رفتن به مطلب

هومن شریفی


ارسال های توصیه شده

خسته از تمام روزمرگی ها نشسته ام و فیس بوکم را به صحبت میگیرم

عکس دوستانی را میبینم آنور ِ مرز های ممنوعه

 

که به کنسرت داریوش میروند و شوق چشمشان

 

شبیه مشروب دستشان لبریز است

 

خوشحالشان میشوم ...

 

آزادی را در چشم هایشان خیره میشوم و لبخند میزنم / تلخ لبخند میزنم

 

دلم برایشان تنگ شده و چه خوب که دلشان با چیز هایی سرگرم است که

 

در خانه ی پدری ، جایی برای اکران نداشت

 

به خودم می اندیشم که درگیر ِ رفتنم ...

 

شبیه سربازی که آنقدر از شکست مطمئن است

 

که فرار را به قراری که با تمام مرز های کشورش بسته ترجیح میدهد

 

می دانم روزی دلم برای تمام آنچه ایران است تنگ می شود

 

دلم برای میدان انقلابش و آن همه چشم خسته که از سر کار می آیند

 

و چه دوست داشتنی تو را آدم حساب نمیکنند ....

 

برای کافه نادری ... که جای قهوه بوی شعر از حوالیش می آمد

 

برای تمام قهوه فرانسه های دست چندمی که

 

در گودو ، تمدن ، هنر ، سپیدگاه ... خوردم و

 

دلم را به چشم های گارسونش خوش میکردم که همیشه شکر را جا میگذاشت

 

برای تمام راننده تاکسی هایی که از فشار تنهایی ، مرا به حرف میگرفتند

 

و چه شیرین بود وقتی یک راننده تاکسی با تو از نیچه حرف میزند

 

یا وقتی پینک فلوید میگذارد و شروع میکند به ترجمه کردنش

 

دلم برای تمام چارشنبه سوری هایش ...

 

که دختر همسایه ، غریبیگی هایش را برای یک شب کنار میگذاشت

 

و دور آتش سرخپوستی میرقصیدیم

 

دلم برای دلهره ی مشروب خریدنش تنگ میشود... که به هزار نفر رو میزدی

 

آخرش چیپس و ماست و صدای هایده تو را از دیسکو های وگاس هم فرا تر میبرد

 

برای تمام نان هایی که در کودکی میخریدیم

 

زنبیل به دست به خیابان میزدیم و با دوچرخه هایمان

 

به تمام الگانس ها پز میدادیم

 

برای جاده کندوان و تمام جیغ هایی که میکشیدیم و دعا میکردیم

 

تمام تونل ها برای یک روز هم که شده قد بکشند

 

....

 

هرچه با خودم تقلا میکنم میبینم هنوز هم ترجیح می دهم آلبوم ابی را

 

با بدختی بگیرم تا اینکه مشروب به دست فریاد بزنم : خلـــــــــیج رو بخون ، خلیج

 

هنوز ترجیح می دهم روی میز های کافه نادری ،

 

درگیر پیدا کردن ِ جای فروغ باشم تا اینکه در شانزالیزه ،

 

قهوه ام را با لهجه ی فرانسوی بخورم

 

هنوز دلم میخواهد راننده تاکسی برایم از نیچه بگوید و من ذوق کنم

 

....

 

هنـــــــــــوز دلم میخواهد سیگارم را یواشکی از پدر بکشم

 

تا شب هایی که اعصابش /سیگار میخواست ، با خجالت از من بپرسد :

 

" از جعبه سیگار ِ پسر به پدر ارث میرسه یا نه ؟ "

 

هنوز دلم میخواهد پارک پرواز بلند ترین جای دنیا باشد ....

 

هنوز دلم میخواهد تمام پارتی ها ، به پتو های چسبیده به پنجره مجهز شود

 

میدانی ؟ فقر ، یک صمیمیت احمقانه می آورد ، که هیچ فلسفه ای از پس تعبیر

 

لذتش بر نیامده

 

...

 

باید رفتنم را به عقب بیندازم ....

 

من دلم هنوز گیر ِ اسم کوچه هاییست که جبهه نرفته شهید شدند

 

هنوز دلم پیش تخفیفیست که مادر / چانه اش را میزد

 

هنوز دلم تنگ تمام اتفاق هاییست که در مرز های ایران میفتد

 

هنـــــــــــــــوز دلم گیر ِ تمام میدان های شهر است که از هر فاصله ای

 

داد میزنند : آزادی ...یک نفر ... آزادی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

.

 

.

 

.

 

این فرودگاه هر چقدر مجهز باشد ، دلبستگی های مرا بلند نمی کند

 

آقای راننده ... حمیرا بگذار ... دربست ... تمام تهران را بگردیم

 

دلم نرفته ... تنگ شده برای ماندنم ...........

 

 

 

 

 

هومن شریفی

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

دست نوشته های مردی که از آدم برفی ها، عکس سیاه سفید می گرفت.

 

هومن شریفی شاعر جوانی است که اشعارش را در صفحه فیس بوکش مینویسد

 

در این تاپیک بعضی از شعرهای زیبایش را که خیلی دوستشان دارم مینویسم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

ابتدای شعر ِ من / تو بنشین

 

پاهایت را دراز کن / آنقدر که به قافیه برسم

 

تمام سنگینی ها برای سایه ی تو / وزن را هم بی خیال می شوم...

 

به درک که در این شعر ، جایی برای روایت نمی ماند

 

این از اختیارات شاعرانه است / معشوقه اش را کجای شعر بنشاند ...

لینک به دیدگاه

از خودم می دزدم / این همه نگاه ِ از تو حذر کرده را

 

شرک می ورزم / به برف ......... در / گیــــــــــــــر و دار ِ موهای آشتفه ات

 

خطور می کنم / به ذهن ِ تنپوش ِ نیمه کاره ات

 

لال می شوم / در لبت ...

 

که لکـــــــــــــــــــــــ ــــنت

 

از لبهایم /لای دندان هایت شروع شد

 

....

 

پاشنه ات را /بلند کن

 

در ارتفاع ِ من / لم بده ........

 

قول می دهم

 

با همان شهامتی که حوالی ِ آتش گرفتنم / سرخپوستی می رقصی

 

زیر ِ / بارانت بروم ....

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

بگذار شب شود بعد بيا

 

تاريك كه باشد ، سال نوري / سايه اي مي شود

 

هم / سايه مي شويم به فاصله ي يك گلدان

 

از آسمان چه پنهان

 

تو تنها ستاره اي هستي كه وقت شيطنت كردن

 

تنها به / چشمك زدن قناعت نمي كند

 

بگذار شب شود.....

 

بعد....

 

بيا

لینک به دیدگاه

[h=2][/h]

آنقدر زمین / خورده ام که آسمان / بالا بیاورم

 

مرا از ارتفاع هیچ شکستی نترسان ....

 

هزاران ژاندارک در زانوان من / رفت و آمد میکنند

 

حالا تو هی از دیوار ها / برلین و چین بساز

 

من به جغرافیایی عادت کرده ام / که در هر کجای نصف النهارت باشی

 

رفــــــــــــــــــتن از رسیدن /هزاران بار دلخواه تر است

لینک به دیدگاه

با بی خیالی محض به ساعت شهر / دهن کجی کن

 

و از لام تا کام ِ آدم ها را به چهل کلاغ ِ دهان دره ی / مزرعه هاشان بسپار

 

بیا و به تمام دختران شب / کبریت بفروش...

 

بی خیال بلایی که/ ته ِ داستان می آید

 

این پل ها به عابرین پیاده تنها / نسبت داده شده .......

 

تو راهت را / از میان ِ هر چه شکم سیری زرق و بوق ِ ترافیک / کج نکن

 

خیلی ها از برخورد مستقیم / با مردی که لخت و تختش توفیر ندارد ، میترسند

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

[h=6] به اعتبار زن ... به دست های مادرم یا لاک ِ معشوقه ام

 

 

 

 

 

جهان هیچ وقت از پس عدالت بر نمی آمد

 

جنسیت /محور تعریف تمام برتری ها شد

 

سود گرفتند با آنچه مردانه خطابش کردند

 

و جای شرف خالی ماند وقتی به همتشان زنانه ساختند و مــــــــــــــردانه فروختند

 

دنیا پیشکش همان اولی ها و دومی هایش

 

مانده ایم در سومی بودنمان ...

 

پایبندیم به هرچه از گذشته آمده ... از سنت و دین گرفته تا نصیحت های پدر بزرگ

 

خدا را چنان به جان ِ مادرمان انداختند که با ترس حرف بزند

 

با ترس بنشیند ... با ترس بخوابد... با مرگ بیدار شود .............

 

برچسب زدیم / روشنفکری را به حلقمان ....

 

آنقدر قشنگ از آزادی به خورد ِ میکروفون ها دادیم که انگار بهشت که هیچ

 

دنیا زیر پای مادران است

 

و هیچ کس به گریه های شبانه پی نبرد ....

 

به چادری که تمام قد / تنش میکردند از کودکی ....

 

به سجاده ای که به خوردش میدادند قبل از آنکه اصلا خدا را بفهمد ........

 

به هجله ای که / که تنش به نام ِ دیگری می خورد

 

به بچه ای که / ..................

 

حالا

 

هنوز که مدرنیته را به جان سنت هایمان انداخته ایم باز هم سختمان می شود

 

بلوغ کرده ایم در آغوشی ...به شرط اینکه خواهرمان نباشد ..............

 

خوابیده ایم / به امید اینکه خواهر ِ رفیقانمان هم نیست ..........

 

همینیم ... باور کن همینیم .....

 

موهایش را می بندیم / نگاهمان را از قوسش هایش بر نمی داریم

 

موهایش را باز میکند .... نگاهمان را از / توبیخش نمی کشیم

 

و ادعایمان زیبا ترین قسمت اجتماعمان است ..........

 

وهیچ کس نمی فهمد زمان / به سنت های کسی رحم نخواهد کرد

 

روسری ها / روزی از اعتبار می افتند

 

و هیچ دختری در پس جنسیتش / به انزوا پناه نمی برد .....

 

هم آغوشی که / قبل و بعد از موعد ندارد

 

روزی می رسد

 

زن بی آنکه حتی در درونی ترین لایه های شخصیتش

 

نیازی به تایید مردانه ای داشته باشد / در اجتماع جولان می دهد

 

می رود ...می آید ... می رقصد ... می نوشد ....

 

و اخلاقیات را به همان اندازه محترم میشمارد که تفکرش میپذیرد

 

نه دست های زوری که جز تملک به هیچ چیز آلوده نیست

 

روزی می رسد

 

با احترام به تعصب انقضاء خورده ی شما

 

به خواست خودش هم آغوش می شود

 

به خواست خودش زن می شود ........

 

به خواست خودش زن مــــــــــــــــــــــیماند

 

و اصالت تفکرش را به تایید هیچ هنجاری نخواهد فروخت

 

.

.

.

 

 

مردانه های اجتماع این روز های من

 

کمی از سرتان این قفس را بردارید .... که از هزار روسری محکم تر بسته اید

 

بگذارید تفکرتان نفسی بکشد ..................

 

دنیای این روزها

 

دیگر برای هیچ قیصری دست نمی زند ......

 

 

[/h]

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آدم ها را خوب میشناسم

حتی قبل اینکه دستشان را برای شلیک / رو کنند

باید سرم را / قبل از گریه و گلوله ات پایین بیندازم

من از این همه اصابت / به گرگ درون آدم ها ....

دارم برای خودم دانه می پاشم ..........

آدم ها را خوب می شناسم ....

شکارچی هایی که اول فاتحه میخوانند / بعد می کشند.

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سقوط قطرۀ باران تنها فرودی است،

 

 

که هیچ چتری برای نجات آن باز نمیشود ...

 

...

چشم ، دهان نیست که داد بکشد ............. به داد چشمهای من برس ....

 

 

به داد فرود اضطراری تک تک بغض های نیمه کاره از دست ِ آسمان ِ تو

 

 

از دست ِ سایه روشنی که به چشمهایت میزدی

 

 

که تا سایه اش از سرم کم شد ،

 

 

صد سال نوری بین ما به بلوغ رسید ..........

 

.

 

.

 

 

بگذار ..... بگذار .. بگذار کمی

 

....

 

تنها کمی....

 

 

رفت و آمد کنیم

 

 

وقتی که میدانی

 

 

این روز ها شبیه کسی حرف میزنم که اصلا به من / نرفته است ....

 

 

و تنها با نگاه تو به خود / آمده ام

 

 

بگذار رفت و / آمد کنیم

 

 

تقصیر من نیست که / به دلت .... نمینشینم.........

 

 

که بدون برج ِ مراقبتت

 

 

این چشمها ....

 

 

این باندهای خیس

 

 

جرات ِ نشستن نمیدهد .....

 

 

حال من 37 درجه زیر ِ دلتنگی است ....

 

 

به سقوط قناعت میکنم

 

 

به افتادن از چشم های ...............ا

 

 

فقط برای آخرین بار

 

 

آغوشت را ....

 

 

چتر نجات ِ اشک هایم را ............/ باز کن

 

 

تو بیشتر از هرکسی میدانی

 

 

من از ارتفاع .....

 

 

من از بلندی ِ این فاصله میترسم....

لینک به دیدگاه

[h=6]

هرچه شعر دارم را میفروشم

 

با پولش

 

تمام بلندگو های اطرافم را میخرم

[/h][h=6]

خاموششان میکنم

 

تا وقتی آرام میگویم : دلم ... گرفته ... است ، صدایم به خودم برسد

 

دلم برای تمام اعتراف های کودکانه تنگ است

 

که در ابتذال حنجره ها

 

به چشم کسی نیامد ....

 

جای چترها خالی

 

وقتی حتی درون ِ بارانی ِ من خیس میشد

 

از بس که کودک درونم از ترس اجتماع / شب ادراری داشت

 

و من به روی خودم نمی آوردم / کسی حوالی ِ من تب دارد

 

که تمام بستنی ها در دستم / آب میشدند

 

به روی کسی نمی آوردم / تیله هایم آنقدر صادق بودند

 

که دنیا از میانشان همان دنیا دیده میشد

 

.

 

.

 

.

 

حالا که تمام چرخ و فلک های این شهر

 

در زمین سوار میکنند و در زیرزمین فرود می آیند

 

بگذار با تمام موش ها پیمان ببندم

 

همراه خاطراتم / وجدانم را هم بجوند

 

شاید باور کنم

 

پهلوان / پنبه های در بالشم هیچ نقشی در کابوس های هر شب من ندارند

 

با این همه خواب ِ سرما خورده

 

باید باور کرد تیله هایم ذات الریه کرده اند / که دنیا را اینقدر کثیف میبینم

 

تو هم

 

اگر انصاف داری

 

بیا روبرویم بنشین و پشت سرم حرف بزن

 

من

 

 

 

 

آنقدر از " من " دلگیر است که با تو همراهی کند

[/h]

لینک به دیدگاه

[h=6]آی بانو

[/h] [h=6]خدا را از خر ِ شیطان[/h] [h=6] پیاده میکند[/h] [h=6]من که عددی نیستم[/h] [h=6] عدد یعنی[/h] [h=6]حساب ِ موهای تو[/h] [h=6] سر انگشتی نیست ..[/h] [h=6]اما از دستِ من در میرود ...[/h]

لینک به دیدگاه

بازماندگان دهه ی شصت خورده ی شصت

 

 

 

دنیا جای عجیبیست . نه آمدنش دست توست نه رفتنش .

 

گاهی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النهار آنطرف تر به دنیا آمده

 

که چقدر امن تر از تو زندگی می کند .

 

با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد .

 

ما بازماندگان دهه شصت کم نیستیم .آنقدر زیادیم که ارثمان تنها خاکستر است .

 

ما خودمان خبر نداشتیم . پدر سواد درست حسابی نداشت. مادر حواس پرت بود .

 

کاندوم ، تاریخ گذشته . رد شدیم از مرز های نازک دشک های خانه ی قدیمیان

 

تا چشممان به جمال دنیا روشن شود .

 

آن روزها بزرگترین دامداری ها هم از پس شیر دادن به نسل ما برنمی آمد ،

 

 

از بس زیاد بودیم .

 

می لولیدیم در دست های پدرمان که چند سالی بود از کروات ها استعفا داده بود .

 

از بی جانی ِ اسباب بازی هایمان که خسته میشدیم

 

میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون

 

با اینکه تمام برنامه ها از جنگ بود .

 

گاهی برنامه هایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم.

 

میترسیدیم در آغوش مادرمان و تا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم .

 

دختر خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم

 

مبادا جیب ِ مادر به خرج عروسک های بعدی بیفتد ...

 

شش ساله شدیم در انزوای مهد کودک ها.

 

تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد .

 

فاصله را وقتی فهمیدیم که مدرسه هایمان جدا شد ،

 

معلم هایمان جنس موافق بودند .

 

صبحی بودند و بعد از ظهری بودیم

 

صبحی بودیم و بعد از ظهری بودند . آنقدر که خواهرمان را درست حسابی نمی دیدیم

 

دفتر مشق هایمان را زیر بغل می زدیم و

 

املا به املا آنهم اگر 20 می گرفتیم یک توپ لاکی جایزه مان می دادند .

 

سنگ های بزرگ را دو به دو می کاشتیم و شوت می زدیم .که روزمان شب شود .

 

لباس هایمان یا از برادر و خواهر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد.

 

 

 

.

 

.

 

 

 

 

آخر ، نداشتیم . نه اینکه دیگران داشته باشند . همه نداشتیم .

 

زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن ،

 

ضامن گرسنگی مان می شود

 

بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم. ظهر به ظهر با صدای اذان دم میگرفتیم

 

اما هیچ کس از نوار کاست هایی که در خانه هایش بود چیزی نمی گفت .

 

راهنماییمان هم همین بود ... تنها لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم

 

شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش دسته چکش را امضا میکند .

 

آن روز ها آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشت

 

که مدرسه راهمان میدادند .

 

پسر که بودیم از دختر همسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم ،برای اثبات نجابت

 

سرمان از از سنگفرش های خیابان بالاتر را نمی دید.

 

پدر دو دستی شلوارمان را چسبیده بود که کسی به ناموس فرزندش تجاوز نکند

 

اما روح و فکرمان را شب و روز زیر پا لگد می شد .

 

سیاوش قمیشی گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آهنگران چه صدایی دارد .

 

نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شود

 

دنیایمان پنهان کاری بود ، آنقدر حرفه ای شدیم

 

که خودمان را هم از خودمان پنهان می کردیم.

 

زمان گذشت و ژل ها به مو هایمان خشکید و رژ ها به لبمان پینه بست .

 

دبیرستانی شدیم .

 

 

لامذهب آنقدر پدر و مادرمان با شرم و حیا بودند که از بلوغ چیزی نمی دانستیم ...

 

 

شبها از شورت خیسمان می ترسیدیم

 

و بعد از هر خود ارضایی عذاب وجدان دنیایمان را پاره می کرد .

 

 

بی خود بودیم ، خودی نداشتیم ، تنها تقلید می کردیم .

 

از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم

 

یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت .

 

دختر که بودیم ، بی پرده حق حرف زدن نداشتیم ، بی پرده حق زندگی ، حق ازدواج ...

 

 

.....

 

اصلا عشق که با تایتانیک مد شد ، قبل آن حجله بود و دستمال خونی ،

 

 

دختری که مادر میپسندید و پدر مهر می کرد و تو حجله اش را می رفتی

 

 

دختری که النگو هایش از پاشنه ی کفش طولانی تر ....

 

آشپزیش از روحیه اش بهتر بود و

 

مادر هیکلش را در مهمانی های زنانه برایت تن زده بود

 

عشق که نون و آب نمی شد ،

 

 

همان بهتر که فیلم های پورنو را رد و بدل می کردیم جای دل دادن و دل گرفتن ...

 

درس می خواندیم و ریاضیات را آنقدر بلد بودیم که

 

شماره از دستمان کرور کرور می ریخت و سرخ می شدیم

 

که تلفن خانه زنگ می خورد .

 

کودکی نکرده بودیم . جنس مخالف غولی شده بود که باید کشفش می کردیم

 

تا کم نیاوریم ...

 

عقده روی عقده میگذاشتیم .

 

تست میزدیم ، درجا می زدیم ، پشت کنکور ، از خوابمان می زدیم .

 

جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید .

 

جان میکندیم عین برق ، سراسری باشیم

 

آخرش هم عین برق ، سراسری رفتیم . قطع شدیم .

 

نصفمان در عذاب جیب های پدر ، آزادی شد. کمی دیگر سراسری ...

 

نسلی هم تن به سر ِ بی سر ِ سربازی دادیم .

 

ما بیست و چند ساله ایم اما نفهمیدیم لذت 8 سالگی یعنی چه ،

 

نفهمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنها معدل 20 نمی خواهد ،

 

نفهمیدیم جنس مخالف ، جنس غیر قانونی ِ رد شده از مرز نیست ....

 

ما اصلا نفهمیدیم ...فقط فهمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند..................

 

.

 

.

 

.

 

 

حالا از ما نسلی مانده که عقده هایش را عطر زده ،

 

لباس شیک پوشیده و به خواستگاری می رود ،

 

و قرار است پدر و مادر نسل بعد باشد ...

 

مراقب فرزندانت باش ... آنها آدم ِ ملاحظه نیستند ...

 

 

آنها از من و تو اجازه نمی گیرند ...........

 

روحشان مهم تر از همبستری هایشان است

 

 

نگذار عین ما آنقدر زیر چشمی بسوزند که به روی کسی نیایند ...........

 

 

 

 

 

 

هومن شریفی

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

آدمها چه موجوداتی دلگیری هستند

وقتی سوزنشان را نخ میکنی

تا برایت دروغ ببافند ...

چقدر میچسبد سیگارت را در گوشه ای بکشی

و هیچ کس با خنده های تو

به عقده هایش پی نبرد

 

از آدم ها دلگیرم

که خوب های خودشان را از بد ِ تو

مو شکافی میکنند

و بد هایشان را در جیب های لباس هایی

که دیگر از پوشیدنش خجالت میکشند

پنهان میکنند

 

از اینکه ژست یک کشیش را میگیرند وقتی هوای اعتراف داری

و درد هایت را که میشنوند

خیالشان راحت میشود هنوز میتوانند کمی خودشان را از تو کشیش تر ببینند

 

از آدم ها دلگیرم

وقتی تمام دنیایشان اثبات کردن است

همین که گیرت بیاورند

تمام آنچه را که نمی توانند به خورد ِ خودشان دهند به تو اثبات می کنند

به کسی غیر از خود ، برتری هایشان را آویزان کنند

تا از دور به کلکسیون افتخاراتشان نگاه کنند.

 

از آدم ها عجیب دلگیرم

از اینکه صفت هایشان را در ذهنشان آماده کرده اند

و منتظر مانده اند تا تکان بخوری و ببینند به کدام صفت مینشینی

و تو را هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند ... هی توصیف کنند

خنده ات بگیرد که چقدر شبیه‌شان نیستی

دردشان بیاید ... و انتقامش را از تو بگیرند ...

 

از آدم ها دلگیرم

که گرم میبوسند و دعوت میکنند

سرد دست میدهند و به چمدانت نگاه میکنند

دلت ....

دلت که از تمام دنیا گرفته باشد / تنها به درد بازگشت به زادگاهت میخوری

دلم گرفته است ... همین را هم میخوانند و باز خودشان.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دنیا پر شده است از انسان هایی که آنقدر در زیبا فکر کردن غرق می شوند

 

که یادشان می رود زیبا عمل کنند ....

 

در تفکرشان با اسطوره ای ترین ظالمان می جنگند

 

و در رفتار ، تنها سکوت خود در قبال نا عدالتی را توجیه می کنند ...

 

... اگر قرار بود دنیا اینگونه باشد همان بهتر که در تفکراتمان زندگی کنیم

 

عاشق یک موجود خیالی بمانیم ....

 

و فریاد عدالت را فقط در خواب هایمان سر دهیم

 

بزرگترین آفت روشنفکری مدرن ، ارضاء انسانیت در همان زیبا فکر کردن است

 

ما آنقدر غرق تفکر شده ایم که دیگر عمل هایمان هیچ ربطی به ما ندارد ....

 

فقط در متن یه ابتکار بروز می کنیم ....

 

و آنقدر ادامه می دهیم تا اتفاق دیگر به ما جهت دهد ....

 

به این همه پیچیدگی نباید افتخار کرد ....

 

تا وقتی دست های ما از تفکراتمان حساب نمی برند ...

 

تا وقتی بیرون گود نشسته ایم کاری جز این نداریم

 

که ساده ترین حرکات رخ داده در دنیا را تحلیل کنیم ...

 

و آنقدر در جزئیات تحلیل خویش غرق می شویم

 

که دیگر زمانی برای زندگی کردن نمی ماند ......

 

تا وقتی که در تفکرمان

 

برای جنگجویی که چون نمی جنگد، شکست نمی خورد

 

از شکست خورده ترین جنگجوی دنیا ، ارزش بیشتری قائلیم

 

دیگر مهم نیست عدالت کجای قصه گم شده است ...

 

مهم اینست که ما نظاره گری بیش نیستیم

 

حتی وقتی که خودمان درون میدان ایستاده ایم ....

 

ما از تبعات به فعلیت رساندن تفکراتمان آنقدر واهمه داریم

 

که خود را در تماشاگران جای می دهیم .... و برای کتک خوردن کسی به جای ما

 

در رینگ ِ زندگی آنقدر هورا می کشیم ...

 

که دیگری مبادا شک کند ما همان شکست خورده ایم ....

 

گاهی وقت ها بهتر است باور کنیم زندگی به سبک یه مورچه

 

که از رفتن به سمت خواستنی هایش هر چقدر هم دور و غیر قابل دسترس

 

یک لحظه را هم درنگ نمی کند

 

به مراتب شریف تر از آفتاب پرستی خواهد بود که به ازای علاقه ی هدفش

 

رنگش را عوض می کند ... آنقدر رنگ عوض می کند که حتی خودش هم یادش می رود

 

طعمه را خودش خورده یا دیگری .............

لینک به دیدگاه

هیچ صندوق پستی / وفادار تر از بی کسی های خودم نیست

 

وقتی سال تا سال / جایت به لطف ِ قاب های بی عکس / خالی نمی شود

 

هنوز یک لبخندم را بسته بندی کرده ام / برای روزی که تو را / اتفاقی میبینم آنقدر تمیز بخندم / که به خوشبختیم حسادت کنی

 

و من در جیبم / دست های خالیم را فریب دهم امن ترین جای دنیا را انتخاب کرده اند

 

بی کسی / یعنی باور ِ اینکه تنهایی ، چشم هایت را بد عادت کرده

 

یعنی مبل های تکنفره را به رقص های دسته جمعی ترجیح می دهی

 

و تا میتوانی / به فلاش های دوربین ، موهای سیاهت را / سفید تحویل می دهی

 

بی آنکه از کسی در طول تاریخ بپرسی : ببخشید ؟ ساعت ِ شما هم همینقدر کند حرکت میکند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

لینک به دیدگاه

"دوستت دارم" های من تنها به درد ِ بند رخت میخورند

 

از بس که به هر چیز ِ تو / گیر میکنند...

 

دلم لال/ مونی ِ همیشگی می خواهد

 

وقتی که از دهانم / تنها برای سیگار کشیدن / درست استفاده کرده ام

لینک به دیدگاه

 

این نوشته سیاسی نیست ... دلتنگی محض ِ است برای روز های دور ...........

 

 

 

 

 

آن روز ها که در خیابان ها / سبز می شدیم ...

 

 

آن روز ها که امید به جانمان افتاده بود

 

 

آن روز ها که سرمان برای آرزوهایمان درد می کرد ...

 

 

تهران را برای اولین بار دوست داشتم .........

 

 

مردمم را دوست تر .............

 

نه دینشان برایم مهم بود نه اینکه چقدر سر و وضعشان به دلم مینشیند یا نه

 

 

نه درگیر ِ آرایششان بودم ... نه مارک لباسم را با توجه آنها سِت می کردم ....

 

 

آن روز ها فقط شاد بودم ... که خیابان های شهر بی درخت هم / سبزند

 

 

مردمی که در آریا شهر / بی تفاوت تر از مورچه ها از کنار هم رد می شدند

 

 

حالا به هم لبخند میزدند ...

 

 

مردمی که آنقدر نسبت به هم جهت گرفته بودند

 

 

که به حکم فرق جنسیت / چشم در چشم نمی شدند

 

 

حالا دست هم را میگرفتند / هم دست می شدند ...

 

 

و بی آنکه فکری به سرشان بزند یا آنکه شماره ای در دستشان باشد ...

 

 

دلم برای آن مردی که با عصا می آمد تنگ است ...

 

 

می آمد و دستش را از عصا میدزدید

 

 

پایم را ندید میگرفت و پا به پای من آواز می خواند

 

 

برای تمام پیر زن ها و پیر مرد هایی که دست در دست می آمدند

 

 

با هزار چروکی که به قلب آرزو هایشان ننشسته است

 

 

برای آن روز در ولیعصر از راه آهن تا تجریش

 

 

از آن همه شبیه هم بودن ... از آن همه آرزوی مشترک ....

 

 

برای دختری که دستم را گرفت بی آنکه اسمش را بدانم

 

 

دستم را رها کرد بی آنکه دنبال اسمش بروم ......

 

 

دلم برای آن مردم تنگ است .... مردمی که دلشان برای هم تنگ شده بود ...

 

 

مردمی که از جنسیت / پا فراتر گذاشتند ................

 

 

مردمی که می خندیدند ...

 

 

مردمی که در چشم هم نگاه میگردند و از حرف مشترکشان پایین نمی آمدند

 

 

 

.............

 

......

 

..

 

 

 

 

هومن شریفی

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

 

لینک به دیدگاه

 

به فتح آن خطور نکرده است ....

 

از خلاصه شدن / در ادامه ی تو

 

نیمه شب .... نیمه شعر .... نیمه پوش

 

شاعری در گیر ِ استیصال / میان انتخاب ِ

 

... قوس تنت /یا قافیه ی سوم ..........

 

شیوع ِ تنت / در خط به خط ِ شعر

 

همه ی اینها از جنون ِ نویسنده بر می آید

 

اما نه وقتی که تو / در نگارش ملافه های تن/ به تن کنار آمده

 

به مرگ ِ مولف می اندیشی ....

لینک به دیدگاه

 

من میمانم و تمام بادبان های پهلو گرفته

 

که از احترام تو / بر باد میروند ....

 

لبخند بزن ... ناخدا را بی خدا کن

 

برمودا / تمام نگفته های تو بود

 

که دریا ، دل ِ لو ندادنش را نداشــــــــــــــــــــــــــ

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...