رفتن به مطلب

داستان های مثنوی به نثر - دکتر محمود فتوحی


sam arch

ارسال های توصیه شده

خر برفت و خر برفت

یك صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بی‌ایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسیار كردند و از آن خوردنی‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند.

از هزاران تن یكی تن صوفی‌اند باقیان در دولت او می‌زیند

رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز كرد. و می‌خواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت".

صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی كردند. دست افشاندند و پای كوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانة خر برفت را با شور می‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظی كردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو می‌خواهم.

خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربه‌ها رها كردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسی شكایت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!

خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می‌خواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و می‌دانستی, من چه بگویم؟

صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش می‌آمد.

مر مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد

آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.

ـــــــــــــــــــــــــ ــــ

1) خانقاه: محلی كه صوفیان در آن زندگی می‌كردند.

2) سماع: رقص صوفیان

3) دولت: سایه, بخت, اقبال

***

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 66
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

. زندانی و هیزم فروش

فقیری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همة زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از او می‌ترسیدند و رنج می‌بردند, غذای خود را پنهانی می‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو, این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد. غذای 10 نفر را می‌خورد. گلوی او مثل تنور آتش است. سیر نمی‌شود. همه از او می‌ترسند. یا او را از زندان بیرون كنید، یا غذا زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید كه مرد پُرخور و فقیر است. به او گفت: تو آزاد هستی, برو به خانه‌ات.

زندانی گفت: ای قاضی, من كس و كاری ندارم, فقیرم, زندان برای من بهشت است. اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم.

قاضی گفت: چه شاهد و دلیلی داری؟

مرد گفت: همة مردم می‌دانند كه من فقیرم. همه حاضران در دادگاه و زندانیان گواهی دادند كه او فقیر است.

قاضی گفت: او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام كنید. هیچ كس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر كس از این مرد شكایت كند. دادگاه نمی‌پذیرد...

آنگاه آن مرد فقیر شكمو را بر شترِ یك مرد هیزم فروش سوار كردند, مردم هیزم فروش از صبح تا شب, فقیر را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: "ای مردم! این مرد را خوب بشناسید, او فقیر است. به او وام ندهید! نسیه به او نفروشید! با او دادوستد نكنید, او دزد و پرخور و بی‌كس و كار است. خوب او را نگاه كنید."

شبانگاه, هیزم فروش, زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و كرایة شترم را بده, من از صبح برای تو كار می‌كنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و كلوخ شهر می‌دانند كه من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو, عاریه است.

نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل می‌زند. بسیاری از دانشمندان یكسره از حقایق سخن می‌گویند ولی خود نمی‌دانند مثل همین مرد هیزم فروش.

***

لینک به دیدگاه

. تشنه بر سر دیوار

در باغی چشمه‌ای‌بود و دیوارهای بلند گرداگرد آن باغ, تشنه‌ای دردمند, بالای دیوار با حسرت به آب نگاه می‌كرد. ناگهان , خشتی از دیوار كند و در چشمه افكند. صدای آب, مثل صدای یار شیرین و زیبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صدای آب لذت می‌برد كه تند تند خشت‌ها را می‌كند و در آب می‌افكند.

آب فریاد زد: های, چرا خشت می‌زنی؟ از این خشت زدن بر من چه فایده‌ای می‌بری؟

تشنه گفت: ای آب شیرین! در این كار دو فایده است. اول اینكه شنیدن صدای آب برای تشنه مثل شنیدن صدای موسیقی رُباب(1)است. نوای آن حیات بخش است, مرده را زنده می‌كند. مثل صدای رعد و برق بهاری برای باغ سبزه و سنبل می‌آورد. صدای آب مثل هدیه برای فقیر است. پیام آزادی برای زندانی است, بوی خداست كه از یمن به محمد رسید(2), بوی یوسف لطیف و زیباست كه از پیراهنِ یوسف به پدرش یعقوب می‌رسید(3).

فایدة دوم اینكه: من هر خشتی كه بركنم به آب شیرین نزدیكتر می‌شوم, دیوار كوتاهتر می‌شود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتی از غرور خود بكنی, دیوار غرور تو كوتاهتر می‌شود و به آب حیات و حقیقت نزدیكتر می‌شوی. هر كه تشنه‌تر باشد تندتر خشت‌ها را می‌كند. هر كه آواز آب را عاشق‌تر باشد. خشت‌های بزرگتری برمی‌دارد.

ـــــــــــــــــــــــــ ـــ

1) رُباب: یك نوع ساز موسیقی قدیمی است به شكل گیتار.

2) یك چوپان به نام اویس قرنی در یمن زندگی می‌كرد. او پیامبر اسلام حضرت محمد را ندیده بود ولی از شنیده‌ها عاشق محمد(ص) شده بود پیامبر در بارة او فرمود:" من بوی خدا را از جانب یمن می‌شنوم".

3) داستان یوسف و یعقوب.

**

لینک به دیدگاه

. موسی و چوپان

حضرت موسی در راهی چوپانی را دید كه با خدا سخن می‌گفت. چوپان می‌گفت: ای خدای بزرگ تو كجا هستی, تا نوكرِ تو شوم, كفش‌هایت را تمیز كنم, سرت را شانه كنم, لباس‌هایت را بشویم پشه‌هایت را بكشم. شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم, پایت را نوازش كنم. رختخوابت را تمیز و آماده كنم. بگو كجایی؟ ای خُدا. همة بُزهای من فدای تو باد.‌های و هوی من در كوه‌ها به یاد توست. چوپان فریاد می‌زد و خدا را جستجو می‌كرد.

موسی پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق, این چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسی می‌گویی؟ موسی گفت: ای بیچاره, تو دین خود را از دست دادی, بی‌دین شدی. بی‌ادب شدی. ای چه حرفهای بیهوده و غلط است كه می‌گویی؟ خاموش باش, برو پنبه در دهانت كن تا خفه شوی, شاید خُدا تو را ببخشد. حرف‌های زشت تو جهان را آلوده كرد, تو دین و ایمان را پاره پاره كردی. اگر خاموش نشوی, آتش خشم خدا همة جهان را خواهد سوخت,

چوپان از ترس, گریه كرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی, من پشیمانم, جان من سوخت. و بعد چوپان, لباسش را پاره كرد. فریاد كشید و به بیابان فرار كرد.

خداوند به موسی فرمود: ای پیامبر ما, چرا بندة ما را از ما دور كردی؟ ما ترا برای وصل كردن فرستادیم نه برای بریدن و جدا كردن. ما به هر كسی یك خلاق و روش جداگانه داده‌ایم. به هر كسی زبان و واژه‌هایی داده‌ایم. هر كس با زبانِ خود و به اندازة فهمِ خود با ما سخن می‌گوید. هندیان زبان خاص خود دارند و ایرانیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر. پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر كدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها كاری نداریم كارِ ما با دل و درون است. ای موسی, آداب دانی و صورت‌گری جداست و عاشقی و سوختگی جدا. ما با عشقان كار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ و صورت می‌سوزد و معنا می‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمی‌خواهیم ما سوز دل و پاكی می‌خواهیم. موسی چون این سخن‌ها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. ردپای او را دنبال كرد. رد پای دیگران فرق دارد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده كه خداوند فرمود:

هیچ ترتیبی و آدابی مجو هر چه می‌خواهد دل تنگت, بگو

***

لینک به دیدگاه

در روزگاري كهن، در قسمتي از سرزمين عربستان كه آبادتر از ديگر مناطق آن كشور بود قبيله اي به نام بني شيبه زندگي مي كرد. اين قبيله كه مردمانش همه قوي پنجه بودند دو سالار داشت كه برادر بودند. نام يكي از آن دو هلال و نام ديگري همام بود. هلال دختري داشت بي مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمان پرفروغ گلشاه زيباتر از چشمان آهو و نرمي اندامش از لطافت برگ گل بيشتر بود و همام را پسري بود به اسم ورقه كه همسال گلشاه و همانند او زيبا و دلستان بود دل اين دو از كودكي چنان به يكديگر مايل شد كه دمي از دوري هم شكيبا نبودند.

 

نه بي آن دل اين همي كام داشت

نه بي اين زماني وي آرام داشت

چون اين دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به يك مكتب فرستادند تا درس و ادب بياموزند. در دل اين دو توباوگي آتش عشق فروزان گشت، در مكتب چشمشان به كتاب و دلشان در بند يكديگر بود. بدين سان صبوري مي كردند تا استاد مكتب زاز دلشان را درنيابد. اما هر زمان استاد پي كاري مي رفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بيتاب مي كرد كه

 

گه اين از لب آن شكر چين شدي

گه از آن عذر خواهنده اين شدي

 

گه از زلف آن اين گشادي گره

گه از جعد آن اين بودي زره

 

و چون آموزگار از دور نمايان مي شد پيش از آن كه آنان بدان حال ببيند از هم جدا مي شدند هر يك به كناري مي نشست و چشم به نوشته هاي كتابش مي دوخت پنج سال بدين سان در مكتب بودند اما در عين نزديكي دلشان دوري هم پُردرد بود. ورقه در تازه جواني چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كسي را تاب برابري او نبود و نيروي شمشيرش كوه را مي شكافت و شير شرزه به ديدنش زهره مي باخت. با اين همه دليري و زورمندي در عشق گلشاه خسته دل و بي آرام بود

از روي ديگر گلشاه به زيبارويي و دلفريبي ميان قبيله بني شيبه شهره شده بود كه خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورينش بازوان و ساق سيمينش چهره روشن و دلفريبش، خراميدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و كردارشان نشان ناپاكدامني نمي ديدند آنان را از هم جدا نمي كردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو مي پنداشتند همين كه شب فرا مي رسيد و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب مي شد اين دو عاشق و معشوق تازه جوان كنار هم مي نشستند و راز دل خويش به يكديگر مي گفتند و همين كه سپيده صبح نمايان مي شد پيش از آن كه كسي بر حالشان آگاه گردد به جاي خود مي رفتند اما وقتي سالشان به شانزده رسيد.

 

غم عشق در هر دو دل كار كرد

مر آن هر دو را راز و بيمار كرد

 

گل لعلشان شد به رنگ زرير

كُهِ سيمشان شد چو تار حرير

 

چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگي و عشق سوزان اين دو آگاه شدند دريغ آمدشان كه آنان را غمگين و سودازده بدارند. از اين رو بساط نامزديشان را آراستند. خيمه را زيور بستند و به شادي پرداختند.

قضا را در همان احوال جوانان قبيله اي كه رقيب قبيله بني شيبه بود ناگاه بر ايشان حمله بردند چون مردان اين قبيله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادي در بر كرده بودند پايداري نتوانستند و گريختند هيچ كس را گمان نبود كه قبيله رقيب به ناگاه بر ايشان بتازد افراد قبيله مهاجم دارايي و بنه و اسباب زندگي بني شيبه را تاراج كردند و بسياري از دختران و زنان را به اسيري گرفتند. گلشاه را نيز اسيري بردند.

چون قبيله مهاجم پيروز و شادمان به جايگاه خود بازگشتند بازماندگان قبيله بني شيبه به سرزمين خود بازآمدند ورقه چون ديوانگان به جستجوي گلشاه بهر سو مي دويد. و از هر كس نشان از او مي پرسيد و چون وي رانمي يافت مي گريست، شيون مي كرد و سرش را بر سنگ مي زد.

نام قبيله مهاجم بني ضبه و اسم مهترشان ربيع ابن عدنان بود. او نيز جواني به مردي تمام بود. چون بسيار بار آوازه زيبايي و رعنايي گلشاه را شنيده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پيغام داد با من آشتي كن و در كينه را ببند اگر گلشاه را همسر من كني سرت را به گردون مي افرازم و هميشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نيستم به جواني و زيبايي و مردانگي و دليري از ورقه كمتر نمي باشم ورقه مستمند و درويش را چه امتياز و نام آوري است؟ او بسان جويي بي آب و من همانند دريايي بي كران. ورقه در خور دامادي تو و همسري گلشاه نيست. من آن توانايي و استعداد دارم كه همه اسباب آسايش و شادمانيش را چنان كه دلخواه اوست فراهم كنم و چون جان شيرين خود گراميش بدارم، اگر سخن مرا نپذيري جنگ را آماده باش.

چون هلال جوابي به پيغام ربيع ابن عدنان نداد، قاصدي ديگر و در پي او نيز پيكي فرستاد و همچنان چشم به راه رسيدن جواب بود. از روي ديگر چون شور عشق وي را بي تاب كرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه كه از نزديك وي را ديد بر تازگي روي و فريبايي چشمان آهوانه و تاب و پيچ گيسوان و سرو قامتش خيره شد و گفت: اي بديع شمايل، اي گل تازه شكفته، اي كه رويت از بهار زيباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پاي بند مهرت شد كه دمي دوري از تو

نمي توانم. اگر عشق مرا بپذيري از فخر و شادي سر بر آسمان مي سايم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرور مني، سرآمد گلچهرگاني و به زيبايي و روشني طلعت همتا نداري. آن گاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشايد و بدره هاي زر و تاج گوهرآگين و گوشوار و عقدرو و گردن بند و خلخال بياورد. چون همه اين را كه تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جمله در پاي گلشاه ريخت و گفت اينها همه سزاواري يك تار موي ترا ندارد و اگر جان بر قدمت نثار كنم رواست. اگر دمي بينديشي در مي يابي كه من از ورقه برترم. سرزميني بزرگ و آبادان و پرنعمت زير نگين دارم ، و بسي آسان مي توانم ترا به آنچه آرزو داري كامياب كنم؛ پس عشق مرا بپذير دلم را شاد و روشن كن.

گلشاه چون خويش را در دام بلا ديد و جز به كار بردن افسون و نيرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چون غنچه باز كرد و به دلبري و طنازي گفت:

 

دل ودولت و كامگاريت هست

دليري و جاه و سواريت هست

 

چو سرو و مهي تو به ديدار و قد

ترا از چه معني توان كرد رد

 

همي تا زيم من به كام توأم

پرستار و مولاي نام توأم

 

به هر چت مراد است فرمان كنم

به آنچم تو فرمان دهي آن كنم

 

اما اكنون مرا عذر است توقع دارم يك هفته به من زمان دهي، از آن پس در اختيار تو هستم، با گيسوانت جايت مي روبم و بدان سان كه داني و دانم و خواهي و خواهم اسباب دلخوشيت را آماده مي كنم. من خودم به خوبي مي دانم و دلم گواهي مي دهد كه به هر چه در نظر آيد از ورقه بهتر و برتري، و در اين جاي گفتگو نيست.

ربيع كه از مكر زنان بي خبر بود افسونگريها و شيرين زبانيهاي گلشاه را باور كرد و به آن فريفته شد.

از روي ديگر شبي كه گلشاه به اسارت ربيع درآمد به ورقه به درازاي سالي گذشت. از بي قراري و شدت غم سر بر زمين مي زد مويه مي كرد و مي گفت: اي زيباي من، نازنينم، اي مايه اميد و آرزوهايم، كجايي و در چه حالي وروزگار بر تو چسان مي گذرد. دوريت چنان به جانم شرر افگنده كه اگر دو سه روز ديگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر مي رسد.

چون روز ديگر خورشيد دميد بي اختيار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسير شدن گلشاه زندگي بر من حرام است اكنون به قبيله دشمن مي تازم و به آزاد كردن دختر عمويم مي كوشم اگر مراد يافتم چه بهتر، و اگر در اين كار جان سپردم نام بلند مراست تا نگويند نامردي بين كه معشوقش را گرفتار دشمن ديد و به رهايش نكوشيد.

پدر چون پسر را چنين آشفته حال و بي قرار ديد پندش داد و گفت: پسرم بر جواني و بي باكي خود مناز، خرد را راهنماي خود كن و ره چنان رو كه رهروان يافته اند. اكنون بايد جوانان قبيله به خونخواهي برانگيزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازيم تا داد خود را از آنان بستانيم دل ورقه از تيمارداري و مصلحت انديشي پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگي پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.

ورقه در حالي كه دلي پر كينه و چشم پر آب داشت پيشاپيش جوانان رزمخواه مي رفت، و در دل به خود مي گفت اگر ربيع عدنان به درشتي و زورمندي چون نهنگ باشد شمشيرم را به خونش رنگين و محبوبم را از بندش آزاد مي كنم.

جنگجويان چون نزديك جايگاه دشمن رسيدند ربيع از آمدن سپاه حريف آگاه شد خود سلاح بر تن راست كرد و دمي پيش از حركت نزد گلشاه رفت،

بگفت اي نگار دلارام من

مباد ايچ بي تو خوش ايام من

 

بدان كز بني شيبه آمد سپاه

ز بهر تو بر من گرفتند راه

 

ورقه بسان شير آشفته در حالي كه دل و ديده و دست به خون شسته پيشاپيش سپاهيان در حركت است. او بر اين آرزوست كه تر از دست من برهاند تا از دوريت جان بسپارم. راست بگو دلت در بند اوست يا به من مايلي، اگر دل به مهر من بسته باشي دشمن اگر عالمي باشد چنان بر آن مي تازم كه به يك نهيب همه را از پا دراندازم، و

چنان بگسلمشان ز روي زمين

كه بر من كنند اختران آفرين

گلشاه به طنازي و دلفريبي گفت: از تو هيچ اين گمان نداشتم كه عشق مرا نسبت به خود باور نكني؛ تو در نظرم از صد ورقه گرامي تري. من شب و روز دلم را به وفاي تو خوش

مي دارم و خود را چون پرستاري خاك پاي مي پندارم.

خاطر ربيع به شنيدن شيرين زبانيها و گرم گفتاريهاي گلشاه شاد و خرم شد، و در حالي كه دلش را پيش او و چشمش نگران دشمن بود پيش مي رفت. چون دو سپاه به هم رسيدند به يكديگر آويختند.

ز تف خدنگ و ترنگ كمان

ز زخم عمود و ز طعن سنان

 

تو گفتي جهان نيست گردد همي

زمين را فلك در نوردد همي

 

در آن اثنا ربيع ابن عدنان پيشاپيش نخستين صف سپاهيانش ظاهر شد و به شيوه تفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم، منم كه به هنگام نبرد سالار ميدانم و چون اژدها دمان و توفنده ام.

چون از اين سخنان بسيار گفت حريف جنگ طلبيد و گفت هر كس كه از جان خود سير شده به ميدان بيايد. از سپاهيان ورقه سواري كه از سر تا پا غرق آهن بود و چون كوه مي نمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربيع لختي به هم درآويختند ربيع تيغ بر سر حريف زد و او را بالاي زين بر زمين افگند. آن گاه مدتي گرد رزمگاه گشت تفاخر كرد و حريفي ديگر طلبيد از سپاهيان ورقه سواري كه نيزه اي بر دست داشت به كردار برق به ميدان آمد ربيع و سوار به هم درآويختند. ديري نپائيد كه ربيع سوار را به زخم تيغ بر زمين افگند. بدين آساني چهل تن از سواران ورقه را كشت و غريد مرا كه اميرم و جنگ با اميران در خور است اما نبرد با پدر ورقه شرم دارم كه او پير است و عاجز و ناتوان. ورقه پيش آيد تا سزايش را بدهم كه

 

جوانم من و نيز او هست جوان

جوان را به كين بيش باشد توان

 

كه تا عاشقي از دلش كم كنم

به مرگش دل خويش بي غم كنم

 

كجا هست گلشاه بيزار از اوي

به جز من كسي نيست سالار او

 

گزيدم من او را، مرا او گزيد

سزا را سزا رفت چونين سزيد

 

ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و درشت چنان بي خويشتن و در تب و تاب شد كه خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان كه مرا اين آرزو در دل افتاده كه اين نابكار را خاموش كنم. آن گاه اسب به ميدان تاخت و گفت:

ال اي ربيع ابد عدنان بياي

به كينه بپوي و به مردي گراي

 

كه ناگه سوي مرگ بشتافتي

اگر مرا خواستي يافتي

 

چو مرا را عمر آيد به سر

بخواباندش مرگ در هگذر

 

نبرد مرا آن كس طلب مي كند كه تقدير زندگيش را به آخر نزديك كرده باشد. ربيع چون به حريف تازه نفس نگريست پيري خميده پشت و عمر پيموده كه مي سپيد و رويي چون گل سرخ داشت به او گفت:

ترا چه گه جنگ و كين جستن

كه گيتي به مرگ تو آبستن است

 

ترا چون كشم من كه خود كشته اي

تو خود نامه عمر بنوشته اي

 

چگونه كنم با تو من راي جنگ

كند شير آهنگ روباه لنگ

 

تو برگرد تا ديگر آيد بَرم

كه من چون به رويت همي بنگرم

 

پدر ورقه به شنيدن اين سخنان بر او بر آشفت و گفت: اي ناكس بي ادب تو ناداشت كه باشي كه با من چنين گستاخ سخن بگويي. اگر چه پيرم به نيرو چنانم كه چون به كينه جستن بكوشم چون تو سيصد جوان را به تيغ درو مي كنم. لب از گفتار بي هوده ببند، و جنگ را آماده باش. آن گاه بر ربيع حمله برد. اين دو چون دود و آتش به هم درآميختند همام نيزه بر كمر گاه ربيع فرود آورد اما پيش از آن كه نيزه كارگر شود ربيع آن را به ضرب شمشير قلم كرد و گفت اي پير نژند ببين كه مردان چگونه تيغ مي زنند آن گاه با شمشير چنان ضربتي عظيم بر سر همام فرود آورد كه دو نيم و سرنگون شد. سپاهيان بني شيبه از اين بيداد كه بر سر سردارشان رفت خاك بر سر ريختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بي هوش شد.

 

سه ره گشت بي هوش و آمد به هوش

برآورد بار چهارم خروش

 

فغان برداشت كه دلم از دوري گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوري مي توان كرد اما به مرگ پدر نه. به يزدان نيرو ده دادگر كه تا داد خود را از كشنده پدرم نگيرم از ميدان جنگ باز نمي گردم. سپس پيش از آنكه بر ربيع بتازد نزد جسد بي جان پدر رفت سر خونينش را از خاك برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رويش را بر روي او نهاد و گفت: پدر سوگند ياد مي كنم تا كين تو را از دشمن نستانم آرام نمي گيرم آن كه ترا به خاك افگند به خاك و خون مي كشم.

چون لختي گريست و مويه كرد به خود گفت اكنون بانگ و زاري چه سود دارد، هنگام كين جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربيع حمله برد. سالار قوم بني ضبه به طعن گفت گمان دارم كه از دوري گلشاه چنين آسيمه سر و دل آشفته شده اي. از اين دم آرزوي ديدن چهره دلفروز او را به گور خواهي برد. وي مرا بر تو برگزيده است، هم اكنون سرت را جدا مي كنم و در پاي او مي اندازم.

داغ ورقه به شنيدن اين سخنان تلخ و دردانگيز تازه تر و سوزنده تر شد و به ربيع گفت:

 

نبخشودي اي شوم تيره روان

بر آن پير فرتوت ديده جهان

 

تو گفتي ورا هيچ كين خواه نيست

و يا سوي تن مرگ را راه نيست

 

كنون از عرب نان تو كم كنم

نشاط و سرور تو ماتم كنم

 

آن گاه ورقه و ربيع به هم در آويختند و چندان به هم حمله بردند كه نيزه هر دو ريز ريز شد. از آن پس دست به شمشير بردند، آن نيز شكسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پاي فشردند كه دستشان از كار بازماند. سرانجام ربيع با نيزه ديگر چنان بر ران ورقه فشرد كه دل او آزرده گشت. در پيگار پردوام چندان خون از تن هر دو بيرون شد كه رخشان زرد گرديد، يكي بازو و ديگري رانش مجروح شده بود.

از روي ديگر چون ربيع ابن عدنان به ميدان جنگ رفت گلشاه در شب تيره جامه غلامان بر تن راست كرد، گيسوانش را به دستار پوشاند، شمشير و نيزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از كنيزان و غلامان و پيوستگان سحرگه رو به ميدان جنگ نهاد چون به آنجا رسيد ران ورقه را مجروح ديد چنان دردمند گشت كه بسي مانده بود از زين بر زمين افتد، به عياري و چابكي خويش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا كدام يك از آن دو به نيرو و جلدي افزون باشد. در اين اثنا ورقه چنان اسبش را به تك درآورد كه به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شكست. ورقه بيفتاد رييع چون اجل بر سرش فرود آمد و تيغ بركشيد تا سر از تنش جدا كند. ورقه دستش را گرفت و گفت ترا به يزدان سوگند مي دهم پيش از آنكه مرا بكشي امان و اجازتم ده كه براي آخرين بار روي گلشاه را ببينم. مرا پيش او ببر و پس از آن كه ديدمش مرا در پايش قزباني كن. ربيع چون گفته او را شنيد دلش بر حال او سوخت. از روي سينه اش برخاست، دست و پايش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را كشان كشان مي برد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال ديد شكيب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روي ماهش برگرفت عمامه به يك سو افگند و دو مشكين كمندش را به سپاهيان نمود.

لینک به دیدگاه

چو پرده ز رخسار او دور گشت

همه روي ميدان پر از نور گشت

 

از آن موي خوش بوي و آن روي پاك

پر از لاله شد سنگ و پر ز مشك خاك

 

دو لشكر عجب ماندند از روي او

از آن قد و بالا و گيسوي او

 

ربيع چون او را ديد در شگفت شد . پنداشت به دلداري او آمده از اين رو مهرش به وي افزون شد. اسب پيش او جهاند و گفت نگارم مگر از دوري من چنين بي تاب و ناصبور گشتي كه بدين جا آمدي؟ هم اكنون من و ورقه نزد تو مي آمديم. مي خواهم پيش تو سر از تنش جدا كنم، و از آن پس تو از آن من باشي و من از آن تو باشم.

گلشاه به شنيدن اين سخنان حالش بگرديد، به افسون باد پاي خود را به اسب ربيع نزديك كرد و چنان به چابكي و نيرو نيزه اش را بر جگر ربيع فرو برد كه در دم از اسب به زير افتاد و جان داد. آن گاه به تندي دست و پاي ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادي روشن شد؛ قوم بني شيبه به نشاط درآمدند و هلال نيز از غم اسارت دخترش آزاد گشت.

ربيع را دو پسر بود؛ هر دو دلير و صف آشوب. چون روزگار ربيع به سر آمد و به زخم نيزه گلشاه كشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گريست، مويه كردو گفت:

دريغا كه بر دست بي مايگان

بناگاه كشته شدي رايگان

 

وليكن به كين تو من هم كنون

كنم روي اين دشت درياي خون

 

اين بگفت و به جنگ با جوانان قبيله بني شيبه روي نهاد. ورقه چون از آمدن او آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بيم كرد، از آن كه رانش ريش و چندان خون از بدنش رفته بود كه نيرويش سستي گرفته بود عنان اسبش را گرفت و گفت:

گرت با خرد هست پيوستگي

چگونه كني جنگ با خستگي

 

تو بر جاي بمان تا من با پسر ربيع بجنگم، او نيز جنگ را آماده شد از آن كه از كشته شدن پدرش دلي پر كينه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نيزه اش را بر سينه او فرو كوبيد كه سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به ميدان شتافت. اين دو چندان به جنگ كوشيدند كه اسبان آنها از تك و پويه درماندند و زره بر تن جنگاوران پاره پاره شد در گرما گرم نبرد پسر ربيع به ضرب نيزه خود از سر گلشاه افگند؛ گيسوان مشكين پر تابش نمايان و چهره گل فامش پديدار گرديد. زمين از سرخي رويش گلنار و هوا از نكهت دلاويزش كلبه عطار شد. به ديدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهيان هر دو صف رفت چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگين گشت و روي گلفامش را به آستين زره پوشاند. پس جوان همين كه سيماي تابنده تر از ماه وي را ديد بر او شيفته تر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نيزه خودش را از زمين برداشت آن گاه با نيزه به حريف خود حمله كرد. پسر ربيع نيزه اش را به قوت در هم شكست و گلشاه در كار خود سرگشته و نگران ماند. حريفش به او گفت اي زيباي فتنه گر، تو در چنگ من كه غالب پسر كوچك ربيعم همانند غزالي هستي كه به چنگ پلنگ افتاده باشي پندت مي دهم كينه به يك سو نه و به آشتي رو آور، مرا و ترا جفت نيست، اگر مهربان من شوي كينه پدر و برادرم را از تو نمي گيرم تن و جان و آنچه مراست نثارت مي كنم تا همسر من شوي

گلشاه بر سبكسري غالب خنديد و به طعن گفت: چه در دلت افتاده كه به اين زودي مرگ برادرت را فراموش كردي و دل به هوس سپردي؟

عروس تو امروز جز گور نيست

كه با بخت بد مر ترا زور نيست

 

پدرت اندرين آرزو جان بداد

ترا نيز جان داد بايد به باد

 

دل غالب از شنيدن جواب تلخ و طعن آميز آن فتان آشوبگر تيره شد و گفت سزاي كسي كه پند دوستداران را نشنود جز بند نيست و آن كه را مرگ مقدر باشد به هيچ تدبير رهايي

نمي تواند. آن گاه سر نيزه اش را به زمين كوبيد دست به تيغ برد و گفت اكنون كه مرا به شوهري نمي پذيري جز گور همسري نداري. سپس شمشيرش را بالاي سر گلشاه به گردش درآورد دختر به چابكي سرش را گرداند. غالب كه از هوشياري و چابكي گلشاه خيره مانده بود به تلافي به ضرب شمشير پاي اسب غالب را قلم كرد. پسر پيش از آن كه اسب به سر درآيد فرو جست شمشير و نيزه اش را بر زمين افگند و به دليري دختر را از زمين درربود.

گلشاه نيز كمر حريف را گرفت و فشرد. اين دو به كشتي كوشيدند. غالب چنان قوي پنجه و زورمند بود كه كوه را به نيزه اش از جاي مي كند و به زور از دختر فزون تر بود كه گور را در مصاف شير تاب برابري نيست. باري چون گلشاه اسير غالب شد به جوانان بني شيبه نهيب زد و گفت:

 

مرا اندرين ياري كنيد

به جنگ اندرون پايداري كنيد

 

مگر يار گم بوده باز آورم

دل دشمنان زير گاز آورم

لینک به دیدگاه

معشوقي، عاشق خود را به خانه دعوت كرد و كنار خود نشاند. عاشق بلافاصله تعداد زيادي نامه كه قبلاً در زمان دوري و جدايي براي يارش نوشته بود، از جيب خود بيرون آورد و شروع به خواندن كرد. نامه‌ها پر از آه و ناله و سوز و گداز بود، خلاصه آنقدر خواند تا حوصلة معشوق را سر برد. معشوق با نگاهي پر از تمسخر و تحقير به او گفت: اين نامه‌ها را براي چه كسي نوشته‌اي؟ عاشق گفت: براي تو اي نازنين! معشوق گفت: من كه كنار تو نشسته‌ام و آماده‌ام تو مي‌تواني از كنار من لذت ببري. اين كار تو در اين لحظه فقط تباه كردن عمر و از دست دادن وقت است.

عاشق جواب داد: بله، مي‌دانم من الآن در كنار تو نشسته‌ام اما نمي‌دانم چرا آن لذتي كه از ياد تو در دوري و جدايي احساس مي‌كردم اكنون كه در كنار تو هستم چنان احساسي ندارم؟ معشوق مي‌گويد: علتش اين است كه تو، عاشق حالات خودت هستي نه عاشق من. براي تو من مثل خانة معشوق هستم نه خود معشوق. تو بستة حال هستي. و ازين رو تعادل نداري. مرد حق بيرون از حال و زمان مي‌نشيند. او امير حالها ست و تو اسير حالهاي خودي. برو و عشق مردان حق را بياموز و گرنه اسير و بندة حالات گوناگون خواهي بود. به زيبايي و زشتي خود نگاه مكن بلكه به عشق و معشوق خود نگاه كن. در ضعف و قدرت خود نگاه مكن، به همت والاي خود نگاه كن و در هر حالي به جستجو و طلب مشغول باش

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...