رفتن به مطلب

سیما یاری


moein.s

ارسال های توصیه شده

عصر بعد

------------

 

خوب شد از دست قرون وسطی

در رفتیم

و تو بعد از قرون وسطی

مرا

بوسیدی

و سرانجام

تمام دینوسورهای بداَخم درون مرا

قو کردی

- زیباتر از اردک و غاز –

با

همیشه

لبخند

روی لب های من

با طلسم لب های تو

در غیاب قرون وسطی ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 88
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ذات انسان

----------------

 

 

می زایم

در هم می ریزم

می سازم،

همه اجزاء طبیعت را

شکل خودم.

ریشه های درختان را

مثل پاهای خودم

روی بوم بر می گردانم.

برگ ها را به شکل دست هایم.

سنگ ها را

مثل لب های تو

و لب های من

روی هم.

همه چیز در دست من جان می گیرد

روح ام را می دمم

در آهن

در کاغذ

در گل سرخ ...

من باید خلق کنم

تا

باشم.

ذات من این است:

ویرانگر مرگ.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفت و گو

--------------

 

 

زبان ها بسیارند

زبان چشم و ابرو

سر و دست

قلب و قلب

زبان آغوش ...

گفت و گوی ما هرگز قطع نشد

حتی وقتی که حیاط

از غارغار سیاه کلاغان

پُر بود.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

قبیله و من

----------------

 

 

چه عجیب است عشق این آدم ها

به صدای طبل های تو خالی

و هیاهوهای سردرد آور

 

چه عجیب است نقابی که به چهره دارند.

شکل چیست این نقاب مضحک؟

- عقاب گوشتخوار؟

گراز وحشی؟

تمساح؟-

 

چه عجیب است خالکوبی های دور ناف آنها.

- نقش های نیزه

و دندان های تیز تیز -

 

چه عجیب است

این حوضی که ساخته اند

پای این تکه ی چوب خشک زشت.

 

چه عجیب است

این تیغی که

با آن

دارند رگ های مرا می بُرّند...

 

 
  • Like 3
لینک به دیدگاه

قانون احتمالات

-------------------

 

 

چه بسا نوری که می تابد از این همه خورشیدِ دور و نزدیک

برسد به مردمکِ چشم های من.

 

 

چه بسا رشته ی باریکِ آبی که می گردد روی خاک

برسد به دریا.

 

 

چه بسا این جوانه روی شانه ی لختِ این تاک

برسد به میوه.

 

 

چه بسا یک سیبِ رسیده بیفتد در دامنِ یک زن

در میدانِ بی پایانِ مغناطیس،

 

 

چه بسا دستِ من برسد به دستِ تو

 

 

چه بسا یه وقت از این وقت های بی شمارِ در راه...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ابطال سِحر

----------------

 

 

هسته ی خرما می سوزانند

میخ در کوچه می اندازند

کفش ها را وارونه روبروی آینه می چینند

حروفِ نامفهومی را می نویسند روی کاغذ

و کاغذ را

هفت بار در آب می گردانند

آبِ آن را در لیوانِ من میریزند

تا عشقِ تو

 

از دلم پاک شود.

 

ما

اما

از غار بیرون آمده ایم

 

و تو

با برقِ نگاهِ خود که میریزی در چشمِ من

 

همهء جادو ها را می سوزانی ....

 

 
  • Like 3
لینک به دیدگاه

کتابِ اول

-------------

 

 

آن مرد آمد.

آن مرد بی اسب آمد.

آن مرد بی چتر آمد.

آن مرد زود آمد.

آن مرد به دیدارِ من آمد،

مردی که من

_ تا همیشه _ دوستش خواهم داشت...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خداحافظی با دیکتاتور

-------------------------

 

 

بروید!

هر چند که مدیونید.

 

مدیون به تمام گل های من

که در باغِ شما نشکفتند

مدیون به تمام ترانه هایی

که روی لب های من خشکیدند

مدیون به تمام شمع های خاموشم

وَ تمامِ اشک های تلخِ من

در سردابِ تنهایی

تنهایی...

 

دین خود را بردارید!

تنها بروید!

 

.

هیچ کس

آب نخواهد ریخت

 

پشتِ سرتان.

 

 

هیچ کس

دنبالِ شما

از پنجره فریاد نخواهد زد

به امیدِ دیدار!
  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

چنگال سایه ها

سرد و کبود و تیز

بالا خزیده اند

و پخش گشته اند

روی سرزمین

خرگوش می گریزد

از پنجه های دیو

مهتاب می ریزد

از قاب

پنجره

بر پوست های خشک پر کاه

وبید می خورد

اندام شیر را

در صحن سمساری

 

 

 

پ.ن:داستان خرگوش شدن تو این روزگار فرار از دست دیوه:ws37:

خرگوش می گریزد

از پنجه های دیو

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...