رفتن به مطلب

تد هیـوز


ارسال های توصیه شده

از شهر

شعرهای تو مرکز شهری تاریک‌اند

قصه‌های‌ات، حکایات‌ات، مجله‌ها و نامه‌های‌ات

حومه‌ی این شهر بزرگ‌اند.

هتل‌ها هر شب مثل بلوک‌های اداری کار می‌کنند

با دانشگاهی‌یان، کشیشان، مهاجران.

گه‌گاه شب‌ها از میان آن‌ها می‌رانم.

فقط خودم را می‌بینم که می‌راند،

آهسته می‌رود

غران در تاریکی خویش،

در اندیشه به آن‌چه از تو سر زده ‌است.

همیشه به تقریب،

به آنی تو را می‌بینم

که در گذرگاه‌هایی رو به بالا می‌درخشی،

گم‌شده،

شصت ساله.

 

 

/www.poets.ir

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چه آسان بر ماه

می‌شود که دچار «بیماری/ درخت» باشی

نشانه‌های بیماری: پرندگانند

انگار دلبسته‌ی کلماتت هستند

و گوش‌هایت را می‌آزمایند

آن‌گاه از زیر ناخن بزرگ پایت

ریشه‌ای زبانه می‌کشد

پس تا دچار نباشی

چاره‌ای بیندیش

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به قول تد هیوز بیچاره گرگی که سگ ها برایش پارس نمی کنند!

 

خوشحال باش که سگ ها پارس می کنند هنوز برات و این یعنی که گرگ مانده ای هنوز!

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ترجمه ای از فروغ پرهوده

 

خدا سعی کرد به کلاغ حرف زدن یاد بدهد.

خدا گفت: "عشق، بگو، عشق."

کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و کوسه ی سفید با صدا به داخل دریا رفت

و پیچ و تاب خوران رو به پایین حرکت کرد، در حالی که اعماقش را کشف می کرد.

 

خدا گفت: "نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. عشق."

کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد، و یک مگس، یک مگس تسه تسه، یک پشه

به سرعت به بیرون و به پایین

به سمت عشرتکده های متعددشان حرکت کردند.

 

خدا گفت: "آخرین تلاش. حالا، عشق."

کلاغ لرزید، با دهان باز خیره نگاه کرد، اوغ زد و

سر شگفت انگیزِ بدون بدن انسان

از زمین برآمده شد، با چشم هایی که می چرخیدند،

در حالی که تند و ناشمرده اعتراض می کرد - -

 

و کلاغ دوباره اوغ زد، قبل از این که خدا بتواند او را متوقف کند.

و فرج زن روی گردن مرد افتاد و سفت شد.

آن دو روی علف ها دست و پا می زدند.

خدا سعی کرد آن ها را جدا کند، نفرین کرد، گریست - -

 

کلاغ با احساس گناه به پرواز درآمد.

 

پ.ن:کمی پیچیده است:ws38:

 

 

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ترجمه ای از فروغ پرهوده

 

کلاغ پی برد که خدا دوستش دارد –

در غیر این صورت، او مرده بود.

پس درستی اش اثبات شد.

کلاغ دراز کشید، شگفت زده، با طپش قلبش.

و پی برد که خدا گفت کلاغ –

مکاشفه اش تنها چیزی بود که وجود داشت.

اما چه چیز سنگ ها را دوست داشت و گفت سنگ؟

به نظر می رسید آن ها هم وجود داشته باشند.

و چه چیز آن سکوت عجیب را به زبان آورد

بعد از این که هیاهوی قارقارش محو شد؟

و چه چیز گلوله های ساچمه ای را دوست داشت

که از آن کلاغ های مومیایی شده ی آویزان سرازیر می شد؟

چه چیز سکوت سرب را به زبان آورد؟

کلاغ پی برد که دو خدا وجود داشت –

یکی بسیار بزرگ تر از دیگری

که به دشمنانش عشق می ورزید

و تمام سلاح ها از آن او بود.

 

پ.ن:کلا این دست شعراش بار فلسفی داره:ws38:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...