mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ اهواز، حوالیِ جُندیشاپور نعلِ باژگون در آتش، اسبِ مُرده بر آخور. پيرمردِ درشکهچی در بازارِ مسگران پی کسی به اسم يعقوب میگشت. میگفت از راهِ دوری آمدهام میگفت اهلِ زَرَنجِ سيستانم. بازار بسته شد مردم رفتند شب بود ديگر. پيرمرد گفت: توفانِ بزرگ آغاز خواهد شد نی بزن پسرم! بگذار آتشِ اين اجاق خاکستر خود را فراموش کند. اسب، مُرده نعل، باژگون توفان، در راه ...! 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ عضوِ کوچکِ گروهِ سيب هفت جوجه در يکی آشيانهی مشترک، چهارتاشان چلچله دوتاشان بلبل يکيشان کلاغ. بَم، باران، ستاره، هفتمِ دی ماهِ يکی از همين سالهای زلزله. من و فريبرز و سه دوستِ ديگر زير چادر نشستهايم. نگاه میکنم چيزی گوشهی گليمِ کهنه میدرخشد. جامهها، پردهها و پيراهنهای بسيار دوخته است، اما خود هنوز برهنه، برهنهی کامل است: سوزنِ بازمانده از کارِ شبانهی زن. میروم ببينم جوجهها خوابيدهاند يا نه؟ 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۱ رفتن هم حرف عجیبی است شبیه اشتباه آمدن! گفت بر مي گردم، و رفت، و همه ی پل های پشت سرش را ويران کرد. همه می دانستند ديگر باز نمی گردد، اما بازگشت بی هيچ پلی در راه، او مسير مخفی یادها را می دانست.... 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۲ همینجا خوب است همین کنج بیپیدایی سیدعلی صالحی 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد، ۱۳۹۲ آیا باز هم به میهمانیِ گرگ خواهد رفت؟ دو ... شاخه از یکی درخت: یکی تیرِ تابوت وُ یکی تختِ گهواره؟ نگران نباش گردوی پیر! حالا هزار پاییز است که گاه میآیند وُ هزار بهار است که گاه میروند، هیچ پرندهای آشیانِ پرندهی دیگری را تصرف نخواهد کرد. 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 خرداد، ۱۳۹۲ از سوی صالحی خطاب به نرودا "روزی، جایی، سرانجام به هم خواهیم رسید." سلسله جبالِ ماچوپیچو به بلندیهای دماوند چنین نوشته بود. دماوند غمگین بود دماوند به ماچوپیچو نوشت: "دیر است دیگر، دوستِ من!" و دماوند رو به روستایِ پایینِ دره راه افتاد، هقهقِ یتیمِ کتکخوردهای شنیده بود. 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۲ [h=1]بابِ هفتم، شب سیودوم، داستانِ گندمِ زن[/h] گُلِ کوکب با دو گلبرگِ آخرش در باد دلش میخواست پروانه به دنیا میآمد. گُلِ کوکب نمیدانست زمین برای بازگشتِ روشنایی چند هزار ستاره در ظلمات گروگان گرفته است. گُلِ کوکب نمیدانست باد پاییزی به دلیلِ علاقه به عنکبوت است که میوزد، نه خوابِ پروانه. بیداری ...!؟ سنبلهی گندم به عمد پایانِ قصه را نگفت، ملخِ گرسنه به خواب رفته بود. 2 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۲ خدایا چه قدر مهربانی کنار دستمان پرپر میزد و اینه نبود تا تبسم خویش را تماشا کنیم. 3 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 تیر، ۱۳۹۲ همگان به جست و جوی خانه می گردند، من کوچه خلوتی می خواهم بی انتها برای رفتن بی واژه برای سرودن 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۲ برای من دوست داشتن آخرین دلیل دانایی است اما هوا همیشه آفتابی نیست عشق همیشه علامت رستگاری نیست و من گاهی اوقات مجبورم به آرامش عمیق سنگ حسادت کنم چقدر خیالش آسوده است چقدر تحمل سکوتش طولانی ست چقدر ... 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۲ [h=1]باورهای هزاره ی لبنان[/h] حالا هزاره هاست که هنوز کبوترِ نومیدِ نوحِ نبی از کشفِ کرانه ی زیتون بازنیامده. نه ظلمتِ اورشلیم را خورشیدی به خواب وُ نه بیروتِ بیگذرگاه را گهواره بانی به راه. و شما پسرانِ قلعه ی بیت الئیل! اگرچه دیریست که از نماز شکسته ی نیل برگذشته اید، اما با به چاه کُشتنِ یوسف هرگز به خوابِ گندم وُ ترانه ی زیتون نخواهید رسید. اینجا گرگ هم میداند که این پیراهنِ به دندان دریده رازِ کدام ناروایِ روزگارِ ماست. پس دروغ نگویید! یعقوبِ خسته خواب دیده است: باروهای فروریخته ی لبنان دوباره در اندوهِ انار وُ جراحتِ انجیر خواهند رویید. شما شما پسرانِ قلعه ی بیت الئیل! به خانه ی خود برگردید. ما هرگز نخواسته، نمی خواهیم، نه کودکانِ کنعان کُشته شوند، نه یاسر، نه خلیل، نه فاطمه ...! 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین، ۱۳۹۳ چهار شنبه سوری دستت را به من بده نترس ! با هم خواهیم پَرید . من از روی رویاهایی که رو به باد وُ تو از روی بوته هایی که باران پَرَست . امید و علاقه ی من از تو ، اندوه و اضطرابِ تو از من . واژه ها ، کتاب ها و ترانه های من از تو ، سکوت ، هراس و تنهایی تو از من . حضور ، حیات و حوصله ی من از تو ، تَراخُم ، تشنگی و کسالتِ تو از من . هلهله ، حروف ، هر چه هستِ من از تو ، درد ، بلا و بی کسی های تو از من . 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۳ میدانم حالا سالهاست که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری آن همه صبوری من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم! دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ حالا که آمدی حرفِ ما بسیار، وقتِ ما اندک، آسمان هم که بارانیست ...! به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و دوری از دیدگانِ دریا نیست! سربهسرم میگذاری ... ها؟ میدانم که میمانی پس لااقل باران را بهانه کُن دارد باران میآید. مگر میشود نیامده باز به جانبِ آن همه بینشانیِ دریا برگردی؟ پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟! تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام تمامم نمیکنی، ها!؟ باشد، گریه نمیکنم گاهی اوقات هر کسی حتی از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه میافتد. چه عیبی دارد! اصلا چه فرقی دارد هنوز باد میآید، باران میآید هنوز هم میدانم هیچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه میفهمند فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و آسمان هم که بارانیست ...! آن روز نزدیک به جادهای از اینجا دور دختری کنار نردههای نازک پیچکپوش هی مرا مینگریست جواب سادهاش به دعوت دریاندیدگان اشارهی روشنی شبیه نمیآیم تو بود. مثلِ تو بود و بعد از تو بود که نزدیکتر از یک سلامِ پنهانی مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بیمجال خبر داد و رفت. نه چتری با خود آورده بود نه انگار آشنایی در این حوالیِ ناآشنا ...! رو به شمالِ پیچکپوش پنجرههای کوچکِ پلک بستهای را در باد نشانم داده بود من منظورِ ماه را نفهمیدم فقط ناگهان نردههای چوبیِ نازک پُر از جوانهی بید و چراغ و ستاره شد او نبود، رفته بود او او رفته بود و فقط روسریِ خیس پُر از بوی گریه بر نردهها پیدا بود. آن روز غروب من از نور خالص آسمان بودم هی آوازت داده بودم بیا یک دَم انگار برگشتی، نگاهم کردی حسی غریب در بادِ نابَلَد پَرپَر میزد جز من کسی تُرا ندیده بود تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخرهی خسته میدادی تو در پسِ جامههای عزادارانِ آینه پنهان بودی تو بوی پروانه در سایهسارِ یاس میدادی. یادت هست زیرِ طاقیِ بازار مسگران کبوتر بچهی بینشانی هی پَرپَر میزد ما راهمان را گُم کرده بودیم ریرا! یادت هست من با چشمان تو اندوهِ آزادی هزار پرندهی بیراه را گریسته بودم و تو نمیدانستی! آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شببو بود من خودم دیدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنهی طاقی گذشت چه شوقی شبستانِ رویا را گرفته بود، دعای تو و آن پرندهی بیقرار هر دو پَرپَر زدند، رفتند بر قوسِ کاشی شکسته نشستند. حالا بیا برویم برویم پای هر پنجره روی هر دیوار و بر سنگ هر دامنه خطی از خوابِ دوستتدارمِ تنهایی را برای مردمان ساده بنویسیم مردمان سادهی بینصیبِ من هوای تازه میخواهند! ترانهی روشن، تبسم بیسبب و اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی. یادت هست؟ گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز همین گهوارهی بنفش همین بوسهی مایل به طعمِ ترانه است؟ ها ریرا ...! من به خانه برمیگردم، هنوز هم یک دیدار ساده میتواند سرآغازِ پرسهای غریب در کوچهْباغِ باران باشد. 3 لینک به دیدگاه
mo safer 120 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۳ گاﻫﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﺪﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪﮐﻪ ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﭘُﺮﮔﻮ ﮔﺮﯾﺨﺖ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﻤﻢ، ﺍﺯ ﺍﺷﺎﺭﻩ، ﺍﺯ ﺣﺮﻭﻑ، ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥِ ﺑﯽ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺎ،ﮐﻪ ﻣﮕﻮ،ﮐﻪ ﻣﭙﺮﺱ! ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﺷﻨﺎ، ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﯼ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﯽ ﺍﺳﻢ، ﺑﻌﺪ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻧﯿﺎﺭﻡ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ،ﮐﯿﺴﺘﻢ، ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻧﯿﺎﻭﺭﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻫﺴﺖ،ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﻫﺴﺖ،ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﻫﺴﺖ . ﮔﺎﻫﯽ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ . ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻤﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻔﺘﻢ ...ﺑﺮﻭﻡ . ﻭﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﮐﺠﺎ ... ؟! ﮐﺠﺎ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ٫ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻭم؟ 2 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۳ ترانهی ماه و پلنگ چراغی در فلک، شعله به سوسو پلنگ خسته را بستی به گيسو چرا خوش خواندی از حال پريشون که ماه گُل داده در ابرای پنهون بنال از بخت بد، در فصل تيمار که جای گل نشسته بوتهی خار مگه عشق، غير از اين معنی نداره که دائم آسمون از خون بباره بنال دريا که دلدار مرده در خواب پلنگ آشفته رفت و ماه، بیتاب کجا شد دوره دلهای آرام که اينگونه شکسته طاقِ هر بام خدايا معنی دريا، کويره ... بگو تا فصل ما زمزم نميره ۱۳۵۰ - مسجد سليمان 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۳ کاری به کارِ شما ندارم تکلیف این شبِ اصلا از ستاره خسته که روشن است. من با خودم به همین شکل ساده از چیزی که زندگیست سخن میگویم........................شما هم میشناسیدشان: همین بعضیهایِ بیحوصله بعضیهای نابَلَد ...! بیخود و بیجهت خیال میکنند درگاهِ این خانه تا اَبَد رویِ همین لنگهی در به در میچرخد. آیا خاموشی باد واقعا از ترسِ وزیدن است؟---------دردا ... در این دیار شکایتِ کدام درنده به درندهی دیگری باید؟ 1 لینک به دیدگاه
Eavin 81 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۹۳ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺜﻞ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﯾﮏ ﻭﺯﯾﺪﻥ، ﯾﮏ ﻭﺍﮊﻩ، ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ! ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺩﺭ ﻏﯿﺎﺏ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺧﺎﻟﯿﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯽ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻡ ! ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻢ ﻭ ﮔﻮﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﺎﻧﺐ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده