Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 7 خرداد، 2014 عصر بعد ------------ خوب شد از دست قرون وسطی در رفتیم و تو بعد از قرون وسطی مرا بوسیدی و سرانجام تمام دینوسورهای بداَخم درون مرا قو کردی - زیباتر از اردک و غاز – با همیشه لبخند روی لب های من با طلسم لب های تو در غیاب قرون وسطی ... 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 7 خرداد، 2014 ذات انسان ---------------- می زایم در هم می ریزم می سازم، همه اجزاء طبیعت را شکل خودم. ریشه های درختان را مثل پاهای خودم روی بوم بر می گردانم. برگ ها را به شکل دست هایم. سنگ ها را مثل لب های تو و لب های من روی هم. همه چیز در دست من جان می گیرد روح ام را می دمم در آهن در کاغذ در گل سرخ ... من باید خلق کنم تا باشم. ذات من این است: ویرانگر مرگ. 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 7 خرداد، 2014 گفت و گو -------------- زبان ها بسیارند زبان چشم و ابرو سر و دست قلب و قلب زبان آغوش ... گفت و گوی ما هرگز قطع نشد حتی وقتی که حیاط از غارغار سیاه کلاغان پُر بود. 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 8 خرداد، 2014 قبیله و من ---------------- چه عجیب است عشق این آدم ها به صدای طبل های تو خالی و هیاهوهای سردرد آور چه عجیب است نقابی که به چهره دارند. شکل چیست این نقاب مضحک؟ - عقاب گوشتخوار؟ گراز وحشی؟ تمساح؟- چه عجیب است خالکوبی های دور ناف آنها. - نقش های نیزه و دندان های تیز تیز - چه عجیب است این حوضی که ساخته اند پای این تکه ی چوب خشک زشت. چه عجیب است این تیغی که با آن دارند رگ های مرا می بُرّند... 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 8 خرداد، 2014 قانون احتمالات ------------------- چه بسا نوری که می تابد از این همه خورشیدِ دور و نزدیکبرسد به مردمکِ چشم های من. چه بسا رشته ی باریکِ آبی که می گردد روی خاکبرسد به دریا. چه بسا این جوانه روی شانه ی لختِ این تاکبرسد به میوه. چه بسا یک سیبِ رسیده بیفتد در دامنِ یک زندر میدانِ بی پایانِ مغناطیس، چه بسا دستِ من برسد به دستِ تو چه بسا یه وقت از این وقت های بی شمارِ در راه... 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 8 خرداد، 2014 ابطال سِحر ---------------- هسته ی خرما می سوزانند میخ در کوچه می اندازند کفش ها را وارونه روبروی آینه می چینند حروفِ نامفهومی را می نویسند روی کاغذ و کاغذ را هفت بار در آب می گردانند آبِ آن را در لیوانِ من میریزند تا عشقِ تو از دلم پاک شود. ما اما از غار بیرون آمده ایم و تو با برقِ نگاهِ خود که میریزی در چشمِ من همهء جادو ها را می سوزانی .... 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 8 خرداد، 2014 کتابِ اول ------------- آن مرد آمد. آن مرد بی اسب آمد. آن مرد بی چتر آمد. آن مرد زود آمد. آن مرد به دیدارِ من آمد، مردی که من _ تا همیشه _ دوستش خواهم داشت... 2
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 8 خرداد، 2014 خداحافظی با دیکتاتور ------------------------- بروید! هر چند که مدیونید. مدیون به تمام گل های من که در باغِ شما نشکفتند مدیون به تمام ترانه هایی که روی لب های من خشکیدند مدیون به تمام شمع های خاموشم وَ تمامِ اشک های تلخِ من در سردابِ تنهاییتنهایی... دین خود را بردارید! تنها بروید! . هیچ کس آب نخواهد ریخت پشتِ سرتان. هیچ کس دنبالِ شما از پنجره فریاد نخواهد زد به امیدِ دیدار! 2
moein.s 18984 مالک ارسال شده در 7 مهر، 2014 چنگال سایه ها سرد و کبود و تیز بالا خزیده اند و پخش گشته اند روی سرزمین خرگوش می گریزد از پنجه های دیو مهتاب می ریزد از قاب پنجره بر پوست های خشک پر کاه وبید می خورد اندام شیر را در صحن سمساری پ.ن:داستان خرگوش شدن تو این روزگار فرار از دست دیوه خرگوش می گریزد از پنجه های دیو 1
ارسال های توصیه شده