Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ من بدهکار توام ای مادر همه جانی که به من بخشیدی لحظاتی که برای امن من جنگیدی و بدهکار توام عمرت را روزهایی که ز من رنجیدی اشک ها دزدیدی، و به من خندیدی .... من بدهکار توام ای مادر! 20 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ گویند مرا چو زاد مادر پستان به دهان گرفتن آموخت شبها بر گاهواره من بیدار نشست و خفتن آموخت دستم بگرفت و پا به پا برد تا شیوه راه رفتن آموخت یک حرف و دو حرف بر زبانم الفاظ نهاد و گفتن آموخت لبخند نهاد بر لب من بر غنچه گل شکفتن آموخت پس هستن من ز هستن اوست تا هستم و هست دارمش دوست ایرج میرزا 13 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ خدا کند که بدانی چقدر محتاج است نگاه خسته من به دعای چشمانت مادر برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 13 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ آهسته باز از بغل پله ها گذشت در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه او مرده است و باز پرستار حال ماست در زندگي ما همه جا وول ميخورد هر كنج خانه صحنه ئي از داستان اوست در ختم خويش هم بسر كار خويش بود بيچاره مادرم هر روز ميگذشت از اين زير پله ها آهسته تا بهم نزند خواب ناز من امروز هم گذشت در باز و بسته شد با پشت خم از اين بغل كوچه ميرود چادر نماز فلفلي انداخته بسر كفش چروك خورده و جوراب وصله دار او فكر بچه هاست هرجا شده هويج هم امروز ميخرد بيچاره پيرزن ، همه برف است كوچه ها او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش آمد بجستجوي من و سرنوشت من آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد آمد كه پيت نفت گرفته بزير بال هر شب در آيد از در يك خانه فقير روشن كند چراغ يكي عشق نيمه جان او را گذشته ايست ، سزاوار احترام : تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري است اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق در ، باز و سفره ، پهن بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه او مادر من است انصاف ميدهم كه پدر رادمرد بود با آنهمه درآمد سرشارش از حلال روزي كه مرد ، روزي يكسال خود نداشت اما قطارهاي پر از زاد آخرت وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير اين مادر از چنان پدري يادگار بود تنها نه مادر من و درماندگان خيل او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود خاموش شد دريغ نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او با بچه ها هنوز سر و كله ميزند ناهيد ، لال شو بيژن ، برو كنار كفگير بي صدا دارد براي ناخوش خود آش ميپزد او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت اقوامش آمدند پي سر سلامتي يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود بسيار تسليت كه بما عرضه داشتند لطف شما زياد اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت : اين حرفها براي تو مادر نميشود . پس اين كه بود ؟ ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد ليوان آب از بغل من كنار زد ، در نصفه هاي شب . يك خواب سهمناك و پريدم بحال تب نزديكهاي صبح او زير پاي من اينجا نشسته بود آهسته با خدا ، راز و نياز داشت نه ، او نمرده است . نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز او زنده است در غم و شعر و خيال من ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست كانون مهر و ماه مگر ميشود خموش آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق او با ترانه هاي محلي كه ميسرود با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت وانگه باشكهاي خود آن كشته آب داد لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز تا ساختم براي خود از عشق عالمي او پنجسال كرد پرستاري مريض در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ تنها مريضخانه ، باميد ديگران يكروز هم خبر : كه بيا او تمام كرد . در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود پيچيد كوه و فحش بمن داد و دور شد صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه طوماز سرنوشت و خبرهاي سهمگين درياچه هم بحال من از دور ميگريست تنها طواف دور ضريح و يكي نماز يك اشك هم بسوره ياسين چكيد مادر بخاك رفت . آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش كرد او هم جواب داد يك دود هم گرفت بدور چراغ ماه معلوم شد كه مادره از دست رفتني است اما پدر بغرفه باغي نشسته بود شايد كه جان او بجهان بلند برد آنجا كه زندگي ، ستم و درد و رنج نيست اين هم پسر ، كه بدرقه اش ميكند بگور يك قطره اشك ، مزد همه زجرهاي او اما خلاص ميشود از سرنوشت من مادر بخواب ، خوش منزل مباركت . آينده بود و قصه بيمادري من ناگاه ضجه ئي كه بهم زد سكوت مرگ من ميدويدم از وسط قبرها برون او بود و سر بناله برآورده از مغاك خود را بضعف از پي من باز ميكشيد ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه باز آن سفيدپوش و همان كوشش و تلاش چشمان نيمه باز : از من جدا مشو ميآمديم و كله من گيج و منگ بود انگار جيوه در دل من آب ميكنند پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم خاموش و خوفناك همه ميگريختند ميگشت آسمان كه بكوبد بمغز من دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه وز هر شكاف و رخنه ماشين غريو باد يك ناله ضعيف هم از پي دوان دوان ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد : تنها شدي پسر . باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض پيراهن پليد مرا باز شسته بود انگار خنده كرد ولي دلشكسته بود : بردي مرا بخاك كردي و آمدي ؟ تنها نميگذارمت اي بينوا پسر ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه اما خيال بود اي واي مادرم استاد شهریار 11 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ بیمارم ،مادر جان! میدانم،میبینی میبینم،میدانی میترسی،میلرزی از کارم،رفتارم،مادر جان! میدانم ،میبینی گه گریم،گه خندم گه گیجم،گه مستم و هر شب تا روزش بیدارم،بیدارم،مادر جان! میدانم،میدانی کز دنیا ، وز هستی هشیاری ،یا مستی از مادر،از خواهر از دختر،از همسر از این یک، وآن دیگر بیزارم،بیزارم،مادر جان! من دردم بی ساحل. تو رنجت بی حاصل. ساحر شو،جادو کن درمان کن،دارو کن بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان! مهدی اخوان ثالث 9 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ چه کسی دستهای خسته ی تو رو میبوسد ؟ چه کسی بارِ سنگینِ زندگی را از شانه هایت بر میدارد؟ چه کسی شب به شب ، اشکِ حسرت را از گونههایِ زنانه ات پاک میکند ؟ چه کسی قدرِ روزهایی را که جوانی نکردهای میداند؟ چه کسی غم پیریِ زود رس تو را میخورد ؟ کدام یک از ما کدام یک از ما به اندازه ی کافی گفته ایم خسته نباشی ؟؟ ما را ببخش شیر زن برایِ قدر دانی , کلامِ ما خالی تر از شبهایِ توست از: سیاه قلم های نیکی فیروزکوهی 12 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ تاج از فرق فلك برداشتن جاودان آن تاج بر سر داشتن در بهشت آرزو ره يافتن هر نفس شهدي به ساغر داشتن روز در انواع نعمت ها و ناز شب بتي چون ماه دربر داشتن صبح، از بام جهان چون آفتاب روي گيتي را منور داشتن شامگه ، چون ماه رويا آفرين ناز بر افلاك و اختر داشتن چون صبا در مزرع سبز فلك بال در بال كبوتر داشتن حشمت و جاه سليمان يافتن شوكت و فر سكندر داشتن تا ابد در اوج قدرت زيستن ملك هستي را مسخر داشتن بر تو ارزاني كه ما را خوشتر است لذت يك لحظه مادر داشتن فریدون مشیری 9 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مادر ای والاترین رویا ی عشق مادر ای دلواپس فردای عشق مادر ای غمخوار بی همتا ی من اولین و آخرین معنای عشق زندگی بی تو سراسر محنت است زیر پای توست تنها جای عشق مادر ای چشم و چراغ زندگی قلب رنجور تو شد دریای زندگی تکیه گاه خستگی هایم توئی مادر ای تنها ترین ماوای عشق یاد تو آرام می سازد مرا از تو آهنگی گرفته نا ی عشق صوت لالائی تو اعجاز کرد مادر ای " پیغمبر زیبای عشق " ماه من پشت و پناه من توئی جان من ای گوهر یکتا ی عشق دوستت دارم تو را دیوانه وار از تو احیاء شد چنین دنیا ی عشق ای انیس لحظه های بی کسی در دلم برپا شده غوغای عشق تشنه آغوش گرم تو منم من که مجنونم توئی لیلای عشق 7 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ داد معشوقه به عاشق پیغام که کند مادر تو با من جنگ هر کجا بیندم از دور کند چهره پر چین و جبین پر آژنگ با نگاه غضب آلود زند بر دل نازک من تیر خدنگ از در خانه مرا ترد کند همچو سنگ از دهن قلماسنگ مادر سنگ دلت تا زنده ست شهد در کام من و توست شرنگ نشوم یک دل و یک رنگ ترا تا نسازی دل او از خون رنگ گر تو خواهی به وصالم برسی باید این ساعت بی خوف و درنگ روی و سینه تنگش بدری دل برون آری از آن سینه تنگ گرم و خونین به منش بازآری تا برد زآينه قلبم زنگ عاشق بی خرد ناهنجار نه بل آن فاسق بی عصمت وننگ حرمت مادری ازياد ببرد خيره ازباده وديوانه زننگ رفت ومادر را افکند به خاک سينه بدريد ودل آورد به چنگ قصد سر منزل معشوق نمود دل مادربه کفش چون نارنگ ازقضا خورد دم در به زمین واندکی سوده شد او را آرنگ وآن دل گرم که جان داشت هنوز اوفتاد از کف آن بی فرهنگ از زمین باز چو بر خاست نمود پی برداشتن آن آهنگ دید کز آن دل آغشته به خون آید آهسته برون این آهنگ: "آه! دست پسرم یافت خراش آخ! پای پسرم خورد به سنگ". ایرج میرزا 6 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اردیبهشت، ۱۳۹۱ واژه هایم ،برای تو ، برای پاسداشت تو چه زبونند و قاصر غزلهایم همچنان ریزه خوار سفره ی مهربانی تواند پس سکوت میکنم و به آغوشت پناه می آورم و تو چه اهورایی باز هم طفل خسته ات را می بوسی هنوز هم گوشه ی چادرت متین ترین ریسمان دنیا به سوی خوشبختی است ♥ ♥ ♥ 8 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۱ بنــــــــــــازم همت والای مــــــــــادر به قـــــــربان قـــــــد و بالای مـــــادر تن جـــــان و سر و پایم فــــــدا بـــــاد بــــــــه راه صبر جـــــــانفرسای مادر نمی رفتم به خــــواب راحت و خوش نبــــــود از نغمه یی لالای مـــــــــادر فــروغش روشنایی بخش جانهــــاست رخ همر جهـــــــــان آرای مــــــــادر ادا نتوان کنـــــم حقش ,اگــــــــــر سر بریزم همچــــــو زر در پـــــــای مادر به کودک , بـــــوی مادر مـی دهد جان نگیرد دایه هـــــرگز, جای مـــــــــادر همه شب دیده گان من , بــــــود باز که باشد انـــــدر آن , مـــــاوای مـــادر لبم را بوسه ها مــــــــــــی زد شبانگاه لب شیــــرین شکـــــــــر زای مـــــادر می عشق و وفـــــا, درکــام من ریخت بـــــود این مستی از صهبای مـــــــادر مــــــرا با شیره ی جان , پرورش داد دل پر مهــــــــــــر و پرغــوغای مادر نخستین حـــــــرف را , او یـاد من داد منم یک قطر ه از در پــــای مـــــــــادر گلـم با آب مهر ش , چـون عجین گشت بـــــــه سر باشد مرا , سودای مـــــادر نبی فـــــــــرموده انــــــدر شــــان مادر کــــــه جنت هست , زیـــــــر پای مادر 10 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۱ پدر همیشه چون کوه پشت آدم می ایستد و می توان با آرامش به او تکیه کرد . اما . . . می دانم . . . مادر که می رود ، تمام وجود انسان ، خالی می شود ! ! ! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 9 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۱ آدمها … : … وقتی کودکند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند . … وقتی که بزرگتر می شوند ، پول دارند ، ولی وقتِ هدیه خریدن ندارند. … وقتی که پیر می شوند ، پول دارند ؛ وقت هم دارند ، ولی مادر ندارند ! 7 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه. اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه! مادرتون رو دوست داشته باشید ... 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 دی، ۱۳۹۱ . . . او كه رفت نه فقط مادر، كه تمام زندگي من بود ... 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ می گویند قلب هر انسان به اندازهی مشت اوست در شگفتم مادر! مگر قلب تو هم به کوچکی دست های توست؟ مگر قلب تو هر شب گهوارهی خورشید نیست؟ واهه آرمن 8 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ حاضریم عمری بدهکار باشیم... اگر طلبکار به این زیبایی و خوبی داشته باشیم... خودش موعد چکمون روزانه می اندازه عقب... . . . از اون چِک هاست که برگشت نداره.... 7 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ شرمـــنده می کنــد فـــــرزند را ، دعــــای خیــــر مــــــادر در کنـــــج خانـــــه ی سالمـــندان . . .! 7 لینک به دیدگاه
s200 195 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ در تمام مراحل زندگی،قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم. 7 لینک به دیدگاه
One gear 7070 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۲ زمین خوردن چه زیباست.... اگر هدف بوسیدن خاک پای "مـــــــــــــادر" باشـــــد... 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده