رفتن به مطلب

یدالله رویایی


sam arch

ارسال های توصیه شده

برگزیده ای از سه مجموعه شعر یدالله رویایی در این تاپیک ارائه می شود.

 

به ترتیب:

  • برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
    دلتنگی ها

  • من از دوستت دارم
  • بر جاده های تهی

 

ابتدا از مجموعه ی دلتنگی ها شروع می کنیم.

 

 

از دوردست عمر

تا سرزمین میلادم

صدها هزار فرسخ بود

با اسب های خسته كه راه دراز را

توفان ضربه های سم آرند از ارمغان

با بوی خیس یال

و طبل های بی قرار نفس ها

پرواز تازیانه ی خود را فراز راه

افرشاتم

انبوه لال فاصله ها را

این خیل خیره گی ها را زیر پای خویش

انباشتم

دیدم كه شوق آمدن من

یكباره ازدحام عظیم سكوت شد

دیدم تولدم به دیارش غریب بود

و سایه ای كه سوخته ز آواره گی ، هنوز

در آفتاب ها

دنبال لانه ی تن من

می گردد

تنهایی زمین من ، آنجا

با صد شكاف بیهوده ، رویای سیل را

خندیده است

پیشانی شكسته ی بارو ها

راز جهان برهنگی را به چشم دهر

اوج مناره ها

كز هول تند صاعقه سرباختند

در بی زبانی اش همه سرشار سنگ

خامش مانده ،‌ وسعت شن های دور را

اندیشه می كند

شاید گریز سایه ی بالی ؟

شاید طنین بانگ اذانی

آن برج های كهنه ، كه ماندند

بی بغبغوی گرم كبوترها

پرهای سرد و ریخته را دیریست

با بادهای تنها ، بیدار می كنند

و ریگزار ها كه نشانی ز رود و دشت

گویی درخت ها و صداها را

تكرار می كنند

انصاف ماهتاب

در خواب جانورها

و خار بوته ها

شب های شب تقدس می ریزد

و از بلند ریخته بر خاك

از یادگار قلعه ی مفقود

سودای اوج و همهمه می خیزد

و بام ها به ریزش هر باران

غربال می شوند

با خاك هایشان كه زمان گرسنه را

در آفتاب هاش به زنجیر دیده اند

اندام های نور ، به سودای سایه ها

پامال می شوند

با فوجشان كه ظلمت تسلیم را

بیگاه در خشونت تقدیر دیده اند

ای یادگار های ویران

تركیبی از غلاف تهی از مار

آن مار ،‌ آن خزنده ی معصوم

من بود كز میان شما بگریخت

و جلد گوهرین سر ویرانه ها نهاد

تا روزگار این بسیار

بگذشت

من از هراس عریانی

بر خویش جامه كردم نامم را

اینك كدام نام ، مرا خوانده ست ؟

ای یادها ، فراوانی ها

اینك كدام نیش ؟

آه ... ای من !‌ ای برادر پنهانم

زخم گران مرابنواز

من باز گشت ، بی تو نتوانم

در پیش چشم خسته ی من ، باز شد

بار دگر ادامه ی مأنوس جاده ها

توفان ضربه های سم و بوی خیس یال

ابعاد خیره ،‌فاصله های عبوس و لال

من با تولدم

در دور دست عمر

تبعید می شدم

همراه بی گناهی هایم

در آن سوی زمانه كه دور از من

با سرنوشت های موعود جلوه داشت

جاوید می شدم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 47
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

زخم ظریف عقربه در من بود

وقتی كه دایره كامل شد

معماری بیابان

همراه با روایت عقربه تكرار شد

من با خیال و عقربه مخلوط بودم

و عقربه

بر روی یك بیابان

بیابان دیگری می ساخت

لینک به دیدگاه

وقتی كه باد می آمد

آواز شن

درهای بسته را دربانی می كرد

در پشت بسته ی درها ،‌شن

پهلو گرفت

و ما

از نان و روزنامه سخن كردیم

تنهایی قدیمی دنیا

در حركت ریه هامان

در سینه ها تنفس می شد

زندانیان شن

وقتی كه باد می آمد

از نان و روزنامه سخن كردند

چه تابناك بود طعام ما

لینک به دیدگاه

دیار من همه ی طول راه بود

و طول بودم من

و راه بودم

و طول راه ، كه قربانی دیارم بود

و یاد آشنایی او

باد را

نگاه كن

اینك

عبوذ می دهد از روز میز من

و سرگذشت صحرا كه آفتاب و نمك را

حضور می دهد

نمی توانم ، آه

كویر را در پاكت كنم

و باز گردانم

برای آن همه طول

لینک به دیدگاه

زیرا در آسمان

شیرازه ی سفرنامه ام را

از آفتاب دوختم

در كوچه های بی بازو

درگاه های بی زن

با آفتاب سوختم

تصویر این شكستگی اما سنگین است

تصویر این شكستگی ، ای مهربان

ای مهربان ترین

تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت

مرا به باغ كودكی ام مهمان كن

زیرا من از بلندی های مناجات

افتاده ام

وقتی كه صبح ، فاصله ی دست و پلك بود

صحرا پر از سپیده دم می شد

با حرف های مشروط

با مكث های لحظه به لحظه

با دست های من

كه شكل های مشكوك را

پرچین و توطئه را

از روی صبح بر میچید

اینك تمام آبی های آسمان

در دستمال مرطوبم جاری ست

وز جاده های بدبخت

گنجشك ها غروب را به خانه ام آورده اند

گنجشك های بیكار

گنجشك های روز تعطیلی

لینک به دیدگاه

شب ، در گریز اسب سیاه

یك صف درخت باقی می ماند

در چهار كهكشان نعل

یك صف درخت

بی شیهه می گذشت

رگ بریده ، دهان باز كرده و ریخت

افق دراز

دراز

دراز لخته لخته ،‌ دراز مذاب

زنی در اصطكاك تاریكی

به شكل تازه ای از شب رسید

ستاره ای رسیده ، در ته خود چكه كرد

صدایی ، از سرعت پرسید

كجا ؟

كجا ؟

اما جواب ،

گذشتن بود

و در گریز اسب سیاه

سرعت پیاده می رفت

سرعت ، ‌صف درخت بود

كه می ماند

لینک به دیدگاه

در چتر های بسته ، باران است

خشكی بخارهای معلق را

به خود نمی پذیرد

و در مؤسسات تحقیق

اشباح

حیرت باران سنج ها را

اندازه می گیرند

در چترهای بسته اینك

كدام بام

غربال می شود ؟

اینك كدام میدان

تاریخ را میان قفس برده ست ؟

نامردهای باستانی

در زره باران

با عطسه های شمشیر

بر اسب های سرفه

از خون سایه ها میدان را

در خلاء سرخ

رنگین كنند ؟

در چتر بسته دلتنگی ست

باران بی علامت

بی پیغام

هوش بلند ساختمان ها را

به بوی خاك تازه ، سوقات می كند

و كاخ ها و كنگره ها

ناگاه

در عطر كاه گل

همه

غش می كنند

در چتر بسته پوست معماری

با خشم خارپشت

منطق ارقام را

آشفته كرده است

در چتر بسته ، شبدرهای وحشی

از جلگه های دور به راه اوفتاده اند

و خوشه های دیم

از كوه های اطراف

شهر بزرگ را

با ارتباط های گیاهی

محاصره كرده اند

ای ارتباط های گیاهی

برزیگران شبدر

بازیگران در شب

نوك ارتفاع ها به زمین می آیند

تا راه رفتن باران را

بر تپه ها

تماشا

كنند

این تپه های پیموده

از میله های ممتد

كه قحط را به حافظه ی نخ نمای آب

می بافند

در چتر بسته دروازه های بابل

از ازدحام عاج لگدمال می شود

وقتی كه دختران جو

خط های گرم و طولانی می گریند

انبوه سكوت پسران زمین

كز پنجره عبارت های زمزمه گر را می بینند

یاد قیام و خاطره ی فریاد را

بی تاب می شوند

فرزندان ملت

دسته های مهاجر كندوها

در اهتزاز پرچم هاتان

ما جمله كودكیمان را

جا گذاشتیم

فراریان افشان

از جبه های دور

بر كشتگاه نزدیك

ای گام های بی مهمیز

ای گام های بركت

كه در میان مزرعه تاریخ جنگ را

بی اعتبار كرده اید

شهر از صدای شستن می آید

ما از صدای شسته شدن

با برگ شسته

صخره شسته

دلهای شسته

عینك های شسته ست

تردید شسته

احتیاط شسته

دفترچه های شسته

سفرنامه های شسته

تصویب نامه های شسته

وزیران شسته

آه

ای اشتیاق شستن

كوسیل ؟

باران شستشو افسوس

در چترهای

بسته جاری ست

خمیازه های سیل ، در ترك خاك رس

تا انتهای خشك وریدش

یاد عزیز ابر را

خون می دواند

و رویش طناب از غضب مار

و برق شیشه در گذر سوسمار

لینک به دیدگاه

با كاروان من

تحرك متروك

صحرا مجال صحبت بود

و كاروان كه فرصت اندیشه را

از صحنه ی نمكزار

بر می گرفت

پیمانه های سرخ عطش را

با خواب باستانی كاریز

پر می كرد

ما از میان استراحت شرقی می رفتیم

پستان های بی شیر مادران

با دكمه هایی از شیر

شب را به جاده های شیری می دادند

و چشم های خسته ی مردان

بر كهكشان

شروع شن ها

جاری بود

بر گرد ای تحرك متروك

اینجا نه ابر ،‌ نه گذر باد

دیریست تا معاش نبات را

پیغامی از سواحل تبخیر نیست

و سرنوشت آب

در سفره های زیر زمینی

تقطیر آسمان را از یاد برده است

لینک به دیدگاه

تا از سپیده گفتگوی مشروط

برخیزد

من

تصویر هجرت از پل

بر می گیرم

تصویر هجرت از پل

از پله ی مناجاتم

تا سفره های شن

تا سفره های زخم

سفر می كند

بر سفره های شن كلماتی آبی مهمانند

مهمان هجرت

ای نفس رفته ی من ای پل متصاعد

كه جثه ی زمین را

در آن هزار فرسخ نیلی

می غلتانی

چون است اینكه عشق

جز در هراس مرگ

ما را دگر به خویش نمی خواند

از ما جز استغاثه نمی ماند

از ما درو گران چراگاه های هوایی

اینجا ، میان گفتگوی مشروط

اینجا ، در انتحار اشباح

جز سطل های خالی در چاه های خالی

كی از مزارع نمك

ما را عبور داده ست ؟

لینک به دیدگاه

در باز بود اما

بسیار دور بود

ما با نقیب قافله می رفتیم

و خون ما كه بوی سرخ حماسه داشت

مار و سراب را

تا انتهای حافظه می برد

در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادله ی رؤیا می كرد

در انتهای حافظ لبخند جرعه شط خشك نفهمیدنی می شد

در انتهای حافظه از هیچ كس سؤال نمی كردیم

در انتهای حافظه لبخند می شدیم

ما را نقیب قافله با باد های كاهل می برد

و بوی سرخ جرعه در باد

رفتار ابرهای كاهل را

مست می كرد

شن را سكونت شادی های قدیمی بود

و ما میان شن هایی مستعمل

و چیزهایی از شن می رفتیم

پخش سكوت بود و حریق دقیقه های كویری

در باز بود اما

بسیار دور بود

ما از برای حرف های كمی بسیار می رفتیم

بر چهره هامان حوادث تقلید می گذشت

بر چهره هامان رضایت ما منطقی نداشت

گویی زمین برای ما می چرخید

سقف پرنده های دراز

و جذبه ی غذاهای آفتابی

با آسمان صدای ما را قاطی می كرد

و با صدای آن جهانی ما

مار و سراب

می آمیخت

و در سراب عصمت گنگی

آرمیده بود

و با سراب

محض متروك

چشم نگاه گیر ماران بود

چشم نگاه گیر ماران

انگور باغ های عدن بود

كه راه را محیط اساطیر می كرد

و راه ،‌مهربان بود

و راه

نالان حركت و هیجان بود

بر جلگه ها

گروه خیال انگیز سنگ ها

افتاده بود

و از پیچش برهنه ی چنبر ها

گرداب فلس های رنگین

بازوی نور برمی خاست

و زهر ،‌زهر پنهان

در زیر پوست های تزیینی

با ما می آمد

و خاطرات پاشنه ها را

تنها در انتهای هر ره

كامل می كرد

همواره ترس

در انتها فرود می آید

ای روح رهسپار

ای مار

همهمه ی غضروف

وقتی كه ترس نامش را گفت

از ترس مست گشتیم

و از هزار پاشنه

ناگاه

مد عظیم زهر

بالا آمد

و سینه ی م مفخم یاران

هفتاد فرسخ درد را

تا انتهای ضلع شكست

برد

شن با نقیب قافله از راه ماند و

ما

افسار برگرفتیم

و چهارپایمان را

به صیقل سپیده دم بستیم

و مثل نقطه ی تعلیق

ماندیم

در انتهای حافظه لبخند جرعه لطمه خورده و رنجور بود

و جرعه ،‌در سیاهی احشا یأس

با ما از انتقامی عاجز

تجارت معنی می كرد

و شب ستاره ها را در شاخه ها

پرتاب می كرد

و باد بادی اش را مغرور بود

و باد شور بود

در انتهای حافظه در باز بود ، اما

بسیار دور بود

خون در تمام آینه ها جاری بود

و روز

روی سایه ی خود

واژگون شده بود

همواره دسته هایی از دستمزد

با كفش هایی از دشنام

خواب كناره ها را

آشفته می كردند

و بر عبور

حاشیه ای از خون

می دوختند

و گوشت های ساطوری

بر نیمكت های عذاب

پیغام می نوشتند

و از درخت خشك رؤیا

در خواب راهروهای میله ای

و از قصر خون منجمد سرهایی

كه خوابشان را

شب ها ، میان موهاشان پرت می كردند

قفل و قلاده می رست

ما روی وحشی در هم كوفته

خم شده بودیم

و روز روی سیاه ی خود شب ترین شب ها بود

برگرد

ای كاروان خسته ،‌برگرد

ذهن نمك عقیم و نازاست

زیبایی ذغال را

آتش

طی كرده است

و ماهیان قرمز شب را ستاره ها

ترسانده اند

ای ذهن

ای زخم منتشر

صبر میان تهی را

از مزرعه نمك بردار

زیرا سراب های قدیمی حالا در آب های تو جاری است

برگرد

اینجا طبیعت

انسان كه می نمود

طبیعی نیست

اینك كه گاو های معطر

در راه منقلاب

طرح ئ تپاله می ریزند

و جغد های قانونی

با عنكبوت ها

برنامه می نویسند

تا دوستان جنایت را

در حلقه ی حمایت گیرند

و ایستاده ها

نشسته اند

و انزوای من

بوی كاغذ گرفته است

ای دوست بیا تا صدای بلبل هایی را بشنویم كه می گویند د قدیم می خوانده اند !‌ تكیه ی ما دیگر لبخند تو را تقلید می كند ، تكیه ما با خواهران دفاع ، با هذیان حصبه و آرد های سپاه ، با نسیم سبك بر ویرانه های سبكبار ، بیا و طاق نماد ها را آب و جارو كن كه كبوتران روحانی مسجد هنوز نور محراب را در بال هایشان دارند و جهان جامد ما را به عبوری دیگر می خوانند ، به عبوری از دیگر ، از حجم ، كه فاصله را در گذر از ما بی فاصله می كرد و در گذار از ذهن ما ، هشتی تاریكی بود ، ای دوست دستهای مرا پر كن ، مرا از شكل عبور ده ، كه هر شكل بهاری است و شورشیان زیر سقف بهار تناسب انگشتان تو را به انتظار نشسته اند ، كه در اینجا هر چیز ساخته از انتظار است ، و حتی این سكوت تحت الفظی كه به حس شنوایی اش می بالد و عطر دوردست را می شنود كه خط تقسیم را از برلن و ویتنام پاك می كنند . آه كه من هنوز بیمار رؤیاییم ، كه من هنوز آسمان را با خیال های خیس حدس می زنم ، چه شبنم دردی در حرف من بخار می شود ای دوست ! ای دوست بیا و هی هی رمه های عادت من شو كه من هنوز بر شن های هموار دل به جاپاهیی بسته ام كه عزیمت ما را با خود می برند ، فضاهای زمینی خالی است و جاده هایی كه بر خیال كودكی من حكومت می كنند به سرزمین بایری می روند كه انكارشان می كند ، دیگر هیچ سرابی در طول فرسخ های سپید نمی روید و واحه های متروك را استخوان های خشك و قدیمی را گرفته است . من نمك و شن نوشیده ام و گوشتم در خواب قهوه ای زخم ها ، پوست مرا به تولدی تازه تعریف می كند . گوش كن ، صدای رشد می آید ! "‌رؤیا " ی دیگری است كه شاید در جامه ی توری كدام باد دلتنگ من است ! ای دوست بیا كه آمدنت را كوچه به اشتیاقی بزرگ استاده است ، بیا كه پنجره ای تنها ،‌ برای تو از دیوار ، پر می گیرد ، پر می گیرد ، و ملافه های سفید ، كتاب های سیاه ، و شكا ف های نگاه به بیهودگی گله های آدمی فرو می افتند و سایه ای كه می گریزد از بازوی پنجره ، نگاه كن ، اینك كوچه اش را در برابر دریا می بیند ، و رهسپار ساحل سرگیجه

آیا كسی است

كه از دریا

پایین می آید ؟

زیرا زبان آب

الفبای تازه ی اعماق را

به من آموخت

من در كدام ساحل

پیوند شكل و حركت را دیدم

و پاره های مطلق را

كز هم گسیخته می شد ؟

و آن كدام ساحل ههمواره با من می گفت

آیا قنات های تو دردهای كویر را خواهند نوشید ؟

اعصاب من مگر بر شن ها

آرام گیرند

لینک به دیدگاه

بر ارتفاع زخم

پرواز داشتم

و ارتفاع زخم

هر لحظه در مقاومت خونم

نام مرا میان فرصت های آبی خاموش می كرد

من با گلوله ای در بال

صیاد را گریخته بودم

و قطره های خونم از ارتفاع زخم

تا آفتاب منتظر تبخیر

متن معلق نفسم را

بسیار نقطه های تعلیق می گذاشت

وقتی كه لاجورد اطرافم

بوی عفونت پر ، داد

من با تمام گوشت ویرانم

و با تمامی وزنم

از لاجورد اطراف

بر روی خاك گرم تن انداختم

من از كنار قرمز خود دیدم

در گردش بزاق یاران

تصویر لاشخوران را

كه چكمه ی فرشته ها را

بر پای داشتند

و دركنار قرمز من پرسه می زدند

لینک به دیدگاه

قلبی میان ما می زد

قلبی میان ما زده می شد

كه ناگهان

ما را از آن اطاقك مأنوس بردند

دیوارهای زندان

تا كوچه ای نسازند

از پهنا می رفتند

آن سوی پنجره

هر سرفه ای كه عابر می كرد

یك كارد از ستاره می افتاد

اینسوی پنجره

هر 24 ساعت یكبار

یك تازیانه از تقویم

برمی خاست

قلب درشت سنگ نمی زد

و برگ

جز در میان باران

از قلب خود صدای تپیدن نمی شنید

تقویم و تازیانه و

دیوارهای پهن

ما را از آن اتاقك مأنوس

تا 24 سرفه

تا 24 كارد

بدرقه كردند

لینک به دیدگاه

در اوج خود كبوتر

ترتیب پله ها را باور نمی كند

و دختران آبی

وقتی كه آسمان را می بافند

او در میان بال و هوا خود را

ول می كند میان هوا و بال

لینک به دیدگاه

و باد

وقتی كه به شاخه اشتباه می آموخت

وقتی كه پرنده در میان باد

گهواره ی اشتباه را می جنباند

پرتاب میان دست های من

پنهان می شد

اندیشه كه می كردم از سنگ

اندیشه كه می كردم از سنگ

در دست من ارتباط پنهان می شد

در دست من آشیانه ی پرتاب

پرتاب كه ارتباط بود

اندیشه كه می كردم وقتی از سنگ

لینک به دیدگاه

از سطح سنگ

تو زمزمه ی باد نهان بودی

تو دانش ‌آفتاب گشتی

كز سطح سنگ

میراث ذره هایت را

با زمزمه ی نهان باد می بردم

با زمزمه ی نهان باد

من سطح سنگ می شدم

كه آرزوی شكاف برداشتن

از نیروی پنهانی یك گیاه را می مردم

لینک به دیدگاه

در گفتگوی ما

فنجان تو كوهستانی ست

وقتی كه به واژه های تو نما می بخشد

وقتی كه واژه های ما نما می گیرند

چشمان تو روح هندسی شان را

در كوهستان پنهان می سازند

چشمان تو روح هندسی دارند

وقتی كه فنجان تو كوهستانی ست

و واژه كه از كنار دست چپ تو

می افتد

می افتد در دهان راست من

در گفتگوی ما

آن دم كه نگاه صخره در نگاه پر

می ماند

او ضلع مربع پریدن را

می داند

لینک به دیدگاه

آنگاه كویر مشكل را

از فاصله ساختند

آغاز مرغ بود

آغاز بال پایدار

و مرغ اول جهان ناگاه

وقتی كه كویر مشكل را

از فاصله ساختند

فریادی سخت بركشید

و سمت شن ها را آشفت

فریاد میان آب افتاد

و آب

با زمزمه تارهای صوتی را لرزاند

و حافظه ی قنات را باد آزرد

وقتی كه تارهای صوتی

در گوشت آب

می لرزید

لینک به دیدگاه

و بین آسمان و صبحانه

آوار بیزاری ست

وقتی كه بیزاری

در خستگی كاغذ

ناسازی اعداد

آوار شود

و خستگی كاغذ بیمار رقم

با دست قدم روی صدایی بگذارم

كه طول مدید خون اسبی را

وقتی كه جوان بودم

در كوچه های تنگ شیهه می كرد

قلبی كه جنگل مؤنث ضربان است

اینك

با طول مدید خون من

رفتاری مردانه دارد

لینک به دیدگاه

در حاشیه ی مرگ

چشمان ستاره های نوسال

می رفتند

در گوشت ماه

خون مثل برج هایی از چرم

پرچم شده بود

مثل شكل چهار

یارن جلوتر همه ترسیده بودند ، ولی با ما

از ترس سخن نمی كردند

در هرم روان ریگ

با عشق به ریگ

با حالت دسته های گندم می رفتیم

و ساعت همواره

فردا و سه دقیقه بود

در حاشیه ی مرگ

شلاق گونه های خورشید

و ماه

تنها شده بود

لینک به دیدگاه

شب را به صحبتی

من

در سطح كوچكی

خلوت كردم

سطحی عزیز و پهناور را

وقتی

به صحبت تو نشستم

لحن تو تخت آسایش شد

صبح دهان تو

این حجره ی فراغت من

انسان سالیا را تا كوچه های تاول برد

دیدم صدای تو

ظهر همه صداهاست

انسان رفته ی رؤیا را

چندانكه سالیا

از كوچه های تاول باز آورد

گفتم صدای آدمی

ظهر همه صداهاست

و ظهر زحمت

زوبین ظهر

از طول دره ها

گلوی بادها

گریخت

در كوچه های افسانه

اینك

پلكی به خواب می رود

پایی برهنه ، تاول را

سرشار عطر

می كشند

طفلی كه پرورش بود

آنجا در آن عزیز پهناور

طفلی كه ناگهانی بود

از اسكناس عیدی كشتی

می سازد

كه بارش از اعداد است

از سطح كوچك تو

از اندكی كه مردمك توست

از تنگه های دور

می آیم

از بادبان های بی باد

كز پلك تو

ترحم بند را

فریاد كرده اند

من از مسافت رنگ

من از بلاغت نور

می آیم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...