رفتن به مطلب

منوچهر آتشی


ارسال های توصیه شده

سلام.:ws3:

آثار اشعار معاصر دیگری از شاعران ایرانی رو تقدیم می کنم. :ws37:

 

یک توضیح یک خطی:منوچهر آتشی (۲ مهر، ۱۳۱۰، دهرود شهرستان دشتستان بوشهر - ۲۹ آبان، ۱۳۸۴، تهران) شاعر و مترجم معاصر و از آخرین شاگردان مستقیم نیما یوشیج.

 

توضیحات تکمیلی در مورد زندگی این شاعر در این تاپیک:[h=3]منوچهر آتشی[/h]

 

[h=1] احساس[/h] دیوار آرامشی در من فرو ریخت

چونان بنایی سست و باران خورده در شب

و پایی موذی و ویرانگر در تاریکی از من گریخت

 

پ.ن:امیدوارم هیچ دیوار آرامشی فرو نریزه:ws37:

لینک به دیدگاه

سر ، دوار دردهای کهنه یافت

سر ، غبار کینه های سرد

اسب بادهارمید

سینه ی ستاره ها شکست

سینه از بخور یأس تیره شد

هول با تبر گشود

قلعه ی سیاه سر

بردگان پیر یادها گریختند

قلعه شد تهی ز آفتاب

قلعه شد تهی ز سرگذشت

پر شد از سوارگان سایه های منتظر

جاده تا حصار سربی افق

از غبار چاوشان مرده هاپر است

قلعه را گرفته لرزه ی هراس

از خروش فاتحان مست

پای هر ستون نه رقص

شعله هاست

شانه های پهن مردهای کینه بسته است

 

پ.ن:چه سخت که خالی شوی و پر شوی از تهیsigh.gif

بردگان پیر یادها گریختند

قلعه شد تهی ز آفتاب

قلعه شد تهی ز سرگذشت

پر شد از سوارگان سایه های منتظر

لینک به دیدگاه

پشت این خانه حکایت جاریست

نیست بی رهگذری ، کوچه خمار

هرزه مستی است برون رفته ز خویش

می کشاند تن خود بر دیوار

آنچنانست که گویی بر دوش

سایه اش می برد او را هر سو

نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی

نه صدایی است از او

در خیالش که ندانم به کدامین قریه است

خانه ها سوخته اینک شاید

قصر ها ریخته شاید در شب

شاید از اوج یکی کوه بلند

بیرقش بال برابر گذران می ساید

دودش

انگیخته می گردد با ریزش شب

دره می سازد هولش در پیش

مست و بیزار و خموش

می رود کفر اندیش

در کف پنجره ای نیست چراغ

که جهد در رگ گرمش هوسی

یا بخندد به فریبی موهوم

یا بخواند به تمنای کسی

می برد هر طرف این گمشده را

کوچه ی خالی و خاموش و سیاه

وای از این گردش بیهوده چو باد

آه از این کستی بی عربده آه

شهر خاموشان یغما زده است

کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای

نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی

ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای

یک دریچه نگشوده است به شب

تا اتاقی نفسی تازه کشد

تا

نسیمی چو رسد از ره دشت

در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد

پشت در پشت هم انداخته اند

خانه ها با هم قهرند افسوس

شب فروپاشد خاکستر صبح

بادها زنده ی شهرند افسوس

مست آواره به ویرانه ی صبح

پای دیواری افتاده به خواب

خون خشکیده به پیشانی اوست

با لبش

مانده است اندیشه ی آب

 

پ.ن:پشت هر خونه حکایتی است!:ws37:

پشت این خانه حکایت جاریست

نیست بی رهگذری ، کوچه خمار

هرزه مستی است برون رفته ز خویش

می کشاند تن خود بر دیوار

آنچنانست که گویی بر دوش

سایه اش می برد او را هر سو

لینک به دیدگاه

خودتون رو برای ماراتون ابیات آمده کنید:ws3:

 

وحشت شکفته در گل هر فانوس

چون چشم مرگ دیده ی بیماران

دیگر دلم گرفت از این دریا

دیگر دلم گرفت از این توفان

ای اشک شعر در نگهم بنشین

شب را پر از ستاره ی رنگین کن

پرواز رنگ ها را کانون باش

وین تیره را به نیرنگ آذین کن

ای جادوی شراب ، مرا بشکن

بر پشت اسب وسوسه ام بنشان

از پیچ و تاب گردنه ها بگذر

در دشت های خواب غبار افشان

در این گروه با شب خود خرسند

با ننگ زنده

بودن خود دلبند

یک شب اگر تلاطم موجی بود

از هول جان گرفته دگل را بند

تنها منم گرفته دل از هستی

تنها منم رها شده در پندار

رنجیده از جوانی جانفرسا

دل بسته در گذشته ی بی آزار

در دشت پرتلاطم رؤیاها

از دام شهر پای خیال آزاد

تنها منم افق

را کاوم گرم

تنها منم به صحرا سایم بال

تنها منم که اکنون ، آسان یاب

بشکسته ام حصار سطبر عمر

بفشرده ام سمند زمان را یال

پا در نشیب جاده ی عمر اینک

بر دشت های تافته می پویم

از روزهای شب زده می پرسم

خورشید های گمشده می جویم

هر خاربن شتاب

مرا جویا

هر تخته سنگ پای مرا پرسان

ای بازگشته از شب ساحل ها

ای دل بریده از گل مروارید

گل های مرده را چه صفا شبنم

دشت چریده را چه باوفا باران

آن کشتها ز توفان افسرده است

چون باغ یادهای تو پژمرده است

در این ره فرامش مفشان گرد

ای دل شکسته سنگ مبر بر گرد

اما مرا شتاب حکایت هاست

غوغای کودکی شده در من راست

هر تپه پرده دار جهانی رنگ

هر سنگ حایلی به بهشتی راز

وانک ! خوشا به حال دلم آنک

از دور طرح دهکده ها پیداست

آبشخور پرنده ی چشمانم

در پای آن حصار گل آذین است

هان ! اسب پیر خاطره ، بشکن سم

بشکن ، که بار وسوسه سنگین است

چون گرد باد اسب سیاهم را

هی می کنم به سینه ی گندمزار

سر می کشم به کوچه ی بی عابر

چشم آشنا ب ه سنگ و در و دیوار

در خیرگی و خسته دلی پیچم

با این گمان ، که درها بگشایند

با این گمان

که سگ ها برخیزند

با این گمان که یاران از هر سو

شاباش گوی و هلهله گر آیند

اما نفس چو تازه کنم ، ناگاه

آن جلوه های خواب نمای پاک

در چرخشی غم انگیز افسایند

در بهت ناامیدی من خندد

از کوچه های بی گذرنده ، باد

هر آسیاب غرق سکون : افسوس

هر

کومه باز کرده دهان : ای داد

اشکم به سنگ گونه فرو لغزد

خمیازه ام به سینه کشد اندوه

پرهای اشک بشکنم از مژگان

مرغ نفس رها کنم اندر کوه

تابوت سینه بشکنم از فریاد

این است آه ز هلهله مالامال ؟

ده نیز عقده واکند از روزن

این است آن کبوتر

سیمین بال ؟

از چشم های روزنه گنجشکان

چون دانه های اشک فرو لغزد

بغض گره گسیخته ی من نیز

از روزن سیاه گلو لغزد

این است آن بهشت که می جستم؟

این بقعه ی خرابه گرد آلود ؟

زرینه گاهواره ی من اینجاست ؟

دیرینه زادگاه من اینجا بود ؟

گر این سیاه

سوخته دل آن است

آن شورها و هلهله هایش کو ؟

ناقوس اشترانش خاموش است

غوغای درهم گله هایش کو ؟

اینک سپیده می زند از کهسار

کو بانگ شب شکاف خروسانش ؟

آن باغبان کوخ نشین شوخ

و آواز گرم قمری قلیانش ؟

کو اسب های چوبی ما ، ای وای

همبازیان هرزه

کجا رفتند ؟

فریادشان به کوچه نمی پیچید

آخر کسی نگفت چرا رفتند ؟

شب شیر گوسفند سفیدش را

دیگر به دیگ کوه نمی دوشد

آواز کبک در دل کوهستان

چون چشمه های پاک نمی جوشد

آن روز آفتاب طلا می ریخت

بر سینه ی برهنه ی این صحرا

و آن اسب های

وحشی سنگین گام

می کوفتند سینه ی خرمن ها

امروز جز سکوت و سیاهی نیست

دامن گشوده بر سر این ویران

توفنده گردباد هراسانی است

تنها سوار خسته ی این میدان

آن روز عارفان پرستوها

پیغمبر بهار و خزان بودند

از بقعه های کهنه ، کبوترها

تا کشت های دور روان بودند

آن روز من کبوتر ده بودم

از جویبار نغمه گرش سیراب

امروز جغد نوحه گری هستم

گسترده بال غمزده بر گوراب

در بهت نا امیدی من چرخد

گردونه ی بلازده ی پندار

با پای زخم خورده ز خار و مار

باز آمدم به ساحل سرد خوف

تا بشنوم فسانه ی بوتیمار

 

پ.ن:تنها منم!

تنها منم گرفته دل از هستی

تنها منم رها شده در پندار

رنجیده از جوانی جانفرسا

دل بسته در گذشته ی بی آزار

لینک به دیدگاه

اسب سفید وحشی

بر آخور ایستاده گرانسر

اندیشناک سینه ی مفلوک دشت هاست

اندوهناک قلعه ی خورشید سوخته است

با سر

غرورش ، اما دل با دریغ ، ریش

عطر قصیل تازه نمی گیردش به خویش

اسب سفید وحشی ، سیلاب دره ها

بسیار از فراز که غلتیده در نشیب

رم داده پر شکوه گوزنان

بسایر در نشیب که بگسسته از فراز

تا رانده پر غرور پلنگان

اسب سفید وحشی با نعل نقره وار

بس قصه ها

نوشته به طومار جاده ها

بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها

خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش

از اوج قله بر کفل او غروب کرد

مهتاب بارها به سراشیب جلگه ها

بر گردن سطبرش پیچید شال زرد

کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم

بیدار شد ز هلهله ی سم او ز خواب

اسب سفید وحشی اینک گسسته یال

بر آخور ایستاده غضبناک

سم می زند به خاک

گنجشک ای گرسنه از پیش پای او

پرواز می کنند

یاد عنان گسیختگی هاش

در قلعه های سوخته ره باز می کنند

اسب سفید سرکش

بر راکب نشسته گشوده است یال خشم

جویای عزم

گمشده ی اوست

می پرسدش ز ولوله ی صحنه های گرم

می سوزدش به طعنه ی خورشید های شرم

با راکب شکسته دل اما نمانده هیچ

نه ترکش و نه خفتان ، شمشیر ، مرده است

خنجر شکسته در تن دیوار

عزم سترگ مرد بیابان فسرده است

اسب سفید وحشی ! مشکن مرا چنین

بر من مگیر

خنجر خونین چشم خویش

آتش مزن به ریشه ی خشم سیاه من

بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش

گرگ غرور گرسنه ی من

اسب سفید وحشی

دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند

دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی

آلوده زهر با شکر بوسه های مهر

دشمن کمان گرفته به پیکان سکه ها

اسب سفید وحشی

من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم

ما با کدام مرد درآیم میان گرد

من بر کدام تیغ ، سپر سایبان کنم

من در کدام میدان جولان دهم تو را

اسب سفید وحشی ! شمشیر مرده است خالی شده است سنگر زین های آهنین

هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر

مار

فریب دارد پنهان در آستین

اسب سفید وحشی

در قلعه ها شکفته گل جام های سرخ

بر پنجه ها شکفته گل سکه های سیم

فولاد قلب زده زنگار

پیچید دور بازوی مردان طلسم بیم

اسب سفید وحشی

در بیشه زار چشمم جویای چیستی ؟

آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب

آنجا

پلنگ نیست زنی خفته در سرشک

آنجا حصارنیست غمی بسته راه خواب

اسب سفید وحشی

آن تیغ های میوه اشن قلب ای گرم

دیگر نرست خواهد از آستین من

آن دختران پیکرشان ماده آهوان

دیگر ندید خواهی بر ترک زمین من

اسب سفید وحشی

خوش باش با قصیل تر خویش

با یاد مادیانی بور و گسسته یال

شییهه بکش ، مپیچ ز تشویش

اسب سفید وحشی

بگذار در طویله ی پندار سرد خویش

سر با بخور گند هوس ها بیا کنم

نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه

سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم

اسب سفید وحشی

خوش باش با قصیل تر خویش

اسب سفید وحشی اما گسسته یال

اندیشناک قلعه ی مهتاب سوخته است

گنجشک های گرسنه از گرد آخورش

پرواز کرده اند

یاد عنان گسیختگی هاش

در قلعه های سوخته ره باز کرده اند

 

پ.ن:فغان از این بیت،روحت شاد:ws37:

هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر

مار

فریب دارد پنهان در آستین

لینک به دیدگاه

آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز

سوخته پیشانیم ز تابش خورشید

مرکب آشفته یال خانه شناسم

سم به زمین می زند که : در بگشایید

آمده ام تا به

پای دوست بریزم

بسته به ترکم شکار کبک و کبوتر

پاس چنین تحفه خندهایست که اینک

می بردم یاد رنج و خستگی از سر

دست نیازم گرفته حلقه در را

سینه ام از شور و شوق در تب و تابست

در بگشایید ! شیهه می کشد اسبم

خسته سوارم هنوز پا به رکابست

اما در بسته است

صامت و سنگین

سینه جلو داده است : یعنی برگرد

از که پرسم دوای این تب مرموز

به چه گشایم زبان این در نامرد

پاسخ شومی در این سکوت غریب است

دل به زبانی تپد که : دیر رسیدم

چشم غرورم سایه شد رگم افسرد

ماند ز پرواز بال مرغ امیدم

شیهه بکش اسب من !

اگرچه به نیرنگ

کس سر پاسخ ندارد از پس این در

خواهم آگه شوم که فرجامش چیست

بازی مرموز این سکوت فسونگر

جمله مگر مرده اند ؟

می پیچد دود

زندگی گرم را پیام و پیمبر

پس چه فسونیست ؟

آه ... اینجا ... پیداست

نعل سمند دگر فتاده به درگاه

اسب

سوار دگر گذشته از این در

ریخته پرهای نرم کبک و کبوتر

 

پ.ن:فرجامش چیست؟!:ws37:

شیهه بکش اسب من !

اگرچه به نیرنگ

کس سر پاسخ ندارد از پس این در

خواهم آگه شوم که فرجامش چیست

لینک به دیدگاه

این شب خالی را ، ای لب نامیمون ورد

از هراسی همه رگ فرسا کن سرشارش

ساقه ی نازک وس یراب گل رؤیا را

انتظار تبر حادثه ای بگمارش

 

پ.ن:شب خالی،انتظار حادثه می کشد:ws37:

لینک به دیدگاه

از درخت انبوه و تنهای سکوتم پرنده ای پرید

و پندار پرندگان دیگر در آن لانه یافت

شاید پرنده ی دیگر؟

و شاید پرنده های دیگر ؟

پس من هنوز زنده ام ؟

و قلبم از وحشتی گوارا فشرده شد

 

پ.ن:دنیای شاید ها،دنیای پیچیده ایه:ws37:

شاید پرنده ی دیگر؟

و شاید پرنده های دیگر ؟

پس من هنوز زنده ام ؟

لینک به دیدگاه

در سفر زاده شدم

در کوچ طایفه ی خزان زده ی آدم ها

در بغض عاطفه های وحشی و تاریک

و در آن زمان که سایه های پرخاشجوی مردان ستیزه گر

بر

نجوای مبهم دره ها

و جنبش پنهان دشمنی آهنگ سایه ها

تجهیز می شد

و اندیشه لرزان زنان

در پشت عزم سترگ مردان پناه می جست

من در رؤیای بی رنگم

زنبور طلایی ستاره ای را دنبال می کردم

و ابرهای مرطوب

از نسیم سرد مهتاب پراکنده می شد

من در

سفر زاده شدم

و چشمم

سرشار از دشت های رنگین و سیراب

به سوی سرزمین های آفتابی و تازه

که چون احساس هایی تازه

از پشت افق ها بر می خاست

با جستجویی پر تکاپو فرسوده می شد

در تابش گلگون و درخشان خورشید

تیغ رنگ ها بر پشته ها فرود می آمد

و در سایه ی تشنه ی خار بوته ها

دسته های گوسفندان در هم فرو رفته بودند

من در سفر زاده شدم

و با نفرین معصوم گریه ام

حصار غبار ستوران

از پیش سنگستان پر شقایق فرو می ریخت

و در غنچه های درشت و قرمز

چون شبنکی سبک

از اندیشه های معطر رنگین می

شدم

در سر بالایی چرمین

زمانی که زائران چاووش خوانان ، با ایمانی شگرف

به سوی گنبد فیروزگون ، کشیده می شدند

و هراس پرستش

دل های مضطربشان را می لرزاند

و نشیب ساییده ، با دواری خیال انگیز

ه دره ی پر تلاطم از سیلاب گل فرو می ریخت

گنبد

بزرگ ، با پنجه های زرینش برایم دست تکان می داد

و کبوتران سر بین بالش را به پرواز در می آورد

در سفر زاده شدم

در سفر زیستم

بارها

کوره راه باریک آسیاب ها و پرچین پر خار نخلستان ها را در پیمودم

و در گشفت می شدم زمانی که می دیدم

سواران چابک

و گروه

بی شمار زنان در لباس های رنگین

چون درختان پر میوه و شکوفه

از دهکده ی دوردست عروس می آوردند

کل می زدند

ترانه می خواندند

و اسب های سطبر

چونان صخره های مرمر

در زیر ران جوان به جنبش در می آمد

و اندوهگین می شدم زمانی که می دیدم

مادری

بر تل تیره ی کنار کومه

نگاهش در انحنای جاده ای که میان درختان گز دوردست گم شده بود

الهام غریبی را باور می کرد

حادثه شومی را از فریاد بی طنین گز ها و فرار رودخانه می شنید

و در کومه ای دیگر

زنی لالایی می خواند و گهواره ای خالی ر ا تکان می داد

در

سفر زیستم

و هنگامی که جاده ی سفید

چون ماری پرقوت ، به سوی قله های سفالین بر می خاست

و قافله را چون طوماری

در انحنای گردنه های مخوف در می پیچید و بر جلگه های تاریک سرازیر می

شد

زندگی را می دیدم

که بر پشته های کبود در جنبش است

و در کوهساری

دیگر

گردنه های بلند

قافله ها را تکرارمی کردند

من سفر کردم ، من سفر بودم

در معبر دردها ، خنده ها و پرسشها

در گذرگاه پندارها و الهام

و زمانی که به اندیشه ای سنگین شدم

و به ژرفنای خویش نگریستم

دیدم که خود گذرگاه دردها ، پرسش ها و قافله ها در

دامنه های تاریک

و ناایمن هستم

و لحظه هایم بر دشت های تاریک گسترده است

من در سفر بودم

از آن هنگام که آریا

از کوهستان های کبود

از مشعل پر تلاطم زرتشت

به سوی دامنه ها و جلگه ها و به سوی دشت های زرین سرازیر شد

از آن هنگام که سفر در نبض زمین تپیدن

گرفت

و از آن هنگام که سفر زندگی آغاز شد

من در سفر زیسته ام

من با سفر زاده شده ام

شگفتا ! که اینک توقفی نامیمون پس از سفری مقدس

مرا فرسوده کرده است

من دلبسته شده ام

دلبسته ی باغی زرین در سرزمینی دور

باغی زرین

با ساقه های

لطیف لبخند ها ، شکوفه ی آشتی ها ، جویبار پنجه ها

که از سنیم نفس ها و نوازش ها متلاطم است

که من میوه ی شاداب چشم هایش را بی تاب شدم

بهار تپش های مزرعه پر آفتابش را گرمتر سرودم

و فصل پر دوام انتظار ها را زندگی کردم

من در سفر زیسته ام

من با سفر زاده شده ام

ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه

در این گرایش مخوف

در این افسردگی تاریک

در این استغاثه ی نامیمون به سوی ریشه های سست و سیاه

در این تناسخ بدفرجام به جادویی مغاره نشین

گهواره ی دورتاب افق ها را تکان بده

و لالایی شگفت بسیج جاودانی را

برای غفلت آهوانی

که چون پاره های مهتاب

بر سینه ی تپه ها می چرند

در کوهساران به طنین آور

دشت های من

و سرزمین های من

در فصلی پر دوام و تیره فرو رفته است

بهاران من

در پشت دیوارهای سیاه خاک

در آتش شکوفه های ناشکفته ی خویش می

سوزند

و بامدادان من

چون گنج های باستانی

در اعماق صخره های عبوس محبوسند

خورشیدهای من

سرد و تاریک

در سکون بهت می چرخند

تپش های من دور می شود ، دور می شود

من افسرده شده ام ، من فرسوده می شوم

ای توقف شوم ، ای سکون بی باغ و بی گیاه

 

پ.ن:بیشترمون تو این وقت زاده شدیم!:ws37:

در سفر زاده شدم

در کوچ طایفه ی خزان زده ی آدم ها

در بغض عاطفه های وحشی و تاریک

و در آن زمان که سایه های پرخاشجوی مردان ستیزه گر

بر

نجوای مبهم دره ها

و جنبش پنهان دشمنی آهنگ سایه ها

تجهیز می شد

لینک به دیدگاه

بر دست سیمگونه ی ساقی

روشن کنید شمع شب افروز جام را

با ورد بی خیالی

باطل کنید سحر سخن های خام را

من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح

پای

حصار نیلی شبها دویده ام

از لاشه های گند هوس ها رمیده ام

مستان سرشکسته ی در راه مانده را

با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش

هشیار کرده ام

تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها

واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز

زنجیر های وحشی پرسش را

چون بردگان وحشی

از خواب

بیدار کرده ام

کوتاه کن دروغ

شب نیست بزمگاه پری ها

شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز

از آبهای رفته به دریای دوردست

و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها

نجوا نمی کنند درختان به گوش رود

جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای

یا چشم شبروی که

گرسنه است

به برق سکه های گران سنگ

بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را

دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر

در خود مبند شعر صداهای ناشناس

رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها

باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر

نفرین چشم هاست

سنگ ستاره ها که به قصر

خدا زدند

کوتاه کن دروغ

از من بپرس راز شب خسته بال و پیر

من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح

من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب

بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب

از من بپرس! من

بیدار چشم مسلخ بود م

در انتظار دشنه ی مرگم

نه انتظار پرتو خونی

ز عمق دل

تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید

بر هر چه قصه های دروغ است

نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام

تا خوابگاه دختر مستی

جنگیده ام ز سنگر هر جام

از من بپرس ! آری

من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام

از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی

بیدار

بوده ام

با دست های مرده ی چشم سفید خویش

دروازه سیاه افق را گشوده ام

سحری درون قلعه ی شب نیست

 

پ.ن:دروغ رو نمی تونن کوتاه کنن!:ws37:

کوتاه کن دروغ

شب نیست بزمگاه پری ها

شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز

از آبهای رفته به دریای دوردست

و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها

نجوا نمی کنند درختان به گوش رود

جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای

یا چشم شبروی که

گرسنه است

به برق سکه های گران سنگ

لینک به دیدگاه

پت پت فانوس

خار می چیند ز پای چشم هر عابر

پت پت فانوس

باغ می بافد به هر بایر

شهر می سازد به هر متروک

شعر می کارد به هر خاموش

گرنه

هر سنگی طلسم قلعه ای است

گرنه هر قلعه طلسم قصه ی پرهایهوی روزگاریست

این همه افسانه ، پس و هم کدامین قصه گوی شرمساری است ؟

پای از این اندیشه ها سنگین مکن ای دوست

در بن این شب که گنج صبح

با هزاران برق روشن چاره ساز خستگی هاست

با هزاران دست روشن چشمه

ی مهر است

با هزاران لب درخت میوه های شهدناک بوسه هاست

از چه رامش با فسونکار ندامت واگذاری ؟

از چه ؟

چشم اما می تپد در چهره ی من

هوش می خشکد ز هول جاودان وهم

میوه ی طاقت

می مکد شادابیش را شاخ پیر خشم

سنگ می ترمد ز صبر من : چه

یعقوبی و چه ایوب

گور میخندد به روی من : سکندر قصه ای بود

راه می پیچد مرا : زیم کوه جز فریاد خود کس قصه ای نشنود

پت پت فانوس اما ؟

پت پت فانوس

می دهد بازم نوید موزه بگرفتن به هر کاشانه ای

پت پت فانوس چون چشمی امید افروز

چتره می سازد به ایما غربت

دلگیر را

با فریب کورسوی شمع هر ویرانه ای

پل می بندد گران بر بی گدار شب

وز دل پر هول تاریکی

چشمه سار صبح می جوشاند از بانگ خروس

طرح انسان می زند بر جنبش کابوس

این همه فانوس

کوردل ، آخر چا در لجه ی تردید ؟

خیره سر ، آخر چرا مأیوس؟

جاده

امامی گریزد زین سمج امید

می دود پنهان میان خار و سنگ و غار

می رمد هر برگ این باد گرسنه را

سرد و خالی می شکافد صخره ی هر یاد

ضربه ی این تیشه کار سینه فرسا را

هر صلیبی با دریغی سرد

چشم می بندد دروغ شوم این بی دم مسیحا را

هر ستاره ، خنده اش چون

نیش

سخره می ریزد بر این تشویش

زخم خار هر درنگ

سرگذشت رفتگان می گویدش با پا

این رمیدن ها نگاه بی افق را خیرگی است

این دویدن ها دل بی آرزویت را تپیدن هاست

این تپیدن پت پت فانوس روغن سوخته است

صبر این دیوانه شب را ، این همه مظلم

هر چراغی خود به

راهی گمشده ای است

هر چراغی با فریب پرتو فانوس دیگر می سپارد راه

در چنین تزویر کار دلسیاه

هر چراغی را چراغ دیگری باید گرفت و هر شبی را با شبی

دیگر به صبح آورد

هر غمی را با غمی دیگر به تسکین ، هر دلی را با دلی دیگر

گوش با افسون هیچ آواز مسپار

دل به

چاه هیچ امیدی میفکن

شیشه ی این دیو را بر سنگ مرز زندگی بشکن

پت پت فانوس ، اما

می سپارد هر نفس ما را به دشت باز یک افسوس

 

پ.ن:نمی دونستم با پت پت فانوس هم می شه شعر گفت:ws37:

پت پت فانوس

می دهد بازم نوید موزه بگرفتن به هر کاشانه ای

پت پت فانوس چون چشمی امید افروز

چتره می سازد به ایما غربت

دلگیر را

لینک به دیدگاه

من گذرگاه تپش های فراموشم

پاسدار چشم های کنجکاوم ، معبر پاهای پر رفتار

سنگ بیدارم

گام ها را می شمارم ، نقش هر اندیشه را در سینه می بندم

لغزش گمراه کوراندیش را از پیش می بینم ، نمی خندم

تکیه گاه کوله بر دوشان پاره آستینم

همچو آب از هر گمان رهگذر تصویر می چینم

در سر من گرد صحراهای ناپیداست

گل به گل در وسعت یادم اجاق سرد آتش های خاموش است

رد پای کاروان ها در گدار نهرها مانده است

در شب طولانی اندیشه ام ، عاشق

راستین احساس خود را پای دیوار بلند خانه ای مانده است

نقش ماتی بر درخت روزگارم

هر که ام خوانده و ناخوانده است

جویبار خنده ها در من گذر دارد

ساقه های گریه ، سر بر شانه ، بشکسته است

دردها و دغدغه های نهان را آینه ام

صید من پنهان ترین جنبش

با همه غم های دنیا آشنایم من

با غم سخت و سترگ پادشاه دشت ها ، چوپان

کز فراز بارگاه استوارش برج کوهستان

تای آسا رفته در صحرا نگاهش

کنجکاو سیل زرد گله ی گرگان

گرچه با هر سنگ دارد آشنایی ، وز نهان تیره ی هر دره بینایی

اضطراب

جاودانش لیک در کار است

بر سر هر پنجه اش چشمی بیابانگرد بیدار است

هر نگاهش پاسدار گوسفندی ، هر رگ او گردن هر بره را بندی است

گرده ش می لرزد از پندار خونین پلنگان

با نی زرین سرودش ، با هیاهویش

می دمد بر دخمه های تیره ، ورد هوشیاری

تیر مار مست آهنگش

می زند بر صخره ی هر هول خفته نیش بیداری

با همه غم های دنیا آشنایم

با غم دریا که اقیانوسش از دامان خود رانده است

با غم دریاچه کز آغوش دریا دور مانده است

با غم مرغی که رنج آشیان پرداختن برده است

با غم مرغی که دور از آشیان خوانده است

با غم سنگی

که تندیس ونوسی خواست بودن ، سنگ گوری شد

یا درون چشمه ای شهزاده بانویی بر او عریان نشیند

در دل سرداب تاریک و سیه سنگ صبوری شد

با همه غم های دنیا آشنایم

با غم صحرا

با غم دریا

با غم حیوان

با غم انسان

با غم خاموش و مرموز پیمبرها

کز فراز قله ی اعجاز پای آتش ایمان

خیره بوم آسا در اعماق قرون گنگ

خیره در ابر سیاه وهم

در کمین مرغ زخمین بال پیغامی

در کمین نور الهامی

چاره جوی سرکشی های گنهکارانه ی انسان

پاسخی ، خوف پرستش زنده دار ، اندر قوم تباه اندیش

هاله ها پیچیده اند

از وهم گرد خویش

من گذرگاهم

با همه غم های دنیا آشنایم

دردها و دغدغه های نهان را آینه ام

صید من ، پنهان ترین جنبش

با دل من کوفته نبض هزار انسان خوف اندیش

اضطراب قوم را از چشم هاشان می شناسم

با درنگ لحظه هاشان آشنایم

دست مرموزی که

خاک خاطر هر زنده را آرام

با درشت انگشت های هرزه کاویده است

بر دل بی تاب من هم پنجه ساییده است

سوسوی چشمی که از ژرفای تاریکی

گونه ها را نور سرد خوف پاشیده است

بر دهان باز و چشم وحشت من نیز خندیده است

با همه غم های دنیا آشنایم

آینه ام

بردگان رهسپار دور را تا پای دیوار بلند کار

سنگ خاموش گذرگاهم

بازگوی گفتگو های نهانم

ابر حیرانم

دیده ی امید ها را در پی خود می کشانم

رنگ هر اندیشه را رنگین کمانم

 

پ.ن:همه یک نوع غم دارن:ws37:

با همه غم های دنیا آشنایم

با غم دریا که اقیانوسش از دامان خود رانده است

با غم دریاچه کز آغوش دریا دور مانده است

با غم مرغی که رنج آشیان پرداختن برده است

با غم مرغی که دور از آشیان خوانده است

با غم سنگی

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست

تا بشکفد از لای زنبق های شاداب

یا بشکند چون ساقه های سبز و سیراب

یا چون پر فواره ریزد روی گل ها

خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است

نفرینی شعر خداوندان گفتار

فواره ی گل های من مار است و هر صبح

گلبرگ ها را می کند از زهر سرشار

من راندگان بارگاه شاعران را

در کلبه ی چوبین شعرم می پذیرم

افسانه می پردازم از جغد

این کوتوال قلعه ی بی برج و بارو

از کولیان خانه بر دوش کلاغان

گاهی که توفان می درد پرهایشان را

از خاک می گویم سخن ، از خار بدنام

با نیش های طعنه در جانش شکسته

از زرد می گویم سخن ، این رنگ مطرود

از گرگ این آزاده ی از بند رسته

من دیوها را می ستایم

از خوان رنگین سلیمان

می گریزم

من باده می نوشم به محراب معابد

من با خدایان می ستیزم

من از بهار دیگران غمگین و از پاییزشان شاد

من با خدای دیگران در جنگ و با شیطانشان دوست

من یار آنم که زیر آسمان کس یارشان نیست

حافظ نیم تا با سرود جاودانم

خوانند یا رقصند

ترکان سمرقند

ابن یمینم پنجه زن در چشم اختر

مسعود سعدم ، روزنی را آرزومندم

من آمدم تا بگذرم چون قصه ای تلخ

در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم

اینجا نیم تا جای کس را تنگ سازم

یا چون خداوندان بی همتای گفتار

بی مایگان را از ره تاریخ رانم

سعدی

بماناد

کز شعله ی نام بلندش نامها سوخت

من می روم تا شاخه ی دیگر بروید

هستی مرا این بخشش مردانه آموخت

ای نخل های سوخته در ریگزاران

حسرت میندوزید از دشنام هر باد

زیرا اگر در شعر حافظ گلنکردید

شعر من ، این ویرانه ، پرچین شما باد

ای جغد ها ،

ای زاغ ها غمگین مباشید

زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ

و آوازتان شوم است در شعر خدایان

من قصه پرداز نفس های سیاهم

فرخنده می دانم سرود تلختان را

من آمدم تا بگذرم ، آری چنین باد

سعدی نیم تا بال بگشایم بر آفاق

مسععود سعدم تنگ میدان و

زمین گیر

انعام من کند است و زنجیر است و شلاق

 

پ.ن:روسیاهان هم دل دارند:ws37:

ای جغد ها ،

ای زاغ ها غمگین مباشید

زیرا اگر دشنام زیبایی شما را رانده از باغ

و آوازتان شوم است در شعر خدایان

من قصه پرداز نفس های سیاهم

فرخنده می دانم سرود تلختان را

لینک به دیدگاه

ای گل هر لحظه از عطر لطیف یاد تو سرشار

خنده ات در قصر رؤیایم کلید خوابگاه ناز

تا تو در خرگاه عطر خویش

خلعت لبخند بخشی لحظه های انتظارم را

هر رگ من جاده ی یاقوت شهر شعر

هر رگ من کوره راه کشتزار شور و تشویشی است

کز سر هر سبز سیرابش

سرخ منقاران رنگین بال

برگ پیغام جزیره های عطر آگینشان آواز

عطر آواز کرانه های موج آوازشان در برگ

وز جهان گنگ هر پرواز

سبز بی پاییزشان در برکه ی چشم است

پای بندرهای دیگر زندگی مرده است

آبهای تیره می غلتند روی هم

می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت

جاشوان بر عرشه ی مرطوب

خواب های تیره ی آشفته می بینند

جاشوان بندر شعر من اما خوابشان شاد است

خواب می بینند

می درخشد آبهای دور

بادبان های هر طرف با رفت و آمدهای قایق ها

طرح پرواز کلاغان سپید شاد را

در فضای صبح بی خورشیدمی بندند

مرغ ماهی خوار در رؤیای پر موجش

ماهیان رنگ رنگ از آب می گیرد

انتهای هر پی من باز هم فانوس دار بندر یادی است

تا تو با من گرم بنشینی

تا

توانم مرد گردآلود جاده های پندار تو باشم

هر نفس کز من گشاید دشت

مرتع بی خوف گرگ آهوان بی گناهی هاست

مخزن هر دانه ی با باد سرگردان

باغ پر گنجشک شادی هاست

سینه ی هر سنگ

رازدار خورد و خواب قافله های گران کالاست

بطن هر لحظه

خوابگاه قرن

هاست

وین همه، مهتاب من ! از من

یک نفس با عطر گلهای سپید نوشخند توست

ای چراغ کوچه ی افسانه های گنگ

کوچه ای از شهر خشتش حرف و حرفش اشک

گر تو با من سرد بنشینی

گر نگیری نبض بیمار بهارم را

هر نفس دشتی غبار آلود خواهم داشت کاندر آن

بادها در

جستجوی برگ

برگ ها له له زنان در دشت سرگردان

کاروان ها خاطرات محو دور آغاز

در غبار بی سرانجامی

دزدشان در پیش

زنگشان خاموش

بارشان سنگین

کاروانی ها

گردشان در چشم

خارشان در پا

یأسشان در دل

در حصار بسته ی پر گرد گمراهی

چون ستور گیج گرد خویش می چرخند

آهوی تنهای دشت شعرهای من

تپه و ماهور پندارم به جست وخیز هر صبح تو معتاد است

گر تو با من سرد بنشینی

سنگ سنگ دشت شعرم گریه خواهد کرد

برگ برگ باغ شعرم اشک خواهدریخت

جوی پندارم

تا نبیند مرتع سز تو

را خالی

تا نبیند صبحدم آبشخور پاک تو را متروک

چشمه اش را ترک خواهد گفت

در میان سنگ ها و صخره ها آوار خواهد شد

ای چراغ قصه های من

 

پ.ن:بازی می کنه با احساسات بعضی تعبیرها!

آبهای تیره می غلتند روی هم

می دود خرچنگ هر اندیشه در غار سیاه بهت

جاشوان بر عرشه ی مرطوب

خواب های تیره ی آشفته می بینند

لینک به دیدگاه

رون آشفتگی ها با برون عصیان

بر کدامین ساحل رامش

در کدامین بستر بی سنگ و صخره گرم داری جا

با کدامین پیر جادو خاطرات گرم است

در کدامین قلعه

ای دریا ؟

پای بگشوده به مرز دیدگاه من

ریخته خالی صدف ها را به ساحل پیش چشمان لئیم دانش من

راه بسته بر نگاه من

تا نه بگمارم خیالی خلوتت را ؟

تا ندانم با کدامین پیر جادو روز و شب همخوابه ای ، دریا ؟

زورقان تیز پرتاب گمان ها

هر یکی سرشار بندرهای سنگین

بار

مرغکان سست بال جستجوگر

هر یکی جویای سلک گوهر تاریخ

ماهیان رنگی و چالاک و شاد آرزوها

بطن هر یک مدفن انگشتر سبز نبوت

بطن هر یک زادگاه یونسی ، هستی کمین بعثت او

جام سرخ روشن خورشید

با شراب تازه ی هر روزش آکنده

آسمان های درون سینه ات

جاری

چشم ساحل را

بادبان زورق بگسسته لنگر را

می فریبی این همه را ، می بری این ارمغان ها را کجا ، دریا ؟

از چه ات با من سر پاسخ نه ، این سان ورد می خوانی

از چه دانه می فشانی پیش مرغ پیر فکر من

از چه اینسان می فریبی بادبان های نگاهم را ؟

از تو

زینسو هر چه می بینم فریب و قصه و ورد است

با تو ز آن سو هر چه می دانم ندانم چیست

از تو اما برنخواهم داشت

چشم پرسش ، سایه پرخاش

از تو اما برنخواهم کرد

دست کاوش دام ژرفا گرد

با تو این جاشوی پیر و شوخ

راز پنهان یاب اعماق است

روشنان روزهای

رفته اش را در تو می جوید

ماهیان لحظه های مرده اش را در تو می گیرد

این کران اندیش مروارید چشم کودکش را از تو می خواهد

سحر فرعونان فسون ها را بگو جاری کند بر ساحل مفلوک، بیمی نیست

او عصای لاشه ی فرسوده ی خود را

در شبی تاریک روی سینه ات خواهد فکند آخر

موج ها را پاره خواهد کرد

ورد بطلان خواند خواهد بر خروش یاوه جوشت

بادبان چاوشی ها اوج خواهد یافت

ضربه ی نرم تپش ها دور خواهد شد

تا بیاساید به روی ساحل دیگر

تا نه بگشایی به مرز دیدگاهم پا

تا نگویی می بری این امرغان ها را کجا ، دریا ؟

 

پ.ن:چرا؟؟؟؟؟؟

می فریبی این همه را ، می بری این ارمغان ها را کجا ، دریا ؟

از چه ات با من سر پاسخ نه ، این سان ورد می خوانی

از چه دانه می فشانی پیش مرغ پیر فکر من

از چه اینسان می فریبی بادبان های نگاهم را ؟

لینک به دیدگاه

همه تن چشم ، بلور

بسته در نشئه ی جاوید شرابی که ندیده است ، نگاه

مانده چون سایه ی لبخندی بر چهره ، به رف

دل گشوده به نسیمی گمراه

نز غبارش به

تن آلودگی و نز اثر پنجه ی مست

گرد پندار شبا روز منش آلوده است

بر تنش بال نفسرده ، نه پروانه ، نه کرم

با نگاهی نگران

چشم من بوده که پروانه ی پیرش بوده است

همه تن چشم بلور

گونه بی خشم بلور

نز غروبش جز شرم

نز طلوعش جز وهم

تکیه داده

است بر اندیشه ی بی انبازی

گوش بسپرده به هیچ آواز

هوش بسپرده به رؤیای کبوترها بر گنبد دور

گرچه سر با خویش است

نیست هر جنبش من زو پنهان

رنگ می بازد از هر نفسم

شوق می یابد از هر هوسم

خواب می بیند دلزندگی مستی پیشین مرا

سایه ی دستم

افتد چو بر او

به گمانش که شدم تا ز شراب آکنمش

عزم دیوانه ی سرسخت مرا

لیک با او عهدی است

تا که این پرده نجنبد بر در

تا که این در نجهد چون سگ کاشانه ز خواب

تا نلغزد به دل حجره ی من چون مهتاب

باغبان همه گلشن هایم

تا لبانم ننشیند به گل ترد لبش چون

زنبور

تا شبی نشکفد از باغ بدنمان انگور

همه تن چشم بماند این جام

همچنان باد بنوشد ناکام

همه تن چشم بمانی ای جام

همچنان باد بنوشی ناکام

تاک رنجور مرا ریشه فسرده است به خاک

باغ متروک مرا ریشه رسیده است به سنگ

چاه اختر ها خشکیده ز آب

رخم

گل ها را بگریخته رنگ

ابرها را همه با من سرکین

بادها را همه با من سرجنگ

پرده ی پیر که چون من شده هر نقشش پیر

هرگز از جای نجنبید واگر جنبید از بادی بود

گل قالی نفسرد

پله ، آهنگ سبک خیزی پایی نسرود

دل به رنگی مسپار ای جام

اینکت آمدم اما نه

گمان تا ز شراب آکنمت

آمدم ، سنگین دل ، سنگ به کف بشکنمت

جام چون رشته ی اشکی بگسیخت

 

پ.ن:رنگین کمان واژه:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

دریغا ، ای اتاق سرد

اجاق آتش اندام او بودی

تو هم ای بستر مشتاق یک شب دام او بودی

چه شب ها آرزو کردم

که ناگه دست در او را در آغوش من اندازد

نفس یابد ز عطر پیکرش هر بی نفس اینجا

ز شادی بشکند همچون دل من هر گرفتاری قفس اینجا

گل قالی برقصد زیر دامانش

بشوید بوسه ام گرد سفر از روی خندانش

نگاه خسته ی تصویر بیمارم

که خیره مانده بر کاشانه جان گیرد

هر آیینه ز تصویر هراسانش نشان گیرد

دریغا ، ای

اتاق سرد

بسان دره ای تاریک

دلت از آتش گل های گرم صبحدم خالیست

تو هم ای بستر مغشوش

چو ابری سینه ات سرد است و مهتاب لطیف پیکری در پیچ و تاب نیست

گر او صبح است بر کاشانه ای اکنون

دریغا ، من شب بی اخترم اینجا

اگر او آتش گرم است در هر خانه ، من

خاکسترم اینجا

پ.ن:من خاکسترم این جاsigh.gif

دریغا ، من شب بی اخترم اینجا

اگر او آتش گرم است در هر خانه ، من

خاکسترم اینجا

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

از عمق شب ستاره ای آمد نفس زنان

در موج اشک های من افتاد و جان سپرد

چون چشم آهویی که بر سر چشمه ای رسید

چون قلب آهویی که به سرچشمه ای فسرد

با مرگ او ستاره ی قلبم به سینه سوخت

با مرگ او پرنده ی شعرم ز لب پرید

بادی وزید و زوزه کشان آب را شکست

ابری رسید و مرتع مهتاب را چرید

آن قاصد هراسان با آن شتاب و شور

در حیرتم ز دشت کدام آسمان گسست ؟

گر با لبش نبود سرودی چرا فسرد ؟

گر با دلشنبود پیامی چرا شکست ؟:ws37:

چشمم هزار پرسش اینگونه دردناک

بر بال شب نورد هزاران ستاره بست

 

پ.ن:چرا؟:ws38:

گر با لبش نبود سرودی چرا فسرد ؟

گر با دلشنبود پیامی چرا شکست ؟:ws37:

لینک به دیدگاه

گمگشته ی چاهسار اوهام

بر سنگ گمان کشیده گردن

جویای چراغ قریه ی دور

پویای سواد شهر آهن

نه ناله های مردهای بی اسب

نه شیهه اسب های بی مرد

از سینه ی دره های موهوم

چاووشی بادها غم آورد

با جنبش برگ های تاریک

جنبد دریای هولش از دل

هر باطل بی نوید ، روشن

هر روشن پر نوید ، باطل

در دره ی سرد خاطر او

نه هلهله ی سرود پندار

در سینه ی آن مسیل پر سنگ

نه پای گلی نه پنجه ی خار

خیزد از او غرور چون دود

پیچد در او غبار تشویش

با او گردد هراس نزدیک

چون سایه به کودک کج اندیش

با ضربه ی ورد باد نگاه

از شب گسلد هزار جادو

گیسو افشان و شاد و بی رنگ

رقصند به گرد هیکل او

با ضربه ی تک

ستاره ای باز

بازند اشباح تند پارنگ

همرنگ نگاه دور گردند

از دور کنند بازش آهنگ

روید در شب ز وحشتی شوم

دستان از او به التجایی

لرزد از او لبان مبهوت

جوشد از او سبک صدایی

ای دست لطیف خفته در ابر

ای پای سپید رفته در شب

ای جاده که می

رود به مهتاب

از دیده ی من نهفته در شب

چون پت پت شعله بر فروزید

بر سینه ی ره چراغ پاها

انگشن چو صبح برگشایید

تا اسب تپش برانم آنجا

ای مرغ سپید سخت منقار

بشکن سنگ سیاه و پر سیم

بگریزان آهوی رم آیین

تا بگریزم ز جنگل بیم

بنشان

باغ لطیف خورشید

بر تیغه ی کوهسار گلگون

بر سینه ی تپه ها برویان

گلبوته ی شعله های پر خون

آی آتش خفته در رگ دشت

پای شب بی ستاره می سوز

ای دهکدئه ی خزیده در خواب

برخیز و اجاق ها برافروز

ای آتش قصه گوی مرموز

فرمان رحیل در بیان

آر پیغمبر بی پیامم اینک

بر لب هایم ترانه بگذار

تا تبت آهوان روان کن

جاری دشتان چو سبز دریا

تا چین بهار ها برانگیز

صد قافله گل ، به صبح ، رویا

سرگشته ی قصه های خویشم

گریان ، لرزان ، گشوده بازو

ای طبل نهفته در خروش آی

درهم

پیشچان گروه جادو

ای اسب نجیب کج شده زین

رم کرده ز نیش افعی پیر

افتاده سوارت این چنین مات

آسیمه سر آ ز خاکش برگیر

های ای نی زر نفس ! سرودی

تا سبزه شود به سنگ ، رویا

تا بندد صبح در سیاهی

چون نطفه ی بره های موسی

 

پ.ن:دم به دم می آید و می رود نفس در شعر:ws37:

لینک به دیدگاه

نعل ها در ریزش زرینشان گویی

در طلسم بی شتابی مانده اند

وان غبار ساکن بی مرد را

جاودان بهر فریب چشم راه اندیش من افشانده اند

خالی این

جاده را ، تا کومه ها ، تا کاخ های دور

خش خش برگی نکرد از خواب خوش بیدار

وین سکوت شوم همزاد مرا

ضربه ی سم سوار گمرهی نشکست

مانده پا در باتلاق بهت

نعره های بی طنین وحشتم را در تمام خاک گوشی نیست

از پس هر خار بوته خیره با تردید

چشم هایی باز می

پاید مرا اندیشناک

سایه ی هر برگ برگی باشد از در لانه ی توفان

تا نیفتد در طلسم من

می خزد پنهان و سینه می کشد بر خاک

قلعه در گرداب وحشت ، تن فروتر می دهد هر دم

باز مانده پیش پایش هر کلاف راه

بسته مانده بر نگاه انتظارش پای هر پوینده حتی باد

پنجره های عبوسش تشنه ی یک پرتو امید

برق شلاقی به پشت اسب

برق سنگی زیر نعلی گرم

زندگانی گرد او سنگ است و سنگ افشان

سنگ نفرت در فلاخن دارد آماده

دست کیداندیش هر پنهان

آفتابش زاد و زیور سوخته است

دست نفرین تن به تیرش ، دوخته است

خالی پر خوف وهم انگیز او

کس نمی داند چه افسون ها به خویش اندوخته است

جا به جا دندانه های برج و بامش را

بس کمند آویخته

پای رفتن هر که را بوده است ، گویی

بی گمان خود را رهانده ز این قفس بگریخته

کس نداند این حصار هرزه مفتوح کدامین پیر سردار است

کس نداند ، کی ، کدامین جادو آیین زن

شوی با دیهیم خود را زهر در جام می آغشته است

خویشتن ویم برج خونین آستین را ، بیوه کرده است ؟

کس نداند ، لیک

این غبار اندیش دل از آرزوی سرگذشتی آنچنان سرشار

در سکوت وحشی پر آفتاب خویش

با مناجاتی غمین ، با مرگ در

پیکار

از درون تیره شوید زنگ تیمار

بشکنید ای نعل ها بغض هزاران سنگ را بر ساحل این راه

جاده ی تا هیچ آبادی

بلکه نخل دودی از انسان

بشکفد بی انتهایش را

آسمان بی نسیم پر غبارم را که شبهایش

خاموش از فانوس بندرگاه اخترهاست

ای پرنده های

سنگستان کوه دور

پر کنید از بال کوبیهای پر جنجال

های ! مرغان بلورین بال بارانها

شیشه های تیره ام را بشکنید از ضربه ی منقار

بار دیگر بر حصار من گیاه زندگانی را برویانید

زندگی را بار دیگر با من آرایید

گردی از ره برنمی خیزد ، دریغ

برگی از صحرا

نمی جنبد که : ماری رفت

لاشه ی این افعی بیجان ز مهر و زهر متروک است

قصه ی پیران یاوه گر

کار خود را کرده است

قصه ی پیران بیماری که شبها پای آتش ها

از کلاف خویش بگشودند و زنجیر بسی افسانه پیچیدند

نیش هرزه بازکردند و طلسم کینه بر دیوار من بستند

مادر ! آنجا قلعه ی پیری است

گشته در پای حصار هرزه اش شهزاده ی گلگون سواری سنگ

مانده در هر غرفه اش خورشید چهره دختری در بند

مرغ آنجا بال می ریزد

اسب آنجا نعل می ریزد

در دل آن قلعه سحر آمیز شمشیری است

هر که آن شمشیر را یارد به چنگ آرد

قلعه ها

را فتح خواهد کرد

دختران را نیز

دشت خاموش است

جنبشی از برگ و بادی نیست

کهنه زخمش باز گشته ، یاد زخم و دردش از سر می رود قلعه

هر نفس در گل فروتر می رود قلعه

آخرین آواز های او

قطره های آب را ماند چکد بر تپه های شن

ای سواران خم شده بر یال مرکب

ها

ای سواران سیمگونه تیغتان در اهتزاز

دخترانی را که روی کوهه زرین زین افکنده اند

غرفه آذین کرده ام سوزانده ام عود و عبیر

شستشوشان می دهم در چشمه های شهد و شیر

از عصیر نابتر انگور خاک

در بلورین جام های لعل گون دارم شراب

از پر مرغان مهتاب

آشیان

بستر شور آفرین گسترده ام بر تخت های عاج

بزمتان آماده دارم ای سواران

پر کنید این راه نفرین کرده را از گرد

پر شوید ای دشت ها ، از مرد

ای سواران ، تشنه ی غوغای انسانم

آرزومند طنین نعل زرین سوارانم

از تن چرکین دیوان

وز خروش قهقهه های

هراس انگیز آنان

من ، دلم آشوب بگرفته است

پاکی لبخند هاتان را بیفشانید در آیینه های من

پلکان را بشکنید از ضربه چکمه هاتان

وحشت سرداب ها را بشکنید از بانگ خویش

تیرگی رابشکنید از برق و تیغ

بادهای مرده در دهلیز ها را راه بگشایید

تا به

دشت دور بگریزند

گردن افسانه های کهنه را زنجیر بردارید

تا به کام شب فرو ریزند

آی ! انسان چشمه ی افسانه ها

از شگفت من

قصه های تازه کن آغاز

تا سواران سوی من تازند باز

تا ز جلد کهنگی شمشمیر های خسته برخیزند

تا دوباره تیغ بازان بر سر اندیشه

های خویش بستیزند

دختران تا حسن خود بینند در آیینه ام

تا ز مهر آکنده گردد سینه ام

ای سواران

کاش این دروازه بگشایید

وی پرنده ها

کاش

قلعه را گرداب ماسه ، همچنان افعی فرو بلعید

قلعه دیگر نیست

قلعه ای گویا نبوده است آنچنان که

رفت

مرز تا مرز افق دشت است و دشت و دشت

مرز تا مرز افق باد است و باد و باد

برگی از هامون نمی جنبد

راه در خواب است

 

پ.ن:هیچ کس نمی داند که جاده ها خالی اند:ws37:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...