رفتن به مطلب

رسول یونـــان


ارسال های توصیه شده

شعری از تازه ترین اثر نشر یافته ی این شاعر یعنی کتاب"اسکی روی شیروانی ها".

 

اطلاعات بیشتر در این پست (#99)

.

.

.

شعر «هیچ‌» را از این کتاب می‌خوانیم:

 

 

گاهی وقت‌ها

 

در پیاده‌رو که قدم می‌زنم

 

شعرها هجوم می‌آورند

 

دوست دارم

 

زود به خانه برسم

 

آن‌ها را بنویسم

 

اما وقتی به خانه می‌رسم

 

هیچ اتفاقی نمی‌افتد

 

فقط

 

پیاده‌رو

 

در خانه‌ام چرخی می‌زند و

 

از پنجره به خیابان می‌ریزد!

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
  • پاسخ 47
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهار می‌آید

عکس‌ها

پر از خرگوش می‌شوند

بالکن‌ها پر از گنجشگ

طوفان

نسیم می‌شود و

نسیم

شانه‌ای برای علفزار

بهار می‌آید

دنیا عوض می‌شود

اما آمدن بهار مهم نیست

مهم، شکفتن گل‌ها در قلب توست

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺭﺍﻣﻦ ﺩﺭ ﻗﺎﺏ ﭘﻨﭽﺮﻩ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻡ

ﮐﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ

ﺍﮔﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻧﻤﯽﺗﺎﺑﺪ

ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩﯼ ﺗﻮﺍﻡ

ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ

ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼﺳﺖ

ﺯﯾﺮ ﭘﻠﮏ ﮐﺎﺑﻮﺱﻫﺎ

ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖﺍﺕ ﺩﺍﺭﻡ

ﻭ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻧﻤﯽﺁﯾﺪ

ﺭﺳﻮﻝ ﯾﻮﻧﺎﻥ

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

اگر مرا دوست نداشته باشی

 

دراز می‌کشم و می‌میرم

 

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

 

و نه ناگهان محو شدن

 

مرگ دوست نداشتن توست

 

درست آن موقع که باید دوست بداری

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

ﻧﻪ ﺁﻧ‌ﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ

ﻧﻪ ﺍین‌جا

ﺍﺳﻢ ﺩﺭﺑ‌ﺪﺭﯼ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻔﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ‌ﺍﻧﺪ

ﺑﺎ ﭼﻤﺪﺍﻧﯽ

ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ

ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ‌ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ !

ﺍﺯ ﻏﺮﺑﺘﯽ

ﺑﻪ ﻏﺮﺑﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﻔﺮ ﻧﯿﺴﺖ

ﺣﺮﮐﺖ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﺎﺩ ﺍﺳﺖ

ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ ..

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

رفتن علت نیست

معلول تمام ماندن‌هایی‌ست که گوشه‌ی اتاق فرسوده می‌شوند

از کسی که می‌خواهد برود

نباید چیزی پرسید

هرکس که پا دارد می‌رود

 

 

من از دقت او در تماشای کوچ درناها

فهمیدم که خواهد رفت ..

 

 

دست‌هایش سفیدتر شده بودند

می‌توانستند به بال بدل شوند

 

 

به شکل رفتن درآمده بود

به شکل دورشدن ماه از پنجره

به شکل پرواز پرنده

از لبه‌ی پاییز

به شکل محو شدن رنگ از چهره در وقت ترس.

 

 

گوزنی بود آماده‌ی فرار

برگی بود در فکر کنده شدن از درخت

 

 

نمی‌توانست بماند

از ماندن جدا شده بود و باید می‌رفت

 

 

او شکل دیگری از من بود

درست مثل من رفت

یعنی فقط چتر را برداشت و چمدان را از یاد برد

یعنی چمدان را از یاد برد و فقط چتر را برداشت

یعنی چمدان را مقابل خود ندید و چتر را داخل کمد دربسته دید

 

 

بعد در این شهر بی‌دریا

دنبال دریا گشت که با کشتی برود

 

 

ناامید که شد

با اتوبوس رفت

 

 

می‌خواست گریه کند اما لبخند می‌زد

چهره‌اش آفتابی بود آلوده به ابر

 

 

برایش دعا می‌کنم

دعا می‌کنم که باد با احترام از کنار گل‌هاش بگذرد ..

لینک به دیدگاه
  • 5 هفته بعد...

فقط تاریکی می داند چقدر ماه روشن است

فقط خاک می داند دست های آب ، چقدر مهربان !

معنی دقیق نان را فقط آدم گرسنه می داند

فقط من می دانم تو چقدر زیبایی ...

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...