سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۱ دوستت داشتم ... زیاد ... خیلی زیاد ... اما زبانم به گفتن نمی چرخید، صبر کردم سال های سال ... زبانم نمی چرخید. راه و رسم دوست داشتن را نیاموخته بودم. آداب ابراز عشق را نمی دانستم... هر بار که می دیدمت دلهره و اضطراب تمام وجودم را فرا می گرفت. چگونه بگویم...؟ چه بگویم...؟ با کدامین کلمات...؟ با کدامین جملات...؟ اول چه بگویم...؟ بعد...؟ بحث را چگونه به سمت موضوع اصلی ببرم...؟ حیران بودم. کسی هم نبود کمکم کند. آدم های دور و برم، بی تجربه تر و ناپخته تر از آن بودند که در این گردنه حساس زندگی، یاری ام کنند. زبانم نمی چرخید. تردید و دودلی مدام دل و روحم را چنگ می انداخت. عقل، درست مثل پدری منضبط و دور از احساس، با چشمانی نافذ به من چشم می دوخت و مرا از ابراز علاقه باز می داشت... یادت هست به خاطر کدام صفت رفتاری ات؟ عجبا...! عقل همان را بهانه کرده بود و مدام هشدارم می داد با او آینده ای روشن نخواهی داشت... دل و احساس اما ساز و نوایی دیگر داشت. در کشاکش میان عقل و دل، عقل بود که پیروز میدان شد و من مغرور و سرفراز از این که عنان اختیار زندگی ام در دست عقل و منطق است، سال های سال را سپری کردم. تو شدی یک خاطره کمرنگ که هر گاه به یادت می افتادم به قدرت بی رقیب عقل و درایت و منطقم میبالیدم که مرا از سقوط در یکی از پرتگاه های زندگی ام نجات داده است؛ می بالیدم که پا در راه پیوند با تو نگذاشته ام... سال ها اما باید می گذشت تا دریابم فریب خورده ام. دردناک بود لحظه فهمیدن... دردناک...! می فهمی؟ عمری به خود مغرور باشی که راه درست را انتخاب کرده ای و به ناله ها و ضجه های دل و احساس که از یار می نالیدند، پشت کرده ای و بی اعتنا به آن فریادها راه درست را برگزیده ای... اما سال ها بعد دریابی نه آن صفت رفتاری، درد لاعلاج بوده و نه قدرت اصلاح گر عشق اندک... درد بزرگ تر اما این است که نمی توان از تو حرف زد؛ نمی توان هیچ اشاره ای به سابقه آشنایی با تو داشت؛ نمی توان از خاطرات حضور دورادور در کنار تو سخن گفت؛ نمی توان... نمی توان... نمی توان. به کمترین اشاره ای شناخته می شوی و من متعهدم که زندگی امروزت را پاس بدارم و پاس می دارم. من سال ها برای ابراز علاقه به تو سکوت کردم. زبانم نچرخید. گفتم که چرا ... نشد ... نشد ... نشد ... و وقتی پس از سال ها دانستم که علاقه ام به تو دوسویه بوده، دنیا بر سرم آوار شد... گفت و گوهایی دیرهنگام و بی نتیجه! باز سوال پرسیدی و باز من سکوت کردم. اعتراضت هنوز در مغزم می کوبد: از این همه سکوت، از این همه نگفتن در این سال ها چه چیز نصیبت شده است که باز هم از گفتن و جواب دادن طفره می روی؟ طفره می رفتم. زندگی ات ارزشش را داشت... حالا هم سکوت می کنم. به پاسداشت تداوم آرامش زندگی امروزت. میراث تو برای من سکوت بوده است... سکوت...! تا امروز 15 سال ... نویسنده : نامعلوم 26 لینک به دیدگاه
*REZA 1056 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 خرداد، ۱۳۹۱ قشنگ بـــــود آفرین به نویسنده نامعلوم 7 لینک به دیدگاه
EVF 5465 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد، ۱۳۹۱ دل نوشته بود! من نظر خودمو بیان می کنم. گمان می کنم این طرز نوشتن مربوط به آدم تازه کاری هست و مطلب بار معنایی ندارد، چیپه! 4 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۱ کاری به بار معنایش ندارم ولی قلبم درد گرفت از خوندنش 5 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۹۱ جالب بود خیلی از ما آدمها با غرورهای بی جا و نگفتنها و صبرهای بیمورد همه چیز رو تا ابد به سکوت میکشونیم ..... 4 لینک به دیدگاه
Tamana73 28832 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۳ درد داره... غرورش... شنیدن صداش... دیدنش... خندهاش... ولی همون غرورش نذاره حتی نگات کنه... و... تو... منتظرش باشی... 4سال... 3 لینک به دیدگاه
manjari 2934 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۳ بنظر من اولین کار آدم عاشق شجاعت ابراز عشقشه کسی که منتظر بمونه تا زندگی یه راه براش باز کنه باید تا آخر عمرش حسرت بخوره از این نظر که این، یا شبیه این اتفاق در زندگی گذشته خیلیها بوده قشنگ بود 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده