رفتن به مطلب

منوچهر آتشی


ارسال های توصیه شده

خاکستر آشیان و نفس نور

زرینه بیضه هاش در آغوش

بر تپه ای به ساحل شبها

اندیشناک ، داده به ره گوش

جوید ز هر نسیم گریزان

عطر غبار قافله ای دور

تا در خموش تپه بپیچد

جوی لطیف هلهله ای دور

تا سایه های خفته بجنبند

با جذبه ی ترانه ی مهتاب

تا بوته ها ز ریشه برآیند

مسحور رقص شعله ی بی تاب

تا کولیان خسته ببندند

اسفار استران تکاپو

با دشت و چشمه گوید بدرود

در باغ شعله سینه ی آهو

تا خستگان تشنه ببندند

چشمان سایه گسترشان را

او با چراغ شعله بکاود

رؤیای دور منظرشان را

با هر نفس که می کشد از شوق

پرواز می کند ز دلش نور

ای کاش دست رهگذری لنگ

ای کاش پای رهگذری کور

من مرغ آتشم همه پرواز

اینک نشسته ام همه

اندوه چشمم فسرد زین ره متروک

جانم فسرد زین شب مکروه

زین سردخانه قلبم خشکید

زین خواب یاوه بالم فرسود

آن دود قصه ها که سرودم

اشکی ز هیچ چشمی نگشود

افسانه ی طلاییم افسوس

با خواب هیچ بوته نیامیخت

بس غنچه ی جرقه فشاندم

درگوش هیچ ساقه نیاویخت

در پای من درنگ نیاورد

هر سایه ، خوفناک و نهان ، رفت

بر من اگر گمانی چرخید

چونان پرنده ، بال فشان رفت

چشمان گرگ گرسنه ای بود

بر من اگر فروغی تابید

فریاد برگ سوخته ای بود

در من اگر سرودی پیچید

آهنگ گرم سمستوران

قلبم اگر شنید تکان خورد

بنشست در افق چو غباری

نومید گشن چشمم و افسرد

بادی ز کشت دور نیامد

تا دامنش بگیرد آهم

تا دشت ها بسوزد با او

تا بشکفد جهان سیاهم

پای مرا امیدی اگر خست

سرشار کینه کرد سرم را

بارانی از افقندرخشید

تا بسترد غبار پرم را

نفرین به ذهن لال کیومرث

چوپان سایه های هراسان

نفرین به دست وحشی هوشنگ

نفرین به سنگ و افعی و انسان

هان بی خرد خدای هوس باز

هر لحظه ات شکنجه فزون باد

زاغت گرسنه باد و گرسنه

در سینه ات جگر همه خون باد

با مرغ آتش است هم اندود

تپه ، نشسته در شب بیمار

پای هزار ریشه در او سست

چشم هزار غنچه بر او ، خار

چون فکر مرغ خسته ی آتش

شب دیر صبح و دور ترانه

کهسار تیره ، عفریتی پیر

خوابیده ، سر نهاده به شانه

با اشک هر جرقه طراود

پرهای سست یاد به هر سو

از کام مرغ آتش جوشد

افسانه ای شگفت تر از او

از ژرف چشم زندگی کور

از قلب سرد یک شب بیرنگ

منقار وردی بر من لغزید

پرپر زدم ز بیضه ی یک سنگ

افسانه ها سرودم زرین

از دره ها گذشتم پر شور

بس دانه ها فشاندم در خاک

تا ساقه ها بروید از نور

در چشم های کور و گرانخواب

پرهای گرم شعله کشاندم

با ضربه های روشن منقار

در قلب ها ستاره فشاندم

تا کورمال دستان ره جست

تا پویه ناک پاها جان یافت

تا چشم ها ز شادی گریید

تا گونه ها ز شرم و هوس تافت

بسجوجکان ، طلایی و نوبال

پرواز دادم از همه آفاق

این اختران همهمه انگیز

این ماهتاب تشنه ی مشتاق

چون دوره گرد چنگی پیری

خواندم سرود خویش به هر گوش

بردم خروش خویش به هر شهر

کز هر خموش همهمه زد جوش

بر قله ها نشستم غمناک

بر صخره ها کشیدم انگشت

تا لعل نطفه بست به هر سنگ

تا سنگ بافسانه درآغشت

مزدا شدم به گونه ی آتش

دانش شدم به سینه ی زردشت

تا سایه های جادو را راند

تا جاودان سرکش را کشت

دوزخ شدم به خویش که دل ها

در سینه های تیره بتابند

تیره شدم که پاک خیالان

در روشنای خویش بخوابند

چون سرگذشت سلسله ی خاک

ماندن به یاد سینه به سینه

در چشم زن سرشک تمنا

در مشت مد خنجر کینه

من مرغ شعله بوده ام آری

بیدار چشم دره و دریا

شاید به چاه تیره نیفتند

آوارگان خسته ی سودا

در انتهای این سفر

شوم دیگر مرا نمانده توانی

زان باغ شعله های گل انگیز

در سینه ام نمانده نشانی

سرد و خموش و تیره اجاقی است

افسانه ای که ماند از من

گر بگذرد نسیمی روزی

خاکستری فشاند از من

اینک مرا به خلوت این شب

بر لحظه های مرده نمازی است

با ورد سحرخیز تپش ها

در رهگذار باد نیازی است

بادی اگر مدد کند از مهر

بخشد به کشتی خشکم راهی

یا لانه ام بر آرد از جایی

وا ندا زدم به جان گیاهی

با آخرین جرقه که مانده است

خواهم که شعله ای بفروزم

تا گر شبی تو بگذری اینجا

پای تو را به خیره بسوزم

 

پ.ن:از خاکسترها...طوفان بر می خیزد:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

صخره لم داده است و ران افکنده بر ران پای رود

چون زنی زیر نگاه تشنه ی دزدانه ی مردی

چشم در خوابی دروغین بسته تا بنوازدش خورشید

هوش در وهمی فریبا

بسته تا بفشاردش بر خویش، خاک

خارش هر دانه ی شن را

رنگ می بازد تنش چون چشمهای از جنبش ماهی

ساقه ای سیراب و سبز

با هراس عاشقانه پنجه می سای به پهلویش

می تراود در تنش تک قطره های شرم و شوق

سایه اش در آب و سیرابست

پیکرش اما نفس بگرفته از عطر و عطش

خارشی در اوست جاری ، شهوت آمیز

لعل در او نطفه می بندد

ریشه در او می دواند پنجه ی مرجان

می زند در او جوانه ساقه ی یاقوت

پرورش می یابد از هر قطره ی خورشید

ضربه ی منقار باران چشمه در او می گشاید

مرغ لذت می زند در چشمه اش پرپر

در کنارش چک چم تک قطره های

آب

که ز چشم سبز برگی می چکد در رود

از زبانش قصه می گوید ، دلش را می کند بی تاب

این سکون ترد خواب آمیز را

تیغه ی الماسگون تیشه ای ، ای کاش

آنچنان که میوه ای شاداب زیر زخم دندان می درید از هم

وین رگه های پی آسا را

کاش تیغ ناخنی وحشی و تشنه می برید

از هم

در گذرگاه هزاران چشم

لانه ی پنهانشان گرداب ناف مرمرین روسپی ها

در تپش گاه هزاران دل

گرمگاه لرزش جاودیشان در شعله خیز سینه های مست

در گذرگاه هزاران لب

حرف هاشان آیه های روشن انجیل

چاره ساز دیو خویی های انسان

حرف هاشان زمزم

جوشنده ی قرآن

روشنی بخش هزاران جاده ی بی عابر تاریخ

حرف هاشان ... لیک

پاسخ دلخواهشان در چشمه ی کودک کش پستان شهوت

مایه ی بیوه زنی بیمار

در گذرگاه نوازش ها

در گذرگاه ستایش ها

در وزش گاه نسیم آن همه پندار

کاش تندیس ونوسی می شدم

تا

برانگیزم هزار افسانه در یک وهم

تا برانگیزم هزار اندیشه در یک حرف

تا بلرزانم هزاران غنچه ی لب را به تحسین

در اجاق خاطر شاعر ، ز خاکستر

تا برویانم گل داغ هزارا شعر رنگین

کاشکی تندیس سرداری شوم غم نام

در سطبر سینه اش در چین پیشانیش

سایه ی اندوه

بی جنبش

در شکاف دیده اش در صخره ی لبهاش

اشک و نعره ، خشم و تشویش

تیغ پیرش سرد و صلح اندیش

تا چو از فرمان آتش خسته گردد امپراطور

تا چو از رحم دروغین اشکش از گونه شود خشک

تا چو خالی گرددش از لعب تن فرسا رگ و پی

مغفر از سر بفکند با خشم

خم شود بر شانه ی اندوهناک من

بنگرد در دیده ی اندیشناک من

کودک آسا اشک بفشاند

بر خدایی دروغین مرثیه خواند

صخره بی تاب است و ران افشرده بر ران

رنگ می بازد پیاپی پیکرش

سایه می گیرد ز هر جنبش چو آب چشمه ی ساکت ز ماهی

در کنارش لیک

گوش

خوابانده فتاده تیشه ای

چشم بسته لب گشاده سخره ناک

نیشخندی می جهد از برق دندان هاش

در کنار تیشه مرد تیشه کار

های های رودش از سر برده هوش:ws37:

لای لای آبش از تن برده تاب:ws37:

با شراب خستگی رفته به خواب

سبز دشتان مرتع اندیشه هاش

جویباران با هیاهو در

رگش جاری

با نی زرین سرودش غلغله افکنده در صحرا

می رماند گرگ های هول

می چراند آهوان خاطراتش را

هه : چه افشاندم نفس ها را عبث

گر چه جوی هر نفس خشکید زیر پای من

در سکوت گور از ره ماندگان

هر چه نیرو داشتم

ریختم از جوی خشک بازوان در چاه سرد

گور

هر چه خونم بود در گونه

در رگ زرد و فسرده ی مردگان جاری شد آخر

هر چه مهرم بود در دل

در مصاف سنگ ها شد خشم

هر چه خشمم بود در مشت

در نگاه بی فروغ مردگان شد مهر

مهر اما هیچ کس با من نورزید

نفرت و نفرین ولی ، بسیار

در شبان سرد

زوزه ی شاخ درختان است و گرگ باد

سبزه ها در ساحل اندیشه های من نمی رویند

مرغکان بر آستانم دانه ی مهری نمی جویند

دوستانم قصه ای بهرم نمی گویند

شب اگر گهواره ای آهنگ پرتاب تولد خواند

من ، شتاب آلود و بی اندوه

خوانده پایان هزار افسانه کوتاه و دراز

صبح ، گور تازه ای پرداختم

این همه نفرین چرا با من ؟

من کیم جز ناخدای آخرین بندر ؟

کشتی بی ناخدای گور

گور بردشان چه به دوزخ ، چه به فردوس

تا چه کالاشان درون گونی تن

مزد من اما چرا از زندگان

این همه دشنامن

چشم من اما چرا از جلوه

ها

این همه متروک

نام من اما چرا در نام ها

این همه مشئوم ؟

ناخدا برد آن همه زورق به ساحل

ناخدا را نوبت است اینک که زورق لاشه اش را بر کنار آرد

ناخدا را نوبت است اینک که مزد ناخدایی هاش بستاند

ناخدا را

گورکن با رعشه ای بر می جهد از خواب

تیشه می خندد به سخره

صخره رنگ از گونه می بازد

کاش تندیس ونوسی

تیشه پاسخ می برد از لخت پستانهاش

گورکن می جوشدش اندیشه ای مشئوم در بازو

گور خود را زینتی زین به کجا یابم

صخره ای صافست و مرمرفام

گور شاهان را سزد دنیا نگین بی بهاشان

لیک من بر لوح این رنگین

عمر خود را می تراشم نام چرکین

این کتیبه را به پندی می دهم زینت

صخره چون لخت پنیری نرم

زیر دندان بلند تیشه می ترکد به شادی

کاشکی تندیس مرغی می شدم

کاشکی تندیس

گورکن اما

می کند با دست افسوس از درخت پیر ذهن

میوه پوسیده ی پند بزرگش را

تیشه می رقصد به نعش صخره چون ماهی به چشمه

صخره در بی تابی خود می سراید

کاش تندیس زنی بیمار و عشق آمیز

کاش

می نویسد گورکن با خنده ای مسلول پندش را

گور دائم گرسنه است ، گورکن را نیز

 

پ.ن:طومار زندگی ست این سروده ی آتشی:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

با تپه های سوخته اش ، با نرسته ها

با موج ماسه های برشته

با سینه اش گذرگه اسبان بادها

دشتی فریب خورده ی هر ابر

دامن گرفته بخشش هر باد

هرزه را

جزخار و خس اگر چه نباشد

تن داده قحط سالی جاوید را

بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب

پیغمبر دروغی هر فصل را

با سوره های باطل شب ها و روزها

بیعت نمیوده با همه ایمان

دروازه ی اجابت

تا باز گرددش به گل افشان باغ سبز

دستان

کتاب کرده دعایی غریب را

در با خیز خاطره اش برگ های سبز

هر یک پرنده ای است پیام آور بهار

در جشمه سار پاک خیالش

لغزیده سیاه های گریزان آهوان

در پای سنگ خواهش پیرش

گل های سرخ رنگ شکفته ست

پوشیده آسمانش با ابرهای خیس

پرواز شادمانه ی مرغان

شاد بال

پایان تشنگی را فریاد می کند

برزیگر زمستان

صحرای لخت سوخته اش را

آباد می کند

تا دور ، با تبلور باران نمای خویش

پرهای ریز مورچگان موج می زند

رؤیای دشت پر شده از هر چه بودنی است

از برگریز پاییز ، آوای زاغ ها

از بازوان قهوه ای

و لخت باغ ها

از بارش پیاپی و گلناک شخم ها

از دانه ها که در تب رویش نفس زنان

آوار خاک از سرشان می رود کنار

روباه وار ، گرم تماشا ، نشسته اند

جنجال سارها را بر شاخه ی چنار

در شیب تپه هایش جا پای آهوان

تا چشمه سار گمشده دارد اشاره ها

در

آسمان شامش ، پاک و زلال و ژرف

جوشند چشمه های نرم ستاره ها

تا ساحل افق ها

دریای برگ در تب و تاب است

هر گوشه اش درختان

چون کومه های غرق در آب است

رؤیای دشت رنگ گرفته ز هر فریب

پندار دشت پر شده از باغ های سبز

اما گراز هر باد از پشت تپه ها

با زخم سم و دندان

پر می کند به خشم ، گل شاد هر امید

شاهین تشنگی

می افشرد گلوی پرستوی هر نوید

هر سنگ نا امید

دل کنده از نوازش انگشت ساقه ها

سر هشته روی پهلوی خود غرق بهت و خشم

صحرا گشوده تا همه جا چشم انتظار

می سازد از تبلور

پندارها سراب

پایان هر خیالش اما جهنمی است

بیچاره مانده زیر نفس های آفتاب

نه چشمه ای که صبحدم ، آواره گرد و شاد

وصفش کند به نغمه ی صحرانورد خویش

نه بانگ نای چوپان

غمگین کند هوای غروبش را

ز آواز درد خویش

نه گله ای که پای کشان و نفس زنان

سنگین کند سکوت شبش را ز گرد خویش

نه زنگ کاروان گرانبار خسته ای

کز خواب خوش رماند آهوی خفته را

غافل ز مرگ خویش

مطرود و دل گرفته همان دشت تشنه است

در خاطراتن وحشی خود مانده غرق خواب

هر باد می درد ز تنش پاره ای ، چو مرگ

بیچاره مانده زیر نفس های

آفتاب

پ.ن:عجب تعبیر پر معنایی هست....روباه وار نشسته اند:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پشت سر واحه ی پاکی نگران

پیش رو خنده ی شیطان سراب

در سرم اما گلگون خیال

تاخت می کرد به هرنیش رکاب

پیش می رفتم و هر پنجه ی راه

رهنمونم به دیاری می شد

با لب سوخته هر برگ خزان

مژده بخشای بهاری می شد

گرچه می ماند ز ره پای شتاب

شور من اما پیش از من بود

پای تا سر همه تب بودم و تاب

عشق من اما بیش از من بود

چشم وحشت زده ام در بن دشت

جلوه ی سبز تمنا می جست

وز سر شاخه ی هر راه دراز

میوه ی سنگی شهری می رست

با چه راهی بروم این همه شهر

به چه شهری بردم این همه راه ؟

لیک با رفتن من بر می خاست

طرح هر شهر ز هامون چون آه

نقش گلگونه ی بس بوته ی سرخ

جلوه گر می شد در مرز امید

لیک تا می راندم آن همه رنگ

جادو آسا به عدم می لغزید

درکدامین افق انگیخته دود

شهر مرموز نگارین پریان ؟

ماده آهویان گردش به چرا

جدول شیر به گوشه روان ؟

کو بلور آذین قصر ملکه ؟

تا به وردی دهمش خواب گران

تنش اندازم بر کوهه ی زین

تاخت آرم به دیار انسان ؟

رمه ی شاه ، چراگاهش کو ؟

مرتع خرم چل کره کجاست ؟

نهمش زین مرصع بر پشت

کره اسبان به خروش از چپ و راست ؟

دایه با دوک و کلافش همه شب

آن همه قصه که می بافت چه شد ؟

زان همه گنج که کاویدمشان

سکه ای زنگ زده یافت نشد

باز بر شاخه ی هر راه دراز

میوه ی سنگی شهری می رست

دایه شورم به سر انداخته بود

ماهی چشمم دریا می جست

گل خون در کف پایم می سوخت

آسمانم به سر آتش می بیخت

اسب سم سوخته ی پاهایم

نعل ناخن به بیابان می ریخت

رفتم آن شاخه ی راهی که نگاه

در گمانی گذران یافته بود

گفتم اینک نفس تازه ی شهر

پیشواز آید با سور و سرود

رفتم و رفتم و رفتم بی تاب

تا که پایم به لب سایه رسید

با تنی سنگین دروازه ی شهر

شیون انگیخت و برپا چرخید

در من اینوسوسوه ره یافته بود

شستشویی عطش از سینه زدای

بستر از سبزه و همیان ، بالش

درد چین خوابی اندیشه فسای

وحشت آن همه صحرای سیاه

میرد از همهمه ی شهر سپید

چابک آمیزم با کوچه و کوی

پشت هر پنجره خوانم به نشید

پشت پرچین گل افشان غروب

غربت از چهره بشویم به شراب

آشنا با همه آویزم گرم

سر نپیچم ز نهیب و ز عتاب

شب خود را ز تنی گرم و لطیف

نگذارم که تهی ماند و سرد

دل دریا هوسم را هرگز

چیره نگذارم گردد غم و درد

خوش گمان بودم ... ناگاه درید

گوشم از خنده ی جادویی پیر

شهر آشفته شد از بادی و خاست

پشت دروازه یکی تشنه کویر

چه کویری ! چه کویری ! که در آن

چشمه ها تشنه تر از لب ها بود

خشک و سوزان و عطشناک و عقیم

تا افق ها ، همه سو صحرا بود

باز کوچیدم و هر پنجه راه

رهنمونم به دیاری می شد

چشم بی نورم در سنگستان

آینه ی خون شکاری می شد:ws37:

 

 

پ.ن:استاد تعابیر کنایه آمیزه این مرحوم

 

چشم بی نورم در سنگستان

آینه ی خون شکاری می شد:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

از پس ابرهای سست و سیاه

می درخشد ستاره ای بیدار

شب نمناک ژاله می بندد

روی انگشت های سبز بهار

 

دست پنهان آب سبز انگشت

باغ را گرم برگ بافتن است

می دود روی دشت آهوی باد

گل شب در تب شکافتن است

 

سایه ها شرمناک خنده ی صبح

پای در شیب تپه های کبود

زیر چشم دریده ی خورشید

تن فرو می کشند نرم به رود

 

دشت تا دشت می تپد ز نسیم

اقیانوس پر تلاطم گل

پر زنان مرغکانخواب آلود

جرعه ها می چشند از خم گل

 

کوه تا کوه زندگی باغ است

نوک هر ساقه چشمه سار شراب

پنجه های نسیم شیرینکار

می کشد چابک از شکوفه نقاب

 

از پس هر نقاب حوری رنگ

پاشد از گونه نور عطر آمیز

دست از شهد زندگی پر بار

چشم از اشک آرزو لبریز

 

از پس هر نقاب جلوه گر است

شمع در کف فرشته ای بیدار

شب دل ها به نور او روشن

سرمستان ز دود او هشیار

 

کوه تا کوه عطر و زمزمه است

به جز آن تک درخت پیر و عبوس

که رها کردئه زلف بر دیوار

آستینش حجاب اشک فسوس

 

دشت در دشت رقص و همهمه است

به جز آن بیوه ی خموش و ملول

بی چراغ شکوفه ، دل تاریک

ساقه هایش فسرده و مسلول

 

طفل یک غنچه دست و پا نفشاند

در حریر لطیف دامن او

پنجه ی یک شکوفه چنگ نزد

بر گریبان او و بر تن او

 

گل پستان کور کودک کش

در لب تشنه ی گلی نفشرد

شرم بین کز بهار شرم نکرد

بس بهاران فسرد و او تفسرد

 

دشت در دشت ، زندگی بر و بار

به جز این بید سرسپرده به باد

تن سپرده به هرز پیچک ها

مستی مرگ را کند فریاد

 

به جز آن بی ثمر که مرده در او

چشمه ی پاک عطر و جلوه ی رنگ

با دلش ساقه های نازک مهر

برگ در زهر مانده ، ریشه به سنگ

 

خاک سرگرم زنده پردازی است

زندگاه لیک مرگ می بازند

آشیان سرد و جوجه ها بیمار

روز و شب در بهشت پروازند

 

 

 

پ.ن:چقد قشنگ نصویر می کنه...باز بخونیم با هم

 

سایه ها شرمناک خنده ی صبح

پای در شیب تپه های کبود

زیر چشم دریده ی خورشید

تن فرو می کشند نرم به رود

لینک به دیدگاه

من چه نویسم که در دلت بنشیند

من چه سرایم که در تو همهمه ریزد

برگ دریغی ز شاخ فکر تو افتد

چشمه ی مهری ز سنگ چشم تو خیزد ؟

 

آن همه کم بود ، شعر و شور و کنایه ؟

با رگ سرد تو این ترانه چه گوید ؟

شخم زند خاک سینه را تپش دل

جز گل یادت در این عقیم نروید

 

از من هر کوره راه وسوسه بگسست

جانب شهر تواش روانه نمودم

هر روز از خویشتن بریدم پیوند

هر شب در کوچه های یاد تو بودم

 

خانه ام از خنده ی غریبه خموش است

خاطرم آزرده از نوازش یاران

نام تو غلطد درون خونم کافی است

از پس این در چه ضرب پنجه چه باران

 

با همه مهتاب های که پای تو را شست

با همه خورشید ها که چشم مرا سوخت

چون گل تصویر سر به راه تو ماندم

هر تپشم حسرت پیام تو اندوخت

 

گفتم شاید شبی تو ، چون همه شب من

چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد

پنجره بر باد سرد شب بگشایی

ماه به رخسار وهمناک تو تابد

 

گفتم شاید شبی ز خشمی زیبا

پاره کنی پرده ی شمایل پرهیز

گیسو افشان کنی به صفحه ی دفتر

کاغذ بی جان کنی به نامه گل انگیز

 

شاید تنها منم به یاد تو خرسند

شعرم شاید نه غم دهد نه ملالت

نامم چون میوه ای فراموش از چشم

خشک شده لای شاخسار خیالت

 

شاید ، اما گمان بد نکنم هیچ

آن همه افسانه های مهر هوا نیست

چشم تو سوگندش ار دروغ آید

یک سخن راست در زمین خدا نیست

 

 

 

پ.ن:الله اکبر از این چهار مصرع آخر....:ws37:

 

شاید ، اما گمان بد نکنم هیچ

آن همه افسانه های مهر هوا نیست

چشم تو سوگندش ار دروغ آید

یک سخن راست در زمین خدا نیست

لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...
  • 2 هفته بعد...

خانــه ات سرد است ؟؟

......

خورشیدی در پاکت میــــگذارم ،

و برایت پست میکنم !

 

 

ستاره ای کوچک

در کــــلمه ای بگذار

و به آسمانم روانه کن ...

بسیــــار تاریکم !!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...