hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 بهمن، ۱۳۹۱ به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد! 8 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۱ وای اینجارو ببین ؛ عاشقشم ؛ مرسی حمید عزیز :hapydancsmil: هم از سکوت گریزان ، هم از صدا بیزار چنین چرا دلتنگم ، چنین چرا بیزار زمین از آمدن برف تازه خشنود است من از شلوغی بسیار رد پا بیزار قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار اگرچه می گذریم از کنار هم آرام شما ز من متنفر ، من از شما بیزار به مسجد آمدم و نا امید برگشتم دل از مشاهده تلخی ریا بیزار صدای قاری و گلدسته های پژمرده اذان مرده و دلهای از خدا بیزار به خانه ام بروم؟!خانه از سکوت پر است سکوت می کند از زندگی مرا بیزار تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست! از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار 8 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ بهانه از باغ میبرند چراغانیات کنند تا کاج جشنهای زمستانیات کنند پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار» تنها به این بهانه که بارانیات کنند یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند این بار میبرند که زندانیات کنند ای گل گمان مکن به شب جشن میروی شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست از نقطهای بترس که شیطانیات کنند آب طلب نکرده همیشه مراد نیست گاهی بهانهای است که قربانیات کنند 8 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ حاصل عقل به نسیمی همة راه به هم میریزد کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد سنگ در برکه میاندازم و میپندارم با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه میماند و ناگاه به هم میریزد آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است عشق یک لحظه کوتاه به هم میریزد آه، یک روز همین آه تو را میگیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد 8 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه تیرم به خطا می رود اما به هدر,نه! دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه با هرکه توانسته کنار آمده دنیا با اهل هنر؟آری! با اهل نظر ؟نه! بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟ یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه! 7 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ موج عشق تو اگر شعله به دلها بكشد رود را از جگر كوه به دريا بكشد گيسوان تو شبيهاست به شب اما نه شب كه اينقدر نبايد به درازا بكشد خودشناسي قدم اول عاشق شدن است واي بر يوسف اگر ناز زليخا بكشد عقل يكدل شده با عشق، فقط ميترسم هم به حاشا بكشد هم به تماشا بكشد زخمي كينهي من اين تو و اين سينهي من من خودم خواستهام كار به اينجا بکشد يكي از ما دو نفر كشته به دست دگرياست واي اگر كار من و عشق به فردا بكشد 7 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ پس شاخههاي ياس و مريم فرق دارند آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند شادم تصور ميكني وقتي نداني لبخندهاي شادي و غم فرق دارند برعكس ميگردم طواف خانهات را ديوانهها آدم به آدم فرق دارند من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان با اين حساب اهل جهنم فرق دارند بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن پروانههاي مرده با هم فرق دارند 7 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۱ مستي نه از پياله نه از خم شروع شد از جادة سهشنبه شب قم شروع شد آيينه خيره شد به من و من به آيينه آن قدر خيره شد كه تبسم شروع شد خورشيد ذرهبين به تماشاي من گرفت آنگاه آتش از دل هيزم شروع شد وقتي نسيم آه من از شيشهها گذشت بيتابي مزارع گندم شروع شد موج عذاب يا شب گرداب؟! هيچ يك دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شد از فال دست خود چه بگويم كه ماجرا از ربناي ركعت دوم شروع شد در سجده توبه كردم و پايان گرفت كار تا گفتم السلام عليكم ... شروع شد 7 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است زندگی چون ساعت شماطهدار کهنهای از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر شهر از بازار یوسفهای ارزان پر شده است شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است 7 لینک به دیدگاه
!BARAN 4887 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت که زخم های دل خون من علاج نداشت تو سبزماندی و من برگ برگ خشکیدم که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت تفاوت من و اصحاب کهف در این بود که سکه های من از ابتدا رواج نداشت نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم چراغ نه که به گشتن هم احتیاج نداشت 6 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ همراه بســـــيار است، اما همدمي نيست مثل تمام غصـــه ها، اين هم غمي نيست دلــبســــته انـــدوه دامـــنگير خــــود بـــاش از عــالـــم غـــم دلرباتر عالمـــــي نيـــست كــــار بــزرگ خــويــش را كـــــوچــك مـپندار از دوست دشمن ساختن كار كمي نيست چشــمي حقيقت بين كنار كعـبه مي گفت «انسان» فراوان است، اما «آدمي» نيست فاضل نظری 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ در فــــكر فتــح قــلـــه قـافـم كـــه آنجاست جـــايي كــــه تا امروز برآن پرچمي نيست از صلح مــيگويند يا از جنگ ميخوانند؟! ديـــوانهها آواز بــــيآهنگ مـــــيخـــوانند گاهــــي قناريــــها اگــــر در باغ هم باشند مانند مـــرغان قفس دلتنگ مـــــيخوانند كنــج قفس مــيميرم و اين خلق بازرگان چـــون قصهها مـــرگ مرا نيرنگ مـيدانند ســنگم به بـدنامي زنند اكنون ولي روزي نام مـــرا با اشـــك روي سنگ مـيخوانند اين ماهـــــي افتــــاده در تنگ تماشـــا را پس كي به آن درياي آبيرنگ ميخوانند فاضل نظری 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ ناگـــزیرم از سـفر بــــی سرو سامان چون باد بـــه گـــرفـتـار رهــــایـــی نتـــوان گــــفـت ازاد کوچ تا چند؟! مگـر می شود از خویش گریخت بــال تنهـــا غـــــم غــــربت بــه پرســتو ها داد ایــن کـــه مردم نشــناسند تورا غربت نیست غـــربت ان است کــــه یـــاران ببرنـــدت از یـاد فاضل نظری 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ راحت بخواب اي شهر! آن ديوانه مرده است در پـــيلـــه ابــريشمـش پــروانــه مرده است در تُــنــگ، ديـگــر شـور دريا غوطهور نيست آن ماهــي دلتنگ، خوشبخـتانه مرده است يــــك عـــمــر زيـــر پــا لگـــد كــــردنــــد او را اكنون كه مــيگيرند روي شانه، مرده است گـــنجشـكها! از شـــانـــههـــايــم بــرنخيـزيد روزي درختـــي زيــــر ايــن ويرانه مرده است ديـگــــر نخـــواهد شد كســـي مهمان آتش آن شــمع را خاموش كن! پروانه مرده است فاضل نظری 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ تــا بپـیـــونـدد به دریـا کـــــوه را تنـــها گــــذاشت رود رفــت امـــا مســیر رفـتنــش را جـــا گذاشت هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود دیده گلگون کـــرد و ســر بر دامـن صحرا گذاشت هــر کــه ویران کـــرد ویران شد در این آتش سرا هیـــزم اول پـایـــه ی ســــوزاندن خـــود را نهــاد اعتبـار ســـر بلنــدی در فـــروتـــن بــودن اســـت چشــمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت مــــوج راز ســــر به مهری را به دنیا گفت و رفت با صــدف هایی که بین ســـاحل و دریا گذاشت فاضل نظری 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟ دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست بـــــــه زبــــــان اورم ان را کـــــــــه تــمــنـــا دارم چــیســـــتم؟! خــــاطــره زخـــم فرامــوش شده لـــب اگــــر بــاز کـــنم بـا تــو ســخن هـــــا دارم بـا دلــت حســـرت هم صحبتی ام هست ،ولی ســنگ را بــا چـــه زبانــــی بــه ســـخن وادارم؟ چیـــزی از عمــر نمانده ست ،ولی می خواهم خــانــه ای را کــــه فــــروریــختـــه بــر پــا دارم... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ شـــعـــلـه انـفـــس و آتــــشزنــــه آفــــــاق اسـت غــــم قـــــرار دل پــــــــرمشــــغله عشــــاق است جــــام مــــي نزد مـــن آورد و بـــر آن بوســـه زدم آخــــــرين مــــرتبـــه مســتشــدن اخــلاق است بيـــش از آن شــوق كــــه مــن بـا لب ساغر دارم لب ســــاقـــي به دعـــاگويــي من مشتاق است بـعـد يــك عــــمر قنــاعــــت دگــــــر آمــــوختــــهام عشق گنجي است كه افزونياش از انفاق است بـاد، مشـتــــي ورق از دفـــتـر عمـــــر آورده است عشـــق ســرگــرمـــي سـوزاندن اين اوراق است فاضل نظری 4 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشايد عشق هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نيــــفزايـد عشق قـايقـــي در طلـــب مـــوج بــــه دريـــا پيوست بايـــد از مــــرگ نترســـــيد ،اگـــــر بايد عشق عــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتم شايد اين بوسه به نفرت برسد ،شايد عشق شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد مــــي توان ســـوخت اگــر امـر بفرمايد عشق پيلــــه ي عشق مـــن ابــــريشم تنهايي شد شـمع حـق داشت، به پروانه نمي آيد عشق فاضل نظری 4 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ بـــه نسـیـمـــی همه راه بــه هـــم مــــی ریزد کـــی دل سـنگ تــو را آه بــه هـــم مــــی ریزد ســنگ در برکـــــه مـــی اندازم و مــــی پندارم بــا همیــن ســـنگ زدن ، مـاه به هم می ریزد عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گـــاه مــــی مــانـد و نـاگـــاه بــه هــم می ریزد انچــه را عقل به یک عمر به دست آورده است دل بـــه یــک لـــحظه کــوتاه به هم می ریزد... فاضل نظری 5 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت، ۱۳۹۲ راز ایـــن داغ نـــه در سجـــده ی طولانـی ماست بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست شـادمـــانیم کـــــه در سنگــــدلی چـــون دیــــوار بـــاز هــــم پنجـــره ای در دل سیمانی ماست... فاضل نظری 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده