رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • 4 هفته بعد...
  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

برادران آیا من سنگدل ام ؟ باری من می گویم : هرچه را که افتادنی ست می باید بیشتر زور داد!

هر چه امروزین است می افتد و بر می افتد ! چه کس می خواهد آن را نگاه دارد ؟ باری من - می خواهم آن را بیشتر زور دهم !

می شناسید شهوتی را که سنگ را به ژرفناهای تند شیب فرو می غلتاند ؟

بنگرید این انسان های امروزین را که چه گونه به ژرفناهای من فرو می غلتاند ؟

برادران من پیش درامد بازیگرانی بهترام یک سر مشق از سرمشق من پیروی کنید !

و به آن کس که پرواز نمی آموزید تندتر افتادن آموزید! .

فردریش نیچه

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

گر نوا خواهی ز پیش او گریز

در نی کلکش غریو تندر است

نیشتر اندر دل مغرب فشرد

دستش از خون چلیپا احمر است

آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت

قلب او مومن، دماغش کافر است

خویش را در نار آن نمرود سوز

زانکه بستان خلیل از آذر است

مولانا اقبال لاهوری

 

«خداوند را بندگانند که کس طاقت غم ایشان ندارد و کس طاقت شادی ایشان ندارد. صراحیی که ایشان پر کنند هر باری و در کشند، هر که بخورد دیگر با خود نیاید.»

شمس‌الدین محمد تبریزی، مقالات شمس

 

 

bn0aikffdcs6.jpg

 

 

زندگی فریدریش نیچه

 

فریدریش ویلهلم نیچه در 15 اکتبر 1844 زاده شد. وی پسر کشیشی به نام کارل لودویگ نیچه بود و زادگاهش دهکده‌ای به نام روکن در نزدیکی لایپزیک. مادرش فرانتسیسکا نیز از خانواده‌ای روحانی بود. فریدریش فرزند نخست بود. در سال 1846 خواهرش الیزابت (بعدها بانو فورستر-نیچه) زاده شد. پدر محترم و محبوب خانواده در ژوئیه 1849 به یک بیماری مغزی درگذشت. بانو نیچه در آوریل سال بعد با دو کودکش رخت به نومبورگ کشید و در آنجا نیچه در سال 1854 به دبیرستان وارد شد و در اکتبر 1858 وارد مدرسه پفورتا گردید. وی در سپتامبر 1864 همراه استادش در زبانشناسی، ف. ریتشل، به لایپزیک رهسپار شد و در آنجا به تصادف با آثار اصلی شوپنهاوئر آشنا شد و به آنها دل بست. سرگرمی به زبانشناسی، فلسفۀ شوپنهاوئر، موسیقی شومان، رفاقت‌ها، و پرسه‌های تنها حاصل سال‌های زندگی در لایپزیک بود. از 1867 تا 1868 یکسال در هنگ توپخانۀ صحرایی در نومبورگ خدمت سربازی کرد و به سبب زخمی که از جهیدن بر اسب برداشت، می‌‌بایست دورۀ زمانی درازی را بگذراند. در پاییز 1868 به لایپزیک بازگشت و در نوامبر همان سال در آنجا با ریشارد واگنر آشنا شد. در فوریه 1869 پیش از آنکه درجۀ دکتری را گرفته باشد، با به دست آوردن عنوان استادیاری زبانشناسی کلاسیک در دانشگاه بازل نامی به هم زد و در سال 1870 مقام استاد رسمی یافت. او این منزلت زودرس را که باری سنگین بر زندگی جوانی او می‌نهاد همچون سرنوشتی شمرد که می‌بایست بار آن را بکشد.

 

در بازل علاوه بر درس‌ها و تمرین‌های دانشگاهی، هفته‌ای هشت ساعت نیز در دبیرستان درس می‌داد. هنگام درگیری جنگ آلمان و فرانسه او با آنکه به مناسبت شغلش سوئیسی بود، داوطلبانه به عنوان پرستار به جبهه رفت و در پاییز 1870 با بیماری سختی به بازل بازگشت و به رغم گرفتاری‌‌های شغلی و کارهایش، فرصتی یافت که در محیط دوستانۀ زندگی بازل شرکت کند و به خانۀ دوستانی چون یاکوب بورکهارت و ف. اووربک که همۀ عمر دوست وفادار او ماند رفت و آمد کند. در مه 1869 نیچه نخستین بار برای دیدار واگنر به تریبشن رفت. رفت و آمد او با واگنر و همسرش کوزیما بزرگترین تجربه انسانی نیچه بود. خاطرات دیدارهایش از تریبشن (72-1869) برایش مقدس بود. در 1872 زایش تراژدی را نوشت. نیچه پس از انتشار نخستین کتابش، که محیط دانشگاهی با سردی با آن روبه‌رو شد، از همکارانش دل کَند و آنان را خوار می‌داشت. در سال 1873 روزگار رنجوری نیچه آغاز شد که علت نهایی آن هنوز معلوم نیست. نیچه از جوانی چشمانی کم‌سو داشت اما جز این سلامتش کامل بود. اعصابی قوی و تنی نیرومند داشت. حمله‌های درد در سر و در معدۀ او نه مربوط به رنجوری جسمش بود و نه مربوط به ضعف اعصاب، بلکه بیشتر به عوالم روحی او مربوط بود. نیچه از بیماری خود بهره گرفت تا خود را به بهانۀ آن از روابطی که جان حقیقت‌اندیش او تاب آنها را نداشت، «خلاص» کند. در سال‌های 76-1773 کتاب تاملات نابهنگام را نوشت.

 

در اوت 1876 با امید فراوان در جشنوارۀ بایروت که مخصوص اجرای آثار واگنر بود حضور یافت، اما سرخوردگی عظیمی به او دست داد و از آنجا به بومروالد گریخت، اما برای تماشای اپرای «انگشتر نیبلونگی» بازگشت. در اکتبر 1876 برای یکسال از دانشگاه مرخصی گرفت و زمستان را با دوستش پُل ره در سورنت گذراند و در همانجا بود که برای آخرین بار واگنر را دید. نخستین گام برای جدایی مقاله‌ای بود که نیچه در «برگه‌های بایروت» نوشت (1878) و در آن بدون بردن نام، واگنر را دست انداخته بود. در آغاز سال 1877 دردهای سر و چشم نیچه از نو آغاز شد. پس از گذراندن زمستان 79-1878 در تنهایی در بازل، نیچه در بهار از دانشگاه درخواست بازنشستگی کرد و با حقوق بازنشستگی 3 هزار فرانک در سال با کناره‌گیری او به علت بیماری موافقت شد. در سال 1878 کتاب «بشری، بس-بسیار بشری» و در 1879 «آرای گوناگون و گزیده‌گویی‌ها» را منتشر کرد.

 

در تابستان 1879 برای نخستین بار با چشم‌انداز دلکش انگادین (دهکده‌ای در سوییس) آشنا شد و به آن دل بست و بعدها آنجا خانه گزید. زمستانی که او در نومبورگ سر کرد، «بی‌خورشیدترین» زمستان زندگی او بود و نیروی حیاتی او را در آن زمان به پایین‌ترین حد خود رسید. در 1880 «آواره و سایه‌اش» را منتشر کرد. در مارس 1880 برای نخستین بار به ونیز سفر کرد. پس از آن زندگی او سراسر آوارگی بود. تابستان و پاییز را در مارین‌باد و نومبورگ به سر برد و زمستان 81-1880 را در جنوا. در 1881 «سپیده‌دم» را منتشر کرد. پس از آن دردهایش پیوسته کمتر شد. تابستان 1881 را در انگادین و در سیلس ماریا گذراند. این تابستان عالی‌ترین لحظه‌های زندگی او را در بر داشت: اندیشه «بازگشت جاودانه» و سیمای زرتشت بر روان او پدیدار شد. از انگادین به جنوا روانه شد و آنجا در ژانویه 1882 احساس پرشوری از شفایافتگی و سلامت به او دست داد و در 1882 دانش شاد را نوشت. بهار را در مسینا گذراند و از آنجا به رُم رفت و در آنجا با لو سالومه دختری زیبا و فرهیخته از اصل روسی، آشنا شد و به او دل بست و در او شاگردی پرورش‌یافتنی سراغ کرد. تابستان و پاییز آن سال را در توتنبرگ (تورینگن) و لایپزیک گذراند. این دوره برای او روزگار «تجربه‌های کوچک» بود. در پی آن زمستانی سرد و بارانی را در راپالو گذراند. به رغم همه دشواری‌ها نخستین بخش «چنین گفت زرتشت» حاصل این دوره بود. بهار را در رم گذراند که «برای سرایندۀ زرتشت ناپسندترین جای زمین» بود. در تابستان در سیلس ماریا دومین بخش زرتشت (1882) نوشته شد. گذران پاییز در آلمان برای او سخت ناخوش بود. نیچه که پیوسته تنهاتر می‌شد، می‌خواست که شاگردانی در پیرامون خویش داشته باشد، از این به فکر افتاد که در دانشگاه لایپزیک درس‌های آزاد بدهد؛ اما مودبانه عذر او را خواستند. کشاکش‌های خانودگی نیز او را وا داشت که با تلخکامی به جنوا رخت بکشد. پاسخ‌های دوستانش به بخش اول زرتشت میزان تنهایی‌اش را به وی شناساند.

 

برای گذران زمستان نیس را برگزید. اینجا در فوریه 1884 بخش سوم زرتشت پدید آمد. در آوریل به ونیز رفت، سپس به بازل، زوریخ، و سرانجام دوباره به سیلس ماریا، که در آنجا هاینریش فن اشتاینِ جوان به دیدار او می‌رود (تکه‌ای از دفتر روزنامۀ فن اشتاین: 25 اوت 1884. به سوی سیلس. شامگاه نزد نیچه. منظره رقت‌انگیز است. – 27. اثر عظیم آزاده‌جانی او، زبان رنگین او. برف و بوران زمستانی. سردرد دارد. شامگاه شاهد درد اوست. – 28. نخوابیده است اما مثل یک تازه‌جوان سرحال است. چه روز آفتابیِ عالی‌ای.) در زمستان 85-1884 در منتون و نیس بخش چهارم زرتشت نوشته شد. بهار 1885 را در ونیز گذراند و تابستان را مانند گذشته در سیلس ماریا. در پاییز همان سال در نومبورگ خواهرش را دید و سپس از راه مونیخ و فلورانس به نیس بازگشت. در این هنگام کار کردن بر روی اثر اصلی فلسفی خود «خواست قدرت» را آغاز کرد. بهار 1886 را در ونیز و لایپزیک گذراند. دو تابستان بعدی را باز در سیلس ماریا گذراند، پاییز 1886 را در روتا، زمستان 87-1886 را در نیس، و بهار را در کانوبیو و کور. «فراسوی نیک و بد» فراوردۀ این سال است. پاییز سال 1887 در ونیز بود و زمستان در نیس. در همان سال «تبارشناسی اخلاق» را نوشت. در آوریل آخرین سال آفرینندگی خویش (1888) برای نخستین بار به تورن سفر کرد. در همین روزگار گئورگ براندس، استاد دانشگاه کپنهاگ، نخستین درس‌ها را دربارۀ فلسفه او داد. از پی تابستانی تاریک و بارانی در سیلس، پاییزی را در تورن گذراند که زیباترین پاییز زندگی‌اش بود. در همین سال «قضیه واگنر» و «غروب بتان» را نوشت.

 

در یکی از روزهای ژانویه 1889 نیچه در تورن به خیابان دوید و یادداشتی دیوانه‌وار به دوستش نوشت که در آن خود را «دیونوسوس» یا «مصلوب» نامیده بود. این فاجعه‌ای بود که برای آن دوست نامنتظر می‌نمود. اووربک دوستش را گرفت و به بازل آورد. پزشکان بیماری او را فلج مغزی دانستند. مادرش او را از آنجا به ینا برد و در آنجا او را به کلینیک دانشگاه سپردند. پس از آنکه بیمار آرام گرفت او را به مادرش سپردند و مادر در مه 1890 با او به نومبورگ بازگشت. پس از مرگ مادر (1897) خواهرش پرستار او شد و او را در وایمار نگاه داشت. نیچه آخرین سال‌های خود را در خاموشی در خانه‌ای به سر آورد که بعدها «آرشیو نیچه» را در آن بنا نهادند. وی در 20 اوت 1990 درگذشت و در آرامگاه خانوادگی خود در روکن به خاک سپرده شد.

 

از آثار بازماندۀ او که پس از مرگ به چاپ شد «دجال» و «آنک انسان!» و همچنین یادداشت‌های او برای «خواست قدرت» هستند که شاگرد و دوست وفادارش پتر گاست آنها را ویراست و چاپ کرد.

 

 

به نقل از کتاب «فراسوی نیک و بد» ترجمۀ داریوش آشوری

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

 

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...