. کار از کار گذشته است! باران به دهانش میبارد، هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده و عشق، غرقهی اشکهای برف، خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.چه میگویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است. ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت; و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.چه کسی کفن را مچاله میکند؟ آنچه میگویند راست نیست. این جا نه کسی میخواند نه کسی به کنجی میگرید نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد. این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند. مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند. مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ، در برابر این پیکری که عنان گسسته است. میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود بیآن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود. تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه که با همه خُردی جانور محزون بیحرکتی باز مینماید. تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهیها و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد. نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند تا به مرگی که در اوست خوکند. برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور! بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز میمیرد. 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۲ غایب از نظر نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن نه اسبان نه مورچگان خانهات. نه کودک بازت میشناسد نه شب چرا که تو دیگر مردهای. نه صُلب سنگ بازت میشناسد نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی. حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد چرا که تو دیگر مردهای. پاییز خواهد آمد، با لیسَکها با خوشههای ابر و قُلههای درهمش اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد چرا که تو دیگر مردهای. چرا که تو دیگر مردهای همچون تمامی ِ مردهگان زمین. همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش. هیچ کس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم برای بعدها میسرایم چهرهی تو را و لطف تو را کمال ِ پختهگی ِ معرفتت را اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود. زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث. نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میموید و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۹۲ جغد جغد مراقبهاش را وا میگذارد عینکش را تمیز میکند و آه میکشد. شبپرهای بر تپهی پایین میچرخد و ستارهای میگریزد. جغد بالهایش را به هم میزند و به مراقبه ادامه میدهد. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده