رفتن به مطلب

داستان های مثنوی به نثر - دکتر محمود فتوحی


sam arch

ارسال های توصیه شده

دفتر اول

 

1. پادشاه و كنیزك

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد و شاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مروارید فراوان به او می‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی می‌كنیم و با همفكری و مشاوره او را حتماً درمان می‌كنیم.

 

هر یك از ما یك مسیح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت. دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه می‌كرد. داروها, جواب معكوس می‌داد. شاه از پزشكان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه كرد كه از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا كرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی كه همیشه پشتیبان ما بوده‌ای, بارِ دیگر ما اشتباه كردیم. شاه از جان و دل دعا كرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید كه یك پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده كه خداوند دعایت را قبول كرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید. او پزشك دانایی است. درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.

 

فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی كه شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان یكی بوده است.

 

شاه از شادی, در پوست نمی‌گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه كنیزك. كنیزك, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشك را پیش كنیزك برد و قصة بیماری او را گفت: حكیم، دخترك را معاینه كرد. و آزمایش‌های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشكان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر كرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجة تن می‌كردند. حكیم بیماری دخترك را كشف كرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

 

عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل

 

درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند. حكیم به شاه گفت: خانه را خلوت كن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترك چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حكیم ماند و دخترك. حكیم آرام آرام از دخترك پرسید: شهر تو كجاست؟ دوستان و خویشان تو كی هستند؟ پزشك نبض دختر را گرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حكیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام كوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر كرد. حكیم فهمید كه دخترك با این كوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن كوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حكیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌كنم. این راز را با كسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ كنی مانند دانه از خاك می‌روید و سبزه و درخت می‌شود.

 

حكیم پیش شاه آمد و شاه را از كار دختر آگاه كرد و گفت: چارة درد دختر آن است كه جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای كار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند كه شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب كرده است. این هدیه‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت كرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها كرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست كه شاه می‌خواهد او را بكشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حكیم او را به گرمی استقبال كرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه كرد. حكیم گفت: ای شاه اكنون باید كنیزك را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه كنیزك با جوان زرگر ازدواج كردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترك خوبِ خوب شد. آنگاه حكیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می‌شد. پس از یكماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترك سرد شد:

 

عشقهایی كز پی رنگی بود

عشق نبود عاقبت ننگی بود

 

زرگر جوان از دو چشم خون می‌گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس كه پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم كه صیاد برای نافة خوشبو خون او را می‌ریزد. من مانند روباهی هستم كه به خاطر پوست زیبایش او را می‌كشند. من آن فیل هستم كه برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند. ای شاه مرا كشتی. اما بدان كه این جهان مانند كوه است و كارهای ما مانند صدا در كوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. كنیزك از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی كه پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر می‌كند مثل غنچه.

 

عشق حقیقی را انتخاب كن, كه همیشه باقی است. جان ترا تازه می‌كند. عشق كسی را انتخاب كن كه همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو كه ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد كریمان و بخشندگان بزرگ كارها دشوار نیست.

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 66
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

2. طوطی و بقال

یك فروشنده در دكان خود, یك طوطی سبز و زیبا داشت. طوطی, مثل آدم‌ها حرف می‌زد و زبان انسان‌ها را بلد بود. نگهبان فروشگاه بود و با مشتری‌ها شوخی می‌كرد و آنها را می‌خنداند. و بازار فروشنده را گرم می‌كرد.

یك روز از یك فروشگاه به طرف دیگر پرید. بالش به شیشة روغن خورد. شیشه افتاد و نشكست و روغن‌ها ریخت. وقتی فروشنده آمد, دید كه روغن‌ها ریخته و دكان چرب و كثیف شده است. فهمید كه كار طوطی است. چوب برداشت و بر سر طوطی زد. سر طوطی زخمی شد و موهایش ریخت و كَچَل شد. سرش طاس طاس شد.

 

طوطی دیگر سخن نمی‌گفت و شیرین سخنی نمی‌كرد. فروشنده و مشتری‌هایش ناراحت بودند. مرد فروشنده از كار خود پیشمان بود و می‌گفت كاش دستم می‌شكست تا طوطی را نمی‌زدم او دعا می‌كرد تا طوطی دوباره سخن بگوید و بازار او را گرم كند.

 

روزی فروشنده غمگین كنار دكان نشسته بود. یك مرد كچل طاس از خیابان می‌گذشت سرش صاف صاف بود مثل پشت كاسة مسی.

 

ناگهان طوطی گفت: ای مرد كچل , چرا شیشة روغن را شكستی و كچل شدی؟

 

تو با این كار به انجمن كچل‌ها آمدی و عضو انجمن ما شدی؟ نباید روغن‌ها را می‌ریختی. مردم از مقایسة طوطی خندیدند. او فكر می‌كرد هر كه كچل باشد. روغن ریخته است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

3. طوطی و بازرگان

بازرگانی یك طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی كه آمادة سفرِ به هندوستان بود. از هر یك از خدمتكاران و كنیزان خود پرسید كه چه ارمغانی برایتان بیاورم, هر كدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو كه من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام می‌رساند و از شما كمك و راهنمایی می‌خواهد. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان كجاست؟ آیا رواست كه من در قفس باشم و شما در باغ و سبزه‌زار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد كنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان, پیام طوطی را شنید و قول داد كه آن را به طوطیان هند برساند. وقتی به هند رسید.

 

چند طوطی را بر درختان جنگل دید. اسب را نگهداشت و به طوطی‌ها سلام كرد و پیام طوطی خود را گفت: ناگهان یكی از طوطیان لرزید و از درخت افتاد و در دم جان داد. بازرگان از گفتن پیام, پشیمان شد و گفت من باعث مرگ این طوطی شدم, حتماً این طوطی با طوطی من قوم و خویش بود. یا اینكه این دو یك روح‌اند درد دو بدن. چرا گفتم و این بیچاره را كشتم. زبان در دهان مثل سنگ و آهن است. سنگ و آهن را بیهوده بر هم مزن كه از دهان آتش بیرون می‌پرد. جهان تاریك است مثل پنبه‌زار, چرا در پنبه‌زار آتش می‌اندازی. كسانی كه چشم می‌بندند و جهانی را با سخنان خود آتش می‌كشند ظالمند.

 

عالَمی را یك سخن ویران كند روبهان مرده را شیران كند

 

بازرگان تجارت خود را با دردمندی تمام كرد و به شهر خود بازگشت, و برای هر یك از دوستان و خدمتكاران خود یك سوغات آورد. طوطی گفت: ارمغان من كو؟ آیا پیام مرا رساندی؟ طوطیان چه گفتند؟

بازرگان گفت: من از آن پیام رساندن پشیمانم. دیگر چیزی نخواهم گفت. چرا من نادان چنان كاری كردم دیگر ندانسته سخن نخواهم گفت. طوطی گفت: چرا پیشمان شدی؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا ناراحتی؟ بازرگان چیزی نمی‌گفت. طوطی اصرار كرد. بازرگان گفت: وقتی پیام تو را به طوطیان گفتم, یكی از آنها از درد تو آگاه بود لرزید و از درخت افتاد و مرد. من پشیمان شدم كه چرا گفتم؟ امّا پشیمانی سودی نداشت سخنی كه از زبان بیرون جست مثل تیری است كه از كمان رها شده و برنمی‌گردد. طوطی چون سخن بازرگان را شنید, لرزید و افتاد و مُرد. بازرگان فریاد زد و كلاهش را بر زمین كوبید, از ناراحتی لباس خود را پاره كرد, گفت: ای مرغ شیرین! زبان من چرا چنین شدی؟ ای دریغا مرغ خوش سخن من مُرد. ای زبان تو مایه زیان و بیچارگی من هستی.

 

ای زبان هم آتـشی هم خرمنی چند این آتش در این خرمن زنی؟

ای زبان هم گنج بی‌پایان تویی ای زبـان هم رنج بی‌درمان تویی

 

بازرگان در غم طوطی ناله كرد, طوطی را از قفس در آورد و بیرون انداخت, ناگهان طوطی به پرواز درآمد و بر شاخ درخت بلندی نشست. بازرگان حیران ماند. و گفت: ای مرغ زیبا, مرا از رمز این كار آگاه كن. آن طوطیِ هند به تو چه آموخت, كه چنین مرا بیچاره كرد. طوطی گفت: او به من با عمل خود پند داد و گفت ترا به خاطر شیرین زبانی‌ات در قفس كرده‌اند , برای رهایی باید ترك صفات كنی. باید فنا شوی. باید هیچ شوی تا رها شوی. اگر دانه باشی مرغها ترا می‌خورند. اگر غنچه باشی كودكان ترا می‌چینند. هر كس زیبایی و هنر خود را نمایش دهد. صد حادثة بد در انتظار اوست. دوست و دشمن او را نظر می‌زنند. دشمنان حسد و حیله می‌ورزند. طوطی از بالای درخت به بازرگان پند و اندرز داد و خداحافظی كرد. بازرگان گفت: برو! خدا نگه دار تو باشد. تو راه حقیقت را به من نشان دادی من هم به راه تو می‌روم. جان من از طوطی كمتر نیست. برای رهایی جان باید همه چیز را ترك كرد.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

4. شیر بی‌سر و دم

در شهر قزوین(1) مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هایی را رسم كنند, یا نامی بنویسند، یا شكل انسان و حیوانی بكشند. كسانی كه در این كار مهارت داشتند "دلاك" نامیده می‌شدند. دلاك , مركب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می‌كرد و تصویری می‌كشید كه همیشه روی تن می‌ماند.

 

روزی یك پهلوان قزوینی پیش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس یك شیر را رسم كن. پهلوان روی زمین دراز كشید و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولین سوزن را كه در شانة پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشید و گفت: آی! مرا كشتی. دلاك گفت: خودت خواسته‌ای, باید تحمل كنی, پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می‌كنی؟ دلاك گفت: تو خودت خواستی كه نقش شیر رسم كنم. پهلوان گفت از كدام اندام شیر آغاز كردی؟ دلاك گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت, نفسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست.

 

دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد, كدام اندام را می‌كشی؟ دلاك گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاك سوزن در شانة پهلوان فرو كرد, پهلوان قزوینی فغان برآورد و گفت: این كدام عضو شیر است؟ دلاك گفت: شكم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عكس شیر همیشه سیر است. شكم لازم ندارد.

دلاك عصبانی شد, و سوزن را بر زمین زد و گفت: در كجای جهان كسی شیر بی سر و دم و شكم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است.

 

شیر بی دم و سر و اشكم كه دید این چنین شیری خدا خود نافرید

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) قزوین, شهری تاریخی است در 150 كیلومتری غرب تهران.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

5. كشتی‌رانی مگس

‌مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می‌راند و می‌گفت: من علم دریانوردی و كشتی‌رانی خوانده‌ام. در این كار بسیار تفكر كرده‌ام.

 

ببینید این دریا و این كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دریا كشتی می‌راند آن ادرار، دریای بی‌ساحل به نظرش می‌آمد و آن برگ كاه كشتی بزرگ, زیرا آگاهی و بینش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و كج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

6. خرس و اژدها

اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و می‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فریاد می‌كرد و كمك می‌خواست, پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو می‌شوم و هر جا بروی با تو می‌آیم. آن دو با هم رفتند تا اینكه به جایی رسیدند, پهلوان خسته بود و می‌خواست بخوابد.

 

خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردی از آنجا می‌گذشت و از پهلوان

پرسید این خرس با تو چه می‌كند؟

پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.

 

مرد گفت: به دوستی خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.

پهلوان گفت: این مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خیانت نمی‌كند.

 

مرد گفت: دوستی و محبت ابلهان, آدم را می‌فریبد. او را رها كن زیرا خطرناك است.

پهلوان گفت: ای مرد, مرا رها كن تو حسود هستی.

مرد گفت: دل من می‌گوید كه این خرس به تو زیان بزرگی می‌زند.

 

پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابید مگسی بر صورت او می‌نشست و خرس مگس را می‌زد. باز مگس می‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمی‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگی از كوه برداشت و همینكه مگس روی صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است دشمنی و دوستی او یكی است.

 

دشمن دانا بلندت می‌كند بر زمینت می‌زند نادانِ دوست

  • Like 3
لینک به دیدگاه

7. كَر و عیادت مریض

مرد كری بود كه می‌خواست به عیادت همسایة مریضش برود. با خود گفت: من كر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تكان می‌خورد. می‌فهمم كه مثل خود من احوالپرسی می‌كند. كر در ذهن خود, یك گفتگو آماده كرد. اینگونه:

 

من می‌گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شكر خدا بهترم.

من می‌گویم: خدا را شكر چه خورده‌ای؟ او خواهد گفت(مثلاً): شوربا, یا سوپ یا دارو.

من می‌گویم: نوش جان باشد. پزشك تو كیست؟ او خواهد گفت: فلان حكیم.

 

من می‌گویم: قدم او مبارك است. همة بیماران را درمان می‌كند. ما او را می‌شناسیم. طبیب توانایی است. كر پس از اینكه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده كرد. به عیادت همسایه رفت. و كنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می‌میرم. كر گفت: خدا را شكر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. كر گفت: چه می‌خوری؟ بیمار گفت: زهر كشنده, كر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. كر پرسید پزشكت كیست. بیمار گفت: عزراییل(1). كر گفت: قدم او مبارك است. حال بیمار خراب شد, كر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود كه عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می‌كرد كه این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.

 

از قیـاسی(2) كه بـكرد آن كـر گـزین صحبت ده ساله باطل شد بدین

اول آنـكس كـاین قیـاسكـها نـمود پـیش انـوار خـدا ابـلیس بـود

گفت نار از خاك بی شك بهتر است من زنـار(3) و او خاك اكـدًر(4) است

 

بسیاری از مردم می‌پندارند خدا را ستایش می‌كنند, اما در واقع گناه می‌كنند. گمان می‌كنند راه درست می‌روند. اما مثل این كر راه خلاف می‌روند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) قیاس: مقایسه

2)عزراییل: فرشتة مرگ

3) نار: آتش

4) اَكدر: تیره, كِدر

  • Like 2
لینک به دیدگاه

8. رومیان و چینیان (نقاشی و آینه)

نقاشان چینی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی, از هنر و مهارت خود سخن می‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشی بر دیگری برتری دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان می‌كنیم تا ببینیم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستید.

 

چینیان گفتند: ما یك دیوار این خانه را پرده كشیدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چینی‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زیادی برای نقاشی به كار می‌بردند.

بعد از چند روز صدای ساز و دُهُل و شادی چینی‌ها بلند شد, آنها نقاشی خود را تمام كردند اما رومیان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط دیوار را صیقل می‌زدنند.

 

چینی‌ها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت كردند. شاه نقاشی چینی‌ها را دید و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زیبا بود عقل را می‌ربود. آنگاه رومیان شاه را به تماشای كار خود دعوت كردند. دیوار رومیان مثلِ آینه صاف بود. ناگهان رومی‌ها پرده را كنار زدند عكس نقاشی چینی‌ها در آینة رومی‌ها افتاد و زیبایی آن چند برابر بود و چشم را خیره می‌كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشی اصل است و كدام آینه است؟

 

صوفیان مانند رومیان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدی و كینه و حسادت پاك كرده اند. سینة آنها مانند آینه است. همه نقشها را قبول می‌كند و برای همه چیز جا دارد. دل آنها مثل آینه عمیق و صاف است. هر چه تصویر و عكس در آن بریزد پُر نمی‌شود. آینه تا اَبد هر نقشی را نشان می‌دهد. خوب و بد, زشت و زیبا را نشان می‌دهد و اهلِ آینه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهایی یافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشته‌اند و به مغز و حقیقت جهان و اشیاء دست یافته‌اند.

 

همة رنگ‌ها در نهایت به بی‌رنگی می‌رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بی‌رنگی مانند نور مهتاب. رنگ و شكلی كه در ابر می‌بینی, نور آفتاب و مهتاب است. نور بی‌رنگ است.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

9. وحدت در عشق

عاشقی به در خانة یارش رفت و در زد. معشوق گفت: كیست؟ عاشق گفت: "من" هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به این خانه نرسیده است. تو خام هستی. باید مدتی در آتش جدایی بسوزی تا پخته شوی, هنوز آمادگی عشق را نداری.

 

عاشق بیچاره برگشت و یكسال در آتش دوری و جدایی سوخت, پس از یك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بی‌ادبانه‌ای از دهانش بیرون نیاید. با كمال ادب ایستاد. معشوق گفت: كیست در می‌زند. عاشق گفت: ای دلبر دل رُبا, تو خودت هستی. تویی, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من یكی شدیم به درون خانه بیا. حالا یك "من" بیشتر نیست. دو "من" در خانة عشق جا نمی‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمی‌رود.

 

گفت اكنون چون منی ای من درآ نیست گنجایی دو من را در سرا

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دفتر دوم

 

10. خر برفت و خر برفت

یك صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بی‌ایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسیار كردند و از آن خوردنی‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.

 

از هزاران تن یكی تن صوفی‌اند باقیان در دولت او می‌زیند

رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز كرد. و می‌خواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت".

 

صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و پای كوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانة خر برفت را با شور می‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو می‌خواهم.

 

خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربه‌ها رها كردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسی شكایت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!

 

خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می‌خواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و می‌دانستی, من چه بگویم؟

صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش می‌آمد.

 

مر مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد

 

آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.

ـــــــــــــــــــــــــــــ

1) خانقاه: محلی كه صوفیان در آن زندگی می‌كردند.

2) سماع: رقص صوفیان

3) دولت: سایه, بخت, اقبال

  • Like 3
لینک به دیدگاه

11. زندانی و هیزم فروش

فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همة زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از او می‌ترسیدند و رنج می‌بردند, غذای خود را پنهانی می‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد. غذای 10 نفر را می‌خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی‌شود. همه از او می‌ترسند. یا او را از زندان بیرون كنید، یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید كه مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانه‌ات.

 

زندانی گفت: ای قاضی, من كس و كاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم.

قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟

مرد گفت: همة مردم می‌دانند كه من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند كه او فقیر است.

 

قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام كنید. هیچ كس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر كس از این مرد شكایت كند. دادگاه نمی‌پذیرد...

آنگاه آن مرد فقیر شكمو را بر شترِ یك مرد هیزم فروش سوار كردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: "ای مردم! این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نكنید, او دزد و پرخور و بی‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنید."

 

شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و كرایة شترم را بده, من از صبح برای تو كار می‌كنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و كلوخ شهر می‌دانند كه من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو, عاریه است.

نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل می‌زند. بسیاری از دانشمندان یكسره از حقایق سخن می‌گویند ولی خود نمی‌دانند مثل همین مرد هیزم فروش.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

12. تشنه بر سر دیوار

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌ای دردمند, بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌كرد. ناگهان , خشتی از دیوار كند و در چشمه افكند. صدای آب, مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد كه تند تند خشت‌ها را می‌كند و در آب می‌افكند.

 

آب فریاد زد: های, چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این كار دو فایده است. اول اینكه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب(1)است. نوای آن حیات بخش است, مرده را زنده می‌كند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است, بوی خداست كه از یمن به محمد رسید(2), بوی یوسف لطیف و زیباست كه از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید(3).

 

فایدة دوم اینكه: من هر خشتی كه بركنم به آب شیرین نزدیكتر می‌شوم, دیوار كوتاهتر می‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتی از غرور خود بكنی, دیوار غرور تو كوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیكتر می‌شوی. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

ــــــــــــــــــــــــــــ

1) رُباب: یك نوع ساز موسیقی قدیمی است به شكل گیتار.

2) یك چوپان به نام اویس قرنی در یمن زندگی می‌كرد. او پیامبر اسلام حضرت محمد را ندیده بود ولی از شنیده‌ها عاشق محمد(ص) شده بود پیامبر در بارة او فرمود:" من بوی خدا را از جانب یمن می‌شنوم".

3) داستان یوسف و یعقوب.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

13. موسی و چوپان

حضرت موسی در راهی چوپانی را دید كه با خدا سخن می‌گفت. چوپان می‌گفت: ای خدای بزرگ تو كجا هستی, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هایت را تمیز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هایت را بشویم پشه‌هایت را بكشم. شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم, پایت را نوازش كنم. رختخوابت را تمیز و آماده كنم. بگو كجایی؟ ای خُدا. همة بُزهای من فدای تو باد.‌های و هوی من در كوه‌ها به یاد توست. چوپان فریاد می‌زد و خدا را جستجو می‌كرد.

 

موسی پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق, این چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسی می‌گویی؟ موسی گفت: ای بیچاره, تو دین خود را از دست دادی, بی‌دین شدی. بی‌ادب شدی. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است كه می‌گویی؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوی, شاید خُدا تو را ببخشد. حرف‌های زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دین و ایمان را پاره پاره كردی. اگر خاموش نشوی, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,

چوپان از ترس, گریه كرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی, من پشیمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فریاد كشید و به بیابان فرار كرد.

 

خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردی؟ ما ترا برای وصل كردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا كردن. ما به هر كسی یك خلاق و روش جداگانه داده‌ایم. به هر كسی زبان و واژه‌هایی داده‌ایم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن می‌گوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر كدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاری نداریم كارِ ما با دل و درون است. ای موسی, آداب دانی و صورت‌گری جداست و عاشقی و سوختگی جدا. ما با عشقان كار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست.

 

مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ و صورت می‌سوزد و معنا می‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمی‌خواهیم ما سوز دل و پاكی می‌خواهیم. موسی چون این سخن‌ها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال كرد. رد پای دیگران فرق دارد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:

هیچ ترتیبی و آدابی مجو هر چه می‌خواهد دل تنگت, بگو

  • Like 2
لینک به دیدگاه

14. مست و محتسب

محتسب(1) در نیمة شب, مستی را دید كه كنار دیوار افتاده است. پیش رفت و گفت: تو مستی, بگو چه خورده‌ای؟ چه گناه و جُرمِ بزرگی كرده‌ای! چه خورده‌ای؟

مست گفت: از چیزی كه در این سبو(2) بود خوردم.

محتسب: در سبو چه بود؟

مست: چیزی كه من خوردم.

محتسب: چه خورده‌ای؟

مست: چیزی كه در این سبو بود.

 

این پرسش و پاسخ مثل چرخ می‌چرخید و تكرار می‌شد. محتسب گفت: "آه" كن تا دهانت را بو كنم. مست "هو" (3) كرد. محتسب ناراحت شد و گفت: من می‌گویم "آه" كن, تو "هو" می‌كنی؟ مست خندید و گفت: "آه" نشانة غم است. امّا من شادم, غم ندارم, میخوارانِ حقیقت از شادی "هو هو" می‌زنند.

 

محتسب خشمگین شد, یقة مست را گرفت و گفت: تو جُرم كرده‌ای, باید تو را به زندان ببرم. مست خندید و گفت: من اگر می‌توانستم برخیزم, به خانة خودم می‌رفتم, چرا به زندان بیایم. من اگر عقل و هوش داشتم مثل مردان دیگر سركار و مغازه و دكان خود می‌رفتم.

محتسب گفت: چیزی بده تا آزادت كنم. مست با خنده گفت: من برهنه‌ام , چیزی ندارم خود را زحمت مده.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) محتسب : مأمور حكومت دینی مردم را به دلیل گناه دستگیر می‌كند.

2) سبو: (jar) كوزه كه شراب در آن می‌ریختند.

3) هُو: در عربی به معنی "او". صوفیان برای خدا به كار می‌بردند, هوهو زدن یعنی خدا را خواندن.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

15. پیر و پزشك

پیرمردی, پیش پزشك رفت و گفت: حافظه‌ام ضعیف شده است.

پزشك گفت: به علتِ پیری است.

پیر: چشم‌هایم هم خوب نمی‌بیند.

پزشك: ای پیر كُهن, علت آن پیری است.

پیر: پشتم خیلی درد می‌كند.

پزشك: ای پیرمرد لاغر این هم از پیری است

پیر: هرچه می‌خورم برایم خوب نیست

 

طبیب گفت: ضعف معده هم از پیری است.

پیر گفت: وقتی نفس می‌كشم نفسم می گیرد

پزشك: تنگی نفس هم از پیری است وقتی فرا می‌رسد صدها مرض می‌آید.

پیرمرد بیمار خشمگین شد و فریاد زد: ای احمق تو از علم طب همین جمله را آموختی؟! مگر عقل نداری و نمی‌دانی كه خدا هر دردی را درمانی داده است. تو خرِ احمق از بی‌عقلی در جا مانده‌ای. پزشك آرام گفت: ای پدر عمر تو از شصت بیشتر است. این خشم و غضب تو هم از پیری است. همه اعضای وجودت ضعیف شده صبر و حوصله‌ات ضعیف شده است. تو تحمل شنیدن دو جمله حرق حق را نداری. همة پیرها چنین هستند. به غیر پیران حقیقت.

از برون پیر است و در باطن صَبیّ خود چه چیز است؟ آن ولی و آن نبی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1) صبی: كودكی

2) ولی : مرد حق

3) نبی: پیامبر

  • Like 1
لینک به دیدگاه

16. موشی كه مهار شتر را می‌كشید

موشی, مهار شتری را به شوخی به دندان گرفت و به راه افتاد. شتر هم به شوخی به دنبال موش روان شد و با خود گفت: بگذار تا این حیوانك لحظه‌ای خوش باشد, موش مهار را می‌كشید و شتر می‌آمد. موش مغرور شد و با خود گفت: من پهلوانِ بزرگی هستم و شتر با این عظمت را می‌كشم. رفتند تا به كنار رودخانه‌ای رسیدند, پر آب, كه شیر و گرگ از آن نمی‌توانستند عبور كنند. موش بر جای خشك شد.

 

شتر گفت: چرا ایستادی؟ چرا حیرانی؟ مردانه پا در آب بگذار و برو, تو پیشوای من هستی, برو.

موش گفت: آب زیاد و خطرناك است. می‌ترسم غرق شوم.

شتر گفت: بگذار ببینم اندازة آب چقدر است؟ موش كنار رفت و شتر پایش را در آب گذاشت. آب فقط تا زانوی شتر بود. شتر به موش گفت: ای موش نادانِ كور چرا می‌ترسی؟ آب تا زانو بیشتر نیست.

 

موش گفت: آب برای تو مور است برای مثل اژدها. از زانو تا به زانو فرق‌ها بسیار است. آب اگر تا زانوی توست. صدها متر بالاتر از سرِ من است.

شتر گفت: دیگر بی‌ادبی و گستاخی نكنی. با دوستان هم قدّ خودت شوخی كن. موش با شتر هم سخن نیست. موش گفت: دیگر چنین كاری نمی‌كنم, توبه كردم. تو به خاطر خدا مرا یاری كن و از آب عبور ده, شتر مهربانی كرد و گفت بیا بر كوهان من بنشین تا هزار موش مثل تو را به راحتی از آب عبور دهم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

17. درخت بی مرگی

دانایی به رمز داستانی می‌گفت: در هندوستان درختی است كه هر كس از میوه‌اش بخورد پیر نمی شود و نمی‌میرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد, یكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا كند و بیاورد. آن فرستاده سال‌ها در هند جستجو كرد. شهر و جزیره‌ای نماند كه نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را می‌پرسید, مسخره‌اش می‌كردند. می‌گفتند: دیوانه است. او را بازی می‌گرفتند بعضی می‌گفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط می‌دادند. از هر كسی چیزی می‌شنید. شاه برای او مال و پول می‌فرستاد و او سال‌ها جست و جو كرد. پس از سختی‌های بسیار, ناامید به ایران برگشت, در راه می‌گریست و ناامید می‌رفت, تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه كرد و كمك خواست. شیخ پرسید: دنبال چه می‌گردی؟ چرا ناامید شده‌ای؟

 

فرستادة شاه گفت: شاهنشاه مرا انتخاب كرد تا درخت كم‌یابی را پیدا كنم كه میوة آن آب حیات است و جاودانگی می‌بخشد. سال‌ها جُستم و نیافتم. جز تمسخر و طنز مردم چیزی حاصل نشد. شیخ خندید و گفت: ای مرد پاك دل! آن درخت, درخت علم است در دل انسان. درخت بلند و عجیب و گستردة دانش, آب حیات و جاودانگی است. تو اشتباه رفته‌ای، زیرا به دنبال صورت هستی نه معنی, آن معنای بزرگ (علم) نام‌های بسیار دارد. گاه نامش درخت است و گاه آفتاب, گاه دریا و گاه ابر, علم صدها هزار آثار و نشان دارد. كمترین اثر آن عمر جاوادنه است.

 

علم و معرفت یك چیز است. یك فرد است. با نام‌ها و نشانه‌های بسیار. مانند پدرِ تو, كه نام‌های زیاد دارد: برای تو پدر است, برای پدرش, پسر است, برای یكی دشمن است, برای یكی دوست است, صدها, اثر و نام دارد ولی یك شخص است. هر كه به نام و اثر نظر داشته باشد, مثل تو ناامید می‌ماند, و همیشه در جدایی و پراكندگی خاطر و تفرقه است. تو نام درخت را گرفته‌ای نه راز درخت را. نام را رها كن به كیفیت و معنی و صفات بنگر, تا به ذات حقیقت برسی, همة اختلاف‌ها و نزاع‌ها از نام آغاز می‌شود. در دریای معنی آرامش و اتحاد است.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

18. نزاع چهار نفر بر سر انگور

چهار نفر, با هم دوست بودند, عرب, ترك, رومی و ایرانی, مردی به آنها یك دینار پول داد. ایرانی گفت: "انگور" بخریم و بخوریم. عرب گفت: نه! من "عنب" می‌خواهم, ترك گفت: بهتر است "اُزوُم" بخریم. رومی گفت: دعوا نكنید! استافیل می‌خریم, آنها به توافق نرسیدند. هر چند همة آنها یك میوه، یعنی انگور می‌خواستند. از نادانی مشت بر هم می‌زدند. زیرا راز و معنای نام‌ها را نمی‌دانستند. هر كدام به زبان خود انگور می‌خواست. اگر یك مرد دانای زبان‌دان آنجا بود, آنها را آشتی می‌داد و می‌گفت من با این یك دینار خواستة همه ی شما را می‌خرم، یك دینار هر چهار خواستة شما را بر آورده می‌كند. شما دل به من بسپارید، خاموش باشید. سخن شما موجب نزاع و دعوا است، چون معنای نام‌ها را می‌دانم اختلاف شماها در نام است و در صورت, معنا و حقیقت یك چیز است.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دفتر سوم

 

19. شغال در خُمّ رنگ

شغالی به درونِ خم رنگ‌آمیزی رفت و بعد از ساعتی بیرون آمد, رنگش عوض شده بود. وقتی آفتاب به او می‌تابید رنگها می‌درخشید و رنگارنگ می‌شد. سبز و سرخ و آبی و زرد و. .. شغال مغرور شد و گفت من طاووس بهشتی‌ام, پیش شغالان رفت. و مغرورانه ایستاد. شغالان پرسیدند, چه شده كه مغرور و شادكام هستی؟ غرورداری و از ما دوری می‌كنی؟ این تكبّر و غرور برای چیست؟ یكی از شغالان گفت: ای شغالك آیا مكر و حیله‌ای در كار داری؟ یا واقعاً پاك و زیبا شده‌ای؟ آیا قصدِ فریب مردم را داری؟

 

شغال گفت: در رنگهای زیبای من نگاه كن, مانند گلستان صد رنگ و پرنشاط هستم. مرا ستایش كنید. و گوش به فرمان من باشید. من افتخار دنیا و اساس دین هستم. من نشانة لطف خدا هستم, زیبایی من تفسیر عظمت خداوند است. دیگر به من شغال نگویید. كدام شغال اینقدر زیبایی دارد. شغالان دور او جمع شدند او را ستایش كردند و گفتند ای والای زیبا, تو را چه بنامیم؟ گفت من طاووس نر هستم. شغالان گفتند: آیا صدایت مثل طاووس است؟ گفت: نه, نیست. گفتند: پس طاووس نیستی. دروغ می‌گویی زیبایی و صدای طاووس هدیة خدایی است. تو از ظاهر سازی و ادعا به بزرگی نمی‌رسی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

20. مرد لاف زن

یك مرد لاف زن, پوست دنبه‌ای چرب در خانه داشت و هر روز لب و سبیل خود را چرب می‌كرد و به مجلس ثروتمندان می‌رفت و چنین وانمود می‌كرد كه غذای چرب خورده است. دست به سبیل خود می‌كشید. تا به حاضران بفهماند كه این هم دلیل راستی گفتار من. امّا شكمش از گرسنگی ناله می‌كرد كه‌ ای درغگو, خدا , حیله و مكر تو را آشكار كند! این لاف و دروغ تو ما را آتش می‌زند. الهی, آن سبیل چرب تو كنده شود, اگر تو این همه لافِ دروغ نمی‌زدی, لااقل یك نفر رحم می‌كرد و چیزی به ما می‌داد. ای مرد ابله لاف و خودنمایی روزی و نعمت را از آدم دور می‌كند.

 

شكم مرد, دشمن سبیل او شده بود و یكسره دعا می‌كرد كه خدایا این درغگو را رسوا كن تا بخشندگان بر ما رحم كنند, و چیزی به این شكم و روده برسد. عاقبت دعای شكم مستجاب شد و روزی گربه‌ای آمد و آن دنبة چرب را ربود. اهل خانه دنبال گربه دویدند ولی گربه دنبه را برد. پسر آن مرد از ترس اینكه پدر او را تنبیه كند رنگش پرید و به مجلس دوید, و با صدای بلند گفت پدر! پدر! گربه دنبه را برد. آن دنبه‌ای كه هر روز صبح لب و سبیلت را با آن چرب می‌كردی. من نتوانستم آن را از گربه بگیرم. حاضران مجلس خندیدند, آنگاه بر آن مرد دلسوزی كردند و غذایش دادند. مرد دید كه راستگویی سودمندتر است از لاف و دروغ.

 

 

ادامه دارد...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...