رفتن به مطلب

شیخ صنعان


spow

ارسال های توصیه شده

[h=1]شیخ صنعان[/h]

143142229819020047101198147417612914562116.jpg

داستان شیخ صنعان از «منطق‌الطیر» شیخ عطار است، در غزل عرفانی فارسی به شیخ صنعان و داستان او مکرر اشاره شده است.

گـر مریــد راه عشـقی فکــربدنامی مکن

شیخ صنعان خرقه رهن خانه ی خمّار داشت

حافظ

شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه ی ارادت او درمی‌آمد از ریاضت و عبادت نمی‌آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمی‌گذاشت و نماز و روزه ی بی‌حد به‌جا می‌آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.

 

 

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right]هر که بیماری و سستی یافتی [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]از دم او تـنــدرستـــی یـــافتــی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]پیشوایی کـه در پیش آمدنــد [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]پیش او از خویش بی‌خویش آمدند[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می‌کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان به‌در بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر به‌هنگام در این بی‌راهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همه‌جا سیر می‌کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان:

 

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right]هـر دو چشمش فتنـه ی عشاق بود [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]هر دو ابــرویـش بـه‌خوبی طاق بود[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]روی او از زیــر زلـف تــابـدار [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]بـــود آتـش‌پــــــاره‌ای بـــس آبـــدار[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]هر که سوی چشم او تشنه شدی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]در دلـش هر مژه چون دشنــه شدی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]چاه سیمین بر زنخدان داشت او [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]همچو عیسی بر سخن جان داشت او[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

997912990908523119520116328217036250190.jpg

دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق به‌حدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.

چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره ی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمی‌کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک‌دم به‌خواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود می‌پیچید و زار می‌نالید.

 

 

 

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right] گفت یــا رب امشبم را روز نیسـت[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]شمع گردون را همانا سوز نیست[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]در ریــاضت بوده‌ام شب‌هــا بسی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]خود نشان ندهد چنین شب‌ها کسی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]همچو شمع از تف و سوز می‌کشند[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]شب همی سوزد و روزم می‌کشنـد[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

شب چنان به نظرش دراز می‌آمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟

مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می‌گفت:

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right]همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]خیز و این وسواس را غسلی برآر[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کـرده‌ام صد بار غسل ای بـی‌خبر[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کـی شود کار تو بی‌تسبیـح راست[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تــا توانــم بر میــان زنـــار بست[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right]گفت کس نبود پشیمان بیش از این [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]که چرا عاشق نگشتم پیش از این[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right] آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]گفت دیـوی کـــو ره مـــا می‌زنـد[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left] گو بزن، الحق کــه زیبــا می‌زنـد[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right] گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.

روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطر گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می‌آورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.

 

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right]روی بر خــاک درت جـان می‌دهـم [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]جـان به نرخ روز ارزان می‌دهم[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]چنــد نـالــم بر درت در بـــاز کـــن [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]یـک‌دمم بـــا خوـیش دمســـاز کن[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]گر چه هم‌چون سایه‌ام از اضطراب[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]در جهنم از روزنت چون آفتاب.»[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

241241811081212052132201171012011412819429.jpg

دختر با سخنی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرم‌دار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقی‌ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می‌کنی و با این پیری عشق‌بازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده‌ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا هم‌رنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد، و می‌خوارگی را برگزید و از سه دیگر سر باز زد. دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بی‌اندازه، عقل از کف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بی‌خود کرد که هر چه می‌دانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جزء عشق دلبر چیزی در وجودش باقی نماند و چون به‌کلی بی‌خویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی بر گردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا.

شیخ که عشق جوان و می کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بت‌پرستی تن درداد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.

دخترش گفت این زمان شاه منی لایق دیدار و همراه منی

ترسیان از این‌که چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند و او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و بت‌پرستیدنش واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:

«خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق کس ندیدست آن‌چه من دیدم ز عشق

قریب پنجاه سال را روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج می‌زد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدایی خواهی داشت؟»

دختر گفت: «آن‌چه گفتی راست است. اما ای پیر دل‌داده! می‌دانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا می‌خواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری، نفقه‌ای بستان و سر خویش گیر و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.»

شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا می‌کنی! هر دم به نوعی از خویش می‌رانیم و سنگی پیش پایم می‌نهی. چه خون‌ها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همه ی یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:

تو چنین، ایشان چنین، من چون کنم چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم»

دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را به شادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفر کن یا ما نیز چون تو ترسائی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم تو را در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.»

1855410718835238207110116236147455110425327.jpg

شیخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشته‌اید و از رنج دلم آگاه نیستید هم‌دمی نتواند کرد. ای رفیقان! به کعبه برگردید و به آن‌ها که از حال ما بپرسد بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهرآگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقه ی زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.

یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آن‌چه دیده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنّار بستن و خمر خوردن و بت‌پرستیدن و خوکبانی کردن، حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید.» یاران گفتند: «چنان کردیم، اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»

 

آخرالامر جملگی به سوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب. تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسد و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بی‌هوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسائی شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جمله ی حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهایی یافت و چون نیک در خود نگریست سجده ی شکر به‌جا آورد و زار گریست.

یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهره ی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای ساه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را می‌پذیرد.» شیخ در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود.

از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنان‌که او را از راه به‌در بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بی‌قرارش کرد چنان‌که خود را در عالمی دیگر یافت.

عالمی کان جا نشان راه نیست گنگ باید شد زبان آگاه نیست

ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعره‌زنان و جامه‌دران از خانه بیرون رفت و با دلی پر درد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته می‌نالید و نمی‌دانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.

 

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right]هر زمان می‌گفت با عجز و نیاز[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]کـتای کریــم راه دان کارساز[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]عورتــی درمــانده و بیچــــاره‌ام[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]از دیــار و خـانمــان آواره‌ام[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]مــرد راه چـون تویی را ره زدم[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]تو مزن بر من که بی‌آگه زدم[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]هر چه کردم بر من مسکین مگیر[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left] دین پذیرفتـم مـرا بی‌دین مگیر[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

10516417412413771651541556723910310122819481.jpg

خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسائی برداشته و به راه یزدان آمده است، شیخ چون باد با یاران به سویش بازپس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.

 

شیخ او را عرضه ی اسلام داد غلغلی در جمله ی یاران فتاد

چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر می‌روم و از تو عفو می‌طلبم و مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.

 

[TABLE]

[TR]

[TD=align: right]گشت پنهـان آفتابش زیر میـغ[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]جان شیرین زو جدا شد ای دریغ[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: right]قطره‌ای بود در این بحر مجاز [/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=align: left]سوی دریــای حقیـقت رفت بـــاز[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

  • Like 7
لینک به دیدگاه

خیلی داستان جالب و قابل تاملی هست با اینکه آخرش میتونست داستان رو به سمت دیگه ای ببره، حیف استفاده ابزاری از ظواهر داستان راحت تر از درک مطلبش هست:icon_razz:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
خیلی داستان جالب و قابل تاملی هست با اینکه آخرش میتونست داستان رو به سمت دیگه ای ببره، حیف استفاده ابزاری از ظواهر داستان راحت تر از درک مطلبش هست:icon_razz:

 

میشه بیشتر شرح بدی؟ :ws52:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
میشه بیشتر شرح بدی؟ :ws52:

 

اگه دختره ترسا بود و شیخ حق پرست و به وصال هم میرسیدن جالتر بود، یکمی اینجوی احساس خوبی ندارم من :hanghead: تنها دلیل اینکه الان این داستان تو مدارس تدریس میشه همینه که دختره هم مسلمان شده

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خیلی جالب بود...ممنون.:icon_gol:شبیه این داستان رو در کتاب بسیار زیبای آناتول فرانس با نام تائیس خونده ام....داستان عطار با اینکه پر از رمز و راز و حرف بود ،خیلی بیمزه تموم شد....به نظر من این داستان یک قربانی میخواست.اگرچه هردو از نظر روحی و فکری و اعتقادی قربانی شدند اما باز کم بود!!!:ws3:و داستان سرانجام خوبی داشت!!!!:banel_smiley_4:

در داستان تائیس راهب قربانی شد و زن نجات پیدا کرد که به نظرم جالبتر بود:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خب بهتره به این نکته هم توجه داشته باشیم که این داستان زمانی نوشته شده که عرفان دراوج خود بود وهنوز متشرعه نشده بود

عطار کسی است که درمقامات عارفان به فنا میرسه وداستان او سرباز مغول تمثیلیست دراین باب

به هرحال اون چیزی که ما امروزه از عرفان درک میکنیم با اون چیزی که دراون زمان بوده زمین تا اسمان فرق داره

  • Like 4
لینک به دیدگاه

متشکرم.

همیشه ی سوال داشتم، چرا قصه ؟ چرا زبان رمز ؟

چرا نویسنده، خودش پام داستان رو برامون نمی نویسه ؟

 

راستش، استفاده ابزاری از هر چیزی (تفسیر ب رای) همه جا هست.

 

ایا شیخ صنعان هر کدوم از ما ها نیستیم؟

این ی سوال بود ک ی جا خوندمش.

 

هر داستان لایه های متفاوت داره .

 

از اول تا اخر داستان، فقط ی روز زندگی ماست .

ابتدا کار از معروفیت و محبوبیت شروع می شه ک کم کم ادم رو مغرور می کنه !

نتیجه ادای منیت هست.

 

داستان ب طور کامل بدون هیچ توضیح

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

در انتها عملا دختر دین خاصی نداره !

ب مقام فنا می رسه !

 

 

قطره‌ای بود او درین بحر مجاز

سوی دریای حقیقت رفت باز

 

عجب مثالی !

 

چند روز پیش این مثال و برا ستاره خانم گفتم.

 

دیروز ی جا نشسته بودم. زیر پام اب بود.

اب می یومد. می خورد ب سنگ . قطره های اب مث کف می شدن ی مدت. روی اب.(ب خاطر برخورد شدید ) ولی یکم ک می گذشت. دوباره یکی می شدن.

 

دین ی بحث جداست، حق و حقیقت هم ی بحثه .

 

 

چون دیدم کمی داره ب عطار ظلم می شه.

اینا رو میگم. هر چند من کسی نیستم ک بخوام از عطار دفاع کنم. اما احترام خاصی براش قائل هستم.

 

پیرخرابات مولانا و دانای بزرگ شیخ محمود، نسبت ب عطار ارادت داشتند .

 

 

:icon_gol:

 

گفتگوی شیرینی شده. امیدوارم ادامه پیدا کنه.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

سجاد جان من چیکاره هستم که به عطار ظلم کنم؟ :دی

اینم یه داستانه دیگه، هرکسی یه نظری داره به نظر من پایانش خوب نبود، نه معلوم شد دختره چرا مرد و نه چرا مسلمان شد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

به عقیده ی من انتهای این داستان بهتر از این نمیتوانست تمام شود

نه بخاطر وجه دینی دختر ترسا

زیرا به عینه از عشق زمینی به عشق حقیقی رسیدند و آنگاه به جاودانگی

اینکه حضرت عطار این دو را به هم برساند ، پس تعالی کجا می رفت؟

حضرت عطار دریایی از معرفت بودند که قرن ها طول می کشد ، شخصی بیاید و سخن او را فقط درک کند

با سپاس

  • Like 4
لینک به دیدگاه
خب بهتره به این نکته هم توجه داشته باشیم که این داستان زمانی نوشته شده که عرفان دراوج خود بود وهنوز متشرعه نشده بود

عطار کسی است که درمقامات عارفان به فنا میرسه وداستان او سرباز مغول تمثیلیست دراین باب

به هرحال اون چیزی که ما امروزه از عرفان درک میکنیم با اون چیزی که دراون زمان بوده زمین تا اسمان فرق داره

 

سجاد عزیز ، یه عقیده من عرفان امروزی که البته نمیتوان شان کلمه عرفان را با این جمله پایین آورد ، اما عرفان امروزی شده است ، یک سری اندیشه های حسی ، با تخریب و ضربه زدن به دین و مسلک و ساخت عرفان های کاذبی همچون اشو و امثالهم ، تنبلی و کاهلی که در انسان ها ذاتا وجود دارد ، به آنها دستور میدهد بجای آنکه به عرفان حقیقی بروند که صد در صد از دریای دینی است به سمت ناکجا آبادی بروند که تنها بخاطر بهجتی دو سه روزه از آن استفاده کنند و مانند دستمال کاغذی استفاده شده آن را دور بیاندازند

مولانا زمانی که اذان به نام پیامبر می رسید میگفت:

نامت بماند جاودان ، ای عشق ما ایمان تو

اما امروز در این عرفان های کاذب دستور دارد که مذهب و فرستگان خدا کاملا تخریب شوند و بعد از آن روی اشخاصی سرمایه گذاری کنند ، که چهره ای ژنده اما با ثروتی هنگفت بیایند و مقداری اراجیف به نام عرفان و اخلاق به انسان هایی که از دین گریزان شده اند بیاموزند

با سپاس

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سپاس از همه بزرگواران

حامد عزیز مطمئنا داستانی بیش نیست ولی ایا هرچیزی ریشه درباورها وافکار ما ندارد؟

چه شدنی چه نشدنی(فعلا) انسان همواره به دنبال امال وارزوهایش بوده

داستانی که عطار نقل میکند داستان ظهور ابرمردیست که نیچه قرنها بعد میشناسدش

نمیخوام این دوتارو دریک بعد قرار بدم که هرکدام خدای نوعی از فکرند ولی تمثیل عطار اشاره به توانستن دراوج عجزهست وافریدن از خاکستر

این لهیبی که درون سخن عطار موج میزند فقط ظاهر داستان است واتش واقعی ان زندگیست که هرکدام از ما میتوانیم شیخ صنعان باشیم یا منصور حلاج یا شبلی یا ترسا!

باشد که حقیقت را دریابیم وبه نکوداشت انچه داوود درمزامیر فریاد میزند "انچه دربالاست درپایین هم هست" گام نهیم

:icon_gol:

اما این دگر حامد عزیز

مطمئنا با تک تک گفته های شما شدیدا موافقم ومطالعه درتاریخ این بحث بخوبی نشان میدهد که چگونه لباس دیگری بر عرفان پوشاندند وچگونه ان را بدنام ودگرباش کردند

امید که حق را از نا حق بازشناسیم:icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

سخن از عطار وشیخ صنعان گفتیم چه نیکوست به فصل اصلی تذکرة الاولیا هم نگاهی بیندازیم وبا منصور حلاج که ذکرش رفت همراه شویم

 

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند... درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند، یعنی عشق این است. پس در راه که می‌رفت می‌خرامید، دست اندازان و عیار وار می‌رفت با سیزده بند گران. گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا به قربانگاه می‌روم.

چون به زیر دارش بردند بوسه‌ای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مَردان سرِ دار است. پس جماعت مریدان گفتند: چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟ گفت: ایشان را دو ثواب است و شما را یکی؛ از آن که شما را به من حُسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید، به صلابت شریعت می‌جنبند و توحید در شرع اصل بُود و حُسن ظن فرع. هر کس سنگی می‌انداخت؛ شبلی را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آنها نمی‌دانند، معذورند؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت. پس دستش را جدا کردند خنده‌ای بزد، گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد، قطع کند. پس پایش ببریدند تبسمی کرد، گفت: بدین پای سفر خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید. پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد، گفتند: چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زرید من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه (سرخاب) مردان، خون ایشان است. گفتند: اگر روی به خون سرخ کرد، ساعد چرا آلودی؟ گفت: وضو سازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوءِ آن درست نیابد الا به خون. پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند، پس گوش و بینی بریدند و... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد :::تذکره الاولیاء عطار::: بایزید گفت: چون او را دار زدند. دنیا بر من تنگ آمد. برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه‌ی بر دار آویخته‌اش نماز کردم. چون سحر شد و هنگام نماز صبح، هاتفی از آسمان ندا داد. که ای بایزید از خود چه می‌پرسی؟ پاسخ دادم: چرا با او چنین کردی؟ باز ندا آمد: او را سِرّی از اسرار خود بازگو کردیم. تاب نیاورد و فاش ساخت. پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

عطار نیشابوری و حلاج

 

شيخ محمد فريدالدين عطار نيشابوري در کتاب تذکرةالاولياء خود درباره حسين منصور حلاج چنين نوشته است: « آن قتيل الله في سبيل الله، آن شير بيشه تحقيق، آن شجاع صفدر صديق، آن غرقه درياي مواج، حسين منصور حلاج رحمةالله عليه، کار او کاري عجب بود، واقعاً غرايب که خاص او را بود که هم در غايت سوز و اشتياق بود و در شدت لهب و فراق مست و بي قرار. شوريده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدي عظيم داشت، و رياضتي و کرامتي عجب. علي همت و رفيع و رفيع قدر بود و او را تصانيف بسيار است به الفاظي مشکل در حقايق و اسرار و معاني محبت کامل. فصاحت و بلاغتي داشت که کس نداشت. و دقت نظري و فراستي داشت که کس را نبود. و اغلب مشايخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمي نيست، مگر عبدالله خفيف و شبلي و ابوالقاسم قشيري و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند. و ابو سعيد بن ابواخير قدس الله روحه العزيز و شيخ ابوالقاسم گرگاني و شيخ ابوعلي فارمدي و امام يوسف همداني رحمةالله عليهم اجمعين در کار او سيري داشته اند و بعضي در کار او متوقف اند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشيري گفت در حق او که: اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود. و باز بعضي او را به سحر نسبت کردند و بعضي اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانيدند. و بعضي گويند از اصحاب حلول بود. و بعضي گويند تولي به اتحاد داشت. اما هر که بوي توحيد به وي رسيده باشد هرگز او را خيال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که اين سخن گويد سرش از توحيد خبر ندارد... اما جماعتي بوده اند از زنادقه در بغداد چه در خيال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را "حلاجي" گفته اند و نسبت بدو کرده اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقليد محض فخر کرده اند. چنانکه دو تن را در بلخ همين واقعه افتاد که حسين را. اما تقليد در اين واقعه شرط نيست، مرا عجب آمد از کسي که روا دارد که از درختي اناالله برآيد و درخت در ميان نه، چرا روا نباشد که از حسين اناالحق برآيد و حسين در ميان نه.... بعضي گويند حسين منصور حلاج ديگرست و حسين منصور ملحدي ديگرست و استاد محمد زکريا و رفيق ابو سعيد قرمطي بود و آن حسين ساحر بوده است. اما حسين منصور از بيضاء فارس بود و در واسط پرورده شد. و ابو عبدالله خفيف گفته است که حسين منصور عالمي رباني است. و شبلي گفته است که من و حلاج يک چيزيم، اما مرا به ديوانگي نسبت کردند خلاص يافتم، و حسين را عقل او هلاک کرد. اگر او مطعون بودي اين دو بزرگ در حق او اين نگفتندي. اما ما را دو گواه تمام است و پيوسته در رياضت و عبادت بود و در بيان معرفت و توحيد و درزي اهل صلاح و در شرع و سنت بود که اين سخن ازو پيدا شد. اما بعضي مشايخ او را مهجور کردند، نه از جهت مذهب و دين بود، بلکه از آن بود که ناخشنودي مشايخ از سرمستي او اين بار آورد. » سپس داستان بر دار شدن او را چنين بيان داشته است:

 

نقلست که در زندان سيصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: اي زندانيان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمي دهي؟! گفت: ما در بند خداونديم و پاس سلامت مي داريم. اگر خواهيم بيک اشارت همه بندها بگشائيم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ريخت ايشان گفتند اکنون کجا رويم که در زندان بسته است. اشارتي کرد رخنها پديد آمد. گفت: اکنون سر خويش گيريد. گفتند تو نمي آئي؟ گفت: ما را با او سري است که جز بر سر دار نمي توان گفت. ديگر روز گفتند زندانيان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کرديم. گفتند تو چرا نرفتي؟! گفت: حق را با من عتابي است نرفتم. اين خبر به خليفه رسيد؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشيد.

 

پس حسين را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمي گرد آمدند. او چشم گرد مي آورد و ميگفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درويشي در آن ميان از او پرسيد که عشق چيست؟ گفت: امروز بيني و فردا بيني و پس فردا بيني. آن روزش بکشتند و ديگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، يعني عشق اينست. خادم او در آن حال وصيتي خواست. گفت: نفس را بچيزي مشغول دار که کردني بود و اگر نه او ترا بچيزي مشغول دارد که ناکردني بود که در اين حال با خود بودن کار اولياست. پس در راه که مي رفت مي خراميد. دست اندازان و عياروار ميرفت با سيزده بندگران، گفتند: اين خراميدن چيست؟ گفت: زيرا که بنحرگاه (محل کشتار) ميروم. چون به زير دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پاي بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چيست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس ميزري در ميان داشت و طيلساني بر دوش، دست برآورد و روي به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.

 

پس هر کسي سنگي مي انداخت، شبلي موافقت را گلي انداخت، حسين منصور آهي کرد، گفتند: از اين همه سنگ هيچ آه نکردي از گلي آه کردن چه معني است؟ گفت: از آنکه آنها نمي دانند، معذوراند ازو سختم مي آيد که او مي داند که نمي بايد انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چيست؟ گفت: دست از آدمي بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در ميکشد قطع کند. پس پاهايش ببريدند، تبسمي کرد، گفت: بدين پاي خاکي ميکردم قدمي ديگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانيد آن قدم را ببريد! پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد تا هر دو ساعد و روي خون آلود کرد؛ گفتند: اين چرا کردي؟ گفت: خون بسيار از من برفت و دانم که رويم زرد شده باشد، شما پنداريد که زردي من از ترس است، خون در روي در ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم که گلگونه مردان خون ايشان است. گفتند: اگر روي را بخون سرخ کردي ساعد باري چرا آلودي؟ گفت: وضو ميسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نيايد الا بخون. پس چشمهايش را برکندند قيامتي از خلق برآمد. بعضي ميگريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنيد که سخني بگويم. روي سوي آسمان کرد و گفت: الهي بدين رنج که براي تو بر من مي برند محرومشان مگردان و از اين دولتشان بي نصيب مکن. الحمد الله که دست و پاي من بريدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار مي کنند. پس گوش و بيني ببريدند و سنگ و روان کردند. عجوزه اي با کوزه در دست مي آمد. چون حسين را ديد گفت: زنيد، و محکم زنيد تا اين حلاجک رعنا را با سخن خداي چکار. آخر سخن حسين اين بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببريدند و نماز شام بود که سرش ببريدند و در ميان سربريدن تبسمي کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسين گوي قضا به پايان ميدان رضا بردند.

  • Like 3
لینک به دیدگاه
سپاس از همه بزرگواران

حامد عزیز مطمئنا داستانی بیش نیست ولی ایا هرچیزی ریشه درباورها وافکار ما ندارد؟

چه شدنی چه نشدنی(فعلا) انسان همواره به دنبال امال وارزوهایش بوده

داستانی که عطار نقل میکند داستان ظهور ابرمردیست که نیچه قرنها بعد میشناسدش

نمیخوام این دوتارو دریک بعد قرار بدم که هرکدام خدای نوعی از فکرند ولی تمثیل عطار اشاره به توانستن دراوج عجزهست وافریدن از خاکستر

این لهیبی که درون سخن عطار موج میزند فقط ظاهر داستان است واتش واقعی ان زندگیست که هرکدام از ما میتوانیم شیخ صنعان باشیم یا منصور حلاج یا شبلی یا ترسا!

باشد که حقیقت را دریابیم وبه نکوداشت انچه داوود درمزامیر فریاد میزند "انچه دربالاست درپایین هم هست" گام نهیم

:icon_gol:

اما این دگر حامد عزیز

مطمئنا با تک تک گفته های شما شدیدا موافقم ومطالعه درتاریخ این بحث بخوبی نشان میدهد که چگونه لباس دیگری بر عرفان پوشاندند وچگونه ان را بدنام ودگرباش کردند

امید که حق را از نا حق بازشناسیم:icon_gol:

 

درسته، در این که این اثر یکی از تاثیرگذارترین قطعه های ادبی زبان فارسی هست من شکی ندارم چون جزو معدود نوشته ای از بین معدود نوشته هایی که من خوندم هست که هیچوقت از یادم نمیره، و در این هم که عشق (اگه نگیم هوس) چه بر سر بشریت آورده هم تردیدی نیست این که چیزی نیست تازه به خال هندویش بخشند سمرقند و بخارا را، یا عشق های ماورایی و ...

من فقط اگر میخواستم این داستان رو به شکل ساده ای که میتونم بنویسم شاید یه جور دیگه تمومش میکردم

وگرنه ما مخلص عطار و دار و دستش هم هستیم :ws3::icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...