Architect 3224 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۸ رنج هست، مرگ هست، اندوه جدايي هست، اما آرامش نيز هست، شادی هست، رقص هست، خدا هست. زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است. زندگی همچون رودی بزرگ كه به دريا می رود، دامان خدا را می جويد . خورشيد هنوز طلوع ميكند فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آويخته است : بهار مدام می خرامد و دامن سبزش را بر زمين مي كشد : امواج دريا، آواز می خوانند، بر ميخيزند و خود را در آغوش ساحل گم ميكنند. گل ها باز می شوند و جلوه می كنند و می روند . نيستی نيست . هستی هست . پايان نيست. راه هست. تولد هر كودك، نشان آن است كه : خدا هنوز از انسان نااميد نشده است . 7 لینک به دیدگاه
Architect 3224 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۸ پنداشتم، سفرم پايان گرفته است، بهغايتِ مرزهای توانايیام رسيدهام. سد کرده است راه مرا، ديواری از صخرههای سخت. تاب و توان خود از دست دادهام و زمان، زمانِ فرورفتن در سکوتِ شب است. اما ببين، چه بیانتهاست خواهش تو در درون من. و اگر واژههای کهنه بميرند در تنم، آهنگهای تازه بجوشند از دلم؛ و آنجا که امتدادِ راهِ رفته، گُم شود از ديدگان من، باری چه باک، رخ مینمايد، گسترده و شگرف، افق تازهای در برابرم ترجمه: خسرو ناقد 5 لینک به دیدگاه
Architect 3224 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۸ بیا… همان گونه كه هستي بيا دير مكن… گيسوان مواجت آشفته فرق مويت پاشيده. بيا دلگير مشو بيا همان گونه كه هستی بيا دير مكن چمن ها را پايمال كرده به سرعت بيا. اگر چه مرواريد هاي گردنبندت بيفتد و گم شود. باز بيا و دلگير مشو از كشتزارها بيا، تندتر بيا… ابرهايي كه آسمان را پوشيده است مي بيني در طول رود كه در آن ديده مي شود. دسته پرندگان وحشي در پروازند. بادي كه از روي چمن ها مي گذرد و هر آن شدت مي گيرد باد آن را خاموش خواهد كرد چه كسي مي تواند ترديد داشته باشد كه به ابروان و مژگانت سرمه نپاشيده اي زيرا ديدگان طوفانيت از ابرهاي باراني هم سياه ترند اگر هنوز حلقه ي گل بافته نشده، چه مانعي دارد؟ اگر زنجير طلايت هم بسته نشده آن هم بماند آسمان از ابر آكنده است دير شده همان گونه كه هستي بيا… بيا فقط بيا… (بخشي از نامه ي رابيندرانات تاگور به همسرش) 6 لینک به دیدگاه
Architect 3224 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۸ گر تو خواسته باشى، من سرود خويش را پايان ميدهم. اگر نگاه من قلب ترا پريشان ميدارد، نظر از چهره تو برمىگيرم. اگر ديدار من تو را در راه، مضطرب مىسازد، به كنارى رفته، راه ديگر در پيش خواهم گرفت. اگر بهنگام گل چيدن، از ديدن من آشفته مىگردى، باغ خلوت تو را ترك مىگويم و از آن دورى مىگزينم. اگر زورق من آب درياچه را خشمگين و پرتلاطم مىكند، زورق خويش را از ساحل تو به دور خواهم داشت. 7 لینک به دیدگاه
Architect 3224 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۸ گریه کنی اگر که آفتاب را از دست داده ای ستارگان را نیز از دست بخواهی داد! از شعله به سپاس روشنایی اش سپاس گذاری کن، اما چراغ دان را نیز که همیشه صبورانه در سایه می ایستد از یاد مبر! ای سبزه کوچک گام های تو کوتاه است اما زمین زیر پای توست ” آب هایم را همه سر خوش و شاد می بخشم اگر چه اندکی از آن تشنگان را سیراب می کند.” آبشار چنین می خواند. هر کودکی با این پیام به جهان می آید که خدا هنوز از انسان نومید نیست. ” تو قطره بزرگ شبنمی زیر برگ نیلوفر و من قطره ای خرد روی آن.” این را شبنم به دریاچه گفت. شامگاه به خورشید گفت: ” تو نامه عاشقانه ات را برایم به ماه بفرست، و من پاسخ هایم را با اشک بر علف ها خواهم گذاشت.” ممکن از نا ممکن می پرسد: ” خانه ات کجاست؟” پاسخ می دهد: ” در رویاهای یک ناتوان.” 6 لینک به دیدگاه
Architect 3224 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۸ ترجمه : ع.پاشایی واپسین سخن مىخواهم واپسين سخنم اين باشد كه: به عشق تو ايمان دارم. دشوار مرا برهان از گذشتهی به كمال نرسيدهام كه از فراپشت به من چسبيده است و مرگ را دشوار مىكند. راهها قُلّه را پيمودهام و پناهى نيافتهام در ارتفاع ِ بىسرپناه و بىثمر ِ آوازه راهنماى من مرا پيش از آن كه روشنا رنگ ببازد راههائى خالى و خاموش در زندگانى من هست. اينها فضاهاى سرگشادهاند كه روزهاى شلوغ من نور و هواىشان را از آنجا گرفتهاند. غروب پيشدرآمد ِ شب در موسيقى غروب آغاز مىشود در سرود مقدسش به تاريكاى محو نشدنى. جزیره ترانهها مرا بر اين درياى فريادها آرزوى ِ جزيره ترانهها در دل است. «جزيره ترانهها» را آرزو مىكنم. حس میکنم من در اين لحظه حس مىكنم كه تو قلبم را به نظاره نشستهاى چون سكوت آفتابى ِ بامداد بر كشتزارى تنها كه خرمنش را برداشتهاند. تاریخ انسان تاريخ انسان صبورانه چشم به راه پيروزى انسانى است كه وَهنى بر او رفته است. حقیقت سرورم بگذار به حقيقت زندگى كنم تا مرگ مرا حقيقتى شود. موسیقی عشق استادم چون تارهاى زندگيم بهكوك باشد آنگاه به هر زخمه تو موسيقى عشق برخواهد خاست. گذشتهام خدا در تاريكاى شامگاهى من با گلهائى از گذشتهام در سبدش تر و تازه مانده پيشم مىآيد. 5 لینک به دیدگاه
Architect 3224 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۸ هرگز روزى اين را خواهيم دانست كه مرگ را هرگز ياراى آن نيست كه آنچه را روانمان يافته از ما بربايد، چراكه يافتههايش با او يگانهاند. واقعیت عشقى كه هميشه مىتواند از دست برود واقعيتى است كه ما آن را چون حقيقت نمىتوانيم بپذيريم. بوى خاك بوى خاك ِ خيس ِ باران خورده برمىآيد مثل سرود ستايشى از گروه بىآواى ناچيزان. خواب میبینم خواب ستارهئى را مىبينم جزيرهئى از نور كه در آن زاده خواهم شد و در عمق آسودگى شتاب آلودش زندگيم كارهايش را به كمال مىرساند بهكردار يكى شالىزار در آفتاب پائيزى. راز اى ماه تمام امشب در ميان برگهاى نخل جنشى هست و در دريا برآمدن امواج چون ضربان قلب جهان. تو از كدام آسمان ناشناخته راز دردآلود عشق را در خاموشىات مىبرى؟ سفر ناشاد است روز روشنا زير ابرهاى عبوس كودكى كتك خورده را ماند با ردّ اشكها برگونههاى بىرنگش. و فرياد باد به فرياد جهانى زخم خورده ماند. من اما مىدانم كه راهى ِ سفرم به ديدار دوست. مسافر جاودانه اى مسافر جاودانه ردّ گامهاىات را در ترانههايم خواهى يافت. خاموشى خدا خاموشى خدا انديشههاى انسان را در سخن مىشكفاند. کمال تو از بيابانهاى سالهاى بىثمر مىگذرى تا به لحظه كمال برسى. بوسه خدا متناهى را به عشق مىبوسد و انسان نامتناهى را. آفتاب تو آفتاب تو به روزهاى زمستانى دل من لبخند مىزند هرگز در گلهاى بهارىاش ترديدى نيست. یاری عشق بگذار همانگونه كه عشق تو شكل مىگيرد اين جهان را احساس كنم و آنگاه عشق من آن را يارى خواهد كرد. چشم به راه خدا چشم به راه انسان است كه كودكىاش را در فرزانگى بازيابد. بیمناک جهان هنگامى انسان را دوست مىداشت كه او لبخند مىزد. آنگاه كه خنديد جهان از او بيمناك شد. زیبایی شب خاموش زيبائى مادر را و روز پر هياهو زيبائى كودك را داراست. 6 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۱ به یاد این دوست سفر کرده مون تاپیکش رو آپ می کنم ترجمه :ع. پاشایی 00000 صدای تو ای دوست در دل من آواره است هم چون آوای درهم دریا میان این کاجهای نیوشنده 00000 روز با هیاهوی این زمین کوچک سکوت جهان را غرق می کند 00000 دلم آرام گیرو غبار بر میانگیز جهان را بگذار که راهی به سوی تو بیابد 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۱ ترجمه:ع.پاشایی آب در راهى كه مىروم از سبو آب مىريزم براى خانه اندكى مانده. *** آخرین داد و ستد بامداد كه در راه سنگفرش مىرفتم بانگ برداشتم كه «بيائيد و اجيرم كنيد.» شهريار، شمشير در دست، بر ارابه نشسته آمد. دستم را گرفت و گفت، «من تو را به قدرتم اجير مىكنم.» اما قدرتش به پشيزى نيارزيد، و او بر ارابه نشسته دورشد.در گرماى نيمروز در خانهها بسته بود. در سايه كوچهئى سرگردان بودم. پيرى با انبانى زر بيرون آمد. فكرى كرد و گفت، «من تو را به زرم اجيرمىكنم.» سكههايش را يكيك وزن كرد، من اما راه خود گرفته رفتم.شامگاهان بود، و پرچين باغ پرگل بود. زيباروئى بيرونآمد و گفت، «تو را به شكرخندى اجير مىكنم.» لبخندش از لب پريد و اشك شد، و او تنها به تاريكى بازگشت.آفتاب بر شن مىتافت، و خيزابها كنارههاى دريا را فرومىشكستند. كودكى در خاك نشستهبود و با صدفها بازىمىكرد. سر برداشت و گفتى كه مرا مىشناخت، و گفت، «من تو را به هيچ اجيرمىكنم.»از آن زمان كه آن دادوستد به بازى آن كودك انجام گرفت، من مردى شدم آزاد. پ.ن:از آن زمان... از آن زمان كه آن دادوستد به بازى آن كودك انجام گرفت، من مردى شدم آزاد. 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۹۱ ترجمه ی ع.پاشایی آدمی ماهى در آب خاموش است و چارپا بر خاك هياهومىكند و پرنده در آسمان آوازمىخواند. آدمى امّا خاموشى دريا و هياهوى خاك و موسيقى آسمان را باخود دارد. *** آراستگی خورشيد جامه ساده روشنائى خود را پوشيده و ابرها آراستهاند به درخشندگى. پ.ن:آدمی آراسته آرزو داریم 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۲ من با عشق به تو تنها به میعادگاهم می آیم ، اما این من ، در ظلمت کیست کنار می آیم تا از او دوری کنم ، اما نمی توانم از او بگریزم ، او وجود کوچک خود من است ، آقا و سرور من . حیا و شرمندگی نمی شناسد و شرمنده ام که همراه با او به درگاه تو آمده ام . 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده