قاصدکــــــــ 20162 ارسال شده در 14 مهر، 2012 دیر رسیدم به شهر شوهرم و فاسقم هردو مرده بودند هردو را کنار هم در قبرستان قدیمی شهر خاک کرده بودند من مانده بودم تنها با بچهای که شبیه هیچکدام نبود. [ خاک ] 4
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 14 مهر، 2012 میبارد. طنین کلمات را میشنوی؟ ردشان را میبینی؟ - رشته بر طرح گذرای گلها کوتاهترین زمانی که شقایقها بر پیالهی دستها میزیند .. دستهایی که لمسشان میکنند برخورد کور با کور. بس کن در این باران. کلمات را لمس کن، بریل زندهها را . [ کلام ] 5
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 14 مهر، 2012 یازده ضربه بر باد مینوازد. پنجرههای تنهایی به لرزه میافتند. در خود نجوا میکنیم: بیرون سرد است. در نور ماه بهاری غریب .. سر ساقههای علف را سفید میکند. پنجرهها را میبندیم زندگیست که رخ مینماید شکننده، بیگانه، بر جیوهی دور شب، در آینههایش. [ شب ] 5
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 14 مهر، 2012 خیلی دیر میفهمیم که این حقایق کوچک (فنجانها، صندلیها)، لیاقت بیشتری دارند از ما (بین خودمان باشد) که موضوع تحقیق شوند. [ حقایق کوچک ] پ.ن : به نظر می رسد انسان آسانسورچی فقیری است که چرخ تراکتور می دزد . البته فقط به نظر می رسد ! تا نظر شما چه باشد ؟ ( پناهی ) 5
قاصدکــــــــ 20162 مالک ارسال شده در 14 مهر، 2012 روز مقرر به پیشگاهم آمد و رویا رو شدم با آسمان، هوا، نور: با هستی که پیش از آن آغازیدن گرفته بود از بلندای نیمروز تکیه زد بر شانه ام چنان که خورده گویی بر پهنای شمشیری شکوه عطایم نمود و وظیفه وزش روز طنین افکند زنگش چون صدای فلز در منی که چون ناقوسی بیدارشده آنچه می شنیدم تمام خودم بود می گفت و می خواند آنچه را می دانستم چنین که: من می توانم! [ واریاسیونی بر یک تم از ریلکه - کتاب ساعت ها ] 4
moein.s 18984 ارسال شده در 14 مهر، 2012 ترجمه ی نفسیه نواب پور تندیسهابه گفتگو نشستهاند در مقبرههای اِتروسکها. حرفهای بیمار از دیوارها میگذرد. «چرا نمیخواهی سیاه بپوشی، کمی زودتر؟ چرا کسی را به ولیمهی عزای من نمیخوانی که تدارکش دیدهام؟ این راهیست برای عادت کردن به غیاب. - جواب دادهاند: هیچ کس نخواهد آمد. همه میدانند که تو دیگر در دنیا نیستی. آگهیهای ترحیم روزنامه را میخواند میگوید: چقدر سرماخوردگی مردهها را دوست ندارد شیوهی رنج نکشیدنشان را دیگر منتظر نبودن در تن، در پوست در غدههای آماس کرده، در استخوانها آسیابیست به نوبت. پوف، مردهها! لش افتادهاند در گودالهایشان دیگر بر نیمکتهای مترو انتظار نمیکشند دیگر کورمال دنبال پرتو «شعر» نیستند دیگر دنبال کلکسیونی نیستند که خیلی گران نباشد بیشتر اگر بیارزد تازه علامت سوال اسپانیاییست که میشود قبل یا بعد از جمله به رمز گذاشت. پوف، مردهها! موشی آرام از راهآب بالا میآید نام همان خیابانی را با خود دارد که خوانندهی روزنامه آنجا به ریشخند نشسته ناغافل از مسیری پیش به سوی مرگی مزمن و به گاه. پ.ن:واژه هاشون بازی می کنه در ذهن دست گلتون درد نکنه واسه استارت این تاپیک 4
moein.s 18984 ارسال شده در 14 مهر، 2012 ترجمه ی نفسیه نواب پور گردش روزگار فرصت قرار نمیدهد. از سنگوارهها تا سنگهای عادی چرخهایست واضح از ماهی تا حلزون از آبششها تا ششها از سوسمارها با دستهای کوتاه تا گربهی چشمآبیمان و ما: تعلیقی در این میان که از آغازمان هیچ نمیدانیم و کسی چه میداند شاید به عمق آب برگردیم. پ.ن:و ما... و ما: تعلیقی در این میان که از آغازمان هیچ نمیدانیم 4
moein.s 18984 ارسال شده در 18 مهر، 2012 در رویش دوبارهی کوکبها با تو از اشتهای جهان میگویم فقط همین: یک قاشق زمین از ریشههایی که هنوز دیده میشوند یک قاشق دیگر که سیرش کند یکی برای اینکه همه را به هم بیامیزد و یکی که بالا بیاورد همه را تا چیستی. ترجمه نفیسه نواب پور پ.ن:اشتهایمان کور شده 4
sam arch 55879 ارسال شده در 22 آبان، 2013 تاراج پیراهنت را باز میکنی منی دیگر که به تاراج میرود باران بر پوستت ضرب میگیرد از تنهایی خشک میشود گوشهایت را میگیری و عریان با صورت روی تخت میافتی پلکهایت را به هم میفشری که دست کم نشانهای سرخ ببینی در میانهی زندگی. 1
sam arch 55879 ارسال شده در 22 آبان، 2013 ایکاش میتوانستم خاطراتت را لمس کنم در سردابهای بیچراغ، تاریک وقتی که ذره ذرهی جسمیتشان لمسپذیر میشود. ایکاش میتوانستم آنها رابا خاطرات خویش بیامیزمشان کاری شبیه به لمس اجزاء یک کابوس در تنم درپوستهی حقیقی اصوات در هرچه محال. 2
ارسال های توصیه شده