رفتن به مطلب

یدالله رویایی


sam arch

ارسال های توصیه شده

و شكل راه رفتن تو

معنای مثنوی است

در حالت عمیق عزیمت

كه منظره ی راه

بازوی صحرایی مرا به تكان می آرد

در حالت عمیق عزیمت شتاب های موازی

در گردی مچ تو به هم می رسند و

باد

صفات باد

شكل عزیز زانو را

كه قدرت و اطاعت را با هم دارد

تصویر می كند

تا قیصر از كف پای تو

قوس بلند طاق نصرت را

برگیرد

در حالت عمیق عزیمت كه سمت نیمرخ تو برابر نگهم ماند

پرواز طوطیان

جغرافیای صورت من را در هم ریخت

و آسمان

كه بایر از درخشش های آبی می شد

ناگاه

نام تو از تمام جهت ها

می آمد

وقتی كه باز می آیی

نام تو را

تمام جهت ها

رسم می كنند

و در گذار دامن تو دانه های شن

بر ریشه های پیدا

پیراهن عبور شعاع

می پوشد

پیشانی تو وسعت شیشه است

وقتی كه باز می آیی

و هر درخت ، بوسه است

وقتی كه مفصل تو ملاقاتی است

بین صفات باد و تكبیر توفان

و در هوای دهكده پیشانی تو وسعت اطراف هجر را

محدود می كند

تو باز می آیی با موجی از خلیج احمر

و گامی از عصای موسی

و شكل راه رفتن تو

معنای مثنوی است

و روح مولوی است اینك

كز ساق تو حكایت نی را

بر می دارد

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 47
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

در كوچه های شن بی دیوار

با نام كوچه های بسیار

بسیار می دویدم

فریادم از تأنی تا می شد

در تای مهربان دفتر ها

و راهم از عروسك های نور

جشن درختكاری بود

كز شعله های گردن هاشان

از گردن های شعله ای

دست و پرنده جاری بود

همواره بود راهم اما من

همواره شیب می جستم

با ما پرنده های پر از پژواك

با ما پرنده های پریدن در خاك

مثل كبوتر شخم

وقت عبور بركت از خاك

وقتی كه گام گل میعان می گیرد

اینك كه دست های ما را به روی فریاد

بسته اند

در لحظه ی میان گودال

بسایر مانده ایم و صدایی

حتی صدای پر

دیگر

نمی كنیم

[h=1]

[/h]

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از ترس بودم

از شرم بودم

از سایه ی كنار تو بودم

دست من از سكوت پهلوهایت بود

و آن مایع تپنده ی محبوس

از پله های مردانه بالا می رفت

وقتی كه در فضای عظیم ترس

در لثه ی كبود تو دندان های دیوانه ام را

كشف كردم

چون برج كاه سوختم

و لثه ی تو احتضاری حیوانی داشت

ماه برهنه حاشیه ی شن گریست

و مایع حیات ، مرا برد

از ترس بودم

از شرم بودم

از فرصت تمام شدن

از حیف ، از نفس بودم

وقتی كه پر

در ناف نور گذر می كرد

گفتی تمام منظره هایت را

پرت كن

اما من

باغی در آستان زمستان بودم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

زیرا خلاصه ی تن تو در انگشت های كپسولی است

كه من خلاصه می شوم

وقت جنون پوستی ارتباط

هربار

كه این كلید بار گشودن دارد

و در كنار این عصب مستعار

صد شیرخواره رشد طبیعی شان را

با یاد زانوان و از یاد می برند

در زانوی تو

چهره ی یك شیرخواره تا ابد

بی رشد مانده است

وقت جنون پوستی ارتباط

باغ مثلث تو

منظومه ی سیاه كلاغان را

از قله ی سپیدار

پر می دهد

منظومه ی سیاه تو

پرواز هوشیار كلاغان است

وقتی خلاصه می شوم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

تمام فاجعه از چشم می رود

و چشم

میان نام تو

تالار برگ

فضای فاجعه است

فضا فضا هایش را بارید

و برگ ها كه فضا ها را تقسیم می كردند

سقوط كردند

و در تمام طول عصب هایم

فقط صدای گنگی از آن برگ باستانی

پیچید

میان نام تو بوی گیاهی صدف تو

به آبیاری كاكتوس

حساس شد

و پوستم

سریع شد

و پوستم

از آب های شكسته سریع شد

در ارتباط های میان توان و تن

پرنده ای متراكم می شد

در ارتباط بلند خطاب های دو تن از میان پستی روح

پرنده ای كه با من می رفت

تمام فریادش در چشمش بود

و چشم ، آه

تمام فاجعه از چشم می رود

ای ناتمام

وقتی برای بافتن وقت نیست

وقتی برای دانستن خوردن

وقتی برای خوردن دانستن

پایان مجموعه ی دلتنگی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از این پست به بعد اشعاری منتخب از مجموعه شعر من از دوستت دارم را از این شاعر ارائه می دم.

 

[h=1]من از دوستت دارم[/h] از تو سخن از به آرامی

از تو سخن از به تو گفتن

از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می گویم

از عاشق از عارفانه می گویم

از دوستت دارم

از خواهم داشت

از فكر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می كردم

من با سفر سیاه چشم تو زیباست

خواهم زیست

من با به تمنای تو خواهم ماند

من با سخن از تو

خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می گیریم

ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان

ما خاطره ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را

ای جلوه ی از به آرامی

من دوست دارم از تو شنیدن را

تو لذت نادر شنیدن باش

تو از به شباهت از به زیبایی

بر دیده تشنه ام تو دیدن باش

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]دختر تصویر 1[/h]

تا رها سازم سرودم را

عشق را آیینه كردم

در دل آیینه تصویری ندانم از كجا

رویید

جان شكفت از شوق دیدار و سرودم را

در شكوه سبز آینه رهاتر كرد

ای نگاه تو نسیم نور

انتظار ساقه را پیغام روییدن

ای تماشا !‌ ای طنین دور

دیده را در راه تاریك عطش ها

صبح نوشیدن

خسته از دیدار خویش ام باز كن

در تنم جوبار گرم خواب را

شایدم بیراهه ی رویا دهد

جلوه های روشن محراب را

شاید از شوق نیایش دست ها

از تنم پرواز گیرد سوی تو

شاید آن قندیل های سز تاب

شعله در من ریزد از جادوی تو

باز كن پیوند مژگان ها كه رود

در دل نیزار ها جاری شود

مردم چشم مرا بنواز تا

نقطه ی پایان بیزاری شود

در شكوه سبز آینه رهاتر شد

تا سرود من

جنبشی افتاد بر تصویر

فاصله ای باز كرد

از من جداتر شد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]دختر تصویر 2[/h]

نشست پرتو حیرت

به دستهای نیایشگرم

خمیده سقه ی تردید

به روی شچمه ی جوشان باورم

میان آینه و من

شكست شوق تماشا

ز چشم دختر تصویر

پرید جلوه ی رویا

درنگ عاطفه از گامم اشتیاق گرفت

به خواب آینه آوار شد حماسه دور

صدای روشن اشكی كه گرم بود هنوز

به اهتزاز نگاهم شكست راز بلور

كه سایه ای سرشار آمد از غم

درون بیدارم

كه خسته خواند ملالی غریب را

كدام مرد ؟

ندانم

كدام لب در من

میان فاصله ی لحظه ها نشست و سرود ؟

كدام حاجت در من

دریچه های حرفم به سرگذشت گشود ؟

تو آن نسیم سبكبال نرم پروازی

كه بر شدی چو غباری ز دور دست تنم

من از كرانه ی دور دیار تنهاییم

چو موج خسته دریدم ز شوق پیرهنم

چو آمدی به تن آشفته گشتم از دیدار

چو رفتی از غم تو سر به سنگ كوبیدم

دوباره باز به راه تو بازگشتم تا

گریز عطر تو از راه دور بوییدم

هوس بهسینه ام آشفت تا تو دور شدی

نفس دریغ ! دگر با تلاش یار نماند

چو آمدم كه غریوت دهم : ز ره برگرد

وجودم آب شد از من دگر غبار نماند

طلای ساحل مژگان بی تكان

برید جاده ی دریای دور را

دوباره پلك چ بگشود باز هم بر هم ریخت

ستیز سایه و سودای نور را

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]دختر تصویر 3[/h]

ماورای روشن آینه را

سایه ای آشفته كرد از دور دست

پر زد از اقصای آن دشت زلال

دختر تصویر را درهم شكست

شكوه ای بیدار شد در پوستم

اندهی لغزید روی دستهام

آه ! اگر باز آشنا می آمدم

آن خیال خالی رویای خام

روزنی خندید و آوار صدا

آستان نور را لبریز كرد

یك دهان باز در متن غبار

طعنه ای را خواند

ای آزرده مرد

مانده ای بس در خم بیراهه مشتاق نگاه مهربان سنگ

در اشاره های گرم آفتاب و رنگ

در زبان بوته و تصویر مانده

خط هر سودا !‌ خطا خوانده

با كدامین مژده رویا گرم می داری ؟

خشكسار اشتیاقت را نهال وعده می كاری ؟

رو سرودت را به مهر آب ها بسپار

اینجا همزبانی نیست

قصه ی پاك نوازش را به دست خواب ها بسپار

اینجا مهربانی نیست

با وزش های دراز آه من

آینه ام چون غروبی تار شد

دست بردم تاغبارش بسترم

طعنه ای باز ن میان بیدار شد

ای به جان خاموش

ای به تن خسته

دیرگاهی چشم بر نقش سحر بسته

دور را پاییده چون گوش خروس صبح

خوانده ناهنگام با هر بانگ كز دور آشنا اید

هی به خود بسپار بسیار گفته : شب نمی یاید

آرزو گم كرده ای بس مانده حیران : از چه جویی

با كه پویی راه

با سر سودایی خود در كلاف دیگران گم

روزگاری تاج خونین كرده از منقار دوست

با كوبیده به بام روشن همسایه : كان گم كرده اوست

اینك از این آینه در این خلیج ساكن و آرام

با كدامین دختر تصویر رویا گرم می داری ؟

خشكسار اشتیاقت را نهال وعده می كاری ؟

با تپش های دل تو هیچ دل را گرمی پرواز نیست

هیچ كس با دیگری دمساز نیست

یكدم از چشمم قطار روزها

چون تبی تابید و چون دودی گذشت

در تنم هر چه زمان بود ایستاد

چهره ام سیراب سال و ماه گشت

پیر گشتم چون زمین دیر سال

پیری صد ریشه در من می دمید

لحظه ای با هر چه ماندم ناشناس

نبض من در قرن دیگر می تپید

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]دختر تصویر 4[/h]

تا نسوزم در حریق خون خود

باز شد در گوشتم سیلاب خواب

خواستم عریان شوم از خویش باز

بامگی از آیینه می دادم خطاب

های خواب آلود عابر زینهار

بی خبر بر پله های خواب پا مگذار

كه دیار وحشی رنگ است آنجا

كه به چشم كس نجوشد انتظار تو

كه تپیدن های دل ها زمزمه ی سنگ است آنجا

قصر ها آوار گشته

فصل ها بیدار گشته

زینهار

شهر رویا دیر گاهی شهر خاموشی است

آشنایی هاش آغاز فراموشی است

در من این فریادها از چیست باز ؟

چیست می پیچد به ساق نرم خواب؟

در سكون پرده هایم اضطراب ؟

ناخنی هشیار افسون می كند

شط تاریك ستون پشت من

یا فشار گرم دستی می برد

خواب هذیان برده انگشت من

باز گرد ای دیر مانده بر سر اوهام

ریگ باران دیده و پا خورده ی آن بركه گوهر نیست

وهم را پیش از تو ای بسیار كاویدند

جستجوها را به غیر از جستجو پایان دیگر نیست

گر سراغ عشق می خواهی

بالشی سنگی است در ویرانه های گم

رهروان خسته را مژده دروغ یكدم آسودن

آه بیوده ست

مهر ورزیدن

با كسی بودن

رنج بردن را به رنج دیگر آلودن

راستی را چیست عشق آموختن

حیله ای بر حیله های زندگی اندوختن

سوختن

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]خاك سیاهی ست[/h] خاك سیاهی ست

و ساقه پیغامی سبز برای نور

سایه پیغام را هوای گریز است

سایه پیغام اسیر سیاهی است

و نور منتظر

قدم قاصد را میشمارد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]طبیعت ساكن[/h] می رفتم و طبیعت ساكن را

با سرعت نود می دویدم

با سرعت نود طبیعت ساكن

بی بهره از مشاهده می ماند

با آنكه كوه خالی از اندیشه نیست

اندیشه رانصیبی از صخره ها نبود

در خاطر اشتیاق تماشا بود

اما

ماشین كه اشتیاق تماشا نداشت

حیف

در نمیه راه دهكده ای ناگاه

از سرعت ایستادم و ماندم

استارت گاز

استارت گاز

سودی نداشت

از دوردست اسب سواری

بگشاد عنان و از بغلم چو غبار رفت

از زهر خند نیم نگاهش دلم گرفت

آیینه ام دوچرخه سواری را

از آن سوی بیابان می آورد

استار گاز

استارت گاز

نزدیك گشت و زنگ زنان رفت

وز پشت سر به خنده نگاهم كرد

وز پیش رو به طعنه نگاهش كردم

استارت گاز

استارت باز باز

سودی نداشت كار

من مانده بودم آنشب و ناچار

مهمان ده حبیب خدا بودم

در صبح نیم روشن فردا

در نیمه راه دهكده دیدم

یك كودك دهاتی ولگرد

بر لاستیك هاش

نعل الاغ كوبیده است

و بر دهانه سپرش

افسار بسته است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]میوه های ملال[/h] تو می گریزی و من در غبار رویاها

هزار پنجره را بی شكوه می بندم

به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش

هزار وسوسه را در ستوه می بندم

تو می گریزی و پیوند روزهای دراز

مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد

درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو كوه

به چشم خسته ی من پای درد می فشرد

تو می گریزی چونان كه آب از سر سنگ

ز سنگ لال نخیزد نه شكوه نه فریاد

تو می گریزی چونان كه از درخت نسیم

درخت بسته نداند گریختن با باد

تو می گریزی و با من نمی گریزی لیك

غم گریز تو بال شكیب می شكند

چو از نیامدنت بیم می كنم با مكن

نگاه سبز تو نقش فریب می شكند

بیا كه جلوه ی بیدار هر چه تنهایی ست

به نوشخند گوارای مهر خواب كنیم

به روی تشنگی بی گناه لبهامان

هزار بوسه ی نشكفته را خراب كنیم

تو می گریزی اما دریغ ! می ماند

خیال خسته ی شبها و میوه های ملال

اگر درست بگویم نمی توانم باز

به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]پاییز سبز [/h] زمین فصاحت برگ چنار را

به باد خسته ی پاییز می سپرد

هوا ترنم سودایی شكفتن را

ز نبض بی تپش خاك می گرفت

غروب حرف خودش را

به گوش جنگل خاموش گفته بود

و شیروانی لال

میان دوده ی افشان شب شبح می شد

میان درهم هذیان من دو شعله ی سبز

نشست

به روی شیشه ی تار

ملال پرده شكست

و از حقیقت اشیا بوی شك برخاست

و با حقیقت اشیا بوی او پیوست

تمام پنجره ی من

خیال او شده بود

تمام پوستم از عطر آشتی بیمار

تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار

من از رطوبت سبز نگاه او دیدم

كه در نهایت چشمش كبوتر دل من

قلمرویی ز برهنه ترین هواها داشت

و اشتیاق تب آلود بامهای بلند

در آفتاب ز پرواز دور او می سوخت

ز روی پنجره ی من

خیال او پر زد

و شب ادامه گرفت

و من ادامه گرفتم

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]درخت تنهایی را می داند [/h] درخت تنهای را می داند

و صداها را به نام می خواند

جنگل جامعه ای اسیر است

و درخت حافظه ای مغشوش

حافظه ای اسیر

در جامعه ای مغشوش

چه كند گر زنجیرش را نستاید

گر خاك را نشناسد ؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]در آفتاب سبز نگاه او[/h] از چشم من طنین تماشا برخاست

در چشم او طنین تماشا بنشست

موجی ز بیگناهی من پر زد

با عمق بی گناهی او پیوست

در آفتاب سبز نگاه او

تكرار نور بود و گریز رنگ

سودای جان و همهمه ی دل بود

پرواز دور زورق صد آهنگ

آن بیكرانه ظهر زمستان

سرشار از حرارت دلخواه

با جلوه های عاطفه و در تغییر

هر لحظه از درخشش ناگه

موجی در آن دیار نمی آِفت

آن بیگناهی ساكت را

در ماوراهای نهان � لیك

روییده بود رقص علامت ها

تا در من انتظاری را

ویران كنند

و انتظار دیگر را

عریان

اینك گریز بی خبر دل را

زنگ كدام كوچ دمیده ست ؟

سوی كدام جاده نیاز نور

راهم به اشتیاق بریده ست ؟

در نقش بی قرار دو چشم من

تنهایی غریب شكسته ست

در خلوت بزرگ دو چشم او

تصویر اعتماد نشسته ست

در تنگه های كوچك و دورش

هر لحظه روشنی هایی

تكرار می شود

در دور دست ها

از تابش اشعه ی نمناك

گودال بی نهایت

هموار می شود

تا من نگاه می كنم

زان بیكرانه مزرع سبز

رنگی بریده می شود

تا او نگاه می كند

بر روی قلب من ابدیت

گویی شنیده می شود

 

 

[h=1]پایان مجموعه ی من از دوستت دارم [/h]

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از این پست به بعد اشعاری منتخب از مجموعه شعر بر جاده های تهی این شاعر را ارائه می دم.

 

 

[h=1]پایان[/h] شاید این لحظه لحظه آخر

شاید این پله آخرین پله ست

شاید این تن كه با من است اكنون

سایه ای باشد از تنی دیگر

میوه ای ز آفریدنی دیگر

میوه ای تلخ شاخه ای بی بر ؟

خواستم پر دهم ركاب گریز

پشت كردم به پله پایان

تن من لیك باز با من بود

لحظه آخرم گرفت عنان

كه : كجا ؟ بسته است راه سفر

حیرتم پر گشود و نقش هراس

بر لب آشفت طرح یك لبخند

كركسان گرسنه چشمانم

طعمه از نام رفته ام جستند

نام من سایه درختی شد

در كویر گذشته های سراب

چهره ام با اشاره شب گیج

روی لب بست خنده های خراب

ایستادم تنم كه با من بود

زیر پرهای واژه رویا شد

در رگم آشیانه زد تردید

پرسشی ز آن میانه نجوا شد

شاید این لحظه لحظه آخر ؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]زبانی دیگر [/h] صبح لال از هلهله تابان روز

بال زد بشكفت در هذیان برگ

هر درخت افشانده اینك زلف سبز

زندگی روییده در نیسان مرگ

در تن هر ساقه گویی قاصدی ست

كز زمین پیغام بذر آورده است

ریشه سرشار از سروش شاخه ها

خاك را بدرود باران برده است

شعر پرداز نسیم از دوردست

نغمه می بافد در امواج هوا

وز لبان برگ ها پر می دهد

گله گله واژه های تازه را

واژه هایش كز زبانی دیگر است

بر گشوده سوی نامعلوم بال

چشم من در جستجوی لانه شان

مانده از رفتار سرشار ملال

كاش بودم ای تكلم های دور

آشنا با لهجه تان آشنا

حرف هاتان بر زبانم می نشست

می طپیدم با طپش های شما

  • Like 1
لینک به دیدگاه

[h=1]بر ساحل[/h] در پیش چشم تشنه من بر گشود

دریا كتاب سبز خیال

بیگانه ماند بر سر امواج

افسانه زوال

آشفته از سكون گران زیر پای من

لرزیده صخره در غم شط ها و رودها

آزرده از فریب زمین گم شدم ز خویش

در من شكفت شوق وصال كبودها

ای مژده اطاعت دستان و زانوان

ای انتظارهای دراز غریزه ها

با زیور رضایت آرایشم دهید

ای بركشیده در تن من التهاب ها

با كام دختران كف آرامشم دهید

ای جام های پر گل و مست جزیره ها

آن دورها چه می گذرد

در ذهن روشن كف ها ؟

كف ها به عشوه می نگرند اما

در تیره عمق ها تب رنگین آب را

رقصان به روی شانه هر موج

در بر كشیده كودك مست حباب را

خورشید ریخت بر سر دریا

نیش هزار دسته زنبور

و آنگاه در فضا

پر زد هزار زورق موسیقی

افشاند زلف پیكر دریا به روی نور

در جشن آب ها

شعر سپید كف ها رقصید

بی اعتنا به ساحل

وز ساحل

ای روشنان كف

ای جذبه تان چو واژه نازای بخت

كش نام درگشود بهشت فریب را

كش جلوه جان ز شوق تب آلود می كند

لب تشنه می كشاندم از جاده های خشك

آواره ام ز چشمه مقصود می كند

ای دلربای پیكركان سپید تن

من با شما نشسته به رویا

سودای خاك زین پس بر من دریغ باد

سرشار باد خاطرم از نازهای آب

چون ذهن من ز عقده نا باز

تن خسته ز التهاب روان ها زمین

تنها تر از من مانده ست

در من نمی دود نفس كام

شط ها و روزها همه بی اعتنا

بی رحم ها روانند از پیش چشم من

ای جذبه ها سپید تنان كف

برف روان اندام بی قرارتان

با مژده اطاعت دستانم

پیوند آب و آتش دارد

یك لحظه با كلید درد من

با خط موج ها بگشایید

بر آب ها ترانه شب های شاد را

لختی برای من بسرایید

ای دختران كف

معبود دیریاب هوس زاد را

پیغام های دور من اما به اشتیاق

چون بر فراز روشن دریا گریختند

دوشیزگان كف تن عریان خویش را

در بازوان تشنه گرداب ریختند

ساحل خموش مانده و برروی سایه ام

مردی گشاده دست تمنا

بر پهنه های دور

با او كتاب آبی دریا

نقش هزار جذبه رنگین

ای مژده اطاعت دستان و زانوان

ای دختران كف

باد از كران دور

از آبها غبار برافشاند

جنجال مرغ ها تن دریای رام را

در تار و پود مبهوم صدها صدا كشاند

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...