farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۱ میدانم حالا سالهاست که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری آن همه صبوری من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم! دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ حالا که آمدی حرفِ ما بسیار، وقتِ ما اندک، آسمان هم که بارانیست ...! به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و دوری از دیدگانِ دریا نیست! سربهسرم میگذاری ... ها؟ میدانم که میمانی پس لااقل باران را بهانه کُن دارد باران میآید. مگر میشود نیامده باز به جانبِ آن همه بینشانیِ دریا برگردی؟ پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟! تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام تمامم نمیکنی، ها!؟ باشد، گریه نمیکنم گاهی اوقات هر کسی حتی از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه میافتد. چه عیبی دارد! اصلا چه فرقی دارد هنوز باد میآید، باران میآید هنوز هم میدانم هیچ نامهای به مقصد نمیرسد حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه میفهمند فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و آسمان هم که بارانیست ...! 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ ما اشتباه میکنیم که گاه به خاطر زندگی حرفهای ابرآلودِ بیهوده میزنیم. شما ... نه، اما من حاضرم تمام آسمان خستهی امروز را بر شانه تا منزلِ آن صبحِ نیامده بیاورم، اما نگویم ستاره چرا صبور وُ ماه از چه پنهان است! قرارِ شکستن سرشاخههای بید با بادِ نابَلَد است، چه کار به کارِ ما که از خوابِ نور حتی، در پیالهی آب آشفته میشویم... ______________ سیدعلی صالحی 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ وقتی یک جوری یک جورِ خیلی سخت، خیلی ساده میفهمی حالا آن سوی این دیوارهای بلند یک جایی هست که حال و احوالِ آسانِ مردم را میشود شنید، یا میشود یک طوری از همین بادِ بیخبر حتی عطرِ چای تازه و بوی روشنِ چراغ را فهمید، تو دلت میخواهد یک نخِ سیگار کمی حوصله، یا کتابی ... لااقل نوکِ مدادی شکسته بود تا کاری، کلمهای، مرورِ خاطرهای شاید _____________ سیدعلی صالحی 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ سلام مرگ عزیزم، دورتر، از همانجا حرفت را بزن، من هرگز با تو شوخی نداشته ام! سیدعلی صالحی 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ رسالهی عشق لابهلای هزار جفت کفشِ ميهمان يک جفت دمپايیِ پُرگو داشتند از بازگشتِ سندباد بحری قصه میگفتند. خانه پُر از همهمه بود: حرف، حرف، حرف ...! آن شب آخرين کشتی قاهره برای بُردنِ سقراط آمده بود. کرايتون گفت ممکن است بين راه باران بيايد. روزنامهها نوشته بودند عدهای در بندرِ بنارس هنوز هم شربتِ شوکران میفروشند. سقراط گفت: حيرتا ... مردمانی که من ديدهام، ديروز با گرگ گفتوگو میکردند، امروز با چوپان! پس چراگاهِ بزرگِ پَرديسان کجاست؟ دمپايیها داشتند برای خودشان قصه میگفتند. دمپايی پای راست گفت: امشب ماه خيلی غمگين است، به همين دليل آب از آب تکان نخواهد خورد. دمپايی پای چپ گفت: آرامتر حرف بزن دوستِ من من به اين کفشهای واکسزده مشکوکم! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ راهی نيست، بايد برويم به چه میخندی پستهی پاييزی؟ به زودی آن خبر سهمگين به باغ بیآفتاب اين ناحيه خواهد رسيد. خيلی وقت است که نطفهی نی را به زهدانِ بيشه کُشتهاند. باورت اگر نمیشود نگاه کن دُرناها دارند بیخواب و بیدرخت رو به مزارِ ماه میگريزند. اينجا ماندنِ ما بیفايده است، من فانوس را برمیدارم تو هم کبريت را فراموش نکن! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ عضی چيزهای قابلِ ملاحظه دشنام میشنود چنارِ پير، باد، بادِ بازيگوش میآيد و میگذرد. چرا چنار پير دشنام شنيده است؟ چنار پير از چه کسی دشنام شنيده است؟ خارپشتِ خسته میگويد: من میدانم اما به کسی نخواهم گفت. آيا چلچلهی کور میداند که فقط سپيدهدم وقتِ خواندن است؟ پارههيزمِ پير کنارِ شومينه از کبريتِ سوخته میپرسد: پس کی بهار خواهد شد؟ خارپُشتِ خسته ... خَم شد رخسار خود را در آب ديد، و به ياد آورد که نام کوچکش هرگز گُلِ نرگس نبوده است. 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۱ جملهی لای پرانتز، معترضه است. بیوقت میخوانی خروسِ سَحَری چاقوی کهنه بيدار است هنوز. (از آشپزخانه همهمهی عجيبی میآمد. قابلمه، کِتری، قندان و مَلاقه برای چاقو نقشه کشيده بودند.) عجب ...! (دست بردار ... برادر! رَدِ پايت را پاک نکن، تا آخرِ دنيا برف است.) خروس آرام گرفته بود اشياءِ خانه از تاريکی میترسيدند، پسين بود نه سپيدهدم، نه صبح، نه سحرگاه. باورش دشوار است، چاقو داشت دستهی خودش را میبريد. 4 لینک به دیدگاه
adamak-h 733 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ وای بر ما اگر خواهر خزر بمیرد خلیج فارس آنقدر خواهد گریست که همه دریاهای دنیا بالا بیایند و بالا میآیند تا همراه رودها، چشمهها و دو دیدهی من از میان ِ مکافاتِ زخم و نمک بگذرند و میگذرند تا آسمانِ سراسرِ این سرزمین -با هزاران امیدِ بارآور از باران به جانب ارومیه راه بیفتد و راه میافتد تا دیگر نه هیچ تَنِ تشنهای از تاریکی بترسد و نه زخمهای بیشمار ما از نمک 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ از کتاب سمفونی سپيدهدم بيد، هلو، پروانه بيدِ بالایِ پونهزار پُر از شکوفهی هلو شده بود، چشمه بوی مادهگرگِ درهی ماه میداد، بوی کُندُر سوخته میآمد. نگاه کردم، از قوسِ طاقیِ آبنوس بارش بیپايانِ پروانه پيدا بود، عبداله بالای رنگينکمانِ بزرگ پیِ پستانِ باران میدويد، هوا جورِ عجيبی خوش بود، و چيزهای ديگری حتی ...! يادم نمانده است. مادرم داشت بر درگاهِ گريه دعا میکرد، برای شفایِ کاملِ من و خواهر کوچکترم دعا میکرد. تب، تب حصبه برادرم عبداله را کشته بود. لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ طُرفهی سهگانهی ماهور شبِ اول: عروسکش را هم با خودش بُرده بود، دخترِ کمسن و سالِ حجلهی مجبور. شب دوم: بيوهی بازمانده از هجرتِ هفتم درگاهِ خانه را محکم کلون میکند، وقتِ غروب رَدِ پایِ مردی بر برف ديده بود. شب سوم: سه ماه و دو روز است نوهی کوچکش را نديده است مادربزرگ، دوباره به حضرتِ حافظ نگاه میکند، راهِ خراسان خيلی دور است. 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ ليلاج گفت برمیگردم، و رفت، و همهی پُلهای پشتِسرش را ويران کرد. همه میدانستند ديگر باز نمیگردد، اما بازگشت بیهيچ پُلی در راه، او مسيرِ مخفیِ بادها را میدانست. قصهگوی پروانهها برای ما از فهمِ فيل وُ صبوریِ شتر سخن میگفت. چيزها ديده بود به راه وُ چيزها شنيده بود به خواب. او گفت: اشتباه میکنند بعضیها که اشتباه نمیکنند! بايد راه افتاد، مثل رودها که بعضی به دريا میرسند بعضی هم به دريا نمیرسند. رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد! او گفت: تنها شغال میداند شهريور فصلِ رسيدنِ انگور است. ما با هم بوديم تا ساعتِ يک و سی و دو دقيقهی بامداد با هم بوديم، بلند شد، دست آورد، شنلِ مرا گرفت و گفت: کوروش پسرِ ماندانا و کمبوجيه پيشاپيشِ چهارصدهزار سربازِ پارسی به سوی سَدِ سيوَند راه افتاده است. بايد بروم فقط من مسيرِ مخفیِ بادها را بَلَدم. 3 لینک به دیدگاه
farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۹۱ و تو هر جا و هر کجای جهان که باشی باز به رویاهای من بازخواهی گشت تو مرا ربوده ٬ مرا کشته مرا به خاکستر خواب ها نشانده ای ٬ هم از این روست که هر شب تا سپیده دم بیدارم عشق همین است در سرزمین من من کشنده ی خواب های خویش را دوست می دارم 1 لینک به دیدگاه
farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 دی، ۱۳۹۱ وقتی که تو نیستی دنیا چیزی کم دارد مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک واژه ، یک ماه !! ... من فکر می کنم در غیاب ِ تو ...همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست ! همه ی ِ پنجره ها بسته است ! وقتی که تو نیستی من هم تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام ! واقعا ... وقتی که تو نیستی من نمی دانم برای گم و گور شدن به کدام جانب ِ جهان بگریزم لینک به دیدگاه
farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۱ من از ميان همهی شما، منتظر کسی بودم، که نيامد! به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت، ورنه آن پرندهی بیجفت به جای نَمِ يکی قطرهی باران چشم به راه دو ديدهی من از دريا نمیگريخت (سید علی صا لحی ) !!! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ اگر عشق آخرین عبادت ما نیست پس آمدهایم اینجا برای کدام درد بیشفا شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم ؟! سید علی صالحی لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ اگر مُردهای، بیا و مرا ببر ، و اگر زندهای هنوز، لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بیانصاف ! سیدعلی صالحی لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ [h=2][/h] اشتباه میکنند بعضیها که اشتباه نمیکنند ! بايد راه افتاد ؛ مثل رودها که بعضی به دريا میرسند بعضی هم به دريا نمیرسند . رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد ! ------------------- سید علی صالحی لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ تو را به خدا بگذاريد هر كسي هر چه دلش خواست لااقل به خواب ببيند! سيد علي صالحي لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ طوری بيا که گونههام از پس پای گريه نلرزند سر به راهِ عطر انار و باغ بابونه باش به بازخوانی همان خاطره بر خشت و بوريا قناعت کن شنيدهام تمام پلهای پشتِ سر ستاره را در خواب خستهترين مسافران ... خراب کردهاند يعنی که هيچ نرگسی در اين برکهی تاريک نمیرويد يعنی که هيچ پرستويی به سايهسارِ صنوبر باز نمیآيد يعنی که ما تنها میمانيم تا تشنه در اوقاتِ آواز و اشتياق بميريم يعنی که ما تنها میمانيم تا به ياد آوريم که از توجيه تبسم خويش ترسيدهايم. شما شاهد من باشيد تمام تقصير ما عبور از پشتهی پلی بود که نمیدانستيم آن سوی ساحلش دريا نيست آن سوی ساحلش باد میآيد و آدمی از آواز آدمی خبر به حيرت رويا نمیبَرَد! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده