رفتن به مطلب

یدالله رویایی


sam arch

ارسال های توصیه شده

[h=1]تعبیر[/h] خواب دیدم در بیابانی دراز

خاك راه از خون پایم رنگ شد

از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه

حلقه زد بر دستهایم تنگ شد

اختری آویخت بر سقف سپهر

مار شد پیچید دور گردنم

بر زدم فریاد : وای

ابری چو كوه

غول شد افتاد بر روی تنم

خنجری بر چشم خورشیدی نشست

قطره خونی به درگاهم چكید

كوكبی افتاد بربامم شكست

شب پره شد در غبار شب پرید

آفتابی سرخ در من سبز شد

سبزها در زرد جانم ریخت گرم

بانگ كردم وه چه آف...

اشكم ز شوق

قفل شد بر چفت لب آویخت نرم

جستم از خواب : آسمانی تار تار

كفتری فانوس بر منقار داشت

ماه می نالید و روی گونه هاش

جای دندانهای گرگی هار داشت

باز دیدم در بیابانی دراز

خاك راه از خون پایم رنگ شد

از دو چشمم ریخت زنجیر سیاه

حلقه زد بر دستهایم تنگ شد

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 47
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]بیزار[/h] در من شكسته پای هزاران رنج

در من گریخته رمه تردید

اشكم نشسته سرد به خاكستر

خاكسترم گرفته غمی جاوید

دستم كه مست ساغر نفرین بود

پاشید دور بر سر دورانها

با عشق ها قرابه كش نیرنگ

با دردهاش بر سر پیمانها

چشمم كه كرده رنجش چین اندوز

در هر شیار بست هزار افسوس

بنوشت تا به نام نیاز و ناز

با هر نگاه نامه صد ناموس

قندیل شعر هایم خاموش گشت

تا بر دمیدمش دم بیزاری

خورشید سوخت در رگ من تاریك

پایان گرفت قصه بیداری

رفت از سرم زلال سپید حرف

بر جا چو ریگ مانده ام آب اندیش

بگریخت آسمانم و من تنها

جنبیده ام به زمزمه ای در خویش

مرد من از فریب عبث ها مرد

ز آنرو گرفت راه دیار درد

و این افسانه ها را هم

بیهودگیش گسترد

نفرین گرفت بود و نبود من

تا ابر هم به گورم خشم آرد

و باد گر شبی ز رهم آید

خاك مرا عزیز ندارد

اینك كهكور مانده گزیر من

در من شكفته حیرت بازا باز

در من گریخته رمه تردید

در من هزار عاطفه در پرواز

لینک به دیدگاه

[h=1]شعر سنگ[/h] آفتابش از سر دیریست

پاكشیده در افق دور

دل تهی ز حوصله تنها

مانده در غروب غمی كور

جنبشی نه در همه صحرا

نه به دود دشت لهیبی

نه تكانی از نفس باد

نه گریز عطر غریبی

روز جز نوازش خورشید

همدمی به عزلت او نیست

شب به كنج خلوت تاریك

جز به خویش خویش فرو نیست

بادی ار گذشت نیاورد

ز آب بركه ای نه پیغام

ابر پاره رفت و نینداخت

سایه ای به پیكرش آرام

آمد ار ز دور صدایی

بی نوید بود و فریبا

نه حدیث بال كبوتر

نه ز گام خسته ای آوا

سالها گذشت و نیامد

مژده گذشتن عابر

لحظه ای به سینه ننوشید

لذت درنگ مسافر

یاد رفته های فراموش

تب فشانده در تن بیمار

سر كشیده در غم خاموش

كوزه های باده پندار

یاد آن گوزن فراری

كه كنار او عطشی داشت

خونچكان و زخمی و رنجور

صید خسته دل تپشی داشت

شب غنود سینه به سینه

صبح پا كشید و به ره راند

رفت لیك روی تن سنگ

خون دلمه بسته او ماند

آن زمان كه خاركن پیر

بر سرش نشست و خسته

در شكسته آبله پای

بر گرفت كوله بسته

آن شبی كه زنگ شتر ها

غرق در ترانه چاووش

از نوید قافله دور

جرعه می چكاندش در گوش

مرغكی از او تنهاتر

شب به راه ماند و ناشاد

تا سحر به بستر او خفت

تا سحر نوازش او داد

خسته بااشاره منقار

زد ندا كه : برپا برپا

لابه زد كه

بشكف بشكف

بال زد كه : بگشا بگشا

خنده زد به حسرت و پر ریخت

فكر را به زمزمه پر داد

رفت تا به ژرف دل سنگ

بر كشید غمزده فریاد

ای گرفته ای همه درهم

ای فشرده دل اندر دل

ای فرو نهفته به خود سنگ

ای كشیده حسرت ساحل

باز شو به من برهان خویش

از ستوه بستگی امشب

انجماد رابشكن دست

انفجار را بگشا لب

باز شو به من چو گل موج

ای منت یك امشب همدم

باز شو به من بشكف سنگ

ای غریق منجمد غم

او ولی به لالی انبوه

بی جواب و خامش و سنگین

غرق در سیاهی و سختی

سر فرو كشید به بالین

در غروب دشت كنون مات

درد ناشكفتن دارد

دمبدم به شیوه مرغك

خویش رابه زمزمه آرد

كای گرفته بشكف بشكف

وی فشرده بگشا بگشا

چند پای توست زمین گیر ؟

ای نشسته برپا برپا

گر به دل نشانده پشیمان

حسرت گذشته خود را

با نوید مرغ دگر لیك

در شكفتن است به رویا

غوطه خورده در هوسی گرم

طاقتش گرفته از او طاق

در سرش ز بادیه فریاد

دردلش ز قافله اطراق

مانده بی رفیق كه خورشید

دیگرش نوازشگر نیست

پا كشیده در افق دور

آفتابش از سر دیریست

لینک به دیدگاه

[h=1]رفته[/h] چشم های تو دریچه های دریا را

پلك چون باز ز هم كنند بگشایند

سبزگون مزرع بیكرانه رویا را

صف مژگان چو به هم زنند بزدایند

بی تو گاهمم به پیاده روی شب تنها

بی نفس های تو عطر شب فراموشم

سایه ام تشنه سایه بان اندامت

به تن راه كشد حریم آغوشم

بی من آنجا نگهت به سوی كه راند

پیك خاموش همه ملال خاطر را ؟

واژه ها از لب تو سوی كه پر گیرند ؟

ای نسیم نفست نوازش رویا

ترك آرام تو با تو توسن نارام

لحظه ها را چو مذاب سرب در من بست

جاده در حلقه مات اشك من لرزید

در نگاهت نگهم چو شاخ تر بشكست

چشم جوشان تو با كبود خود می ریخت

از طلایی دل تو فسانه صد راز

مانده در سینه چو سرزمین نامسكون

دست ناخورده پر از ذخیره ناباز

رفتی و نام تو را برهنه پوشیده ست

همه شب ذهن من از گریز تو بی تاب

بیم عریانی اش آرزوی دیداراست

پیش یادت غم من ستایش محراب

باز خواهم كه سحر به بالشم ریزد

كاكل كوچك تو طلای آشفته

بوی خواب شب و عطر صبح بیداری

سر كند در دل ما سرود ناگفته

باز گرد از ره باز تا ز سر گیریم

قصه كهنه كوچه ها و شب ها را

پلك بگشای به روی من كه بگشایند

چشمهای تو دریچه های دریا را

لینک به دیدگاه

[h=1]گامی در بیراه[/h] بیراهه زند خنده به گامی كه نه با خویش

با نقش اطاعت كه به هر بوته نشاند

خویش دگرش باز دگر سوی بخواند

این چهره كه با جلوه هر سنگ شود دور

در جلد كدامین تن بی جان شود آرام ؟

با من به گریز است

و نه پیدایش مقصود

با من به عتاب است و نه پیدایش پیغام

تنها نه بر این جاده زند نقش

در بیراهه های خوابم بندد تصویر

در رویا های پنهانم دائم پیدا

در صافی های آب و آیینه زنجیر

از اوج نگاهش پیوسته در من

خورشیدی شب ها بر فكرم تابیده ست

و ز پرواز گامش پیوسته با من

آژنگ ایامی خاكسترگون

بر سیمای بخت پیرم خوابیده ست

گامی كه نه با خویش ز هر خنده بیراه

عصیان طلبد دست برون آرد از درد

تا جلد تهی پر كند از جلوه تصویر

تا فاصله را نوشد با یك جست

اما عطش فاصله دیگر را

می ریزد در پیش چشمش تصویر

از چهره برخیزد بانگی ویران

در بیراهه می پیچد چون دودی تار

اومی بیند خود را با صوتی در اعماق

او می بیند خود را با بانگی طعن آزار

برمی دارد فریاد اما فریادی نه

بردارد آواز اما حلقومش خالیست

در خالی های آوازش گوید : برگرد

بانگی گم بر لبهایش ساكن : ای من ! ایست

از چهره اما بانگی ویران باز

در بیراهه پیچد چون دودی تار

از سویی پاسخ آید : بگریزم بگذار

وز سویی دیگر باز این تكرار بگذار

بگذار كه در خلوت تاریكی شب ها

آواره چو سگ بر لب یك جوی بمیرم

چون اختر لرزنده سحر رنگ ببازم

باز از دل یك شام سیه زنگ بگیرم

بگذار چو موجی كه ز طوفا ن خبر آرد

آشفته سر خویش به هر سنگ بكوبم

پر گیرم و از پهنه پروا بگریزم

تا شیشه هر نام به هر ننگ بكوبم

یا عریانم بگذار از رنگ و از پرده

تن را بی من كن من را بیگانه با خویت

یا افشان شو بر خاكی كه افشاندت چون سرو

خاكستر شو تا چون شعله گردم گیسویت

هر بوته اطاعت برد از گام

گامی كه نه با خویش

گامی كه فرو در گل تردید

لینک به دیدگاه

[h=1]سفر یوش[/h] پیش چشمم طرح دنیای بزرگ

در رگم آهنگ جوشان گریز

در سرم شوق تماشا همچو موج

با درنگم صخره آسا در ستیز

رفتم و با جاده ها آمیختم

چشم ها را شوكت صد چشم بود

راه از زیر ركابم می گریخت

دشت با پرواز من پر می گشود

بوته تنها غبار تن بریخت

سنگ ره خندید در نقش غبار

جاده گردآلود بود و می شكفت

در گل كوهی شكوه انتظار

ریخت در كهسار از مرغان مست

آبشار خامش پروازها

با كبود رود زاریهای آب

رفت تا اعماق گنگ رازها

نغمه گنگ گریز آبها

بر ستیغ سنگ از هم می گسیخت

روی یال موجها گلهای كف

می نشست و رقص رقصان می گریخت

در نشیب دره پرچم های خار

بست در گهواره باد اهتزاز

در نگاهم باغ های خاطره

با علف های عبث رویید باز

باغ ها ای با طكوفه های بطلان سبز

باغها ای عبث سرشار

لحظه ای در من درنگ آرید

تاشكوه مسیت نیسان بارتان در روح من دامن گشاید

لذت رنگینتان را با گریز رنجهای رفته پیوند است

ای مرا با لمحه تان تا بی نهایت سیر

بر شما تا دوردست رفته هایم پویه ام برق براق

در نگاهم لحظه ای اطراق

ای تجلای همه بیهودگی ها نقطه پایان ای بطلان

من كه در پوچی كمال آورده ام

كاش سرمستی ابهام بس استنباط را

قطره قطره می چلاندم زیر پاتان

باغ ها ! ای خاطره ها پوچ ها

باز در من خوش جوشان گریز

باز درمن سیل مست التهاب

رفتم و در سنگلاخ كوه ها

پر زدم درتیغههای آفتاب

در گذار ابر گلبن های سرخ

با طلایی لكه ها گرم درود

خارهای خشك هجران سوخته

در شنای عطر ها مست سرود

كاروان قاطران بردبار

لای لای زنگ ها را می شكفت

لاله تبدار از شوق وصال

در خود از رویای چیدن می شكفت

لاوش اقیانوس رام رنگها

در شب سبز علف ها خواب بود

بین سیم ها و تن گلسنگ ها

ماجرای بوسه های ناب بود

آسمان دریاچه های آبنوس

ساخته تا آنسوی بی مرزها

در خیال من نهایت رنگ باخت

گم شدم در آبی بی انتها

چه سبكبالی نوشین

چه فراموشی رنگین

من میان بی مكانها بی زمان گشتم

ای نسیم پیكرم در بوی خالی ها جاویدان شناور

ای وزش های سبك ای پچ پچ تاریك نجوای خداها

در شما پرواز دارم اینك این من این من ره یافته در قلعه جادو

كاش آنسو های من را معبری بود

تاهنوز آنسوتر از معراج می رفتم

من كه سرگردان عطر ناپدیدیهای دور

در مسیرم با جهت ها قصه ششگانه درهم ریختم

در شراب تلخ آبی های بی ته لول لول

خوشه چیدم از طلایی های نیزاران نور

روی بال لحظه ها تا دوردست

پرفشاندم موجدار و دورخیز

باز در من طرح دنیای بزرگ

باز در من خون جوشان گریز

روح من را مست رویا می ربود

لای لای مهربان زنگ ها

می شدم تكرار و در من می گریخت

لكه ها و نقش ها و رنگ ها

بر سكون آفتاب سنگ ها

گله های باد از هم می رمند

سایه ها سر برده در گلبوته ها

عطر گرم برگ ها را می مكند

رفتم و قوی تنم با من گریخت

زیر پایم خسته فرسخ ها شدند

بسكه ره باریكه های مارپیچ

سر به هم بردند و از هم واشدند

روی دامان اوزاكو ی بلند

تپه ها چون فیل های خفته بود

قله سرسبز اوجا ابر را

در اشارت های پیغام و درود

موج می زد اوز چو اقیانوس رنگ

در نشیب دره خاموش نور

وز دهان دره می افشاند مست

خنده های سبز تا افلاك دور

تن لمیده چون عروس نیم لخت

روی بازوی نوازشبار كوه

سینه سرشار از نفس های سبك

دل تپش بار از تپش های شكوه

صبحگاهان بر علف ها می فشاند

آسمان مینای بی زنگار را

آفتاب آهسته از هم می گشود

گیسوی شب باف گندم زار را

شب درختان قبرهای بی تكان

دره ها چون معبد متروك مات

تپه ها محراب های ریخته

بی نیایش مانده حیران حیات

سایه آوازخوان برگ ها

می ربودم جسم و رویا می شدم

در جوانه ها طنین نبض من

می زد و با شاخه نجوا می شدم

هان ؟ كجا هستی ؟

شهری لول خیابان گرد

ای بریده دل ز شوق میز و میخانه

سینه خالی كرده از غوغا

چشم بسیته از غبار و دود و حركت ها

ای پیاده روی شب های عبوس شهر

راه بر بیراهه جسته

خلوت ما را به خویش آلوده

جمع ما را در خلود خویشمان بگذار

ز آنكه با زهر نفسهای پلید شهریان

جان ما نازك تنان می پژمرد

هان ؟

كیست در من می كند نجوا

طعن یا هذیان ؟

هان ؟

می گشایم چشم و زیر پلك من

مرز دور خواب ویران می شود

چون كه تعبیری نمی بینم ز خواب

اشتیاقم دست افشان می شود

دست ها بر گوش می گیرم ز شوق

تا دگر در من نروید آن صدا

چشم می بندم كه نشناسم ولیك

باز از عمق درونم این ندا

های شهری

شهری لول خیابان گرد

ای پیاده روی شب های عبوس شهر

جمع ما را در خلود خویشمان بگذار

پیش چشمم جاده ها تكرار شد

بازگشتم در سپیده غرق نور

در دلم آرام شد طغیان میل

در تنم توفید غرقاب غرور

چون تكان دستمال از روی دست

هر پرنده از سر شاخی پرید

رشته های گوسفند از شیب كوه

همچو اشك از گونه جاری شد چكید

گام ها بر سنگ ها افسانه گوی

كوله ام بر پشت و ره در پیش بود

جاده خالی بدرقه ی من رود سبز

در نگاه كوهها درد و درود

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

از چشم من طنین تماشا برخاست

در چشم او طنین تماشا بنشست

موجی ز بیگناهی من پر زد

با عمق بی گناهی او پیوست

در آفتاب سبز نگاه او

تكرار نور بود و گریز رنگ

سودای جان و همهمه ی دل بود

پرواز دور زورق صد آهنگ

آن بیكرانه ظهر زمستان

سرشار از حرارت دلخواه

با جلوه های عاطفه و در تغییر

هر لحظه از درخشش ناگه

موجی در آن دیار نمی آِفت

آن بیگناهی ساكت را

در ماوراهای نهان لیك

روییده بود رقص علامت ها

تا در من انتظاری را

ویران كنند

و انتظار دیگر را

عریان

اینك گریز بی خبر دل را

زنگ كدام كوچ دمیده ست ؟

سوی كدام جاده نیاز نور

راهم به اشتیاق بریده ست ؟

در نقش بی قرار دو چشم من

تنهایی غریب شكسته ست

در خلوت بزرگ دو چشم او

تصویر اعتماد نشسته ست

در تنگه های كوچك و دورش

هر لحظه روشنی هایی

تكرار می شود

در دور دست ها

از تابش اشعه ی نمناك

گودال بی نهایت

هموار می شود

تا من نگاه می كنم

زان بیكرانه مزرع سبز

رنگی بریده می شود

تا او نگاه می كند

بر روی قلب من ابدیت

گویی شنیده می شود

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

[h=1]از دوستت دارم[/h]

از تو سخن از به آرامی

از تو سخن از به تو گفتن

از تو سخن از به آزادی

وقتی سخن از تو می گویم

از عاشق از عارفانه می گویم

از دوستت دارم

از خواهم داشت

از فكر عبور در به تنهایی

من با گذر از دل تو می كردم

من با سفر سیاه چشم تو زیباست

خواهم زیست

من با به تمنای تو خواهم ماند

من با سخن از تو

خواهم خواند

ما خاطره از شبانه می گیریم

ما خاطره از گریختن در یاد

از لذت ارمغان در پنهان

ما خاطره ایم از به نجواها

من دوست دارم از تو بگویم را

ای جلوه ی از به آرامی

من دوست دارم از تو شنیدن را

تو لذت نادر شنیدن باش

تو از به شباهت از به زیبایی

بر دیده تشنه ام تو دیدن باش

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...