Astraea 25351 ارسال شده در 11 شهریور، 2012 از تنهایی مگریز به تنهایی مگریز گهگاه آن را بجوی و تحمل کن و به آرامش خاطر مجالی ده. ترجمه احمد شاملو 6
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 11 شهریور، 2012 دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود برای تو و خویش، روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد و زبانی که در صداقت خود، ما را از خاموشی خویش بیرون کشد و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاریست زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد از بخت یاری ماست شاید که آنچه که می خواهیم یا به دست نمی آید یا از دست می گریزد می خواهم آب شوم در گستره ی افق آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم حس می کنم و می دانم دست می سایم و می ترسم باور می کنم و امیدوارم که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد! می خواهم آب شوم در گستره ی افق آنجا که دریا به آخر می رسد و آسمان آغاز می شود چند بارامید بستی و دام برنهادی تا دستی یاری دهنده كلامی مهر آمیز نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟ چند بار دامت را تهی یافتی؟ از پای منشین آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری... پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وانهم سکان رها کنم به خلوت لنگرگاهت در آیم و در کنارت پهلو بگیرم آغوشت را بازیابم استواری امن زمین را زیر پای خویش... پنجه درافکنده ایم با دستهایمان به جای رها شدن سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را به جای همراهی کردنشان! عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه... سپیده دمان از پس شبی دراز در جان خویش آواز خروسی می شنوم از دوردست و با سومین بانگش درمیابم كه رسوا شده ام زخم زننده مقاومت ناپذیر شگفت انگیز و پر رمز و راز است آفرینش و همه آن چیزها كه شدن را امكان می دهد هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر این همه پیچ این همه گذر این همه چراغ این همه علامت و همچنان استواری به وفادار ماندن به راهم خودم هدفم و به تو! وفایی که مرا و تو را به سوی هدف را می نماید جویای راه خویش باش از این سان که منم در تکاپوی انسان شدن در میان راه دیدار می کنیم حقیقت را آزادی را خود را در میان راه می بالد و به بار می نشیند دوستی ای که توانمان می دهد تا برای دیگران مأمنی باشیم و یاوری این است راه ما تو و من در وجود هر کس رازی بزرگ نهان است داستانی ، راهی ، بی راهه ای طرح افکندن این راز راز من و راز تو ، راز زندگی پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است بسیار وقت ها با یکدیگر از غم و شادیِِِ خویش سخن ساز می کنیم اما در همه چیز رازی نیست گاه به سخن گفتن از زخم ها نیازی نیست سکوتِ ملاله ها از راز ما سخن تواند گفت به تو نگاه می کنم و می دانم تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد آسوده خاطرت کند بگشایدت تا به درآیی من پا پس می کشم و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم ز دیگران شکوه آواز می کنم! فریاد می کشم که ترکم گفتند! چرا از خود نمی پرسم: کسی را دارم که احساسم را اندیشه و رویایم را زندگی ام را با او قسمت کنم؟ آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود! حلقه های مداوم،پیاپی تا دوردست تصمیم درست و صادقانه با خود وفادار می مانم آیا؟ یا راهی سهل اختیار می كنم بی اعتمادی دری است خودستایی و بیم چفت و بست غرور است و تهی دستی دیوار است و لولاست زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن از رخنه هایش تنفس می کنیم تو و من توان آن را یافتیم تا بر گشاییم تا خود را بگشاییم بر آنچه دلخواه من است حمله نمی برم خود را به تمامی بر آن می افکنم اگر بر آنم تا دیگر بار و دیگر بار بر پای بتوانم خواست راهی به جز اینم نیست ترجمه احمد شاملو 4
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 4 مهر، 2012 عشق ، عشق می آفریند . عشق، زندگی می بخشد . زندگی ، رنج به همراه دارد . رنج، دلشوره می آفریند . دلشوره ، جرات می بخشد . جرات ، اعتماد می آورد . اعتماد ، امید می آفریند . امید ، زندگی می بخشد . زندگی ، عشق به همراه دارد . عشق ، عشق می آفریند ... 4
moein.s 18984 ارسال شده در 11 مهر، 2012 با ترجمه احمد شاملو ساده است نوازش سگی ولگرد شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود وگفتن اینکه سگ من نبود ساده است ستایش گلی چیدنش واز یاد بردن که گلدان را آب باید داد ساده است بهره جویی از انسانی دوست داشتن بی احساس عشقی او را به خود وانهادن و گفتن که دیگر نمیشناسمش ساده است لغزشهای خود را شناختن با دیگران زیستن به حساب ایشان و گفتن که من این چنینم ساده است که چگونه می زیم باری زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم پ.ن:ساده است 4
moein.s 18984 ارسال شده در 11 مهر، 2012 می باید خود را از دام اوهام برهانیم گر بر آن سریم که همه چیزی را در یابیم می باید ایمان داشت که به هنگام تنها از نیروی فرزانگی خویش مدد باید جست پ.ن:باید این باید ها رو از یاد نبریم 4
moein.s 18984 ارسال شده در 13 مهر، 2012 ازکسی نمی پرسند جه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید از عادات انسانیش نمی پرسند ، ازخویشتنش نمی پرسند زمانی به ناگاه باید با آن رودرروی درآید تاب آرد بپذیرد وداع را درد مرگ را فروریختن را تا دیگربار بتواند که برخیزد ٭٭٭ گذشته می گذرد حال ،طماع است آینده هجوم می آورد بهتراست بگویمت برگذشته چیره شو حال را داوری کن وآینده را بیاغاز ٭٭٭ وقتی که مرگ مارا برباید - تو را و مرا- نباید که درپایان راهمان علامت سوالی برجای بماند تنها نقطه ای ساده همین وبس چرا که ما درحیات کوتاه خویش فرصت های بی شماری داریم که دریابیشان سکوت سرشار از ناگفته هاست پ.ن:ترجمه ی شاملو فوق العاده است قسمت هائی از این شعر را می توانید با صدای سهمگین و زیبای شاملو در برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بشنوید 4
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 14 مهر، 2012 چه مدت لازم بوده است تا كلمه عفو بر زبان جاری شود تا حركتی اعتماد انگیزانجام گیرد؟ بیا تا جبران محبت های ناكرده كنیم بیا آغاز كنیم. فرصتی گران را به دشمن خویی از كف داده ایم و كسی نمیداند چه قدر فرصت باقی است تا جبران گذشته كنیم دستم را بگیر ! 4
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 14 مهر، 2012 برای تو و خویش چشمانی آرزو میكنم كه چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند. گوشی كه صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود. برای تو و خویش، روحی كه این همه را در خود گیرد و بپذیرد. و زبانی كه در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون كشد و بگذارد ار آن چیزها كه در بندمان كشیده است سخن بگوییم. 4
Astraea 25351 مالک ارسال شده در 14 مهر، 2012 هدایای واقعی از زندگی معمولا در سکوت ارائه می شوند دوستی و عشق تولد و مرگ شادی و درد گل و طلوع و خاموشی به عنوان یک بعد عمیق از درک تقدیم می شود. 4
قاصدکــــــــ 20162 ارسال شده در 14 مهر، 2012 برای تو و خویش چشمانی آرزو میكنم كه چراغها و نشانهها را در ظلماتمان ببیند. گوشی كه صداها و شناسهها را در بیهوشیمان بشنود. برای تو و خویش، روحی كه این همه را در خود گیرد و بپذیرد. و زبانی كه در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون كشد و بگذارد ار آن چیزها كه در بندمان كشیده است سخن بگوییم. [ برای تو و خویش - ترجمه احمد شاملو ] 4
sam arch 55879 ارسال شده در 7 مهر، 2013 وقتی که زندگی در فاصله امروز تا فردا مسيرش را تغيير می دهد وقتی نقشه هايی که کشيده بودی در فاصله امروز تا فردا چون حباب های کوچک می ترکند وقتی چيزی که در ظاهر اهميت داشت در فاصله امروز تا فردا بی اهميت می شود تنها رها کردن سرا يت باقی می ما ند و دعوت به مبارزه تا از ا ين دگرگونی عظيم جسارت راهی شدن بيابی ترجمه يغما گلرويی 5
sam arch 55879 ارسال شده در 7 مهر، 2013 هنگام گسسته شدن پيوند دوستی ها عشق دير سال به نفرت می گرا يد آ يا ا ين عشق بود؟ کسی که به حقيقت دوست می دارد می تواند بپذيرد خوشبخت نشدن در کنار هم را شکستی مشترک را کسی که به حقيقت دوست می دارد بدياری ديگری را نمی خواهد کسی که به حقيقت دوست می دارد بی نفرت به سوگ می نشيند ترجمه يغما گلرويی 5
sam arch 55879 ارسال شده در 7 مهر، 2013 چون دوستت می دارم مجبور نيستی آ ن گونه که در روز آ شنايی مان بودی باقی بمانی يا چون دوستت می دارم مجبور نيستی خود را محدود کنی به تصويری که ا ز تو زنده مانده در من چون دوستت می دارم می توانی در خود ببالی چيزهای جديدی کشف کنی در وجودت دگرگون شده ،بشکفی و تازه شوی چون دوستت می دارم می توانی آنچه هستی باقی بمانی و آ ن چه نيستی بشوی [h=6]ترجمه يغما گلرويی[/h] 6
sam arch 55879 ارسال شده در 29 مهر، 2013 گاهی که شرايط بی درمان و چاره بنظر می رسد آن فرشته را از ياد نبر صد چهره دارد وهزاران نام برخيز و قدم بردار به فرشته ای که در کنار توست اعتماد کن ************** نقض تمام مرزها خود کامگی است شنا ختن مرزها آزادی خودکامگی يکسان ديدن تمام انسانهاست آزادی ديگرگونه ديدنشان مغلوب کردن افکار غريب خودکامگی است معتبر کردن ارزشهای ديگران آزادی اسارت نشانه خودکامگان است احترام نشانه آزادگان ******************** ترجمه يغما گلرويی 3
sam arch 55879 ارسال شده در 5 بهمن، 2013 در سفرم به سوی تو به سوی خود به سوی حقیقت که راهی ست ناشناخته پُر خار ناهموار، راهی که، باری در آن گام می گذارم که در آن گام نهادهام و سرِ بازگشت ندارم بی آن که دیده باشم شکوفاییِ گل ها را بی آن که شنیده باشم خروش رود ها را بی آن که به شگفت در آیم از زیباییِ حیات.ـ اکنون مرگ می تواند فراز آید اکنون می توانم به راه افتم. اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام. 1
sam arch 55879 ارسال شده در 1 فروردین، 2014 در راه ديروز به فردا زير درختي فرود مي آيم در سايه اش براي لحظه يي کوتاه از زندگيم انديشه کنان به راه خويش انديشه کنان به مقصد خويش انديشه کنان به راهي که پس پشت نهاده ام انديشه کنان به تمامي آنچه در حاشيه راه رسته است: آنچه شايسته ي تحسين است نه بايسته ي تاراج شدن آنچه شايسته ي عشق ورزيدن است نه بايسته ي کج انديشي آنچه شايسته ي به جاي ماندن در خاطره است نه بايسته ي به سرقت بردن در راه ديروز به فردا زير درخت زندگيم فرود مي آيم در سايه اش براي لحظه اي از فرصتم.
sam arch 55879 ارسال شده در 6 اردیبهشت، 2014 پيش از آنکه واپسين نفس را بر آرم پيش از آنکه پرده فرو افتد پيش از پژمردن آخرين گل بر آنم که زندگي کنم بر آنم که عشق بورزم برآنم که باشم در اين جهان ظلماني در اين روزگار سرشار از فجايع در اين دنياي پر از کينه نزد کساني که نيازمند منند کساني که نيازمند ايشانم تا دريابم ، شگفتي کنم ، باز شناسم که مي توانم باشم ، که مي خواهم باشم تا روزها بي ثمر نماند ساعت ها جان يابد لحظه ها گران بار شود هنگامي که مي خندم هنگامي که مي گريم هنگامي که لب فرو مي بندم
sam arch 55879 ارسال شده در 15 خرداد، 2014 تا آن هنگام که فصل آخر در کتاب زندگي انساني نوشته نشده هر صفحه و هر تجربه اي مهيج است همه چيز گشوده است و قابل تغيير کسي که تنها به فصل هاي قديمي و ورق خورده ي کتاب بيانديشد نقطه اوج فصل آخر زندگي را از دست مي دهد .
ارسال های توصیه شده