رفتن به مطلب

فاضل نظری


hilda

ارسال های توصیه شده

 

من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم

از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم

 

روح از افلاک و تن از خاک، در اين ساغر پاک

از در آميختن آميختن شادي و غم دلتنگم

 

خوشه اي از ملکوت تو مرا دور انداخت

من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم

 

اي نبخشوده گناه پدرم آدم را

به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم

 

حال در خوف و رجا رو به تو بر ميگردم

دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم

 

نشد از ياد برم خاطره دوري را

بازهرچند رسيديم به هم دلتنگم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 87
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

 

به طعنه گفت به من روزگار جانکاه است

به من! که هر نفسم آه در پی آه است

 

در آسمان خبری از ستاره من نيست

که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

 

به جای سرزنش من به او نگاه کنيد

دليل سر به هوا بودن زمين ماه است

 

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست

کمين کنيد که امشب سر بزنگاه است

 

شرار شوق و تب شرم و بوسه ديدار

شب خجالت من از لب تو در راه است

 

 

لینک به دیدگاه

کودکان دیوانه ام خوانند و پیران ساحرم

من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم

 

خانه متروکم از اشباح سرگردان پر است

آسمانی ناگریز از ابرهای عابرم

 

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام

دردل خود مؤمنم ، در چشم مردم کافرم

 

گرچه یک لحظه ست از ظاهر به باطن رفتنم

چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم

 

خلق می گویند: ابری تیره درپیرا هنی ست

شاید ایشان راست می گویند، شاید شاعرم

 

مرگ درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک

هرچه باشد ناگریزم هرچه باشد حاضرم

 

 

لینک به دیدگاه

 

به پاس همه ی نگاه ها دلتنگی ها و رنجش های تو

و دیوانگی های من

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شده ست

ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست

پر می کشی و وای به حال پرنده ایی

کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده ست

آیینه ای وآه که هرگز برای تو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

لینک به دیدگاه

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد

به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

 

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

بال تنها غم غربت به پرستوها داد

 

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست

غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

 

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!

نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

 

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای

اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

 

 

 

لینک به دیدگاه

 

ای صورتِ پهلو به تبدل زده! ای رنگ!

من با تو به دل یكدله كردن، تو به نیرنگ

 

گر شور ِ به دریا زدنت نیست از این پس

بیهوده نكوبم سر ِ سودازده بر سنگ

 

با من سر ِ پیمانت اگر نیست نیایم

چون سایه به دنبالِ تو، فرسنگ به فرسنگ

 

من رُستم و سهراب تو، این جنگ، چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

 

یك روز دو دلباخته بودیم من و تو

اكنون تو ز من دلزده‌ای، من ز تو دلتنگ!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت

آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

 

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد

کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

 

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم

«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

 

نتوانست فراموش کند مستی را

هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت

 

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب

ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!

 

 

 

لینک به دیدگاه

 

من چه در وهم وجودم، چه عدم، دلتنگم

از عدم تا به وجود آمده ام، دلتنگم

 

روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک

از درآمیختن شادی و غم دلتنگم

 

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت

من هنوز از سفر باغ اِرم دلتنگم

 

ای نبخشوده گناه پدرم، آدم، را!

به گناهان نبخشوده قسم، دلتنگم

 

باز با خوف و رجا سوی تو می آیم من

دو قدم دلهره دارم، دو قدم دلتنگم

 

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را

باز هم گرچه رسیدیم به هم، دلتنگم

 

 

لینک به دیدگاه

 

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

 

ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت

چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

 

ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی

هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

 

سایه زلف کسی چون ابربردوزخ گذشت

آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

 

باد پیراهن کشید از دست گل‌ها ناگهان

عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

 

چون گلی درباغ، پیراهن دریدم درغمت

غنچه‌ای سردرگریبان شد، گمان کردم تویی

 

کشته‌ای در پای خود دیدی، یقین کردی منم

سایه‌ای برخاک مهمان شد، گمان کردم تویی

لینک به دیدگاه

 

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

 

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

 

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست؟

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

 

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

غم‌خوار من به خانه‌ی غم‌ها خوش آمدی

با من به جمع مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می‌زنند

می‌بینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست

ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای من و عشق روشن است

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری‌ام سخنی بیش از این نبود

منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی!

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

طاووس من ! حتی تو هم در حسرت رنگی !

حتی تو هم با سرنوشت خویش در جنگی !

 

 

یک روز دیگر کم شد از عمرت ، خدا را شکر

امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی ...

 

 

از " خود " گریزانی چرا ای سنگ ! باور کن

حتی اگر در کعبه باشی باز هم سنگی

 

 

عمریست در نی شور شادی میـــدمی اما ...

از نــــی نمی آید به جز اندوه آهنگی

 

 

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی

در فکر سوی دیگری ! آوخ چه آونگی !

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است

 

 

این آتش از هر سر که برخیزد تماشایی است

 

 

 

 

دریا اگر سر می‌زند بر سنگ حق دارد

 

 

تنها دوای درد عاشق ناشکیبایی است

 

 

 

 

زیبای من ! روزی که رفتی با خودم گفتم

 

 

چیزی که دیگر بر نخواهد گشت ، زیبایی است

 

 

 

 

راز مرا از چشمهایم می‌توان فهمید

 

 

این گریه‌های ناگهان از ترس رسوایی است

 

 

 

 

این خیره ماندن‌ها به ساعت‌های دیواری

 

 

تمرین برای روزهایی که نمی‌آیی است

 

 

 

 

شاید فقط عاشق بداند "او" چرا تنهاست :

 

 

کامل‌ترین معنا برای عشق تنهایی است ....

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

همین که نعش درختی به باغ می افتد

بهانه باز به دست اجاق می افتد

 

حکایت من و دنیایتان حکایت آن

پرنده ایست که به باتلاق می افتد

 

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها

فقط برای شما اتفاق می افتد

 

تمام سهم من از روشنی همان نوریست

که از چراغ شما در اتاق می افتد

 

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین

چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد؟!

 

همیشه همره هابیل بوده قابیلی

میان ما و شما کی فراق می افتد؟

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود

عقل سرپیچیده بود از آنچه دل فرموده بود

 

 

عقل با دل رو به رو شد ، صبح دلتنگی بخیر

عقل برمی گشت راهی را که دل پیموده بود

 

 

عقل کامل بود ، فاخر بود ، حرف تازه داشت

دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود

 

 

عقل منطق داشت ، حرفش را به کرسی می نشاند

دل سراسر دست و پا می زد ، ولی بیهوده بود

 

 

حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت

گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود

 

 

من کی ام ؟! باغی که چون با عطر عشق آمیختم

هر اناری را که پروردم به خون آلوده بود ...

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

 

ماه خنديد به کوتاهی شور و شعفم

دست بردم به تمنا و و نيامد به کفم

 

کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج؟

جذبه ی ديدن تو ميکشد از هر طرفم

 

راه ترديد مسير گذر عاشق نيست

چه کنم با چه کنم های دل بی هدفم؟

 

پدرانم همه سرگشته ی حيرت بودند

من اگر راه به جايی ببرم ناخلفم

 

زخم بيهوده مزن، سينه ام از قلب تهی است

بهتر آن است که سربسته بماند صدفم

 

 

لینک به دیدگاه

 

ای زنـدگــی بــردار دست از امتـحـانم

چیـــزی نه می دانم، نه می خــواهم بـدانم

 

دلسنـگ یـا دلتـنگ! چـون کـوهـی زمیـن گیــر

از آسمان دلخـوش به یک رنگیـــن کمانــم

 

کـوتاهــی عمـــر گل از بـالا نشینــی ست

اکنــون که مـی بیننــد خـوارم، در امانـم

 

دلبـسته ی افــلاکـم و پابستـه ی خــاک

فـــوّاره ای بیــن زمیــن و آسمانــم

 

آن روز اگـــر خــود بـال خـود را مـی شکستــم

اکنــونن مـی گفتـم بمانـم یـا نمانـم؟!

 

قفـل قفـسبـاز و قنــاری ها هـــراسان

دل کنــدن آسان نیـست! آیـا مـی تــوانـم؟!

 

 

 

لینک به دیدگاه

 

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

 

قصه ی فرهاد، دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

 

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

 

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

 

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

 

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

 

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است

لینک به دیدگاه

 

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد

از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

 

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم

خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

 

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق

عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

 

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!

کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

 

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم

نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

 

 

لینک به دیدگاه

 

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که

باز تکرار به بار آمده، می بینی که

 

سبزی سجده ی ما را به لبی سرخ فروخت

عقل با عشق کنار آمده، می بینی که

آن که عمری به کمین بود به دام افتاده

چشم آهو به شکار آمده، می بینی که

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد

گل سرخی به مزار آمده، می بینی که

غنچه ای مژده ی پژمردن خود را آورد

بعد یک سال بهار آمده، می بینی که

 

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...