Yuhana 12780 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجا رد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند. كشيشي كه از آن جا رد مي شد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليب نشسته پول مي دهند و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت: «رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يك كشور كاتوليك هست، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست. پس مردم به تو كه ستاره داوود جلو خود گذاشتي پولي نمي دهند، به خصوص كه درست نشستي كنار دست گدايي كه در جلو خود صليب گذاشته است. در واقع از روي لجبازي هم كه باشد مردم به او پول مي دهند نه به تو.» گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو به گداي پشت صليب كرد و گفت: «هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين" بازاريابي ياد بده؟» (گلدشتين يك اسم فاميل معروف يهودي است). 4 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ دو راهب از ميان جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را براي خود مرور مي كرد: «چگونه او اين كار را انجام داد؟» اين را راهب جوان با عصبانيت به خود مي گفت: «آيا سوگند را فراموش كرده است؟» راهب جوان هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عصباني مي شد و در ذهن خود با اين موضوع مي جنگيد: «اگر من چنين كاري را انجام داده بودم حتما" توبيخ مي شدم، اين براي من غير قابل هضم است.» او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلي راحت و خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا" راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت بياورد و از راهب پير پرسيد: «چگونه جرأت كردي به آن زن نگاه كني و او را در آغوش بگيري و حمل كني؟ مگر سوگند را فراموش كرده اي؟» راهب پير با تعجب به او نگاهي كرد و سپس با مهرباني به او گفت: «من همان موقع كه او را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داري او را حمل مي كني.» شرح حكايت اين داستان نشان مي دهد كه چگونه در شرايطي يكسان افراد ديدگاه هاي گوناگون دارند. كه هر كس با توجه به ديدگاه و برداشت، عملي متفاوت انجام مي دهد و ممكن است با نگرشي منفي كاري صحيح را انجام ندهد. ______________________________ دريافت نفس و باطن يك مفهوم يا قاعده خيلي مهم تر از صورت ظاهري يا بروز عملي آن است. اگر اين امر در آموزش مد نظر قرار گيرد خيلي از مشكلات سازماني و اجتماعي حل خواهد شد. 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ باران بشدت مي باريد و مرد در حاليكه ماشين خود را در جاده پيش مي راند ناگهان تعادل اتومبيل بهم خورد و از نرده هاي كنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشين صدمه اي نديد اما لاستيك هاي آن داخل گل و لاي گير كرد و راننده هر چه سعي نمود نتوانست آن را از گل بيرون بكشد. به ناچار زير باران از ماشين پياده شد و به سمت مزرعه مجاور دويد و در زد. كشاورز پير كه داشت كنار اجاق استراحت مي كرد به آرومي آمد و در را باز كرد. راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست كمك كرد. پيرمرد گفت كه ممكن است از دستش كاري بر نياد اما اضافه كرد كه: «بذار ببينم فردريك چيكار ميتونه برات بكنه.» با هم به سمت طويله رفتند و كشاورز افسار يك قاطر پير رو گرفت و با زور آن را بيرون كشيد. تا راننده شكل و قيافه قاطر رو ديد باورش نشد كه اين حيوان پير و نحيف بتواند كمكش كند، اما چه مي شد كرد، در آن شرايط سخت به امتحانش مي ارزيد. با هم به كنار جاده رسيدند و كشاورز طناب را به اتومبيل بست و يك سر ديگر آن را محكم دور شانه هاي فردريك يا همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد: «يالا، پل، فردريك، هري، تام، فردريك، تام، هري، پل... يالا سعيتون رو بكنين... آهان فقط يك كم ديگه، يه كم ديگه... خوبه تونستين.» راننده با ناباوري ديد كه قاطر پير موفق شد اتوميبل را از گل بيرون بكشد. با خوشحالي و تعجب از كشاورز تشكر كرد و هنگام خداحافظي از او پرسيد: «هنوز هم نميتونم باور كنم كه اين حيوون پير تونسته باشه، حتما هر چي هست زير سر اون اسامي ديگه است، نكنه يه جادوئي در كاره.» كشاورز پاسخ داد: «ببين عزيزم، جادوئي در كار نيست. اون كار رو كردم كه اين حيوون باور كنه عضو يه گروهه و داره يك كار تيمي ميكنه، آخه ميدوني قاطر من كوره!» 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ شخصي تعريف مي كرد كه در ديدار از يك سازمان در ژاپن، رئيس آن سازمان به همراه دو نفر ديگر به استقبال آنان آمد. يكي از آن دو نفر مسن بود و نفر دوم از آقاي رئيس جوان تر بود. رئيس سازمان پس از خوشامدگويي آن دو نفر را معرفي كرده بود و گفته بود كه آن شخص مسن رئيس قبلي سازمان بوده است و رئيس فعلي سازمان از مشورت و راهنمايي استفاده مي كند و شخص جوان تر از رئيس، رئيس بعدي سازمان است كه از دو رئيس ديگر چيز ياد مي گيرد. 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ گروه زيراكس مدتي بود كه از صداي مشتريان ناراضي خود گوش هايش درد گرفته بود. مشتريان اين شركت كه اغلب از دفتر داران فني بودند از اين كه دستگاه آنها چند روزي طول مي كشيد تا شركت تعمير شود و طي اين مدت زيان مي ديدند ناراضي بودند. شركت زيراكس از مشاورين خود دعوت كرد تا چاره اي بيانديشند. بعد از مطرح شدن مشكل يكي از مشاوران بلند شد و گفت: «راه حل اين مشكل را به من بسپاريد.» او در حالي كه از خلاص شدن شركت از مشكل حرف مي زد درخواست يك بليط براي مالزي و بليطي براي مسابقات جهاني فرمول يك در آن كشور كرد. مديران و مسئولين شركت نيز با اعتماد به او اين كار را كردند. او به مالزي رفت و با همراهانش فرايند مسابقه را مورد بررسي قرار دادند. در دور دوم مسابقه، او به همراهانش گفت: « راه حل را يافتم و بايد زود برگرديم.» همراهانش با تعجب پرسيدند: «داستان از چه قرار است؟» او جواب داد: «مشكل ما در چه بوده؟» جواب دادند: «در سرعت خدمات دهي.» او گفت: «ما به سراغ پر سرعت ترين گروه هاي ماشين سواري آمديم تا دليل موفق بودنشان را به خود لينك كنيم. در واقع شوماخر با راداري كه در ماشين او تعبيه شده است اطلاعاتي كامل از خود و ماشين به گروه پشتيبان مي دهد و آنها را از حوادث احتمالي باخبر مي سازد. ما مي توانيم با تعبيه اين رادار در دستگاه هاي خود چند روز قبل از اينكه ماشين آلات خراب شوند و به ما مراجعه كنند با حضور در آن شركت نواقص و سرويس لازم را به آنها بدهيم.» 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ در خلال يك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه اي از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: «سكه را بالا مياندازم، اگر رو بيايد پيروز ميشويم و اگر پشت بيايد شكست ميخوريم.» بعد سكه را به بالا پرتاب كرد. سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد. سكه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوقالعاده اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً ميخواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد؟» فرمانده با خونسردي گفت: «بله و سكه را به او نشان داد.» هر دو طرف سكه رو بود! 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ مي گويند سلطان محمود غزنوي غلامي به نام اياز داشت كه خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي پرسيد و اين كار سلطان به مزاق درباريان و خصوصاً وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي گشتند تا از سلطان گلايه كنند تا اينكه روزي كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند، وزير اعظم به نمايندگي از بقيه، پيش سلطان محمود رفت و گفت: «چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار مي دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي طلبيد و اسرار حكومتي را به او مي گوييد؟» سلطان گفت: «آيا واقعاً مي خواهيد دليلش را بدانيد؟» وزير جواب داد: «بله» سلطان محمود هم گفت: «پس تماشا كن.» سپس اياز را صدا زد و گفت: «شمشيرت را بردار و برو شاخه هاي آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نكرده ام سرت را هم بر نگردان» و اياز اطاعت كرد. سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت: «آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند. برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.» وزير رفت و برگشت و گفت: «كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند.» وزير گفت: «نه» سلطان به وزير دومش گفت: «برو بپرس.» وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت: «يك هفته است كه از مرو حركت كرده اند.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي بارشان چيست؟» وزير گفت: «نه» سلطان به وزير سوم گفت: «برو بپرس.» وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت: «پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند نفرند؟» و ... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند. سپس گفت: «حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد.» و اياز كه بي خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود آمد. سلطان رو به اياز كرد و گفت: «آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.؟» اياز رفت و برگشت و گفت: «كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است.» سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند؟» اياز گفت: «آري پرسيدم. يك هفته است كه حركت كرده اند.» سلطان گفت: «آيا پرسيدي بارشان چه بود؟» اياز گفت: «آري پرسيدم. پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند» و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد و در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت: «حال فهميديد چرا اياز را دوست مي دارم؟» 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ يك مرد خيلي محتاطي بود كه هرگز نخنديد و هرگز تفريح نكرد، او هرگز ريسك نكرد، او هرگز امتحان نكرد، او هرگز آواز نخواند و هرگز دعا نكرد، و وقتي كه مرد شركت بيمه از پرداخت حق بيمه او امتناع كرد. آنها ادعا كردند از آنجايي كه او واقعاً زندگي نكرده است، واقعاً هرگز نمرده است. 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند. يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند. غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته مي شد. خط روي شيشه هاي مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فيلم هاي قديمي، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش مي شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند؛ تعداد موي سر، رنگ موي سر، نوع استخوان، خميدگي بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، ميزان فشار خون و غيره. بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند. بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد، راست مي ايستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد و چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت. علت چه بود؟ خيلي ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پيش زندگي كردند، باور كرده بودند 40 سال جوان تر شده اند. 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اسفند، ۱۳۸۸ متن حكايت كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز زلزله اي كوه را به لرزه درآورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها به طور غريزي مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنيا بيايد. يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اينكه يك روز كه داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي كردند. عقاب آهي كشيد و گفت: «اي كاش من هم مي توانستم مانند آن ها پرواز كنم.» مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند: «تو خروسي و يك خروس هرگز نمي تواند بپرد.» اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. هر موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد. بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سال ها زندگي خروسي، از دنيا رفت. شرح حكايت تو هماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال روياهايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروس ها فكر نكن. 2 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۸۸ متن حكايت آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود كه اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني كه برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فكر كردند كه نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخكوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فكر كرد: «آيا خوب است كه من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟» سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح كرد. پيشنهاد كرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلكه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيك و شيمي نوبل و ... ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد. يك تصميم، براي تغيير يك سرنوشت كافي است! 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۸۹ عتیقه شیطان گويند روزي شيطان وسايل و ابزار كار خود را حراج كرده بود چرا كه از شغل خود خسته شده بود. ابزاري بسيار لوكس و زيبا چون شهوت، غرور، دروغ، خيانت و غيره. در ميان تمام اين ابزار و وسايل جنسي بود كه از همه كهنه تر و گرانبهاتر بود. از شيطان پرسيدند كه اين چيست كه با وجودي كه بسيار كهنه است اينقدر گرانقيمت و گرانبها است؟ پاسخ شيطان به قدري زيبا و خردمندانه بود كه من شك كردم كه اين موجود آيا شيطان است يا خودِ خودِ فرشته. شيطان گفت: «اين نااميدي، يأس و بي تفاوتي است. زماني كه هيچ يك از ابزارم در برخورد با بنده اي كارآيي نداشت و بدرد نخور به نظر رسيد، از اين ابزار استفاده مي كنم. دليل اينكه بسيار كهنه است اين است كه براي همه انسانها مورد استفاده قرار گرفته است و دليل اينكه بسيار گران است اين است كه بسيار خوب كار مي كند و خوب جواب مي دهد.» 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۸۹ شانگهای یا پکن در كشور چين، دو مرد روستايي مي خواستند براي يافتن شغل به شهر بروند. يكي از آن ها مي خواست به شانگهاي برود و ديگري به پكن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغيير دادند زيرا مردم مي گفتند كه شانگهايي ها خيلي زرنگ هستند و حتي از غريبه هايي كه از آنان آدرس مي پرسند پول مي گيرند اما پكني ها ساده لوح هستند و اگر كسي را گرسنه ببينند نه تنها غذا، بلكه پوشاك به او مي دهند. فردي كه مي خواست به شانگهاي برود با خود فكر كرد: «پكن جاي بهتري است، كسي در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمي ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالي از آتش مي افتادم.» فردي كه مي خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهاي براي من بهتر است، حتي راهنمايي ديگران نيز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غير اين صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست مي دادم. هر دو نفر در باجه بليت فروشي، بليت هايشان را با هم عوض كردند. فردي كه قصد داشت به پكن برود بليت شانگهاي را گرفت و كسي كه مي خواست به شانگهاي برود بليت پكن را به دست آورد. نفر اول وارد پكن شد. متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبي است. ظرف يك ماه اول هيچ كاري نكرد. همچنين گرسنه نبود. در بانك ها آب براي نوشيدن و در فروشگاه هاي بزرگ شيريني هاي تبليغاتي را كه مشتريها مي توانستند بدون پرداخت پول بخورند، مي خورد. فردي كه به شانگهاي رفته بود، متوجه شد كه شانگهاي واقعا شهر خوبي است هر كاري در اين شهر حتي راهنمايي مردم و غيره سود آور است. فهميد كه اگر فكر خوبي پيدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بيشتري به دست خواهد آمد. او سپس به كار گل و خاك روي آورد. پس از مدتي آشنايي با اين كار، 10 كيف حاوي از شن و برگ هاي درختان را بارگيري كرده و آن را «خاك گلدان» ناميد و به شهروندان شانگهايي كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت. در روز 50 يوان سود برد و با ادامه اين كار در عرض يك سال در شهر بزرگ شانگهاي يك مغازه باز كرد. او سپس كشف جديدي كرد؛ تابلوي مجلل بعضي از ساختمان هاي تجاري كثيف بود. متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوي عمارت هستند و تابلو ها را نمي شويند. از اين فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خريد و يك شركت كوچك شستشوي تابلو افتتاح كرد. شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعاليت آن از شانگهاي به شهرهاي هانگجو و ننجينگ توسعه يافته است. او اخيرا براي بازاريابي با قطار به پكن سفر كرد. در ايستگاه راه آهن، آدم ولگردي را ديد كه از او بطري خالي مي خواست. هنگام دادن بطري، چهره كسي را كه پنج سال پيش بليط قطار را با او عوض كرده بود به ياد آورد. شرح حكايت خلاقيت و استعداد در برخورد با مشكلات شكوفا و نمايان مي شود. در دنياي كسب و كار، آنان كه آرامش را در بستن چشم ها بر تحولات دنياي اطراف مي جويند، مرگ زودرس را استقبال مي كنند. يك رهبر موفق به استقبال تهديدها رفته و از دل آن ها فرصت هاي ناب كشف مي كند. آنهايي كه از جاي خود مي جنبند، گاهي مي بازند، آنهايي كه نمي جنبند هميشه مي بازند. 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۸۹ بهترین شمشیر زن کیست؟ جنگجويي از استادش پرسيد: «بهترين شمشيرزن كيست؟» استادش پاسخ داد: «به دشت كنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به آن سنگ توهين كن.» شاگرد گفت: «اما چرا بايد اين كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمي دهد.» استاد گفت: «خوب با شمشيرت به آن حمله كن.» شاگرد پاسخ داد: «اين كار را هم نمي كنم. شمشيرم مي شكند و اگر با دست هايم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارد. من اين را نپرسيدم. پرسيدم بهترين شمشيرزن كيست؟» استاد پاسخ داد: «بهترين شمشيرزن، به آن سنگ مي ماند، بي آنكه شمشيرش را از غلاف بيرون بكشد، نشان مي دهد كه هيچ كس نمي تواند بر او غلبه كند.» 3 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۸۹ مطمئنا تا حالا خیلی پیش آمده که در جلسات بین پیمانکار و کارفرما حضور داشته باشید. خواه به عنوان کارفرما و خواه به عنوان پیمانکار. در این جلسات معمولا حرف ها و تعارفاتی رد و بدل می شود که حداقل از نظر خود من بیش از 90% آنها ظاهری و تصنعی است. جالبه که هم پیمانکار می دونه که حرفهایی که می زنه تصنعی و برای ظاهر سازی و کارفرما هیچکدام را قبول ندارد و هم کارفرما می دونه که این حرف ها همش باد هوا است و واقعا اون معنایی که در ظاهر دارد را ندارد. در همین راستا یکی از دوستان مطلب جالبی را از سایت آقای پی ام سبزه در مورد معانی برخی از این عبارات و جملات که خیلی در جلسات کنترل پروژه بین کارفرما و پیمانکار رد و بدل می شود را برام فرستاد که خالی از لطف ندیدم این مطلب را برای انبساط خاطر باقی دوستان قرار بدهم. این بستگی دارد به ... یعنی: جواب سوال شما را نمی دانم!. این موضوع پس از روزها تحقیق و بررسی فهمیده شد. یعنی: این موضوع را بطور تصادفی فهمیدم!. نحوه عملکرد سیستم بسیار جالب و دقیق است. یعنی: سیستم کار می کند و این موضوع برای ما تعجب انگیز است!. کاملا انجام شده، یعنی: تنها 10% درصد کار برنامه ریزی شده است!. ما تصحیحاتی روی سیستم انجام دادیم تا آنرا ارتقاء دهیم. یعنی: تمام طراحی های ما اشتباه بوده و ما از اول شروع کرده ایم!. پروژه به دلیل برخی مشکلات دیده نشده کمی از برنامه عقب است. یعنی: تا کنون روی پروژه دیگری کار می کردیم!. ما پیش بینی می کنیم. یعنی: 90% درصد احتمال خطا می رود!. این موضوع مستند نشده ... یعنی: تا کنون کسی از اعضاء تیم پروژه به این موضوع فکر نکرده است!. پروژه طوری طراحی شده است که کاملا سیستم بدون نقص کار می کند. یعنی: هر گونه مشکلات بعدی ناشی از عملکرد غلط اپراتورها و تقصیر آنهاست!. تمام طرحهای اولیه به کنار گذاشته شد. یعنی: تنها فردی که این موضوع را می فهمید از تیم خارج شده است!. 2 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۸۹ کل کوشش ما برای این است که مشتری راضی شود. یعنی: ما آنقدر از زمانبندی عقبیم که هر چه که به مشتری بدهیم راضی می شود!. تحویل پروژه برای فصل آخر سال آینده پیش بینی شده است. یعنی: تا آن زمان فرصت داریم مقصر تاخیر در اجرای پروژه را از میان تیم کارفرما پیدا کنیم!. روی چندین گزینه بطور همزمان در حال کار هستیم. یعنی: هنوز نمی دانیم چکار باید بکنیم!. تا چند دقیقه دیگر به این موضوع می رسیم. یعنی: فراموشش کنید، الان به اندازه کافی مشکل داریم!. حالا ما آماده ایم صحبتهای شما را بشنویم. یعنی: شما هرچه می خواهید صحبت کنید که البته تاثیری در کاری که ما انجام خواهیم داد ندارد!. به علت اهمیت تئوری و عملی این موضوع ... یعنی: به علت علاقه ای که من به این موضوع دارم. سه نمونه جهت مطالعه شما انتخاب شده و آورده شده اند. یعنی: طبیعتا بقیه نمونه ها واجد مشخصاتی که مورد نظر ماست و شما باید به آن برسید نبوده اند! بقیه نتایج در گزارش بعدی مشخص می شود. یعنی: بقیه نتایج را تا فشار نیاورید نخواهیم داد. ثابت شده که یعنی: من فکر می کنم که !. این صحبت شما تا اندازه ای صحیح است. یعنی: از نظر من صحبت شما مطلقا غلط است!. در این مورد طبق استاندارد عمل خواهیم کرد. یعنی: از جزئیات کار اصلا اطلاع ندارید. 3 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۸۹ زنگ تفریح صنایعی در دانشگاه استنفورد ، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاریابی به دانشجویان خود بود شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی مستقیم شما در یک مهمانی به همراه دوستانتون ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله یکی از دوستاتون میره پیش دختره ،به شما اشاره می کنه و می گه : " اون پسر ثروتمندیه ، باهاش ازدواج کن" ، به این می گن تبلیغات * شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و شماره تلفنش رو می گیرین ، فردا باهاش تماس می گیرین و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، به این میگن بازاریابی تلفنی * شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله کراواتتون رو مرتب می کنین و میرین پیشش ، اون رو به یک نوشیدنی دعوت می کنیین ، وقتی کیفش می افته براش از روی زمین بلند می کنین ، در آخر هم براش درب ماشین رو باز می کنین و اون رو به یک سواری کوتاه دعوت می کنین و میگین : " در هر حال ،من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج می کنی؟، به این میگن روابط عمومی " *شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین که داره به سمت شما میاد و میگه : "شما پسر ثروتمندی هستی ، با من ازدواج می کنی؟" ، به این می گن شناسایی علامت تجاری شما توسط مشتری * شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن، بلافاصله اون هم یک سیلی جانانه نثار شما می کنه ، به این میگن پس زدگی توسط مشتری " * شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، بلافاصله میرین پیشش و می گین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفی می کنه ، به این می گن شکاف بین عرضه و تقاضا 4 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۸۹ * شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که حرفی بزنین ، شخص دیگه ای پیدا می شه و به دختره میگه : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" به این میگن از بین رفتن سهم توسط رقبا * شما در یک مهمانی ، یک دختر بسیار زیبا رو می بینین و ازش خوشتون میاد ، ولی قبل از این که بگین : "من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن" ، همسرتون پیداش میشه ، به این میگن منع ورود به بازار * شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. سعی می کنید به ش کم محلی کنید تا از شما خوش اش بیاد، اون هم فمینیست از آب در می آد و برایِ در اومدنِ چشِ شما دستِ دوست تون رو می گیره و با هم می رن سان فرانسیسکو. به این می گن اشتباهِ استراتژیک در بازاریابی. * شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و مؤدبانه یه یه شاخه گلِ سرخ به ش می دید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»، اما اون گل رو توی سرتون می زنه، چون شدیداً استقلالیه. به این می گن اشتباهِ تاکتیکی در بازاریابی. * شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛همون لحظه یه دختر دیگه که قبلا با همین کلمات گولش زده بودید سروکلش پیدا می شه و رسواتون میکنه به این میگن تاثیرسوء سابقه در بازار. *شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛همون لحظه پاتون میره روی پوست موز و جلوی طرف ولو می شید به این میگن ضایع شدگی مفرط یا فقدان ثبات در بازار. *شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می خواهید بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ که یک هو یک دختر زیباتر از اون رو پشت سرش می بینید فورا مسیر رو عوض می کنید و به سمت دختر جدید می رید. به این میگن چشم چرانی، نه ببخشید تحلیل لحظه به لحظه بازار. * شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اونهم با شعف خاصی برمی گرده و لبخند می زنه ، شما که بادیدن چهره 60 ساله اون به اشتباه خودتون پی بردید سرخ و سفید شده و مجبورید برای رهایی آسمون ریسمون ببافیدبه این میگن بدبیاری یا خطای بازار * شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. به جایِ این که جلو برید و بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ به مادرتون می گید که با مادرش تماس بگیره و قرار خواستگاری رو بذاره. به این می گن بازاریابی سنتی. * شما در یک مهمانی ، یک دخترِ بسیار زیبا رو می بینید و ازش خوش تون می آد. جلو می رید و می گید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن»؛ اون هم با دوست اش صحبت می کنه و در موردِ شما توضیح می ده و شما با هردوی اونا ازدواج می کنید.. به این می گن بازاریابی دهان به دهان! * شما در یک مهمانی ، دخترِهای بسیار زیبایِ فراوانی رو می بینید و ازشون خوش تون می آد. سرگردان می شید که جلو کدوم برید و بگید: «من پسر ثروتمندی هستم ، با من ازدواج کن بعد ما می تونیم با هم بیش از دوبچه داشته باشیم»؛ به این میگن فقدان استراتژی در بازار 4 لینک به دیدگاه
Mehrab413 464 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 خرداد، ۱۳۸۹ مهندس فردي است که از دانش مربوط به تخصص خود كاملا برخوردار است ، اين دانش را به روز نگه ميدارد،با ابتکار و خلاقيت ميتواند مسائل مربوط به سلامت و بهداشت، درمان،آموزش،کشاورزي،مسکن،حمل و نقل،صنعت و غيره آنها ،ر ا حل کند و در نهايت آسايش و رفاه بيشتري را براي مردم فراهم آورد . مهندسان همچنين ميتوانند جنگ افزارهاي فراواني را خلق کنند تا استفاده کنندگان ازآنها بتوانند د رزمان کوتاهتري انسانهاي بيشتري ر ااز بين ببرند و يا بيمار سازند.همراه با هر دو نوع فعاليت ياد شده ، فعاليت هاي مهندسي همراه با تخريب وآلوده سازي محيط زيست واتلاف منابع طبيعي بوده است. درحالي که مهندسان ميتوانند همچنان از قدرت خلاقيت و ابتکار خود بهره ببرند ، مسائل مختلف را حل كنند و رفاه و آسايش بيشتر يرابر اي خود و مردم فراهم سازند ،و لي برخورداري از اخلاق مهندسي است که باعث ميشود مهندسان ، خود ،ناظر فعاليتهاي خويش و درنهايت حافظ منافع جامعه ا نساني وسلامت محيط زيست باشند . برخورداري از ارزش هاي انساني و اخلاق مهندسي مي تواند براي مهندسان و جامعه آرامش خاطر ، رضايت باطن ودرنهايت شادي ناشي از سعادت واقعي بيافريند كه بهترين حالت زندگي انسان در روي زمين و هدف نهايي خلقت اوست. مقدمه : ***رفاه و آسايش مادي کنوني بشر مرهون فعاليتهاي مهندسي است*** ميتوانيم به اطراف خود نگاه کنيم و به خدمت ارزشمند و بيشمار مهندسان واقف شويم .پيشرفت در طراحي ، ساخت ، توليد استفاده از جنگ افزارهاي مختلف نيز مرهون فعاليت هاي مهندسي است. فعاليت هاي مهندسي از يک سو وظيفه ي رفاه وآسايش مردم رابه عهده گرفته و از سوي ديگر باعث کشتار انسانهاي بيشتر ، آلوده سازي بيش از حد محيط زيست و هدر رفتن منابع و ذخاير روي زمين شده است. آي امهندسان ميتوانند درحاليکه همچنان از ابتکار و خلاقيت خود در حل مسائل استفاده ميكنند بارعايت ضوابطي به از بين بردن درد و گرفتاري انسانها اقدام نموده ، محيط زيست را پاک کرده و رفاه و آسايش بيشتر ي را براي انسانها فراهم آورند ؟ مهندسي،توانايي انسان در انتخاب ، طراحي ، برنامه ريزي ، راهبري ،آينده سازي و نوآوري است. برخورداري از اخلاق مهندسي باعث مي شود كه مهندسان ، خود ،ناظر و مراقب فعاليتهاي خود و در نهايت حافظ جامعه انساني وسلامت محيط زيست باشند. آي امهندسان ،تنها بايد براي اعتلاي فناوري تلاش کنند و وسايل و لوازم رفاه مادي و جسماني را توليد و فراهم سازند ؟ آيا بي آنكه با حکمت، خرد ، فضيلت ، اخلاق و معرفت انساني پرورش يابند ، مي توانند ما را به هدف افرينش که سعادت و خوشبختي و اقعي و افزايش شادي طول عمر انسان است، نزديک تر کنند ؟ مهندس کيست ؟ مهندس كسي است که ابتکار به خرج مي دهد ، مي آفريند و اختراع مي کند. يعني مآراينده،همآفرينندهوهمسازندهاست. باگسترش مرزهاي دانش مهندسي و ايجاد تخصصهاي مختلف، حوزه خدمات و مشاغل مهندسي بسيار وسيع گرديده و مسئوليت آنها سنگين ترشدهاست . باجمع بندي آرا و تعاريف مختلف مي توان دريافت که مهندسي ، توانايي انسان در انتخاب ، طراحي ، برنامه ريزي ، راهبري ، آينده سازي و نوآوري است . اين توانايي در توليد غذا و ساير محصولات کشاورزي و در طراحي،ساخت،توليد،بازسازي و نگاهداري دستگاه ها ، ابزارها ، بناها ، داده ها و كليه نيازها ي ابزاري جوامع انساني با استفاده و دگرگون سازي طبيعت بوده است . اين فعاليتها بايدبا بهره گيري از ماده و انرژي و با پشتوانه آگاهي از علوم تجربي و انساني و با توجه به حفاظت از محيط زيست و در راستاي منافع جامعه جهاني انجام گيرد . 4 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 تیر، ۱۳۸۹ كلاه ايمني !؟ رييس يك كارخانه بزرگ معاون خود را احضار و به او مي گويد: «روز دوشنبه، حدود ساعت 7 غروب، ستاره دنباله دار هالي ديده خواهد شد. نظر به اينكه چنين پديده اي هر 78 سال يكبار تكرار مي شود، به همه كارگران ابلاغ كنيد كه قبل از ساعت 7، با به سر داشتن كلاه ايمني، در حياط كارخانه حضور يابند تا توضيحات لازم داده شود. در صورت بارندگي مشاهده هالي با چشم عريان (غير مسلح) ممكن نيست و به همين خاطر كارگران را به سالن نهارخوري هدايت كنيد تا از طريق نمايش فيلم با اين پديده شگفت آشنا شوند.» معاون خطاب به مدير توليد مي گويد: «بنا بدستور جناب آقاي رييس، ستاره دنباله دار هالو روز دوشنبه بالاي كارخانه طلوع خواهد كرد. در صورت ريزش باران، كليه كارگران را با كلاه ايمني به سالن نهار خوري ببريد تا فيلم مستندي را درباره اين نمايش عجيب كه هر 78 سال يكبار در برابر چشمان عريان اتفاق مي افتد، تماشا كنند.» مدير توليد خطاب به سرپرست: «بنا به درخواست آقاي معاون، قرار است يك آدم 78 ساله هالو با كلاه ايمني و بدن عريان در نهارخوري كارخانه فيلم مستندي درباره امنيت در روزهاي باراني نمايش دهد.» سرپرست خطاب به سركارگر: «همه كارگران بايستي روز دوشنبه ساعت 7 لخت و عريان در حياط كارخانه جمع شوند و با كلاه ايمني به آهنگ بارون بارونه با صداي يك خواننده پاپ به نام هالو گوش كنن.» سركارگر خطاب به كارگران: «آقاي رييس روز دوشنبه 78 سالش مي شود و قرار است در حياط كارخانه و سالن نهار خوري بزن و بكوب راه بيفته و گروه هالو پشمالو برنامه اجرا كنه. هر كس مايل بود ميتونه برهنه بياد ولي كلاه ايمني لازمه.» 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده