قاصدکــــــــ 20162 ارسال شده در 15 مهر، 2012 من تو را دوست دارم. تو آن چه را که نمیتوانی دوست بدار تواناییهایت را دوست بدار، من ناتواناییهایت را غرورت را دوست بدار، من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم بیباکیات را دوست بدار. من ضعفهای حالا و بعدت را آیندهات را دوست بدار. من هر آنچه پایان یافته است صدها زندگیای را که میخواستی داشته باشی دوست بدار من این یکی را که باقی مانده و اینکه چگونه با این همه دوری میتواند، اینگونه به من نزدیک باشد من آنچه را که هست دوست دارم. تو آنچه خواهد آمد مرا دوست بدار، دوستت دارم. [ طرح پنج ساله - ترجمه مودب میرعلایی ] 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2012 پیشترها فقط چشمهایت را دوست داشتم حالا چین و چروکهای کنارشان را هم مانند واژهای قدیمی که بیشتر از واژهای جدید همدردی میکند پیشترها فقط شتاب بود. برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست چیزهای بیشتری برای دوست داشتن راههای بسیاری برای انجام دادن این کار حتی کاری نکردن خود یکی از آنهاست فقط کنار هم نشستن با کتابی یا با هم نبودن، در کافهایی در آن گوشه یا همدیگر را چند روزی ندیدن دلتنگ همدیگر شدن، اما همیشه با همدیگر حالا تقریبن هفت سالی. [ برای همدیگر - ترجمه مودب میرعلایی ] 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2012 بین زمینِ اعمال ما و آسمانِ رویاهایمان مه، تار و پودش را تارتر میکند صلح، نازک خیالی جهانی از انتظار. [ صلح - ترجمه مودب میرعلایی ] 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2012 آن چه با زمان میکنی همان کاریست که ساعت دیواری قدیمی مادربزرگی میکند ساعت دوازده، نواختن و همهی زمان را از آن خود کردن. زمان میگذرد اما تو میمانی. منتظر میمانی منتظر ماندن همان چیزیست که بر سر باغچه میآید در زیر برف ریشهی درختی زیر خزه امید به زمانهای بهتر در قرن نوزدهم واژهها در شعری چرا که کار شعر درست عین تخمیر کردن چیزها با همدیگر در زمان طولانیست بگذاری انگور شراب شود نجات دادن واقعیت، نمکسود کردن واژهها در زیرزمین خودت. [ مادر - ترجمه مودب میرعلایی ] 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2012 رخوت دراز کشیدن بر روی علفها را دوست دارم، مثل پادشاهی مراقب هوادارانم. اندامهایم گویان به دست چپم تو آنجا، دستم را بروی دهانم ببر، که دهن دره کنم بسیار خوب، دوباره برو دراز بکش، آفرین اینجا باید نظمی داشته باشد رخوتِ بودن را دوست دارم به نظرم چیزی شبیه این است که در شرق به آن ذن میگویند رخوت دراز کشیدن در تختخواب را دوست دارم تو در کنارم، زانوانت بر پشت زانوانم مثل دو «s»، رخوتی که از وجود پذیرفتنی لبهای تو که مدتیست بیداری و به من نگفتهای رخوتی که با آن تندتر و تندتر میآیم آرامشی که از آن وحشی و وحشیتر میشوم رخوت دیپلماتیک تنات که میدهد و میگیرد، یکان دیپلماتیکات رخوت کشیدن سیگارِ برگی پس از آن رخوت شکوه، رخوت برخورد ماشینش با درختی در حرکت آهستهی فیلم عظمت انفجاری، وقار این زندگی با وقار پایان مییابد. [ رخوت - ترجمه مودب میرعلایی ] 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2012 وقتی دلبرانه پتو را بر سرت می کشی در واقع می خواهی بگویی: بیا کنارم دراز بکش وقتی در را پشت سرت می بندی و با عجله میروی .. در واقع می خواهی بگویی : بیا دنبالم و وقتی می گویی : "دوستت دارم" منظورت این است : مرا دوست داری؟ می بینی که شعر ضروری است چرا که اگر من فقط "بله" بگویم هیچ معنایی نخواهد داشت . [ ترجمه مودب میرعلایی ] 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2012 زمستان در جنگل درخت ها را می بینی و این نور ، نور نیست بلکه برداشتی ست از آن در نبودِ آفتاب هیچ چیز تازه نیست با این حال تاریکی مطلق نیست تازمانیکه برف هست شب بی چشم انداز نیست نوعی روشنایی از نوعی باور است که فکر می کند تاریکی مطلق نمی آید تا زمانیکه هنوز برف هست ، امید هم هست 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 15 مهر، 2012 دلم می خواست اینگونه می توانستم بنویسم و هر چه که می نامیدم ، حاضر بود مثل آموزگاری که در کلاسش صدا می زند یانسن ( حاضر ، آقا !) پیترز ( حاضر !) ، فان در پلاس (هستم !) من اما از آنچه که دیگر نیست می نویسم از تو . ( سکوت) تو آنجا . تو . ( هیچ پاسخی ) یا از چیزی می نویسم که هنوز باید بیاید از جامعه ایی که قانون اساسی اش شعری است و وزیر رویاها دارد از چیزی می نویسم که باید بیاید و زمانی باشد آموزگاری هستم برای یک کلاس خالی 4
moein.s 18984 ارسال شده در 20 مهر، 2012 ترجمه مودب میرعلایی به نازنینم بگو که زیبا بود با بوسهها بگو، که آن را بهتر بفهمد بگذار غمگین شود، که او را زیباتر میکند بگو که من دیگر هرگز سیگار نخواهم کشید نباید دیگر از سرطان گرفتن بترسد بگو که هرگز دیگر الکل نخواهم نوشید زندگیم را بهتر کردهام: حالا که مردهام و فراموش نکن، بگویی که زیبا بود. پ.ن:می گم که زیبا بودی و فراموش نکن، بگویی که زیبا بود. 2
moein.s 18984 ارسال شده در 20 مهر، 2012 مترجم:مودب میر علایی پیشترها فقط چشمهایت را دوست داشتم حالا چین و چروکهای کنارشان را هم مانند واژهای قدیمی که بیشتر از واژهای جدید همدردی میکند پیشترها فقط شتاب بود. برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشتر ها هم هست چیزهای بیشتری برای دوست داشتن راههای بسیاری برای انجام دادن این کار حتی کاری نکردن خود یکی از آنهاست فقط کنار هم نشستن با کتابی یا با هم نبودن، در کافهایی در آن گوشه یا همدیگر را چند روزی ندیدن دلتنگ همدیگر شدن، اما همیشه با همدیگر حالا تقریبن هفت سالی. پ.ن:راه طولانی بود 2
sam arch 55879 ارسال شده در 22 آبان، 2013 وقتی به این فکر میکنم که چگونه زمان به کودکی فراموش کردن را میآموزد که او که بود و از کجا و به او راه، تنهایی، رفتن را یاد میدهد اشیاء را نام نهادن، پرسیدن و آن را فراموش کردن: وقتی فکر میکنم که چه کم باقی میماند و چگونه پس از پرسشهای زیاد دیگر نمیپرسی و چگونه پس از شکایتهای زیاد دیگر شکایت نمیکنی و چگونه تغییرها تنها چیزی هستند که باقی میمانند پس به همان اندازه از کفش تخت میترسم از اولین لکههای قهوهای بر دست هایم … اولین عصا … بر پیشانیام حالا، پیشترها بر دهانم اگر زمان این همه را میتواند، پس اجازه دارم بپرسم که آیا او ترسهایم را قابل تحمل خواهد کرد 1
sam arch 55879 ارسال شده در 22 آبان، 2013 مرگ، خواهم مُرد، اما این تمام کاری است که برای تو میکنم نخواهم ترسید، در آن لذت زیادی برای تو نیست آه نخواهم کشید و اشک نخواهم ریخت و نخواهم لرزید مرگ، خواهم مرد، اما این تمام کاری است که برای تو میکنم من در تاکستانِ زندگی، کارگری کردم و از این شراب لکههایی بر پوستم مینشیند سه زن برای شستن من آمدهاند، اینجا لحظهای و این لکهها را بردن نمیتوانند بگذار بیهوده منتظر بمانم، به مانند عروسی چرا که خواهم مرد و این تمام کاری است که برای تو میکنم چیز زیادی برایت باقی نمیگذارم، چهرهام پیر است به تو نگاه خواهم کرد با دو چشم شیشهای و وقتی بر لاشهی بیچارهام به احیا نشستهای خواهی دید که اولین نفر نبودهای پست یازده و 12: ترجمه مودب میرعلایی منبع : سایت فرهیختگان 1
ارسال های توصیه شده