sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مجتبا پورمحسن:در حالی كه همگی منتظر بودند آموس اُز، نویسنده اسرائیلی منتقد رژیم صهیونیستی برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۰۹ شود، این جایزه به خانم هرتامولر، نویسنده آلمانی رومانیالاصل رسید. روز پنجشنبه، هشتم اكتبر آكادمی سوئد نوبل اعلام كرد جایزه نوبل به هرتا مولر، «كسی كه با تمركز بر شعر و صداقت نثرش، چشماندازی از كسانی كه اموالشان مصادره شده بود را نمایش میدهد» میرسد. این جایزه ۲۰ سال پس از فروپاشی كمونیسم در اروپا به این نویسنده تعلق میگیرد و این، از آن جهت اهمیت دارد كه مولر، هم قربانی و هم منتقد یكی از سركوبگرترین نظامهای سیاسی كمونیستی بود. خانم مولر ۵۶ ساله در سال ۱۹۸۷ پس از سالها آزار و اذیت و مواجهه با سانسور در رومانی به آلمان مهاجرت كرد. او پس از گونترگراس كه در سال ۱۹۹۹ جایزه نوبل را دریافت كرد، اولین آلمانیای است كه در ۱۰ سال گذشته به این افتخار دست پیدا میكند. جالب اینجا است كه تنها پنج كتاب ازجمله «سرزمین گوجههای سبز» و «قرار ملاقات» از این نویسنده به زبان انگلیسی ترجمه شده است. خانم مولر در اولین واكنش به كسب این موفقیت كه توسط ناشر آلمانیاش منتشر شد، گفت: «بسیار شگفتزدهام و هنوز نمیتوانم باور كنم. در این لحظه چیزی بیش از این نمیتوانم بگویم.» پیتر انگلاند، دبیر كمیته نوبل در یك كنفرانس خبری در استكهلم سوئد گفت این افتخار به خانم هرتا مولر تعلق میگیرد؛ «از یكسو به خاطر زبان ویژه صریحش و از سوی دیگر بهدلیل اینكه واقعا داستانی دارد كه درباره بزرگ شدن تحت یك نظام دیكتاتوری است و همچنین از زندگی بهعنوان یك غریبه در خانواده خود انسان میگوید.» اگرچه در چند روز اخیر همه رسانهها خبر دادند آموس از، نویسنده اسرائیلی منتقد رژیم صهیونیستی، برنده جایزه نوبل ادبیات خواهد شد، اما رسانههای آلمان، ازجمله خبرگزاری رسمی این كشور دو روز پیش از اعلام نام برنده جایزه نوبل مدعی شده بودند هرتا مولر برنده جایزه نوبل خواهد شد، ادعایی كه اگرچه مورد توجه دیگر رسانههای معتبر جهان قرار نگرفت، اما به حقیقت پیوست. كنفرانس خبری مولر چند ساعت پس از اعلام برنده جایزه نوبل ادبیات ۲۰۰۹، هرتا مولر در یك كنفرانس خبری در شهر برلین شركت كرد. او در این كنفرانس گفت: «آثارم به زندگی در زمان نیكلاس چائوشسكو، دیكتاتور رومانی میپردازد؛ موضوعی كه نویسندگان دیگر به آن نمیپردازند. ادبیات همیشه به سمت تجسم بخشیدن به ویرانگری یك شخص در حركت است. همه مردم در زمان دیكتاتوری چائوشسكو، زیر چرخ ویرانگر حكومت او روزگار سختی را گذراندند.» هرتا مولر كیست؟ هرتا مولر، نویسنده و شاعر و مقالهنویس رومانیایی الاصل آلمانی متولد ۱۷ آگوست سال ۱۹۵۳است كه آثارش به خاطر تصویر كردن وضعیت بیرحمانه زندگی در رومانی كمونیستی تحت نظام سركوبگر نیكلای چائوشسكو مورد توجه قرار گرفت. هرتا مولر در روستای نیچدورف و از پدر و مادری كشاورز و اسوبین زبان به دنیا آمد. خانواده او از اقلیت آلمانیتبار رومانی بودند. پدر او برای خدمت در وافن اساس، یكی از شاخههای نظامی آلمان نازی به یك اردوگاه كار اجباری فرستاده شد و مادرش را هم پس از جنگ جهانی دوم نیروی نظامی شوروی به یك اردوگاه كار اجباری در این كشور تبعید كرد. هرتا در دانشگاه در كنار مطالعات آلمانی در رشته ادبیات رومانیایی تحصیل كرد. در سال ۱۹۷۶ مولر بهعنوان یك مترجم در یك شركت مهندسی مشغول به كار شد، اما سه سال بعد به خاطر اینكه نپذیرفت با پلیس مخفی رژیم كمونیستی چائوشسكو همكاری كند، شغلش را از دست داد. سپس به معلمی در مهدكودك و تدریس خصوصی زبان آلمانی پرداخت. اولین كتاب او به زبان آلمانی با نام «زمینهای پست» و با سانسور بسیار زیاد در رومانی منتشر شد. در سال ۱۹۸۷، مولر همراه با همسر نویسندهاش، ریچارد واگنر رومانی را به مقصد آلمان غربی ترك كرد و در سالهای پس از آن برای سخنرانی به دانشگاههای متعدد آلمانی و غیرآلمانی دعوت شد. او در حال حاضر در برلین زندگی میكند. وی در سال ۱۹۹۵ عضو آكادمی آلمانی نثر و نثر آلمان شد و در سال ۱۹۹۷ عضویت در انجمن قلم آلمان را در اعتراض به ادغامش با شاخه آلمانشرقی این نهاد، نپذیرفت. در جولای او نامه سرگشاده انتقادیای به هوریا رومان پاتاپیویچی، رئیس موسسه فرهنگ رومانیایی نوشت و به حمایت این موسسه از دو جاسوس سابق پلیس مخفی رژیم چائوشسكو اعتراض كرد. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ واكنشهای مثبت سخنگوی انتشارات كارل هانسر كه ناشر آخرین كتاب این نویسنده با نام «نوسان تنفسی» است، در گفتوگو با خبرگزاری آلمان، علاوهبر روایت چند جمله واكنشی هرتا مولر به این خبر گفت: هرتا مولر احساساتش را با خنده و گریه بروز داد. اما مقامات سیاسی آلمان نیز با شور و شعف خاصی به كسب این افتخار توسط یك شهروند آلمانی واكنش نشان دادند؛ آنجلا مركل، صدراعظم آلمان كه به تازگی در انتخابات این كشور به پیروزی رسید، اهدای این جایزه به هرتا مولر، ۲۰ سال پس از فروریختن دیوار برلین را فوقالعاده خواند. او گفت كه در آثار مولر، بخشی از تجربیات زندگی، مثل دیكتاتوری، فشار و ترس بیان شده است. رئیسجمهور آلمان نیز در نامهای این موفقیت را به هرتا مولر تبریك گفت. واكنشهای منفی نویسندگان دو روزنامه مشهور انگلیسی و آمریكایی به انتخاب هرتا مولر بهعنوان برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۲۰۰۹ واكنش منفی نشان دادند. ریچارد لیا نویسنده روزنامه گاردین در نقدی نوشت: پس از اینكه در یك صبح شرطبندیها جابهجا شد، خانم هرتا مولر جایزه نوبل ادبیات را برد. من كه هرگز به آثار «فوقالعاده، جذاب و فروتنانه» او فكر نمیكردم، اولین فكری كه پس از شنیدن این خبر به ذهنم رسید این بود: «كی؟» اما بعد به این فكر كردم كه اعضای كمیته نوبل باید كمی بیشتر بیرون بروند. نگاهی به فهرست برندگان نوبل بیندازید. در پنج سال گذشته مولر، لوكلزیو، دوریس لسینگ، اورهان پاموك و هرولدپینتر این جایزه را دریافت كردهاند. حالا من نمیخواهم به جدل درباره روابط تركیه و اروپا بپردازم. اما هیچكدام از این نویسندگان فاصله زیادی با سوئد ندارند، نه؟ نفرات قبلتر كمی بهتر هستند. الیزیده یلینك از اتریش، ایمره كرتش از مجارستان و گونترگراس از آلمان. جیام كوتنری در آفریقای جنوبی به دنیا آمد و حالا در استرالیا زندگی میكند و خیلی احساس نمیشود كه او دارد از نیمكره جنوبی گزارش میدهد. وی اسنایپل در ویلتشایر زندگی میكند و گائو تسینگجیان در فرانسه. نمایندگان جهان گسترده كجا هستند؟ حالا ایراد گرفتن آسان است و خدا میداند كه من همانقدر با آثار نویسندگانی مثل نگوگی و اتیونگ آشنا هستم كه از نویسندهای مثل كوآن خواندهام، اما كار من این نیست كه «شخصی را كه در زمینه ادبیات موثرترین آثار را در سمت و سویی ایدهآل خلق كرده است.» پیدا كنم. اگر اعضای كمیته نوبل میخواهند این نظر را كه دارند كلوپی اروپایی راه میاندازد، كماثر كنند، شاید باید كمی پول بیشتری خرج چند محقق كنند. دوایت گارنر نویسنده روزنامه نیویوركتایمز نیز در مطلبی با عصبانیت نوشته است: از سال ۲۰۰۰ به این سو جز پاموك، لسینگ، كوئتزی و نایپل دیگر برندگان جایزه نوبل از شهرت كافی برخوردار نبودهاند. اما وقتی هشتم اكتبر كمیته نوبل اعلام كرد هرتا مولر آلمانی بهعنوان دوازدهمین زنی كه جایزه نوبل را دریافت میكند، به این افتخار دست پیدا كرده، بسیاری از كتابخوانها با این سوال در مقابل این تصمیم گارد گرفتند: «هرتا كی؟» خانم مولر در كنار ژان ماریو گوستاو لوكلزیو، نویسنده فرانسوی جایزه نوبل سال گذشته و الزیده یلینك، نمایشنامهنویس اتریشی برنده نوبل ۲۰۰۴ قرار میگیرد كه هنگام اعلام برنده شدنشان خیلی كم شناختهشده بودند و آثار كمی از آنها به انگلیسی ترجمه شده بود. در حالی كه تنها پنج اثر خانم مولر به انگلیسی ترجمه شده، به نظر میرسد كمیته نوبل به خوانندگان آمریكایی تكلیف خانگی شگفتانگیز دیگری داده است. انتخاب هرتا مولر كه آثار او تجربیات ناخوشایند و گاه خشن زندگی تحت رژیم كمونیستی چائوشسكو، دیكتاتور رومانی و همچنین تجربیات زندگی در تبعید را دنبال میكند، نشان میدهد كمیته نوبل در انتخابهایش بیشتر به مسائل سیاسی توجه دارد. گزیدهای از یك مصاحبهبا هرتا مولر در ۱۷ آگوست سال ۲۰۰۷، هرتا مولر به مناسبت انتشار مجموعهای از اشعار كولاژش با رادیوی ملی رومانی گفتوگو كرد. در این كولاژها او كلماتی را از مجلات رومانیایی بریده و كنار هم گذاشته است. در زیر گزیدهای از حرفهای او در این مصاحبه میآید: - من خیلی خوشحالم كه میبینم كولاژهای من به زبان رومانیایی منتشر شده است. خلق این كولاژها صرفا با استفاده از قیچی بسیار جالب بود و احساس كردم این زبان در سراسر كار من موجود است. این بازی كوچك من با رومانیاییها بود. اما من نمیتوانستم به زبانی رومانیایی بنویسم. داشتن كلمات در دست و حس كردن معنای پنهانش متفاوت است. فكر میكنم زیباترین وجه رومانیاییها، زبان روزانهشان است كه وقتی در یك كارخانه اتومبیلسازی كار میكردم یاد گرفتم. بعضیها امروز از من سوال كردند كه من از آوانگاردها چه چیزی یاد گرفتهام و من پاسخ دادم من خیلی بیشتر از آوانگاردها، از ترانههای فولكلور آموختهام، وقتی اولینبار ترانههای ماریا تاناس را گوش دادم، آنچه میشنیدم به نظرم غیرقابل باور بود؛ اولینبار بود كه واقعا فهمیدم فولكلور یعنی چه. - هر وقت كه ما یك كولاژ میخوانیم احساس میكنیم كه باید آن را یك تجربه بدانیم. در حالی كه كولاژها را نمیتوان تجربه نامید. حتی اگر پوچی زیادی هم در آن كولاژها باشد، هر كدام از آنها یك مضمون انسانی دقیق دارد. این شعرها درباره چیزهایی كه آدمها با آن زندگی میكنند و حس میكنند حرف میزند. پشت این تجربه ادبی، شعر مهم و بسیار جدیای پنهان است. من از این شیوه نوشتن استفاده كردم، چون اگر چه نمیخواستم كولاژ بنویسم، اما دوست دارم پوچی را بپرورانم و اینجا من و هرتا خیلی به هم نزدیك هستیم. 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ هرتا مولر در ایران از هرتا مولر در ایران تاكنون فقط یك اثر منتشر شده است. رمان «سرزمین گوجههای سبز» را غلامحسین میرزا صالح ترجمه و در سال ۱۳۸۰ منتشر كرد و در سال ۱۳۸۶ توسط انتشارات مازیار تجدید چاپ شد. رمان «سرزمین گوجههای سبز» با نام اصلی «قلب حیوان» حكایت گروهی از دانشجویان است كه در اوج رژیم سركوبگر چائوشسكو، ولیت خود را رها كرده و به شهر میآیند تا زندگی بهتری داشته باشند. اما در آنجا زندگی فلاكتبارتری را تحت سیطره یك دیكتاتوری خونآشام تجربه میكنند. آنها در شهر به شكل دردناكی یا خودكشی میكنند یا به همدیگر خیانت میكنند. در این رمان میخوانیم كه چطور حكومتی توتالیتر به زندگی خصوصی مردم نفوذ كرده و رنج و مصیبت را به زیست روزمرهشان میافزاید. احتمالا حالا كه هرتا مولر جایزه نوبل را دریافت كرده، در آیندهای نزدیك آثار دیگری از این نویسنده آلمانی به فارسی ترجمه خواهد شد. همچنان كه سال گذشته نیز پس از دریافت جایزه نوبل توسط لوكلازیو كه در ایران چندان شناخته شده نبود، به یك باره چندین كتاب از او به فارسی ترجمه شد. البته بودهاند برندگان نوبلی مثل الفرده یلینك و ایمره كرتش كه علیرغم كسب این موفقیت بزرگ جهانی، در ایران با استقبال رو به رو نشدند و تعداد بسیار كمی از آثارشان به فارسی ترجمه و منتشر شد. اینك باید منتظر ماند و دید كه هرتا مولر در ایران كدام یك از این دو سرنوشت متفاوت را پیدا خواهد كرد. آثار هرتا مولر پس از انتشار كتاب «زمین پست»، مجموعه داستانی با عنوان «حضیض» در سال ۱۹۸۲ با سانسور در بخارست منتشر شد و دو سال بعد نسخه سانسورشدهاش در آلمان انتشار یافت. ترجمه انگلیسی این كتاب نیز در سال ۱۹۹۹ از سوی انتشارات نبراسكا منتشر شد. دیگر آثار او به شرح زیر است. «تانگوی غمافزا»، بخارست ۱۹۸۴ رمان «پاسپورت» برلین ۱۹۸۶ - انتشار ترجمه انگلیسی در سال ۱۹۸۹ «فوریه پاپتی» برلین ۱۹۸۷ «مسافرت روی یك پا» - برلین ۱۹۸۹ – ترجمه انگلیسی سال ۱۹۸۹ «چطور ادراك خودش را خلق میكند» - پادربورن ۱۹۹۰ «شیطان در آینه نشسته است» - برلین ۱۹۹۱ «حتی آن روزها؛ روباه، شكارچی بود» - هامبورگ ۱۹۹۲ «گرسنه و ابریشم» مجموعه مقالات – هامبورگ – ۱۹۹۵ «در یك تله» گوتینگن ۱۹۹۶ «قرار ملاقات» هامبورگ ۱۹۹۷ – ترجمه انگلیسی ۲۰۰۱ «نگاه خارجی یا زندگی بادی به فانوس دریایی است» گوتینگن ۱۹۹۹ «زنی زنده در گیسهایش»، هامبورگ ۲۰۰۰ «وطن جایی است كه آدم به زبانش حرف میزند» بلیكستلی ۲۰۰۱ «شاه تعظیم میكند و میكشد» - مجموعه مقالات – مونیخ ۲۰۰۳ «آقایان رنگپریده و فنجانهای اسپرسو» - مونیخ ۲۰۰۵ «نوسان تنفسی» - مونیخ ۲۰۰۹ جوایز اهداشده به هرتا مولر جایزه آدام مولر گوتنبرن، انجمن ادبی تیمسرا- ۱۹۸۱ جایزه ادبی اسپكته- ۱۹۸۴ جایزه ادبی رآوریس- ۱۹۸۵ جایزه ماریلوییزه- فلایسا- فلبر- ۱۹۸۹ جایزه زبان آلمانی همراه با گرهارد سنرجكا، هلموت فراندورفر، كلاوس هنسل، یوهان لیپت، وارنر سولز، ویلیام توتوك و ریچارد واگنر- ۱۹۸۹ مدال دانش روسویتا شهر بدگرندیشم- ۱۹۹۰ جایزه ادبی كرانیششتاینا -۱۹۹۱ جایزه نقد ادبی -۱۹۹۳ جایزه كلایست پریتسه- ۱۹۹۴ جایزه آریستیون- ۱۹۹۵ جایزه نویسنده- شهر فرانكفورت، برگن- انكهیم- ۹۶/۱۹۹۵ جایزه ادبی گراز ۱۹۹۷ جایزه ادبی ایدا و ممل و جایزه بینالمللی ایمپك دابلین بهخاطر رمان «سرزمین گوجههای سبز» - ۱۹۹۸ جایزه فرانتز كافكا- ۱۹۹۹ جایزه سیسرون- ۲۰۰۱ مدال كارل زوكمایر- ۲۰۰۲ جایزه یوزف برایت باخ (همراه با كریستوف مكل و هارالد وینریخ)- ۲۰۰۳ جایزه ادبی كنراد- ۲۰۰۴ جایزه ادبی برلین- ۲۰۰۵ جایزه ادبیات اروپایی وورس وجایزه ادبی والتر هسنلكور ۲۰۰۶ جایزه نوبل ادبیات ۲۰۰۹ منبع برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۱ ” می نویسم چون می ترسم”گفت و گوی هرتا مولر با لنا کلم تگ………… زبان و ترس دو مشخصه بارز آثار هرتر مولر است. جایی می نویسد ” از تاریخی که شروع به اندیشیدن کردم . با از دست دادن ترسم به بزرگترین دستاورد زندگی ام رسیدم”. - زبان برایم بی اهمیت است. البته از دیدگاه ادبی مسأله به شکل دیگری است. زندگی که در زبان خلاصه نمی شود. از این گذشته من به زبان اعتماد ندارم . تجربه هایم به من می گویند با زبان همان کاری را می شود کرد که با انسان می توان کرد. زبان صدمه بسیاری به آدمی زده است. زبان فی نفسه نمی تواند وسیله ای برای ابراز مخالفت یا مقاومت باشد. کاری که من می کنم این است که زبان خودم را حفظ کنم و نگذارم رژیم تعبیرهای باب دلش را از آن بکند.او در ادامه می افزاید: من همیشه با زبان مشکل داشته ام زیرا که گفته ها باید قابل در ک باشند. زندگی باید آنگونه تصویر شود که بر مردم اثر کند. و این چیزی است که مرا به خود می کشاند و به مبارزه می طلبد. من شیفته این گونه موفق شدنم. - آیا به این خاطر است که می نویسی؟- نه. می نویسم چون به نوشتن عادت کرده ام. نوشتن جهان را قابل درک می کند. من هرگز برای نویسنده شدن ننوشته ام.- تو در همه نوشته هایت همیشه به همان موضوع همیشگی بر می گردی: دیکتاتوری چائوشسکو- من موضوع ها را انتخاب نمی کنم. این موضوع ها هستند که مرا می جویند و می یابند. اگر انسان اینگونه فکر نکند نمی تواند بنویسد. کتاب های بسیاری گواه این مدعاست. نویسندگان بسیاری این گونه نوشته اند. - در یکی از مقالاتت نوشته ای که منتقدان آلمانی می خواهند که تو گذشته ات را فراموش کنی و از آلمان امروز بنویسی :” هنگام نوشتن باید در جایی اطراق کنم که بزرگترین زخمهای درونی ام را باعث شده اند”. - صدها نویسنده از آلمان امروز و آنچه روی می دهد نوشته و می نویسند . من سایه هایی از رومانی در سرم باقی دارم که باید نوشته شوند. سایه هایی که به من جرأت سؤال می دهند : این همه چگونه امکان داشت؟ من نمی توانم و نمی خواهم تظاهر به نبودنشان بکنم. (هنگام گفتن این جمله تن صدایش را پایین می آورد). - ترس با قلمت چه کرده است؟ - قلمم؟ هیچ. بر عکس. من می نویسم زیرا که می ترسم. من هر لحظه می توانم روحأ به روزگار دیکتاتوری چائوشسکو سفر کنم و ترس هایم را به خاطر بیاورم. درست همین جا در برلین مثلا و قتی آگهی اطلاعات شرکت اسباب کشی را می خوانم ” ما به مبل های شما رد پا می دهیم”. این را تجربه کرده ام. پلیس مخفی رد پایش را در خانه ام می گذاشت. در نبودنم صندلی های آشپزخانه می توانستند جا به جا شوند یا صندلی از اتاقی به آشپزخانه می آمد. تصاویر همیشه در سرم وجود دارند. هر لحظه اراده کنم می توانم با آنها دوباره پیوند بخورم ، چیزی که اطرافیانم نمی توانند ببینند. من با این تصاویر زند گی می کنم. مولر نمی تواند گذشته اش را فراموش کند. این تنها در نوشته های او منعکس نمی شود بلکه او شدیدأ نویسندگان آلمانی را به خاطر همکاری با پلیس امنیت آلمان به باد انتقاد می گیرد. در اواخر سا ل۱۹۹۰ مولر انجمن نویسندگان آلمان را به عنوان اعتراض علیه اتحادیه نویسندگان ترک کرد. او در این باره می گوید:“- کسی مجبور به همکاری نبود. حداقل اگر عذر خواهی می کردند و توضیح می دادند چرا این طور شد ، شاید مسأله قابل قبول می شد. اما آنها این کار را نکردند” . هرتا مولر شهامت مبارزه دارد. چاپلوسی نمی کند. او شهامت نوشتن آنچه که به نظرش خطا می آید – دارد. او سالها در تعقیب و آزار بوده است. حتا در سالهای اول اقامتش در آلمان نامه های تهدید آمیز بسیاری دریافت کرده است ، اما همچنان نوشته است. خود در این باره می گوید: ” بسیاری از دوستانم جانشان را در این راه باختند. چرا من زنده مانده ام ؟ نمی دانم!” 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۱ عشق حتی با خودش هم صادق نیست بی شک غلامحسین میرزاصالح از نخبگان و مورخان تاثیرگذاری است که با تالیف و انتشار اسناد، آثار و تحلیل های موشکافانه اش نقاط تاریکی از تاریخ را روشن کرده است. او با نگارش شرح جنایات ژاپن در چین در قالب کتابی به نام «نانکینگ» و کتاب هایی چون «سفرنامه میرزاصالح شیرازی»، «مذاکرات مجلس اول»، «بحران دموکراسی در مجلس اول»، «رضاشاه»، «فروپاشی قاجار و برآمدن پهلوی» تا امروز دست کم ۴۰ عنوان کتاب و ترجمه داشته است. میرزاصالح در سال ۱۳۸۰ با ترجمه و چاپ رمان «سرزمین گوجه های سبز»، کتابی در حوزه ادبیات سیاسی که به شیوه پست مدرن نوشته شده، نویسنده یی معترض به نام هرتا مولر را به فارسی زبانان معرفی می کند. این کتاب برای بار دوم در سال ۱۳۸۷ تجدید چاپ شد و حالا امسال این کتاب برای مولر نوبل ادبی را به ارمغان آورد و البته به گفته ناشر آن (نشر مازیار) همزمان با این جایزه مجوز چاپ آن از سوی وزارت ارشاد لغو شد. میرزاصالح بر اساس علاقه یی که به ادبیات سیاسی دارد از طریق نشریات ادبی روز دنیا چون نیویورکر و تی اس ال با مولر آشنا می شود و بر این اساس به ترجمه «سرزمین گوجه های سبز» دست می زند. او معتقد است نوبل ادبی اصلاً وجه سیاسی ندارد و اساساً این جایزه برای انتخاب بهترین اثر ادبی پدید آمده است و اعتقاد دارد امروز اگر نویسندگانی چون مولر جایزه جهانی می گیرند و موفق می شوند حرف شان را به گوش جهانیان برسانند، جدا از مفهوم داستان شان به دلیل تکیه بر ساخت و بازی های فرمی است که در آثارشان به آن دست یافته اند. این مترجم این روزها در حال ترجمه اثر دیگری از هرتا مولر به نام «آونگ نفس» است که از زبان یک پسر ۱۷ساله روایت می شود. «زبان روایت» از مهم ترین شاخصه های این کتاب است که میرزاصالح روی آن تاکید دارد؛ «نثر این کتاب گرچه با «سرزمین گوجه های سبز» شباهت هایی دارد اما نثر بسیار مشکل و پیچیده یی است.» آنچه می خوانید مقاله یی است به قلم غلامحسین میرزاصالح که بررسی تطبیقی نوشته یی است از هرتا مولر با «سرزمین گوجه های سبز». مولر در این متن که به تازگی آن را نوشته است رومانی امروز را با رومانی سال های «سرزمین گوجه های سبز» مقایسه کرده است. ۱) دوران دیکتاتـوری نیکلای چائـوشسکو، تار و پود سرخ رما ن های هرتا مولر را درهم می تند. او خود می گویـد؛ «ادبیات همیشه سر از جایـی در می آورد که انسان ها در آنجا مورد ظلم و ستم قرار گرفته باشند.» مولر سپس می افزاید؛ «دوران دیکتاتوری را من انتخاب نکردم، بلکه مثل بختک روی ما افتاد و به جان و روانم خلید.» اگر وصیت آلفرد نوبل را بپذیریم که خواسته بود جایزه نوبل در رشته ادبیات به کسی داده شود که در جهتی ایده آل، در زمینه ادبیات اثری برجسته آفریده باشد، نباید تردید کنیم که سخن دبیر دائمی آکادمی سوئد، پیتر اینگلو که مولر با دقتی شاعرانه چشم انداز ایده آلی را پیش چشم ما می گشاید، سنجیده و متین است. هرتا مولر در نیتزی کیدورف روستایی تاریخی در شهرک بنات از نواحی تیمی سوآرا، با مردمانی آلمانی تبار، در سالی که استالین مرد، چشم بـه جهـان گشود و تـا ۳۲ سالگی در آن بیغـوله زیست و در نهـایت بـا ذهنی آشفته زادگـاه خـویش را تـرک گفت. از میـان هم ولایتی های سرشناس او تنها بلا لوگوزی را می شناسیم؛ بازیگری با شهرت جهانی و ایفاگر نقش دراکولا در برادوی و فیلم هایی به یاد ماندنی چون دختر خفاش و حدود ۷۰ فیلم دیگر که آخرین آن نقشه نهم از ماورای فضا سه سال بعد از مرگش در ۱۹۵۹ روی پرده رفت. مـادر و پدربزرگش کـه زراعت پیشگانی در شمار خرده مـالکان بـودند «از پگاه تا شبانگاه» کار می کردند و پدر دستی در داد و ستد پرسودی داشت. خانواده هرتا مولر همه چیز خود را پس از خاتمه جنگ دوم جهانی از دست می دهد و سازمان ویرانگر تاسیس مزارع اشتراکی چون هیولایی، هستی آنان را می بلـعد. «پـدربزرگ کـه اینک مفلوک و بیچـاره شده بـود، دیگـر نمی توانست طبق عادتش هفته یی سه بار به سلمانی برود و با ساکنان جامعه آلمانی دیدار کند و گپی بزند.» سنتی دیرپای که «استالینیست های محلی» اخلاقی بورژوامآب می خواندند. آنچه برای پدربزرگ رخ داد «یک خفت اجتماعی» بود. اما مصیبت مادر گران تر از خفت پدربزرگ و مادربزرگش بود. «مادرم را به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تبعید کردند.» پنج سال در اردوگاه کار اجباری که بلشویک ها آن را «کار درمانی در اردوگاه» می خواندند اسیری کشید. عذابی که تقاص کردار هیتلر بود و عضویت پدرش در سازمان نظامی اس اس. بلشویک ها مادرش را به ناحیه یکاترین بورگ گسیل داشتند تا در جایی نزدیک معادن زغال سنگ بیگاری کند و با دیدن عذابی که دیگران می کشیدند، گرسنگی مزمن خویش را از یاد ببرد؛ «مادرم وقت رفتن ۱۷ سال بیشتر نداشت. او خود را مخفی کرد، اما در روستای ما که هر کس دیگران را می شناخت، همه چیز عیان بود و راز و رمز مردمان آشکار. وقتی پدربزرگ و مادربزرگم را تهدید کردند که اگر دخترشان از نهانگاه بیرون نیاید، خود آنان را به تبعید می فرستند، مادرم تسلیم شد.» مادر از ۱۷ تا ۲۲ سالگی در گولاگ بود. هرتا مولر می نویسد؛ «این حادثه در روح بچگانه من تاثیری ژرف برجای گذاشت. شما در دوران کودکی نه سیاست می شناسید نه اصولاً عقیده یی دارید. هرچند نمی توانید اتفاقات اطراف خود را به قالب کلام بریزید، اما برای ثبت آن راه های دیگری هم وجود دارد. رفتار ما بسیار پیچیده است و فراتر از کلام و نوشتار. همان زمان احساس کردم یک چیزی که نمی دانستم چیست به شکل هولناکی نادرست و خصمانه است.» هرتا مولر در لوسه فین یکی از محلات تیمی سوآرا به مدرسه رفت؛ «وقتی به شهر آمدم قادر به تکلم به زبان رومانیایی نبودم. این زبان را از هفت سالگی به ما یاد داده بودند، اما چون مدرسه آلمانی می رفتم، زبان رومانیایی یک گویش خارجی تلقی می شد.» مدتی بعد آموختن به صورت پراکنده را مفید به حال و آرزوهای خود نمی یابد؛ «فکر کردم اگر بار سفر ببندم و ۳۰ کیلومتر از محل اقامتم دور شوم، زندگی و آینده بهتری در انتظارم خواهد بود. در دانشگاه با همفکرانی آشنا می شود و به همراه دوستان تازه در مجامع ادبی حضور می یابد، تا اندکی بعد شاهد تاسیس انجمن ادبی آلمانی زبانان بنات باشد. با نفوذ ماموران اطلاعاتی در این محفل، دوران بی پایان رویارویی نویسندگان و هنرمندان با نظام حاکم از پرده برون افتاد. از آن پس آن انجمن را «دشمن دولت تلقی می کردند». گروهی از اعضا را از تحصیل بازداشتند و ریچارد واگنر شوهر آینده اش را از تحصیل بـاز داشتند؛ «احساس کـردیم چـاره یی جز وارد شدن به عرصه سیاست نداریم... سازمان اطلاعات و امنیت هم بیکار ننشست. ما را از کار بیکار کرد و به خدمت خود من که در شرکت ماشین سازی مترجم بودم خاتمه بخشید.» ۲) نیکیتا خروشچف هنگامی که نیکلای چائوشسکو، فارغ التحصیل دانشگاه نظـامی مسکو، در مقـام معـاون حـزب کمـونیست زمـام امور نیروهای نظامی و امنیتی رومانی را بر عهده گرفت به او گفته بود از «مزایای میکروفن مخفی» غفلت نورزد. چائوشسکو که پیشاپیش به رمز و راز این وسیله جادویی و امدادگر غیبی آگاه بود، نصیحت آن «کمونیست لوده» را آویزه گوش خویش ساخت و با نصب صدها هزار میکروفن در ادارات، خانه ها، اتاق خواب ها، رستوران ها... و حتی در محل سکونت اعضای پولیت بورو، اسباب تداوم سلطه جابرانه خود را فراهم ساخت. او نیز مانند خروشچف در جوار دفتر کارش اتاق ویژه یی برای شنیدن مکالمات گوناگون هر کس و مقامی که شکی بر او می رفت برپا کرده بود. به اعتقاد او «میکروفن بهترین سلاح اطلاعاتی» محسوب می شد. «رفیق فرمانده عالی مقام» تا قبل از اعدام شدن در ۲۵ دسامبر ۱۹۸۹همیشه برخود می بالید که مهندسان الکترونیک کشورش دیاکونسکو و کیارتو موفق به اختراع تلفنی شده اند که بدون نیاز به ورود پررمز و راز ماموران سازمان اطلاعات و امنیت به منازل مردم و نصب میکروفن های مخفی، می تواند همه مکالمات در اماکن مختلف را ضبط کند. سفارش اولیه چائوشسکو برای ساختن سه میلیون تلفن جدید رونقی به کسب و کار سازمان اطلاعات و امنیت رومانی بخشید؛ سازمانی که النا و همسرش چائوشسکو، در محاکمه تلویزیونی خویش، آن تشکیلات مخوف را «سازمان اطلاعات و امنیت تروریست و قاتل جوانان» دانستند؛ موضوعی که سبب شد دادستان چائوشسکو را دیوانه بخواند و در پاسخ به او بگوید «بهتر بود که شما در همان ایران می ماندید.» غ. م. ● هرتا مولر و سخن از ناگفته ها هر سفر من به رومانی، مطلعی است بر سفر دیگر، چرا که هنوز نفهمیده ام چه حادثه یی در دوران زندگی من در آن کشور واقعی بوده و کدام صحنه پردازی سازمان های امنیتی. به همین خاطر در هر نامه سرگشاده یی تقاضا کرده ام که بگذارند به پرونده های محرمانه جورواجور موجود درباره خودم دسترسی پیدا کنم. حقی که تاکنون از من دریغ شده است. در عوض، در هر سفر به رومانی نشانه هایی می بینم حاکی از اینکه به اصطلاح هنوز تحت نظر هستم. در بهار امسال به دعوت «کالج جدید اروپا» به بخارست رفتم. در روز اول، وقتی همراه عکاس و خبرنگاری در سالن هتل نشسته بودم سر و کله یک مامور گردن کلفت پیدا شد و به پرس و جو درباره پروانه اقامت ما پرداخت و سعی کرد به زور دوربین را از دست عکاس بگیرد. او با صدای بلند گفت؛ «عکاسی از ساختمان ها و ساکنان آن قدغن است.» عصر روز دوم تلفنی با دوستی وعده کردیم که شام را با هم صرف کنیم. قرار شد او ساعت شش با اتومبیل خود به دنبال من بیاید. وقتی به خیابان مجاور هتل می رسد، متوجه می شود تحـت تعقیب است. او از اطلاعـات هتل می خواهد ورودش را به وسیله تلفن به من خبر دهند، اما به دوست من می گویند نخست باید فرم ویژه ملاقات کنندگان را پر کند. او از این درخواست دچار ترس می شود، چون که حتی در زمان چائوشسکو هم این کار مرسوم نبود. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۱ من و آن دوست قدم زنان به طرف رستوران مورد نظر رفتیم. او چند بار پیشنهاد کرد به آن طرف خیابان برویم. من اصلاً متوجه منظورش نشدم، تا اینکه روز بعد دوستم به آندرئی پلیسو رئیس کالج اروپا درباره فرم ویژه ملاقات کنندگان و فردی که او را تا هتل و سپس هر دو ما را تا رستوران تعقیب کرده بود توضیح داد. آندرئی پلیسو خیلی ناراحت شد و منشی خود را فرستاد تا تمام رزروهای کالج را لغو کند. مدیر هتل بـه دروغ می گویـد خانم مسوول گفت وگو بـا کسانی کـه می خواهند با میهمانان هتل ملاقات کنند، تازه همان روز کارش را شروع کرده و مرتکب اشتباه شده است. اما منشی رئیس کالج آن خانم را به خوبی می شناخت و می دانست سال ها مسوول پاسخگویی به مراجعان بوده است. رئیس کالج به ما گفت «پاترون» یعنی صاحب هتل، عضو پیشین سازمان اطلاعات و امنیت است و متاسفانه دست از رفتار سابقش برنـداشته است. او آنگاه لبخندی زد و گفت کالج می تواند رزروهای خود در هتل مورد بحث را لغو کند، اما وضع در سایر هتل ها هم به همین منوال است و تنها تفاوت شان در این است که شما از اقدامات امنیتی آنها مطلع نمی شوید. با هتل تسویه حساب کردم. پس از آن متوجه نشدم کسی مرا تعقیب می کند یا نه. نفهمیدم آیا پلیس مخفی دست از سرم برداشت یا اینکه با زیرکی و پنهانکاری بیشتر به کارش ادامه داد. اعزام مامور امنیتی در ساعت شش، به معنی آن بود که به مکالمات تلفنی من گوش می کرده اند. در واقع تشکیلات امنیتی عریض و طویل چائوشسکو منحل نشده بود. این سازمان با نام تازه یی تحت عنوان اس آرآی یا سازمان اطلاعات و امنیت رومانی، همچنان فعالیت داشت. بر اساس آمار خودشان ۴۰ درصد تشکیلات جدید از سازمان اطلاعات و امنیت سابق تامین شده بود. درصد واقعی باید بیشتر از اینها باشد. ۶۰ درصد بقیه هم بازنشسته شده و با حقوقی زندگی می کنند که سه برابر بیشتر از میزان دریافتی بازنشستگان معمولی است. شماری از آنان سرنخ بازار دادوستد کشور را در دست گرفته اند. جاسوسان سابق افزون بر تصدی مقامات دیپلماتیک، در حال حاضر می توانند هر سمتی را نصیب خود سازند و بر هر مصطبه یی تکیه زنند. روشنفکران رومانی همان اندازه به مطالعه پرونده های محرمانه بی علاقه بودند که نسبت به زندگی و جان هایی که در اطراف شان بر باد می رفت و نابود می شد. آنان به ترفندهای جدید سازمانی نیز که دستپخت کله گنده های سابق حزب کمونیست و ماموران امنیتی بود علاقه یی نشان نمی دادند. اگر شما هم مانند من طی سال های گذشته بارها و بارها و به طور علنی تقاضای دسترسی به پرونده های محرمانه را می کردید و به نتیجه نمی رسیدید از کوره در می رفتید و حتی از دست دوستان تان عصبانی می شدید. پرسش اینجاست که چرا در این سالیان پرونده های سازمان اطلاعات و امنیت به جای آنکه در اختیار «شورای ملی بررسی اسناد امنیتی» قرار گیرد، یعنی نهادی که با اکراه تمام در سال ۱۹۹۹ تحت نظر و بازرسی اروپا تاسیس شد، به دست دستگاه امنیتی جدید که چیزی جز بئس البدل خلف خویش نیست سپرده شده است. در واقع دستگاه امنیتی جدید هر نوع دسترسی به پرونده ها را تحت نظارت داشتند. شورای ملـی بررسی اسناد امنیتی الـزاماً درخواست نامـه هایی را بـه آنان می داد کـه فقط شماری از آنهـا مـورد توجه قرار می گرفت، هرچند در بیشتر مواقع به بهانه اینکه پرونده تحت بررسی است با بی اعتنایی روبه رو می شد. در سال ۲۰۰۴ به بخارست رفتم تا پیگیر تقاضای مکرر خود برای دسترسی به پرونده ام شوم. وقتی وارد مقر شورای ملی بررسی اسناد امنیتی شدم از دیدن سه زن جوان نیمه برهنه با گردنبندهای بلند و جوراب شلواری های براق که بیشتر به خنده خانم ها شباهت داشتند، حیرت کردم. حضور سربازی مسلسل بر شانه در بین زنان باعث این شبهه می شد که آنجا یک مقر نظامی است. رئیس «شورای ملی بررسی اسناد امنیتی» به رغم تعیین وقت قبلی ظاهراً در محل کارشان تشریف نداشت. در همین بهار گذشته یک گروه از پژوهشگران، به شکل اتفاقی، به پرونده های عده یی از نویسندگان فعال و ناراضی رومانی آلمانی، ساکن بنات دسترسی پیدا کردند. تشکیلات امنیتی سابق واحدهای ویژه یی جهت هر یک از اقلیت ها تاسیس کرده بودند. واحد مربوط به مجارها را «وحدت طلبان مجـار» و واحد یهودیـان را «یهودیان ناسیونالیست» می نامیدند. در این میان تنها نویسندگان رومانیایی بودند که مفتخراً تحت نظارت اداره یی با عنوان پرطمطراق «هنر و فرهنگ» جای داشتند. دسترسی من به پرونده ام، شامل سه مجلد و در مجموع ۹۱۴ صفحه، تحت نام «کریستینا» کاملاً غیرمترقبه و اتفاقی بود. سازمان اطلاعات و امنیت سابق ظاهراً در هشتم مارس ۱۹۸۳ برای من پرونده یی تشکیل می دهند. البته اسناد و مدارکی متعلق به سال های قبل از آن هم در پرونده به چشم می خورد. دلیل تشکیل چنین پرونده یی به روایت مفسران امنیتی و جاسوس «کوشش در انکار واقعیت های موجود در کشور، به خصوص در محیط های روستایی» از طرف من در کتاب «مفلوکان» بود و این ادعا که من به «محفل شاعران آلمانی زبان» تعلق خاطر دارم که به «نشر آثار دشمن پسند» شهره است. پرونده من دستپخت ناشیانه اداره اطلاعات به سفارش سازمان اطلاعات و امنیت قدیم بود. آنان به مدت ۱۰ سال آزگار به طور تمام وقت روی قضیه «کار» جان کنده بودند. پرونده در مجموع تهی از واقعیت بود. سه سالی که من در کارخانه تراکتورسازی «تکنومتال» به کار ترجمه مشغول بودم از قلم افتاده بود. در آنجا دفترچه های راهنمای ماشین های وارداتی از آلمان، اتریش و سوئیس را ترجمه می کردم. به مدت دو سال با چهار حسابدار در یک دفتر همنشینی داشتم. در حالی که آنها میزان دستمزد کارگران کارخانه را محاسبه می کردند، من دیکشنری های فنی را ورق می زدم. باید بگویم چندان اطلاعی از پرس های هیدرولیکی و اهرم ها یا مقیاس ها نداشتم. وقتی دیکشنری برای یک کلمه سه یا چهار و گاه هفت معادل به دست می داد، به ماشین خانه می رفتم و مفهوم آن را از کارگران می پرسیدم. آنان معادل صحیح اصطلاح را به زبان رومانیایی می گفتند، بدون اینکه یک کلمه آلمانی بدانند. کارگران به زیر و بم ماشین های خود آشنا بودند. در کارخانه دستورالعمل های مربوط به ماشین های هیدرولیک را ترجمه می کردم. از نظر من ماشین ها خود یک واژه نامه بزرگ بودند...در شرح بعضی وسایل هیدرولیک، به کلمه ترانسفینی برخوردم. در دیکشنری وجود نداشت... از کارگران پرسیدم. (سرزمین گوجه های سبز) 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۱ در سال سوم «دفتر پروتکل» تاسیس شد. مدیر کارخانه مرا به اتاق جدید منتقل کرد تا با دو مترجم تازه کار در زبان انگلیسی و فرانسوی کار کنم. یکی از آن دو همسر یک استاد دانشگاه بود که از زمان دانشجویی من می گفتند خبرچین سازمان اطلاعات و امنیت است. مترجم دیگر عروس دومین مقام عالی رتبه امنیتی شهر بود. فقط این دو نفر کلید بایگانی دفتر را در اختیار داشتند. هرگاه که کارشناسان خارجی برای بازدید می آمدند، مجبور می شدم دفتر را ترک کنم. مدتی بعد قرار شد استانا مامور مخفی پلیس از من دو امتحان به عمل آورد تا صلاحیتم برای ادامه خدمت در دفتر مورد سنجش قرار گیرد. پس از آنکه برای بار دوم از پیشنهادات او سر باز زدم، استانا به عنوان خداحافظی به من گفت؛ «پشیمان می شوی. ما تو را در رودخانه غرق می کنیم.» یک روز صبح که به سر کارم رفتم، دیدم دیکشنری هایم را بیرون اتاق روی زمین گذاشته اند. مهندسی پشت میز من نشسته بود و دیگر مجاز نبودم قدم به دفتر بگذارم. اگر به خانه بازمی گشتم فوراً اخراجم می کردند. اینک نه میزی داشتم و نه صندلی. وسایلم را پیشاپیش در راهرو ریخته اند. صابون، حوله، آب گرم کن و کتری. در داخل کتری دو قاشق، دو کارد، قهوه، شکر و دو فنجان بود... همه زیرچشمی به من نگاه می کردند. هیچ کس نپرسید چرا گریه می کنم... برای نخستین بار در زندگی ام فحش و بد و بیراه سر دادم چون اخراجم کرده بودند. (سرزمین گوجه های سبز) دو روز با پررویی و بی پروایی، در تمام هشت ساعت کار اداری با دیکشنری هایم روی پلکان سیمانی نشستم که به طبقه اول ختم می شد. روی همان پله به ترجمه پرداختم تا کسی نگوید کار نمی کنم. کارکنان دفتر آرام از کنارم می گذشتند. دوست مهندسم جینی می دانست چه اتفاقی برایم افتاده است. هر روز هنگام بازگشت به خانه، ماجرا را جزء به جزء برایش تعریف می کردم. او در وقت ناهار به سراغم آمد و روی پله نشست. مثل زمانی که در دفتر بودم، با هم ناهار خوردیم. از بلندگوی حیاط صدای بلند آواز دسته جمعی کارگران را درباره سعادت و خوشبختی مردم می شنیدیم. یکی گفت؛ بلندگوها، کارها و حرف های ما را می بینند و می شنوند. در کارخانه شعاری به قسمت مثلثی شکل زیر بام ساختمان آویزان بود که به منظری به بلندای آسمان و ژرفای زمین فرمان می داد؛ کارگران جهان متحد شوید و در زیر این شعار، کفش هایی راه می سپردند که در اندیشه فرار بودند... (سرزمین گوجه های سبز) جینی غذایش را خورد و به خاطر من گریست. من اشکی نریختم. مجبور بودم قوی و استوار باشم. در روز سوم کنار میز جینی نشستم. او گوشه یی از میزش را برایم خالی کرد. روز چهارم هم به همین منوال گذشت. دفتر بزرگی بود. صبح روز پنجم جینی بیرون از اتاق انتظار من را می کشید؛ «دیگر اجازه ندارم بگذارم در دفتر بنشینی. بـه من حق بـده. همکارانم می گویند تو یک جاسوسی.» پرسیدم؛ «چطور چنین چیزی امکان دارد. تو که می دانی ما کجا زندگی می کنیم.» جینی به فکر فرو رفت. دیکشنری هایم را برداشتم و بار دیگر روی پلکان نشستم. این بار اشکم سرازیر شد. وقتی به ماشین خانه رفتم که معنی لغتی را بپرسم، کارگران اعتنایی نکردند و پشت سرم سوت کشیدند و با فریاد گفتند؛ «خبرچین». شعبده بازی غریبی بود. چه تعداد جاسوس در دفتر جینی و در طبقه فروش محصولات حضور داشتند. آنان طبق دستور عمل می کردند. از بالا گفته بودند به من توهین کنند. غرض از تهمت و افترا آن بود که مجبورم کنند استعفا بدهم. همزمان با این ناملایمات پدرم درگذشت. در همین ایام پدرم مرد. دکتر گفت؛ «کبدش به علت عرق خوری مانند غاز پرواربندی شده باد کرده است... مرض لاعلاجی است.» مقصودش بیماری پدر بود، اما من فکر کردم دیکتاتور را می گوید... پدر را برای مردن از بیمارستان مرخص کردند... از پدر شنیدم که یک مامور اس اس از جنگ بازگشته است و گورستان ها ساخته. من شدم فرزند او و برضد مرگ بالیدم. هیچ کس از من نپرسید در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم یا چه کسی را از سر ترس دوست داشته باشم. (سرزمین گوجه های سبز) دیگر هیچ پشت و پناهی نداشتم. باید به خودم می قبولاندم که در این دنیا زندگی می کنم. آنگاه شروع کردم به نوشتن سرگذشتم. یادداشت هایی که بن مایه داستان های کوتاه «مفلوکان» شد. اینکـه یک جـاسوس به حساب مـی آمدم، بـدتر از کاری به نظر می رسید که برای امتحان مجدد و تهدید به مرگ من کرده بودند. در حقیقت کسانی به من تهمت می زدند که من با نپذیرفتن کار جاسوسی به آنان رحم کرده بودم. جینی و مشتی از همکارانم بـه چشم خود می دیدند که چه بازی ها بر سرم می آورند، اما افرادی کـه کمتر من را می شناختند متوجه قضیه نمی شدند. چگونه می توانستم به آنها بفهمانم که داستان از چه قرار است و خلاف گفته های دیگران را ثابت کنم. این کار هم اصلاً امکان نداشت. فقط تشکیلات امنیتی می دانست چرا این رفتار را با من پیش گرفته اند. سازمان اطلاعات و امنیت همچنین به خوبی آگاه بود که اعمال چنین جور و جفاهایی از هر نوع تهدیدی کارسازتر است و حتی امکان دارد عاقبت به مرگ طرف منجر شود. در واقع باید گفت امنیتی ها عنصر لاینفک تداوم زندگی ما هستند. شما می توانید در اعماق روح تان با اضطراب و دلهره به چالش برخیزید، اما مفتری روح و روان تان را می رباید و آن را می جود. آنگاه در هاله یی از خوف و وحشت فرو می روید. نمی دانم آن وضعیت چقدر طول کشید. به نظرم بی پایان می رسید. شاید فقط چند هفته ادامه یافت تا آنکه دست آخر از کارخانه بیرونم کردند. در پرونده امنیتی من این دوران در دو کلمه خلاصه شده و آن اظهارنظری است در حاشیه یک پروتکل حراست. سال ها بعد، وقتی در رومانی بودم به موضوع کوشش مقامات کارخانه در گنجاندن نام من در فهرست جاسوسان اشاره کردم. ستوان پادوراریو در آن حاشیه نوشته بود؛ «صحیح است». بعد از اخراج نوبت به بازجویی ها رسید. اول تهمت و سرزنش؛ اینکه من در فـکر یافتن کاری نیستم. اینکـه بـا درآمـد حاصل از خودفروشی زندگی می کنم. اینکه دلال بازار سیاه هستم و انگل جامعه. اسم هایی را بر زبان می راندند که در عمرم نشنیده بودم. جاسوسی برای سازمان اطلاعات و امنیت آلمان غربی، چرا که با یک لیبرال مسلک در انستیتو گوته رابطه دوستانه یی داشته ام و مترجم سفارت آلمان هستم. تهمت زدن های بی پایه و اساس ساعت ها و ساعت ها طول کشید. آزار و اذیت آنان فقط منحصر به این قبیل لاطائلات نمی شد. دستگاه امنیتی لزومی نمی دید برای کسی احضاریه بفرستد. بنابراین خیلی راحت توی خیابان دستگیرم کردند. داشتم به آرایشگاه می رفتم که یک پلیس، در میان در باریک آهنی زیرزمین محل سکونتم، به دنبالم افتاد. سه مرد با لباس معمولی پشت میزی نشسته بودند. رئیس شان کوچک مردی بود استخوانی. کارت شناسایی من را گرفت و پس از نگاهی به آن گفت؛ «خوب خنده خانم، باز هم که چشم مان به جمالت افتاد.» قبلاً هیچ گاه او را ندیده بودم. مدعی شد که من در ازای گرفتن جوراب شلواری و... در آب روان، قطار باری و مزارع گندم مرگ پرسه می زد. وقتی دهقانان مزارع گندم خود را درو می کردند جنازه هایی می دیدند پلاسیده و آماسیده که کلاغ ها به آنها نوک زده بودند. دهقانان گندم را برمی داشتند و جنازه ها را برجای می گذاشتند، چون صلاح در آن بود که جنازه ها را ندیده باشند. تراکتورها در اواخر پاییز آنها را شخم می زدند و به خاک می سپردند. (سرزمین گوجه های سبز) 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۱ در پرونده من چیزی از بازجویی و احضار رسمی یا دستگیری در خیابان وجود نداشت. در موضوعی به تاریخ ۳۰ نوامبر ۱۹۸۶ می خوانیم؛ «هر سفری که کریستینا می رود، از جمله به بخارست یا به هر کجای کشور، باید به مدیریت ا. د (امنیت داخلی) گزارش شود.» بنابراین «کنترل دائمی او ضرورت دارد». به عبارت دیگر به هر کجا که می رفتم زیر نگاه و نظر بودم. در ادامه همین عبارت آمده است؛ «در صورت لزوم روابط او با دیپلمات های آلمان غربی و شهروندان آن کشور تحت کنترل ویژه قرار گیرد.» تعقیب و کنترل، با توجه به هدف مورد نظر، به شیوه های گوناگون اعمال می شد. پاره یی اوقات آدم اصلاً نمی فهمید، گاهی علنی بود و زمانی حالت تهاجمی و وحشیانه داشت. هنگامی که قرار شد «مفلوکان» به وسیله ناشران راتبوچ ورلاگ غناشرآثار مولر، کارمن فرانسکا و دیگرانف در برلین غربی به چاپ برسد، من و ناشر وعده کردیم در پوئیانا براسو واقع در کوه های کارپات ملاقات کنیم، تا ماموران امنیتی متوجه نشوند. ما هر یک به طور مستقل و به بهانه ورزش های زمستانی عازم محل مورد نظر شدیم. شوهرم ریچارد واگنر با نسخه دست نویس «مفلوکان» به بخارست رفته بود. قرار شد روز بعد، بدون همراه بردن نسخه یی از دست نویس، با قطار شبانه نزد او بروم. در ایستگاه قطار دو مامور امنیتی چشم به راه من ایستاده بودند تا به محض ورود بازداشتم کنند. به آنان گفتم؛ «تا حکم جلب نشانم ندهید با شما نخواهم آمد.» کارت شناسایی و بلیتم را گرفتند و قبل از غیب شدن با تحکم گفتند همان جا بایستم تا آنها بازگردند. اما قطار رفت و آن دو بازنگشتند. قدم زنان به طرف سکوی ایستگاه رفتم. در آن زمان کوشش فراوانی برای صرفه جویی در مصرف برق می شد. قطار تختخواب داری در انتهای سکو، محلی که چراغ های آن را خاموش کرده بودند قرار داشت. مسافران حق نداشتند اندکی قبل از حرکت، سوار قطار تختخواب دار شوند. درهای آن را هنوز باز نکرده بودند. دیدم که دو مامور امنیتی در محوطه ایستگاه بالا و پایین می روند، پنداری که اصلاً اتفاقی نیفتاده است. جمعیت حاضر در ایستگاه هم بربر نگاه می کردند، گویی هیچ چیز غیرعادی ندیده اند. ماموران به سراغم آمدند و سه بار به طرف زمین هلم دادند. سراپا کثیف و گیج، اما بی اعتنا برخاستم، انگار نه انگار که مـرتکب چنین کـاری شده اند. زمـانی کـه در قطار بـاز شد خودم را به زور در وسط صف جای دادم. ماموران نیز همین کار را کردند. به کوپه که رسیدم بعضی از لباس هایم را درآوردم و لباس خواب پوشیدم، تا اگر از قطار بیرونم کشیدند سر و وضع غیرعادی داشته باشم. قطار که به حرکت درآمد به دستشویی رفتم و نامه خطاب به عفو بین الملل را پشت سینک دستشویی مخفـی کـردم. آن دو مـرد در راهـروی قطار ایستاده بودند و با رئیس قطار حرف می زدند. تختخواب نزدیک به کف کوپه از آن من بود، شاید به این خاطر که دستگیری و بیرون کشیدنم از آنجا راحت تر و بی سر و صداتر به نظر می رسید. وقتی رئیس قطار وارد کوپه شد بلیت و کارت شناسایی ام را پس داد. پرسیدم اینها را چه کسی به شما داده و آن دو مرد از شما چه تقاضایی کرده اند. در پاسخ گفت؛ «کدام مردها، اینجا پر از مîرده.» در تمام شب چشم برهم نگذاشتم. به خودم گفتم حماقت کردم سوار قـطار شدم. در طـول شب مـی توانند یـک جـایی در این بیابـان پوشیده از برف به بیرون پرتابم کنند. وقتی سپیده دمید نگرانی ام کاهش یافت. فکر می کردم امکان دارد آنان با استفاده از تاریکی شب یک صحنه خودکشی بسازند. قبل از بیدار شدن اولین مسافر به دستشویی رفتم تا نامه یی را که قایم کرده بودم بردارم. بعد لباس پوشیدم و لب تخت نشستم و منتظر ماندم تا قطار به بخارست برسد. از قطار به صورتی پیاده شدم که انگار هیچ حادثه یی رخ نداده است. از تمام این ماجرا هم یک کلمه در پرونده ام به چشم نمی خورد. این تعقیب و گریز برای دیگران عواقبی به همراه داشت. نخست یکی از دوستان هنگام روخوانی «مفلوکان» در انستیتو گوته بوداپست، توجه پلیس امنیتی را به سوی خود جلب کرد. جزییات زندگی اش را تهیه کردند و برایش پرونده گشودند و از آن پس تحت نظر قرار گرفت. این اطلاعات از پرونده آن دوست به دست آمده و در پرونده من اشاره یی به آن نشده است. پلیس امنیتی، هر وقت که من و شوهرم در خانه نبودیم، سرخود می آمد و می رفت. آنهـا معمولاً به طور عمـد آثـاری از خود برجای می گذاشتند. چیزهایی مثل ته سیگار، جابه جا کردن عکس ها و مثلاً برداشتن تابلویی از روی دیوار و گذاشتن آن روی تختخواب و عوض کردن محل صندلی ها. عجیب ترین حادثه از این دست در هفته اول رخ داد. اول دم، سپس پنجه ها و بالاخره سر پوست روباهی را که کف اتاق پهن بود بریدند. جای بریدگی ها اصلاً دیده نمی شد. بار اول دم بریده را روی شکم روباه گذاشته بودند. هنگامی که داشتم آپارتمان را تمیز می کردم چشمم به دم روباه افتاد. تصور کردم امری اتفاقی است؛ اما چند هفته بعد که پی بردم پنجه پای روباه بریده شده است، واقعاً دلواپس شدم. وقتی سر روباه را هم قطع کردند، اولین کاری که پس از ورود به خانه می کردم وارسی پوست روباه بود. هر فاجعه یی امکان داشت رخ دهد. خانه ما دیگر مامنی خصوصی تلقی نمی شد. هنگام صرف غذا نگران بودیم که مبادا خوراک مان آلوده به سم باشد. در پرونده من اشاره یی به این ترور روانی نشده است. در تابستان سال ۱۹۸۶ آنـا یـوناس نـویسنده بـرای دیدار ما بـه شهر تیمی سوآرا آمد. در نامـه یی کـه بـه تاریخ چهارم نـوامبر ۱۹۸۵ ضمیمه پـرونده من شده، او و سایر افراد اهل قلم خطاب بـه کانـون نـویسندگان رومانی نسبت به عدم صدور اجازه سفر برای من جهت بازدیـد از نمـایشگاه کتاب و شرکت در روز خـاص کلیسای انـجیلی و دیدار با ناشرانم اعتراض کرده اند. مدارک مربوط به این بازدید با دقت تمام به پرونده من الصـاق شده است. در همـان جا تلکسی هست بـه تاریخ ۱۸ آگوست ۱۹۸۶ که بـه مسوولان گمـرک مـرزی دستور می دهد وسایل من را هنگام خروج به دقت بازرسی کنند و یافته های خود را گـزارش دهنـد. امـا برخلاف مـورد من، بـه بازدیـد رولف میشائلیس از روزنـامـه دای زیت هیـچ گـونـه اشـاره یی نشـده است. پس از انـتشار «مفلوکان» میشائلیس می خواست با من مصاحبه کند. او ورودش را با تلگراف خبر داد و امیدوار بود ملاقات در آپارتمان ما صورت بگیرد. پلیس امنیتی مانع رسیدن تلگراف او شد و من و شوهرم که از قصد میشائلیس مطلع نشده بودیم، برای دیدار با والدین شوهرم چند روزی بـه شهرستان رفتیم. میشائلیس طـی دو روز به طور مکرر زنگ آپارتمان مـا را به صـدا درمی آورد و پـاسخی نمی شنود. در روز دوم سه مامور که در انبار کوچک مـخصوص آت و اشغال به کمین نشسته بودند بر سرش می ریزند و به طرز وحشیانه یی او را کتک می زنند و انگشتان هر دو پای او را مـی شکنند. مـا در طـبقه پنجم زنـدگی مـی کـردیـم و آسانسور ساختمان به علت کمبود برق کار نمی کرد. بنابراین میشائلیس مجبور می شود بـه صـورت سینه خیز از پلکان تـاریک چهـارطبقه خـود را به خیابان برساند. تلگراف میشائلیس از پرونده حذف شده است، در حالی که مجموعه یی از نامه های توقیف شده ارسالی از کشورهای غربی در دست است. طبق پرونده اصولاً چنین بازدیدی صورت نگرفته است. این خلاء اطلاعاتی نشان می دهد پلیس مخفی در برخورد با اقدامات ماموران خود به صورت گزینشی عمل می کرده است. اینچنین است که در حال حاضر هیچ کس نمی تواند پاسخگوی عواقب دسترسی مردم به پرونده ها باشد. آنان بر این باورند که سازمان اطلاعات و امنیت جدید در دوران پس از چائوشسکو مبدل به هیولایی شده است. با توجه به همین واقعیت بود که به خودم گفتم قادر به یافتن هیچ سابقه یی در پرونده ام در باب یک ماجرای عجیب دیگر نیستم. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۱ زمانی که در برلین به سر می بردم به سازمان فدرال دفاع از قانون اساسی دعوت شدم. در آنجا عکس مردی اهل رومانی را نشانم دادند که نشناختم. او را در کونیکس برک به اتهام اینکه مامور سازمان اطلاعات و امنیت رومانـی است بـازداشت مـی کنند. اسم و آدرس من در دفتر یادداشت این شخص بود. می گفتند این مامور برای کشتن کسانی به آلمان سفر کرده است. رولف میشائلیس بـرای حفظ جـان من و شوهـرم، تـا زمانی که رومانی را ترک نگفته بودیم، حمله و سوءقصد به خود را فاش نساخت و چیزی در این باره ننوشت. با استناد به پرونده می توانم بگویم این عمل او اشتباه بود. نه سکوت، بلکه ابراز مخالفت گسترده در کشورهای غربی جان من و شوهرم را نجات داد. اسناد موجود در پرونده ام دلالت بر این دارد که عملیات جنایتکارانه عجیب و غریبی بر ضد من به اتهام جاسوسی برای سازمان اطلاعات و امنیت آلمان تدارک دیده شده بود. به لطف استقبال از کتاب هایم و اهدای جوایز ادبی به من در آلمان بود که این قبیل برنامه ها به اجرا گذاشته نشد و دستگیرم نکردند. رولف میشائلیس نمی توانست قبل از سفرش به ما تلفن بزند، زیرا تلفن نـداشتیم. بـرای گـرفتن یک خط تلفن در رومـانی باید سال ها انتظار کشید. یک بـار، همین طوری می خواستند به ما تلفن بدهند. من و شوهرم قبول نکردیم، چون همان طور که همه می دانیم، تلفن می توانست به راحت ترین دستگاه شنود در آپارتمان کوچک ما تبدیل شود. هر وقت به دیدار دوستانی می رفتیم که تلفن داشتند، لازم بود فوراً تلفن را در یخچال بگذارند و نوای موسیقی گرامافون یا ضبط صوت صدای حاضرین را تحت الشعاع قرار دهد. مخالفت ما با گرفتن تلفن فایده یی نداشت، چون با استناد به نیمی از مطالب پرونده یی که به من دادند، معلوم می شود در محل سکونت مان میکروفن مخفی کار گذاشته بودند. در پرونده ریچـارد واگنـر یک «یـادداشت تحلیلی» به تاریخ ۲۰ فوریه ۱۹۸۵ وجود دارد که مستند به اطلاعات به دست آمده در زمانی است که هیچ یک از ما در خانه نبودیم. ضمناً دستگاه به خصوصی در طبقه ما نصب کرده بودند که اخبار لازم را برای عملیات جاسوسی مخابره می کرد. به موضوع نصب میکروفن های مخفی در پرونده شوهرم هم اشاره شده است. برای این کار سقف اتاق را از زیر سوراخ می کردند. در آپارتمان ما در پشت گنجه هر دو اتاق میکروفن نصب کرده بودند. متن کتبی شنودها پر از پرانتز خالی است، چرا که صدای موسیقی کار میکروفن ها را مختل می ساخت. من و شوهرم می گذاشتیم موسیقی ادامـه یابـد، چـون اعتقـاد داشتیم دستگاه امنیتی از میکروفن های مستقیم هم استفاده می کند. مطمئن بودیم شب و روز بـه حرف های مـا گوش می دهنـد. در واقع هـنگام بازجـویی ها، همیشه با مسائلی روبـه رو می شدیم کـه امکان نداشت بازجـو در حالت عادی از آن آگاه باشد. آنهـا در خـانه هم در وحشت و ترس به سر مـی بردنـد. کارخانه ها، مغازه ها، مجموعه های مسکونی، ایستگاه های قطار، دانه های گندم و گل های آفتابگردان، دیوارها، طاق ها و آسمان بالای سر، بیمارستان ها، گورستان ها همه و همه جاسوسی می کردند و بـه حرف هـای دیگران گـوش فـرامی دادند. (سرزمین گوجه های سبز) از آنجایی کـه رومانی فقیر و عقب مانده بود، تصور می کردیم سازمان اطلاعات و امنیت قـادر بـه خرید وسایل مـدرن استراق سمع نیست. افزون بر این بـاور داشتیم که مـا به عنوان دشمنان نظام حـاکم ارزش چنین مخارجی را نداریم. به رغم همه این مصیبت ها، ساده لوح بودیم و بی خبر از میزان کنترل و نظارت. پرونده من دست کم به یک پرسش دردناک پاسخ می دهد. یک سال پس از آنکه رومانی را ترک گفتم، جینی برای دیدنم به برلین آمد. او از زمان مصیبت بـار کار کردن در کارخانه نزدیک ترین دوستم بود. حتی پس از اخراج من از کارخانه تقریباً هر روز یکدیگر را می دیدیم. اما هنگامی کـه گذرنامـه اش را در آشپزخـانه آپارتمـانم در بـرلین دیدم و چشمم به ویزای سفرش به فرانسه و یونان افتاد رک و راست به او گفتم؛ «یک چنین گذرنامه یی را همین طوری به تو نداده اند، برای گرفتنش چه دسته گلی به آب داده یی؟» جواب داد؛ «سازمان اطلاعات و امنیت من را به اینجا فرستاده. دیگر از دیدنت ناامید شده بودم.» ترزا آمد. برای دیدنش به ایستگاه رفتم. صورتش داغ بود و چشم من نمناک...چشمم به طاق بر فراز موهای ترزا افتاد و پنداشتم کـه بـه سوی آن در پروازم... چمـدان ترزا بـه دستم فشار می آورد، اما چنان با خودم می بردم که گویی پر از هـواست. تـا زمـانی کـه سوار اتوبـوس شدیم متوجه نشدم دسته چمدان پوست دستم را قرمز کرده است... ما بـه مـانند پیچش باد در پنجره باز می خندیدیم... ترزا در آشپزخـانـه گفت؛ می دونی چـه کسی منـو فـرستاده؟ (سرزمین گوجه های سبز) جینی سرطان داشت و مدت ها است که مرده. او گفت وظیفه اش آن بوده که آپارتمان من و شوهرم را جست وجو کند و راجع به عادات و جاهایی کـه معمولاً می رویـم گزارش تهیه کند. اینکه صبح چـه موقع بلند می شویم و چه وقت به رختخواب می رویم. کجا خرید می کنیم و چه می خریم. جینی نزد ما اقامت داشت و می خواست یک ماه بماند. هر روز که می گذشت بیشتر اعتمادم از او سلب می شد. پس از چند روز چمدانش را گشتم و شماره تلفن کنسول رومانی و کلید یدک در ورودی آپارتمان خودمان را در آن پیدا کردم. چمدان ترزا قفل بود. کلید آن را در زیر فرش پیدا کردم. در داخل آن یک شماره تلفن و کلید دیگری یافتم. رفتم جلوی در ورودی و کلید را به در انداختم، در را باز کرد. شماره را گرفتم. صدایی گفت؛ «سفارت رومانی.» دلش می خواست سه هفته دیگر بماند، من دلم می خواست او درجا نابود شود. خداحافظی در کار نبود. دستی تکان ندادیم. (سرزمین گوجه های سبز) از آن پس در این تلواسه و بدگمانی به سر می بردم که با توجه به همه جوانب، او از اول درباره من جاسوسی می کرده و طرح دوستی اش هم جزیی از وظیفه اش بوده است. پس از بازگشت جینی، بعدها با مطالعه پرونده هـا متوجه شدم او در مـورد «سوژه» فقط گـزارش مبسوطی درباره آپارتمان و عادات روزانه ما داده است. در حاشیه گزارش برگرفته از میکروفن مخفی، به تاریخ ۲۱ دسامبر ۱۹۸۴ در کنار نام جینی آمده است؛ «ما باید درباره جینی تحقیق کنیم، ظاهراً آن دو اعتماد زیادی به هم دارند.» این دوستی که از سوی من پرعاطفه تر بود، با آمدن آن بیمار سرطانی به برلین، پس از شیمی درمانی اش به خیانت انجامید. کلید یدک آشکار ساخت که جینی در انجام ماموریت محوله از پشت به من و شوهرم خنجر زده است. به ناگزیر از او خواستم فوراً آپارتمان مان در برلین را ترک کند. من مجبور بودم نزدیک ترین دوستم را به خاطر حفظ خودم و شوهرم از عواقب رفتار او، از خانه بیرون کنم. اجتناب از آن گوریدگی عشق و خیانت گریزناپذیر بود. هزار بار دیدارش را در ذهنم مرور کردم و برای دوستی مان اشک ریختم. عشق من به ترزا باز سر برآورد. من به رشد آن کمک کردم و مجبور بودم مواظب خودم باشم و از خودم در برابر رفـاقتی کـه قبل از دیدار در آلمان با هـم داشتیم مراقبت کنم. باید دست هایم را می بستم. آنها می خواستند برای ترزا بنویسند که من هنوز خودمان را به یاد دارم و اینکه بـرخلاف عقل و منطق، از لابه لای سردی درونـم عشق می جوشد... چرا، چه موقع و چگونه عشقی تنگاتنگ با خیانت درمی آمیزد؟ فریاد ضجه و ناسزایی را در درونم شنیدم که از آن من نبود؛ کسی که عشق می ورزد و جفا مستوجب خشم خداست خدا عذابش می دهد؛ با سوسک نیش دار با زوزه باد با خاک دنیا. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۱ امـروز وقتی از عشق سخـن می گفتم، سبزه هـا گـوش می دادند. من بـر این بـاورم کـه عشق حتی با خودش هم صادق نیست. (سرزمین گوجه های سبز) ناباورانه کشف کردم که جینی پس از مهاجرت من با یک مامور امنیتی روابطی برقـرار کرده است. در حـال حـاضر بـر اساس اسناد مـوجود در پرونده ها خوشحالم که دوستی من و جینی خودجوش بوده و سازمان اطلاعات و امنیت مقدمات آن را فراهم نکرده بود و اینکه جینی در ایام پیش از سفرم به آلمان درباره من جاسوسی نکرده است. کار به جایی رسیده است که آدم باید شکرگزار الطاف حقیر باشد. جست وجو در محیطی زهرآلود تا مفری ناآلوده بیابی، هرچند کوچک و ناچیز. همین که پرونده من ثابت می کند احساسات ما نسبت به یکدیگر بی غل و غش بوده است، خوشحالم می سازد. در زمان انتشار «مفلوکان» در آلمان و سرازیر شدن نخستین دعوتنامه ها من ممنوع الخروج بودم، اما وقتی دعوت ها به خاطر اعطای جوایز ادبی بود، سازمـان اطلاعـات و امنیت شیوه دیـگری در پیش گـرفت و تغییر استراتژی داد. من که تا آن موقع از حق کار کردن محروم بودم، وقتی تابستان ۱۹۸۴ با پیشنهاد شغل معلمی روبه رو شدم، حیرت کردم. شگفت انگیزتـر آنکـه در نخستین روز شروع بـه کـار رئیس معـلمان سفارشنامه یی برایم فرستاد که برای خروج از کشور ضرورت داشت. در اکتبر ۱۹۸۴ عملاً اجـازه یافتم بـه خـارج سفر کنم. البته علت اصلی صدور اجازه خـروج از کشور جنبه مغـرضانه و بداندیشانه داشت. از آن پس بـه عـوض اینکه در میان معلمان یک ناراضی تلقی شوم، یعنی وضعیتی که تا آن موقع داشتم، به من بـه چشم کسی می نگریستند که از رژیم سوء استفاده مـی کند. در کشورهـای غـربی نیز شایعه جـاسوس بودنم رواج یافت. سازمان اطلاعات و امنیت هم با جدیت روی هر دو مقوله کار می کـرد و به خصوص روی نقش «مامور» بودن من تاکید می ورزید. جاسوسانـی را بـه آلمـان فـرستادند تا دست به شایعه پراکنی بزنند. در طرح اجرایی این پروژه به تاریخ اول ژوئیه ۱۹۸۵ با مسرت تمام قید شده است؛ «نتیجه سفرهای مکرر و پربار، ترویج این فکر در میان شماری از هنرپیشگان تئاتر دولتی آلمان در تیمی سوآرا بود که «کریستینا» مامور سازمان اطلاعات و امنیت رومانی است. الکساندر مونتلرت مدیر صحنه که موقتاً در تئاتر آلمانی در تیمی سوآرا فعالیت می کـرد، پیشاپیش شک و بـدبینی خـود را بـا مـارتینا اولتسیک عضو انستیتو گـوته و اعضـای سفارت آلمـان در بخـارست در میـان گذاشته است.» بعد از مهاجرتم در ۱۹۸۷ ماموران امنیتی با تهدید به «رسوا و منزوی» کردنم فشار بیشتری بر من وارد آوردند. در یادداشت تحلیلی مارس ۱۹۸۹ می خوانیم؛ «از جمله برای بی اعتبار کردنش، ما با شعبه ضداطلاعات همکاری می کنیم و بـه نشر مقـالات در خـارج یـا ارسال بیانیه برای چند محفل و مقاماتی کـه در آلمان نفوذ دارند، می پردازیم و وانمود می کنیم این کار از سوی جامعه مهاجر آلمانی صورت گرفته است.» یکی از جاسوسانی که مامور این برنامه شده بود سورین نام داشت. گفته می شد او برای این عملیات از معلومات ادبی و ژورنالیستی لازم برخوردار است. در سوم ژوئیه ۱۹۸۹ اداره امنیت داخلی گزارشی برای واحد مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت در بخارست فرستاد. دامیان اورکه نویسنده رومانیایی به فرمان مقامات امنیتی طی نامه یی من و ریچارد واگنر را جاسوس خواند. در پی آن از واحد مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت در بخارست خواسته شد نامه اورکه را تایید کند. یکی از رقاصان گروه فـولکلور که در راه سفر به آلمان بود نامه را به رادیو آزاد اروپا و رادیو دولتی آلمان غربی تحویل می دهد. فعال ترین وردست شایعه پراکنی در آلمان «انجمن سوابیایی های بنات» بود. در اوایل ۱۹۸۵ سازمان اطلاعات و امنیت در یادداشتی سرخوشانه اعلام کرد؛ «سرکرده انجمن سوابیایی های بنات نسبت به کتاب «مفلوکان» نظر منفی دارد و تلقی کارکنان سفارت رومانی در آلمان هم عیناً همین است.» این چیزی نبود جز تجاوز به عنف. این قضیه اهمیت زیادی دارد. انجمن سوابیایی ها از زمان انتشار کتاب «مفلوکان» جنگی را که خصلت تروریستی داشت ضدمن به راه انداخت. «گه خوردن های زیادی، نثر شاشی، پتیاره حزب» از جمله کلپتره هـایی بـود کـه آن را «نقـد ادبـی» مـی خواندند. مـی گفتند جاسوسم و «مفلوکان» را به سفارش سازمان اطلاعات و امنیت نوشته ام. نمی گفتند وقتی از سر استیصال روی پله های سیمانی کارخانه تراکتورسازی نشسته بودم، انجمن سوابیایی ها در روز روشن با ماموران سفارتخانـه چـائوشسکو مشغول خـوش و بش بـودند، امـا من جرات نمی کردم پا به سفارتخانه بگذارم چون می ترسیدم زنده از آنجا خارج نشوم. همین روابط دوستانه با دیپلمات های چائوشسکو بود که باعث شد انجمن سوابیایی ها در سرتاسر آن سال ها محضاً لله یک جمله انتقادآمیز بر زبان نراند. انجمن در همکاری با رژیم دیکتاتوری با خیالی آسوده دست به فروش رومانی آلمانی ها زد و از جمهوری آلمان برای هر مهاجر ۱۲ هزار مارک دریافت کرد. به عقل آنها نرسید که این قـاچـاق انسانی منبع قابل توجهی است در جهت کسب ارز معتبر برای دیکتاتور. از جمله توافق های آنان با نظام خودکامه شرکت در ابراز نفرت نسبت به من بود و اینکه در کار تهمت و افترا زدن کوتاهی نکنند. من مبدل به دشمن شماره یک اجتماعی شدم و هدف دائمی آنان که برای انجمن کسب هویت مـی کرد. میزان لیچارگویی بـه من نصـاب و معیار عشق هر کس به میهن شمرده می شد. انجمن افترا زدن به من را راهی تازه برای حمایت از سنت تـلقی مـی کرد. در پرونـده ام آمـده بود؛ «به خاطر آثارش که باعث بی آبرویی سوابیایی ها می شود، اعضای این گروه در خارج از رومانی او را منزوی و خجالت زده ساخته اند» و «سازمان های ما با استفاده از امکانات در این مبارزه شرکت کرده اند». یکی از جـاسوسان پـرکـار سورین بـود؛ حـرامـی که در اوایل ۱۹۸۳ گروه نویسندگان تیمی سوآرا را زیر نظر داشت. آشنایی که پرونده پدرش را که حالا درگذشته، دیده بود از روی حرف رمزی که ماموران امنیتی بـه اسم جـاسوسان خود در هر گزارش می افزودند، متوجه می شود سورین در ۱۹۸۲، ۳۸ مورد از این نوع گزارش ها را تحویل سازمان اطلاعات و امنیت داده است. در پرونده من که نـام ۳۰ جـاسوس به چشم می خورد، سورین یکی از چهره های اصلی است. در طرحی که در ۳۰ نوامبر ۱۹۸۶ عملیاتی شد، آشکارا قید شده سورین موظف است در هـر اقـدام مربوط بـه من نظارت داشته باشد و اینکه باعث گسترش چه روابطی در رومانی یا خارج کشور می شوم. سورین در طول نظام دیکتاتوری به طور منظم به آلمان سفر می کرد. او نیز مانند بسیاری از جاسوسان دیگر پیش از سقوط چائوشسکو به خارج مهاجرت کرد. ستوان سورین از ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۸ سمت مشاور فرهنگی انجمن سوابیایی های بنات را بر عهده داشت. پس از حذف سمت او در مرکز انجمن در مونیخ به طور داوطلبانه به کارش ادامه داد. پس از سقوط چائوشسکو در ۱۹۸۹ تصور می کردم بالاخره توهین و شایعه پراکنی نسبت به من پایان یافته است، اما چنین نشد. در سال ۱۹۹۱ زمانی که با استفاده از یک بورسیه در روم بودم و در ویلا ماسیمو اقـامت داشتم، تلفن تهدیدآمیزی به من شد. نامه های پر از تهمت و افترای سازمان اطلاعات و امنیت نیز همچنان از راه می رسید. وقتی در ۲۰۰۴ موفق به دریافت جایزه کنراد آدنائر شدم، نه تنها آن بنیاد یک خروار نامه توهین آمیز به شیوه معمول دریافت کرد، بلکه این بار ماجرا جنبه مضحکی پیدا کرد و حتی برای رئیس بونداستاگ که بعداً رئیس دولت فدرال بادن ورتنبرگ شد، رئیس هیات منصفه اروین تیوفل، بریجیت لرمن و یواخیم گائوک که سخنرانی مربوط به جایزه را ایراد کرد نیز نامه هایی دریافت کردند که در آن من را مامور، عضو حزب کمونیست و خائن خوانده بودند. تلفن منزل بریجیت لرمن در یک ربع به نصف شب به صدا درآمد و تلفن برنهارد وگل رئیس بنیاد درست سر ساعت ۱۲ شب. یک ربع بعد تلفن یواخیم گائوک شروع به زنگ زدن می کند. حرف و سخن تلفن کنندگان همه بد و بیراه بود و تهدید همراه با سرود ملی نازی ها در حاشیه. این تلفن ها همچنان ادامه یافت، تا آنکه پلیس در نهایت رد آنها را پیدا کرد. من در پرونده ام آدمی دوشخصیتی هستم. یکی به نام کریستینا که در مقام دشمن دولت با او مبارزه کرده و جنگیده اند. برای رسوا کـردن این نـام کـارگاه دروغ سازی و بخش ضـداطلاعات از آنچه گـرد آوردند ترکیبی پرداختند که بیش از هر چیز آزارم می داد؛ کمونیست، سرسپرده حزب، جاسوس بی وجدان. هر جا که می رفتم ناگزیر بودم با این شخصیت همـزادم بسازم. ایـن هیبت ساختـگی را بـه هـر جـا کـه می رفتم، از پی من نمی فرستادند، بلکه پیشاپیش روانه اش می کردنـد. با اینکه همیشه و از آغـاز فقط ضددیکتاتـوری می نوشته ام، اما این همزاد همچنان به راه خویش می رود. این پدیده حیاتی از آن خود داشته است. به رغم آنکه نظام دیکتاتوری ۲۰ سال پیش به خاک ذلت و مرگ افتاد، ولی این همزاد هنوز در گشت و گذار است. غلامحسین میرزا صالح شیمابهره مند روزنامه اعتماد 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۵ برای این مردم، هرگز خودت را تغییر مده! چون اینان هرروز تورا به یک شکل می خواهند ... شکل تصورات غلطشان که فکر می کنند تنها حقیقت درست جهان است ... سرزمین گوجه های سبز _ هرتا مولر 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده