moein.s 18984 ارسال شده در 8 شهریور، 2012 به کنار تپه شب رسید با طنین روشن پایش آینه فضا را شکست دستم درتاریکی اندوهی بالا بردم و کهکشان تهی تنهایی رانشان دادم شهاب نگاهش مرده بود و تابش بیراهه ها و بیکران ریگستان سکوت را و او پیکره اش خاموشی بود لالایی اندوهی بر ما وزید تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت و ناگاه از آتش لبهایش جرقه لبخندی پرید در ته چشمانش تپه شب فرو ریخت و من در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم پ.ن: منم الان در شکوه تماشا فراموشی صدا بودم 2
moein.s 18984 ارسال شده در 8 شهریور، 2012 دریچه باز قفس بر تازگی باغ ها سرانگیز است اما بال از جنبش رسته است وسوسه چمن ها بیهوده است میان پرنده و پرواز فراموشی بال و پر است در چشم پرنده قطره بینایی است ساقه به بالا می رود میوه فرو می افتد دگرگونی غمناک است نور آلودگی است نوسان آلودگی است رفتن آلودگی پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است چشمانش پرتو میوه ها را می راند سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است سرشاری اش قفس را می لرزاند نسیم هوا را می شکند : دریچه قفس بی تاب است پ.ن:آزادی نزدیک است 2
moein.s 18984 ارسال شده در 8 شهریور، 2012 تهی بود نسیمی سیاهی بود و ستاره ای هستی بود و زمزمه ای لب بود و نیایشی من بود و تویی نماز و محرابی پ.ن:سجاده هنوز باز است 2
moein.s 18984 ارسال شده در 8 شهریور، 2012 می تازی همزاد عصیان به شکار ستاره ها رهسپاری دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار اینجا که منهستم آسمان خوشه کهکشان کی آویزد کو چشمی آرزومند ؟ با ترس و شیفتگی در برکه فیروزه گون گلهای سپید می کنی و هر آن به مار سیاهی می نگری گلچین بی تاب و اینجا افسانه نمی گویم نیش مار نوشابه گل ارمغان آورد بیداری ات را جادو می زند سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید و قصه نمی پردازم در باغستان من شاخه بارورم خم می شود بی نیازی دست ها پاسخ می دهد در بیشه تو آهو سر می کشد به صدایی می رمد در جنگل من از درندگی نام و نشان نیست در سایه آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی من شکفتن ها را می شنوم و جویبار از آن سوی زمان می گذرد تو در راهی من رسیدهام اندوهی در چشمانت نشست رهرو نازک دل میان ما راه درازی نیست لرزش یک برگ پ.ن:امیدوارم شاخه ی باورمون از زیادی میوه هاش خم شه نه از کهنسالی 1
moein.s 18984 ارسال شده در 8 شهریور، 2012 درسرای ما زمزمه ای درکوچه ما آوازی نیست شب گلدان پنجره ما را ربوده است پرده ما دروحشت نوسان خشکیده است اینجا ای همه لب ها لبخندی ابهام جان را پهنا می دهد پرتو فانوس ما در نیمه راه میان ما و شب هستی مرده است ستون های مهتابی ما را پیچک اندیشه فرو بلعیده است اینجا نقش گلیمی و آنجا نرده ای ما را از آستانه ما بدر برده است ای همه هوشیاران بر چه باغی در نگشودیم که عطر فریبی به تالار نهفته ما نریخت ؟ ای همه کودکی ها! بر چه سبزهای ندویدیم که شبنم اندوهی برمانفشاند غبار آلوده راهی از فسانه به خورشیدیم ای همه خستگان در کجا شهپر ما از سبکبالی پروانه نشان خواهد گرفت ؟ ستاره زهره از چاه افق برآمد کنار نرده مهتابی ما کودکی بر پرتگاه وزش ها می گرید در چه دیاری آیا اشک ما در مرز دیگر مهتابی خواهد چکید ؟ ای همه همسایه ها در خورشیدی دیگر خورشیدی دیگر پ.ن:واقعا بچگی ها رو چه سبزه هایی دویدیم که رنگ غم رو ندیدیم،نه هممون ،می دونم بعضی هامون بچگی هامونم غم زیاد دیدیم ای همه کودکی ها! بر چه سبزهای ندویدیم که شبنم اندوهی برمانفشاند 1
moein.s 18984 ارسال شده در 8 شهریور، 2012 در بیداری لحظه ها پیکرم کنار نهر خروشان لغزید مرغی روشن فرود آمد و لبخند گیج مرا برچید و پرید ابری پیدا شد و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت درختی تابان پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید طوفانی سر رسید و جاپایم را ربود نگاهی به روی نهر خروشان خم شد تصویری شکست خیالی از هم گسیخت پ.ن:چی میشه بادی بیاد رد پای منو هم ببره،از فراموش شدن خوشم می آد 1
moein.s 18984 ارسال شده در 14 شهریور، 2012 ای کرانه ما خنده گلی در خواب دست پارو زن ما را بسته است در پی صبحی بی خورشیدیم با هجوم گل ها چه کنیم ؟ جویای شبانه نابیم با شبیخون روزن ها چه کنیم آن سوی باغ دست ما به میوه بالا نرسید وزیدیم و دریچه به آیینه گشود به درون شدیم و شبستان ما را نشناخت به خاک افتادیم و چهره ما نقش او به زمین نهاد تاریکی محراب آکنده ماست سقف از ما لبریز دیوار از ما ایوان از ما از لبخند تا سردی سنگ خاموشی غم از کودکی ما تااین نسیم شکوفه باران فریب برگردیم که میان ما و گلبرگ گرداب شکفتن است موج برون به صخره ما نمی رسد ما جدا افتاده ایم و ستارههمدردی از شب هستی سر می زند ما می رویم و آیا در پی ما یادی از درها خواهد گذشت؟ ما می گذریم و آیا غمی بر جای ما در سایه ها خواهد نشست ؟ برویم از سایه نی شاید جایی ساقه آخرین گل برتر را در سبد ما افکند پ.ن:با شکفتن لاجرم جوانه ها چه کنیم؟! در پی صبحی بی خورشیدیم با هجوم گل ها چه کنیم ؟ جویای شبانه نابیم با شبیخون روزن ها چه کنیم 1
moein.s 18984 ارسال شده در 14 شهریور، 2012 از تارم فرود آمدم کنار برکه رسیدم ستاره ای در خواب طلایی ماهیان افتاد رشته عطری گسست آب از سایه افسوسی پر شد موجی غم را به لرزش نی ها داد غم را از لرزش نی ها چیدم به تارم برآمدم به آیینه رسیدم غم از دستم در آیینه رها شد : خواب آیینه شکست از تارم فرود آمدم میان برکه و آیینه گویا گریستم پ.ن:کاش مثه گفته های سهراب غم هم چیدنی بود غم را از لرزش نی ها چیدم 1
moein.s 18984 ارسال شده در 14 شهریور، 2012 آبی بلند را می اندیشم و هیاهوی سبز پایین را ترسان از سایه خویش به نی زار آمده ام تهی بالا نی ترساند و خنجر برگ ها به روان فرو می رود دشمنی کو تا مرا از من بر کند ؟ نفرین به زیست : تپش کور دچار بودن گشتم و شبیخونی بود نفرین هستی مرا بر چین ای ندانم چه خدایی موهوم نیزه من مرمر بس تا را شکافت و چه سود که این غم را نتواند سینه درید نفرین به زیست دلهره شیرین نیزه ام یار بیراهه های خطرر را تن می شکنم صدای شکست در تهی حادثه می پیچد نی ها به هم می ساید ترنم سبز می کشافد نگاه زنی چون خوابی گوارا به چشمانم می نشیند ترس بی سلاح مرا از پا می فکند من نیزه دار کهن آتش می شوم او شمن زیبا شبنم نوازش می افشاند دستم را می گیرد و ما دو مردم روزگاران کهن می گذریم به نی ها تن می ساییم و به لالایی سبزشان گهواره روان را نوسان می دهیم آبی بلند خلوت ما را می آراید پ.ن:آرام هستن هنوز نی زارها با اینکه باد در لا به لاشون جولان میده 1
moein.s 18984 ارسال شده در 14 شهریور، 2012 ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار دردره آفتاب سر بر گرفته ای کنار بالش تو بید سایه فکن از پادرآمده است دوری تو از آن سوی شقایق دوری در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟ از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون آید ؟ سنگریزه رود بر گونه تو می لغزد شبنم جنگل دور سیمای ترا می رباید ترا از تو ربوده اند و این تنها ژرف است می گریی و در بیراهه زمزمه ای سرگردان می شوی پ.ن:سادگی و طراوت طبیعت کو؟! 1
moein.s 18984 ارسال شده در 14 شهریور، 2012 پنجره را به پهنای جهان می گشایم جاده تهی است درخت گرانبار شب است نمی لرزد آب از رفتن خسته است تو نیستی نوسان نیست تو نیستی و تپیدن گردابی است تو نیستی و غریو رودها گویا نیست و دره ها ناخواناست می آیی : شب از چهره ها بر می خیزد راز از هستی می پرد میروی : چمن تاریک می شود جوشش چشمه می کشند چشمانت را می بندی ابهام به علف می پیچد سیمای تو می وزد و آب بیدار می شود می گذری و آیینه نفس می کشد جاده تخی است تو بار نخوای گشت و چششم به راه تو نیست پگاه دروگران از جاده روبرو سر می رسند رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند پ.ن:تو نیستی،تو می آیی،تو می روی، این میان من گم شدم 3
moein.s 18984 ارسال شده در 18 شهریور، 2012 میان لحظه و خاک ساقه گرانبار هراسی نیست همراه ما ابدیت گلها پیوسته ایم تابش چشمانت را به ریگ و ستاره سپار تراوش رمزی در شیار تماشا نیست نه در این خاک رس نشانه ترس و نه بر لاجورد بالا نقش شگفت در صدای پرنده فرو شو اضطراب بال و پری سیمای ترا سایه نمی کند در پرواز عقاب تصویر ورطه نمی افتد سیاهی خاری میان چشم و تماشا نمی گذرد و فراتر میان خوشه و خورشید نهیب داس از هم درید میان لبخند و لب خنجر زمان در هم شکست پ.ن:یکم ثقیل این قسمت،سنگینی می کنه رو سینه و فراتر میان خوشه و خورشید نهیب داس از هم درید میان لبخند و لب خنجر زمان در هم شکست 3
moein.s 18984 ارسال شده در 18 شهریور، 2012 دریا کنار از صدفهای تهی پوشیده است جویندگان مروارید به کرانه های دیگر رفته اند پوچی جست و جو بر ماسه ها نقش است صدا نیست دریا پریان مدهوشند آب از نفس افتاده است لحظه من در راه است و امشب بشنوید از من امشب آب اسطوره ای را به خاک ارمغان خواهد کرد امشب سری از تیرگی انتظار بدر خواهد آمد امشب لبخندی به فراتر ها خواهد ریخت بی هیچ صدا زورقی تابان شب آب ها را خواهد شکافت زورق ران توانا که سایه اش بر ر فت و آمد من افتاده است که چشمانش گام مرا روشن می کند که دستانش تردید مرا می شکند پاروزنان از آن سوی هراس من خواهد رسید گریان به پیشبازش خواهم شتافت در پرتو یکرنگی مروارید بزرگ را در کف من خواهد نهاد پ.ن:پارو زن!رسیدیم! پاروزنان از آن سوی هراس من خواهد رسید گریان به پیشبازش خواهم شتافت 3
moein.s 18984 ارسال شده در 18 شهریور، 2012 تردید من برگ نگاه می روی با موج خاموشی کجا ؟ ریشهام از هوشیاری خورده آب من کجا فراموشی کجا دور بود از سبزه زار رنگ ها زورق بستر فراز موج خواب پرتویی آیینه را لبریز کرد طرح من آلوده شد با آفتاب اندوهی خم شد فراز شط نور چشم من در آب می بیند مرا سایه ترسی به رهلغزید و رفت جویباری خواب می بیند مرا در نسیم لغزشی رفتم به راه راه نقش پای من از یاد برد سرگذشت من به لبها ره نیافت ریگ باد آواره ای را باد برد پ.ن:آلودگی طرحت با آفتاب رو قربون سهراب! طرح من آلوده شد با آفتاب اندوهی خم شد فراز شط نور 3
moein.s 18984 ارسال شده در 18 شهریور، 2012 در هوای دوگانگی تازگی چهره ها پژمرد بیایید از سایه روشن برویم بر لب شبنم بایستیم در برگ فرود آییم و اگر جا پایی دیدیم مسافر کهن را از پی برویم برگردیم و نهراسیم درایوان آن روزگاران نوشابه جادو سر کشیم شب بوی ترانه ببوییم چهره خود گم کنیم از روزن آن سوها بنگریم در به نوازش خطر بگشاییم خود روی دلهره پرپر کنیم نیاویزیم نه به بند گریز نه به دامان پناه نشتابیم نه به سوی روشن نزدیک نه به سمت مبهم دور عطش را بنشانیم پس به چشمه رویم دم صبح دشمن را بشناسیم و به خورشید اشاره کنیم ماندیم در برابر هیچ خم شدیم در برابر هیچ پس نماز ما در را نشکنیم برخیزیم و دعا کنیم لب ما شیار عطر خاموشی باد نزدیک ما شب بی دردی است دوری کنیم کنار ما ریشه بی شوری است برکنیم و نلرزیم پا در لجن نهیم مرداب را ب ه تپش درآییم آتش را بشویم نی زار همهمه را خاکستر کنیم قطره را بشویم دریا را نوسان آییم و این نسیم بوزیم و جاودان بوزیم و این خزنده خم شویم و بیناخم شویم و این گودال فرود آییم و بی پروا فرود آییم بر خود خیمه زنیم سایبان آرامش ما ماییم ماوزش صخره ایم ما صخره وزنده ایم ما شب گامیم ما گام شبانه ایم پروازیم و چشم به راه پرنده ایم تراوش آبیم و در انتظار سبوییم در میوه چینی بی گاه رویا را نارس چیدند و تردید از رسیدگی پوسید بیایید از شوره زار خوب و بد برویم چون جویبار آیینه روان باشیم به درخت درخت راپاسخ دهیم و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم هر لحظه رها سازیم برویم برویم و بیکرانی را زمزمه کنیم پ.ن:همون از کنار برو هست این در هوای دوگانگی تازگی چهره ها پژمرد بیایید از سایه روشن برویم 3
moein.s 18984 ارسال شده در 21 شهریور، 2012 کنار مشتی خاک در دوردست خودم تنها نشسته ام نوسان خاک ها شد و خاک ها از میان انشگتانم لغزید و فرو ریخت شبیه هیچ شده ای چهره ات را به سردی خاک بسپار اوج خودم را گم کرده ام می ترسم از لحظه بعد و از ابن پنجره ای که به روی احساسم گشوده شود برگی روی فراموشی دستم افتاد : برگ اقاقیا بوی ترانه ای گمشده می دهد بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند از پمجره غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم بیهوده بود بیهوده بود این دیوار روی درهای باغ سبز فرو ریخت زنجیر طلایی بازی ها و دریچه روشن قصه ها زیر این آوار رفت آن طرف سیاهی من پیداست روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام شبیه غمی و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام روی این پله ها غمی تنها نشست دراین دهلیز ها انتظاری سرگردان بود من دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد در سایه آفتاب این درخت اقاقیا گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد خورشید در پنجره می سوزد پنجره لبریز برگها شد با برگی لغزیدم پیوند رشته ها با من نیست من هوای خودم را می نوشم و در دوردست خودم تنها نشسته ام انگشتم خاکها را زیر و رو می کند و تصویر ها را به هم می پاشد می لغزد خوابش می برد تصویری می کشد تصویری سبز شاخه ها برگ ها روی باغ های روشن پرواز می کنم چشمانم لبریز علف ها می شود و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد می پرم می پرم روی دشتی دور افتاده آفتاب بالهایم را می سوزاند و من در نفرت بیداری به خاک می افتم کسی روی خاکستر بالهایم راه می رود دستی روی پیشانی ام کشیده شد من سایه شدم شاسوسا تو هستی ؟ دیر کردی از لالایی کودکی تا خیریگ این آفتاب انتظار ترا داشتم در شب سبز شبکه ها صدایت زدم در سحر رودخانه در آفتاب مرمرها ودر این عطش تاریکی صدایت می زنم شاسوسا این دشت آفتابی را شب کن تا من راه گمشده را پیدا کنم و در جاپای خودم خاموش شوم شاسوسا وزش سیاه و برهنه خاک زندگی ام را فراگیر لبهایش از سکوت بود انگشتش به هیچ سو لغزید ناگهان طرح چهره اش از هم پاشید و غبارش را باد برد روی علف های اشک آلود به راه افتاده ام خوابی را میان این علف ها گم کرده ام دستهایم پر از بیهودگی جست و جوهاست من دیرین تنها دراین دشت ها پرسه زد هنگامی که مرد رویای شبکه ها و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود روی غمی به راه افتاده ام به شبی نزدیکم سیاهی من پیداست در شب آن روزها فانوس گرفته ام درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده برگهایش خوابیده اند شبیه لالایی شده اند مادرم را می شنوم خورشید با پنجره آمیخته زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست گهواره ای نوسان می کند پشت این دیوار کتیبه ای می تراشند می شنوی ؟ میان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم انگار دری به سردی خاک باز کردم گورستان به زندگی ام تابید بازی های کودکی ام روی این سنگهای سیاه پلاسیدند سنگ ها را می شنوم ابدیت غم کنار قبر امتظار چه بیهوده است شاسوسا روی مرمر سیاهی روییده بود شاسوسا شبیه تاریک من به آفتاب آلوده ام تارکم کن تاریک تاریک شب اندامت را در من ریز دستم را ببین راه زندگی ام در تو خاموش می شود راهی در تهی سفری به تاریکی صدای زنگ قافله را می شنوی ؟ با مشتی کابوس همسفر شده ام راه از شب آغاز شد به آفتاب رسید و اکنون از مرز تاریکی می گذرد قافله از رودی کم ژرفا گذشت سپیده دم روی موج ها ریخت چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد شاسوسا شاسوسا در مه تصویر ها قبر ها نفس می کشند لبخند شاسوسا به خاک می ریزد و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد کتیبه ای سنگ نوسان می کند گل های اقاقیا در لالایی مادرم می شکفد ادیت در شاخه هاست کنار مشتی خاک در دوردست خودم تنها نشستهام برگها روی احساسم می لغزند پ.ن:کجایی شاسوسا؟ آفتاب بالهایم را می سوزاند و من در نفرت بیداری به خاک می افتم کسی روی خاکستر بالهایم راه می رود دستی روی پیشانی ام کشیده شد من سایه شدم شاسوسا تو هستی ؟ دیر کردی از لالایی کودکی تا خیریگ این آفتاب انتظار ترا داشتم در شب سبز شبکه ها صدایت زدم در سحر رودخانه در آفتاب مرمرها ودر این عطش تاریکی صدایت می زنم شاسوسا 3
moein.s 18984 ارسال شده در 21 شهریور، 2012 به روی شط وحشت برگی لرزانم ریشه ات را بیاویز من از صدا ها گذشتم روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد کنار راه زمان دراز کشیدم ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند خاک تپید هوا موجی زد علف ها ریزش رویا ها رادر چشمانم شنیدند میان دو دوست تمنایم روییدی در من تراویدی آهنگ تاریک اندامت را شنیدم نه صدایم و نه روشنی طنین تنهای تو هستم طنین تاریکی تو سکوتم را شنیدی بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست درها را خواهم گشود در شب جاویدان خواهم وزید چشمانت را گشودی شب در من فرود آمد پ.ن:فک کن رویای کلید از دست آدم بیافته چه صدایی داره؟ رویای کلید از دستم افتاد کنار راه زمان دراز کشیدم ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند 3
moein.s 18984 ارسال شده در 21 شهریور، 2012 می تراوید آفتاب از بوته ها دیدمش در دشت های نم زده مست اندوه تماشای یار باد مویش افشان گونه اش شبنم زده لاله ای دیدیم لبخندی به دشت پرتویی در آب روشن ریخته او صدا را درشیار باد ریخت جلوه اش با بوی خاک آمیخته رود تابان بود و او موج صدا خیره شد چشمان ما در رود وهم پرده روشن بود او تاریک خواند طرح ها دردست دارد دود وهم چشم من بر پیکرش افتاد گفت آفت پژمردگی نزدیک او دشت دریای تپش آهنگ نور سایه میزد خنده تاریک او پ.ن:کمی خیال پردازی آرزو دارم می تراوید آفتاب از بوته ها دیدمش در دشت های نم زده مست اندوه تماشای یار باد مویش افشان گونه اش شبنم زده لاله ای دیدیم لبخندی به دشت پرتویی در آب روشن ریخته او صدا را درشیار باد ریخت جلوه اش با بوی خاک آمیخته 2
Marx 1733 ارسال شده در 30 شهریور، 2012 از هجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب: مرده اي را جان به رگ ها ريخت، پا شد از جا در ميان سايه و روشن، بانگ زد بر من : مرا پنداشتي مرده و به خاك روزهاي رفته بسپرده؟ ليك پندار تو بيهوده است: پيكر من مرگ را از خويش مي راند.... سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است. من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم. شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم. با خيالت مي دهم پيوند تصويري كه قرارت را كند در رنگ خود نابود. درد را با لذت آميزد، در تپش هايت فرو ريزد. نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود. مرده لب بر بسته بود. چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم. مي تراويد از تن من درد. نغمه مي آورد بر مغزم هجوم. 2
Marx 1733 ارسال شده در 30 شهریور، 2012 باران نور كه از شبكه دهليز بي پايان فرو مي ريخت روي ديوار كاشي گلي را مي شست. مار سياه ساقه اين گل در رقص نرم و لطيفي زنده بود. گفتي جوهر سوزان رقص در گلوي اين مار سيه چكيده بود. گل كاشي زنده بود در دنيايي راز دار، دنياي به ته نرسيدني آبي. هنگام كودكي در انحناي سقف ايوان ها، درون شيشه هاي رنگي پنجره ها، ميان لك هاي ديوارها، هر جا كه چشمانم بيخودانه در پي چيزي ناشناس بود شبيه اين گل كاشي را ديدم و هر بار رفتم بچينم رويايم پرپر شد. نگاهم به تار و پود سياه ساقه گل چسبيد و گرمي رگ هايش را حس كرد: همه زندگي ام در گلوي گل كاشي چكيده بود. گل كاشي زندگي ديگر داشت. آيا اين گل كه در خاك همه روياهايم روييده بود كودك ديرين را مي شناخت و يا تنها من بودم كه در او چكيده بودم، گم شده بودم؟ نگاهم به تار و پود شكننده ساقه چسبيده بود. تنها به ساقه اش مي شد بياويزد. چگونه مي شد چيد گلي را كه خيالي مي پژمراند؟ دست سايه ام بالا خزيد. قلب آبي كاشي ها تپيد. باران نور ايستاد: رويايم پرپر شد. 2
ارسال های توصیه شده