mahboobeyeshab 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ اقا اژازه من یکی دیگه موخام بگم...:mrsbeasley: من همیشه دلم میخواست داداشم سوار دوچرخه قرمزش کنه و تو کوچه بچرخوندم ولی گوش نمیداد...مدام میگفت دختر رو چه به چرخ سواری! یه همسایه داشتیم اونا هم با داداشش سوار دچرخه میشد اسمش شهین بود....ولی درسش خیلی بد بود بعد معلممون هی میفرستادش دفتر! یه روز معلم گفت چرا درس نمیخونی چکار میکنی پس!؟ منم بلند شدم گفتم خانم همیشه با داداشش تو کوچه چرخ سواری میکنن! یه هفته بعدش ابجیش تو کوچه چنان چکم زددددددددد که نگو! 18 لینک به دیدگاه
mahboobeyeshab 1399 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ هنوز موخام بگم....تمومی ندارن لامصبا زمانی که مدرسه میرفتیم خیلی برف میومد مثل الان نبود تازه نیم متر هم که میومد مدرسه تعطیل نمیشد! دختر همسایه ما کلاس پنجم بود من اول دبستان همیشه منو تو برفا کول میکردن اون یکی دختر همسایمونم کلاس سوم بود کیفمو می آوردبعدا این کلاس سومی هی مردود شد من رسیدم بهش بعد ایقدر خوراکیا منو میخورد 17 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ خواهرم تو بچگی خیلی استثمارگر بود. دوتا عروسک داشتیم، از اینا که بدنشو یه جنسی مث کاموا بود و صورتشون پلاستیکی...اونی که یه دختر خوشگل بود با لباس و کلاه قرمز مال ابجیم بود. اون یکی که شبیه دون دون بود و ترسناک مال من چقد دلم میخاست اون عروسک خوشگله رو بده به من..اما نامرد نمیدادش. منم با اون عروسکم دنبال بچه کوچیکایی که میومدن خونم میکردم..میترسیدن...در میرفتن..یادش بخیر ...الان که فکرشو میکنم اون عروسک خودم باحال تر بود 19 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ اینم ازون گوی هایی که بچه ها دوست دارن.... یکی از دوستای برادرم رفته بود مسافرت به اروپا(فرانسه و ایتالیا) سوغاتی آورده.....برادرم هم داد به من بذارم تو اتاقم.... 17 لینک به دیدگاه
alimec 23102 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۱ حدودا 14 ساله بودم که کتاب "راه درمان نگرانی های فکری "اثر دکتر ماکسول رو می خوندم از اون کتاب های روانشناسی سنتی. بسیار غنی و کاربردی. با 20 تا از این کتاب های روانشناسی نوین عوضش نمیکنم. البته الان ندارمش خانواده نذاشتن تمومش کنم یادمه تو اون کتاب نوشته بود یکی از راه های ترشح هورمون شادی و هیجان و رهایی از نگرانی فکری، یادآوری خاطرات شیرین گذشته هست. جالبه الان که چند تا از خاطرات شما رو خوندم و خودم هم چند خاطره کودکی رو مرور کردم، احساس خوبی بهم دست داد. کارتون مورد علاقه ام چوبین بود. یه هفته در میون شیفت کلاس های مدرسه مون بعداظهری میشد. فک کنم چوبین دوشنبه ها یا سه سه شنبه ها بعداظهر پخش میشد. تعطیل که میشدم، از مدرسه تا خونه یکنفس میدوییدم برای چوبین. یادمه آخرین کارتون هایی که دیدم دوقولوها و پسر کوهستان(هر دو اول بار نوروز داد) بود. بعد از اونا فک کنم دیگه کارتون بی کیفیت شدن 16 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ ما رو داستان کردین به قول معروف داش آتروس... ما رو یاد شیفت به شیفت بیدار موندن خودم انداختین برای وَنگ وَنگ این تَه تغاری خونه!... در حالی که طبق گفته های مادر بزرگ و پدر بزرگ ما رو وِِل می کردن اینقد وَنگ بزنیم تا جونمون دَرآد و خسته شیم و خوابمون ببره... هَی بِپوکی دل... بعد می گن چرا بچه اولی ها همیشه چروکیده تر هستند!...بابا چروک می کنن مارو دیگه! اون موقع ما لَه لَه می زدیم یک روز اجازه بدن بریم با همسایه بالایی که یک آتاری داشت که به صورت مشترک سوپر ماریو بازی کنیم (تو بخون اون بازی می کرد ما فقط نگاه می کردیم).... آتاری مزبور می گفتن بشین درس بخون...می گفتیم خوندیم..می گفتن بیشتر بخون...می گفتیم خیلی خوندیم..می گفتیم مالِ پس فردا رو بخون... بعد این ته تَغاری (تو بخون ته تاغاری) هنوز فرق شلنگ و شلوار لی تنش رو نمی دونست پلی استیشن بازی می کرد.... هَی بِپوکی دل...بپوکی.... اگه دوست داشتین بگین بازم بخونم براتون از این آوزهای سوزناک که قصیده قصیده اش تو ذهنم هست... 10 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ بابام میگه زمان جنگ بود پوشک که هیچی شیرخشکم نبود منم حساس به شیر با لاکتوز بالا یعنی سماق میک زدم تا بزرگ شدم بزرگ تر شدم شیر بهم ساخت ولی چه شیری آب خوش مزه تر از اون بود حق داشت اون گوساله ننشو میگفت بستنیش خوشمزه تره ویندزمون 98-95 الانیا اندروید زیر 4 رو قبول ندارن اینم بازی مون بود این یدونه رو ما داششششششششششتیم شما نداشتین بازی محبوب کمبات !البته این کمبات ۲ بودکمبات سه خیلی محبوبتر بودشرمز ۳۰ ضرب بروسلی رو هنوز یادمه :Dxaxbcczczaaxx ! 10 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ اینم ازون گوی هایی که بچه ها دوست دارن.... یکی از دوستای برادرم رفته بود مسافرت به اروپا(فرانسه و ایتالیا) سوغاتی آورده.....برادرم هم داد به من بذارم تو اتاقم.... واااااای خدایا دختر عموم ازینا داشت یعنی ارزوم بود یکی ازینا میداشتم الانم دلم میخواد 2 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ ا. یه دونه شبیه این به من کادو دادن ن ن ن ن اولین کادو من بود:5c6ipag2mnshmsf5ju3 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 بهمن، ۱۳۹۱ خواهرم تو بچگی خیلی استثمارگر بود.دوتا عروسک داشتیم، از اینا که بدنشو یه جنسی مث کاموا بود و صورتشون پلاستیکی...اونی که یه دختر خوشگل بود با لباس و کلاه قرمز مال ابجیم بود. اون یکی که شبیه دون دون بود و ترسناک مال من چقد دلم میخاست اون عروسک خوشگله رو بده به من..اما نامرد نمیدادش. منم با اون عروسکم دنبال بچه کوچیکایی که میومدن خونم میکردم..میترسیدن...در میرفتن..یادش بخیر ...الان که فکرشو میکنم اون عروسک خودم باحال تر بود والا بچگیا 3 تا دختر عمه و یه عمه کوچیکم و دختر عموم همه هم سن بودن من بینشون کوچیکه بودنم همشون میرفتن تو اتاق بازی میکردن یعنی من طفل معصوم خودموپشت در اتاق میکشتممممممممم منو راه نمیدادن،ای خدا یه همسایه هم داریم اسمش مهساس بچه بودیم انقد با هم دعوا میکردیم که نگو کلا کافی بود یه مداد نو بخریم تا اینو بزنیم تو سر هم من دااااارم تو ندااااااری 7 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۹۱ بچه که بودم ارزوی این به دلم موند که 1 روز بشینم تمام کارتونای تلوزیونو بدون اینکه مامانم برام برنامه بریزه ببینم همیشه فقط 1ساعت اجازه داشتم کارتون ببینم و این برام بد مزه بود !! ولی حالا که شبکه های مختلف مخصوص کارتون هست هیچکسی کاری به کار بچه ها نداره.از صبح که بیدار میشن تا اخر شب ریز به ریز تمام برنامه هاشونو میبینن حالا خودمونیم،هرچی باشه اون 1ساعت زنان کوچک و انه شرلی ما کلی می ارزید به برنامه کودکای حالا 11 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۹۱ یه بار مامانم برا دختر داییم یه تیشرت خوشگل کادو گرفته بود...خیلی ناز بود... بعد اینکه هدیه ش دادیم منم خواستم ازون برام بخره....آخه خیلی خوشگل بود....اما همه ش یه دونه ازون تیشرته بود ... یه بار هم یه عروسک سخنگو گرفته بود واسه ش .... اونم یه دونه بود....برای من یه جور دیگه ش رو گرفتن.....مال منم خیلی خوشگل بود (سخنگوی ضبط شده بود) اما مال اونم خیلی دوست داشتم.... امروز داشتم به مامان اینو میگفتم ...گفتن خب تو گوشیت تام کت هست که سخنگو هستش ..گوشیتو بذار تو یکی از عروسکات.... واقعا چقدر با این تام کت و لری گنجشکه سخنگو آدم خنده ش میگیره.... 11 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 بهمن، ۱۳۹۱ اقا من و دختر داییم بچه بودیم زیاد خونوادگی میرفتیم خونه ی خاله های مامانم اونا هم بچه مچه زیاد داشتن از بین اینا دو تا نوه داشتن پسر از ما کوچیکتر بودن اقا من اینا رو میدیدم تب میکردم از ترس از بس مارو میزدن(من و دختر داییم) الانم که میبینمشون یه کینه پنهان در دلم بشون دارم انگار دلم میخواد تلافی کنم 9 لینک به دیدگاه
fateme-bay 1232 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۳۹۱ ای یادش بخیر بچه بودم عاشق جک و جونور بودم..یعنی انواع و اقسام حیوانات اهلی و وحشی رو توی خونه نگهداری میکردم یادمه مرغ داشتیم خروس جوجه دوتا بوقلمون داشتیم...صبح تا شب خونه و حیاط رو میزاشتن روی سرشون اما هیچ کدوم مثل اون سه تا جوجه اردکم برام عزیز نبودن...یعنی صبح ساعت 7 ونگشون زیر زمین رو بر میداشت و خانواده میگفتن فاطمه برو برو که بچه هات صدات میزنن...منم میرفتم...بهشون غذا میدادم میاوردمشون بیرون و بعد قشنگ نیم ساعت ورزش صبحگاهی داشتن...دنبالشون میکردم...بدبختا می دویدن و من فکر میکردم واسشون خوبه بعدم آب رو می بستم به باغچه و... یادش بخیر...روزی نبود که زمین رو بیل نزنیم واسه یافتن کرم... روزی نبود که سوسکهای دستشویی رو نریزم جلوشون...یعنی عاشق سوسک بودن ها حالا این حیوانات خونه بودن...هرازگاهی جوجه گنجشکی چیزی می امد توی حیاطمون...که نمیتونست خوب پرواز کنه...میگرفتمشون و نگهشون میداشتم...بزرگ میشدن تحویل اجتماع میدادم اما بین همه این حیواناتی که داشتم...هیچ کدوم مثل اون جوجه یاکریم نشدن که از کنار دیوار بوم گرفتیمش خیلی باحال بود یعنی...نوکش رو میکرد توی آب قلپ قلپ آب میخورد غذاش گندم بود..میامد توی خونه کنارمون می نشست...ما تلویزیون میدیدیم اونم نگاه میکرد شبا پرواز میکرد میرفت روی درخت میخوابید...روزا میامد کنار ما واسه غذا و آب... .... یادمه بعد از اینکه از اون خونه رفتیم و قرار شده بود خونه رو خراب کنن...یه روز بابام یاکی رو وسط حیاط دیده بوده بابا میگفت رفتم طرفش...اونم یخورده بهم نگاه کرد و بعدش پر زد و رفت...رفت که رفت دیگه هرگز ندیدمش..... ... هنوز هم که هنوزه عاشق حیواناتم... پارسال یه لاک پشت داشتم اسمش جک بود...بردیم ولش کردیم پارک ساعی... خیلی خیلی تنبل بود...منم عاشق غذا خوردنش بودم 7 لینک به دیدگاه
Z@laL 6664 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۲ از تفریحات من تو دوران بچگی این بود که اب بریزم رو بخاری صدای ” تـسس ” بده خرکیف بشم اون موقه آیپد نبود که بازی کنیم ، با این چیزا سرگرم میشدیم ! راستش این جمله ی بالا رو توی یه مجله خوندم و از خودم نیست ولی کاملا حس بچگیمو زنده کرد. یکی از تفریحات سالم توی روزای سرد بچگی بود. یکی دیگه از بازی های من این بود که گوگردای چوب کبریتو جدا میکردم میریختم توی بخاری.از جرقه ای که میزد روحم شاد میشد! 4 لینک به دیدگاه
alborzz 257 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۲ از تفریحات من تو دوران بچگی این بود که اب بریزم رو بخاری صدای ” تـسس ” بده خرکیف بشماون موقه آیپد نبود که بازی کنیم ، با این چیزا سرگرم میشدیم ! راستش این جمله ی بالا رو توی یه مجله خوندم و از خودم نیست ولی کاملا حس بچگیمو زنده کرد. یکی از تفریحات سالم توی روزای سرد بچگی بود. یکی دیگه از بازی های من این بود که گوگردای چوب کبریتو جدا میکردم میریختم توی بخاری.از جرقه ای که میزد روحم شاد میشد! من زیر پنجره خونمون، 1 نیمکت بود که عصر زنا میومدن مینشستن!!! منم از تفریحات کودکیم این بود که 1 کیشه فریزر پر اب کنم، درشو گره بزنم!! بندازم رو سرشون انقدر فحش از اونا و کتک از بابام خوردم جاتون خالی ولی کوتاه نمیومدم که!!! انقد ایستادگی کردم تا نیمکت از زیر پنجره من کندن، بردن 5 لینک به دیدگاه
..!Alfa!.. 2854 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۲ من و داداشمم دوتا گربه داشتیم . واسه من سفید و واسه اون مشکی بود خیلی بهشون میرسیدیم و دوسشون داشتیم . همیشه بهترین غذا و شیر رو بهشون میدایم ، دیگه بابام فک کنم داشت ورشکست میشد . یه شب که ما خواب بودیم بابام تو کیسه گذاشتشون و بردشون گم و گور کرد اخه مام نازشون میکردیم و این واسه بهداشتمون خوب نبود بابامم بردشون من و آجیم دو تا گربه داشتیم؛ یعنی همه چی می خوردن!!! شیر و ماست و پنیر و پفک!!!!! و ماهی و گوشت و چرخ کرده و مرغ و نون!!! :(50): وقتی گوشت می دیدن می شدن پلنگ وحشی!:banel_smiley_90::elivg5ddfqdy8k5mocf من موقع ناز کردنشون لباس مخصوص دور از چشم مامان می پوشیدم بعدش هزار بار دستامو می شستم! خیلی ناز بودن!:4chsmu1: یکی از بچه های همسایه از غذاهاش کش می رفت و می اورد براشون!!! آخر قضیه ما هم مث شما بود با این فرق ک برگشتن!!! بچه های دهه هشتادی با گربه می خوابن و گربه لباسشونو می پوشه و کسی نیس بگه میکروب داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! (البته گربه برا دخترا خوب نیس! مخصوصا تماسش با میکروبهای فضله ش و موهاش!) 2 لینک به دیدگاه
..!Alfa!.. 2854 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۲ یکی از دغدغه های بچگیم این بود که یک بازی میکرو را تموم کنم فکر کنم اسمش adventure island بود .ولی بدبختی این بود که این بازی نه سیو داشت و نه پسورد.و من مثلا کل تابستون کار هر روزم بود که از صبح مینشستم تا شب بازی میکردم و بازیش تموم میشد یعنی اینقدر طولانی بود که نمیشد تو یک روز تموش کرد .باز دوباره مجبور بودم فرداش از اولش شروع کنم یادمه ماریو رو اونقد بازی کزده بودیم مثلاً توی 2 ساعت اینا از اول تا آخرشو می رفتیم!!! و تموم می شد 3 لینک به دیدگاه
Matin H-d 18145 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 تیر، ۱۳۹۲ اخی بعد مدتها تاپیک اپ شد یکی دیگه از سرگرمیای بچگیمون این بود که میرفتیم با ذوق و شوق جلو پنکه روشن دکمه تندشو میزدیم .. آآآآآآآآآ میکردیم صدامون که میپیچید خعلی خوشمون میومد :persiana__hahaha: یعنی همچین ادمای سرخوشی بودیم ما 12 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 تیر، ۱۳۹۲ ما دیگه خیلی بیکاری بهمون فشار وارد میکرد...ریکا میریختیم توو لیوان..با جلدِ خودکار بیک (نه سر داشت نه مغزی و اینا) هم میزدیم کف میکرد خر کیف میشدیم..باهاش حباب درست میکردیم....یا به قولِ اون موقع های خودمون " کف کفی".. یا توو جای ریکا هایی که تموم شده بود ..آب میریختیم میپاشیدیم به هم دیگه..یه همچین ادمای خلاقی بودیم ما 12 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده