رفتن به مطلب

محمد بیابانی


ارسال های توصیه شده

4

تو از کجای گریه نمایانی

که از میان دایره سر می روم

و از دهان گور

زبان گرگ های خانه زاد

روسپی هانه های پیر تر از کشمیر

مخ های بی شعبان

و تازیانه ، موجه

عمر

در حمام زرهی

درشکه ها تاریک

و لابه های کهن

خون سیامک گندم رست

5

پاک می شود خاطرم

در بادهای غیر موسمی

نه سالگی ام به خانه می آید

از جان خود گذشتم

با خون خود نوشتم

یا مرگ یا مصدق

گریه فاسد بود

زمین مجاور ماهی ها

و سینا ساحل

خون سیامک

گندم رست

6

ترس

سایه ی شرم آگینی داشت

در چارباغ مدرسه/ خالی

نمی دویدم

دست نه سالگی ام نمی کشیدم

صدای قامت شاملو

دیار کسرایی

و چشم خالی اسفندیار

خون سیامک گندم رست

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 49
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

7

سرک می کشی

کسوف بیستم مرداد

بیست و

پنجم مرداد

بیست و هشتم مرداد

و سرچشمه تهی ست

تیر از واله خون می چیند

بازار در گذر سر می رود

پلاک چندم او

و باد می بالد

خون سیامک گندم رست

8

که باز

سر نرود احساس

سپیده از سر میدان تیر

و تازیانه از تنوره ی نیلوفر

بهار گریه کنی

درخت سینه داده به گنجشک

خون سیامک گندم رست

9

سپید نپوشی

عروس ارزنة الروم

قرار آسمان و حنجره ی کور

بسته های اسکلت بر آب

چه آفتی که نرفته ست

خون سیامک گندم رست

10

چه خسته می کشی

سپیده ی عمویی

کامیاب

مرور قافله در باد

در باد درخت خانی آباد

در باد غروب عشرت آباد

در باد نگاه وکیلی توفان می کرد

نمک بر زخم مپاش

کلاغ کافه نادری سابق

نامه به مقصد نمی کشد

خون سیامک گندم رست

 

لینک به دیدگاه

حنای این طبق نالان

صدای کیست

درخت بی پایان بیماری

کاخ شاهی بار عام می دهد

سگ هار کوچه می خواهد

ستاره ای نیست

کلوخی بر می دارم

خون سیامک گندم رست

 

لینک به دیدگاه

طنین کاهن اگر اما

1

سراب با ملکی همراه

هراس با فلک الافلاک

لشکر زرهی

و کدتای کبیسه

به سالگرد تماشای آب در پاییز

و جامه از تن دنیا ربود

مرزنگوش

خون سیامک گندم رست

2

دروغ در مولن روژ لباس رنگی می پوشد

کرشمه در مولن روژ لباس رنگی می پوشد

فراق در مولن روز لباس رنگی می پوشد

کمرنگیری

شرار بیست و هشتم مرداد

کریم پور شیرازی سیاوش آتش هاست

و او در آینه ها تنها

خون سیامک گندم رست

3

بغل وا می کنی

کمیته پا می گیرد

شکنجه سر بر می دارد

در اخم کوهستان

و نام آدم ها

خون سیامک گندم رست

لینک به دیدگاه

4

پر از ارامنه

درد - آوا

تبار تزریقی

و ابرهای یکسره در پاییز

چنین که پیر می پرد از دیوار

عبور خواب تو کش می دهد

و یال اسب به مجرا

خون سیامک گندم رست

5

نه این که دامن او

خاموش

و ابر،پرپرزن

سحر کپک زده ی وهم

توپخانه خیره به دنیا

نگاره ها خالی

و دام پاره

خیس گذر تاریک

خون سیامک گندم رست

6

هنوز هشتی سبز آباد

نگاه لیل پر از شاخه

خواب قنسول از دریچه گذر می کند

و سمت دیگر من افراست

صدای دور علف

چشم دیگری ست

دست تازیانه در میانه ی میدان

عبور خنده با انوشه به لبخند می رسد

خون سیامک گندم رست

لینک به دیدگاه

7

میان کوچه خبر گام می زنم

از حوض سلطان بالا می کشی

از شهربانی

غروب و چکمه ی دژبان

خیال زیبایی

هنوز آن بالاست

و کاروان ان رگ سیال

خون سیامک گندم رست

8

کلاه پاره به سر اندوه

و عشق پیر صفرخان

کرانه ها خالی

دوباره آن طرفم

جان پونه حلق آویز

هراس شاعرانه

پرم دریاست

خون سیامک گندم رست

9

نمی شوم از دیدار

درنگ می گذرد

صدای پای کلاغ

و من

سرم از دنبال

عشق لانه ی ماهیخوار

خون سیامک گندم رست

10

حضور خاطره

افشار طوس ناپیدا

و جاده کفترک از شیب شهرضا جاری

نگاه مزرعه از لای جامه خونین بود

و فاطمی پنهان

خون سیامک گندم رست

لینک به دیدگاه

[h=1] روی بخار در شفق خیس خیزران[/h]عبور عادتم اینک کوه

پیداست

سیب و ساعتی که ر آن دانوش

قویی زبانه می کشد از مد ماهتاب

یا قامتی که سادگی

ام دریاب

اسبی گران تر از سپیده

با ناژادی فردا

پشت کرده به من

تاب می خورد

یک چشم فاصله

استخر فرصت است

خونی که تازه می چکدد از ماجرای صبح

این رودخانه عبوری ست ناگزیر

کز چاربند موج

پرهیب بی حواس داغ های تو

می

لغزد آشکار

از بال بوم کرکسی آراستند

شبپره وار

خاکستر

آفتاب گلستان کردند

براستخوان و عصب

خاک

جامه ای جاوید

دیدم دوباره تو را برد

پیراهنی که آشاین تنت بود

اکنون کبوتری ست

بر بام های مه گرفته به پرواز

سرشار قامت آن ناشناس

با دو رشته جعد حنایی

مادر هنوز دانوش

گهواره را نبریده است

روی بخار می خزداین رودخانه

در شفق خیس خیزران

در چیتگر همیشه درختی هست

با خال ها و پوکه های خالی

خواهان چیست دانوش

ساری که دور می برد

این گونه

آسمان

لینک به دیدگاه

[h=1] و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست

[/h]

تبار قافله کوتاه ست

صداست

رهگذر انگار

بوته های گون

شکیب دره می خزدم شبتاب

و غار

پر از خیال جهان

مادری ست

رقص شکار

به سایه روشن سوم

عزاست

شقایق دگر است این

رهاترم در باد

نه کوه می شکند سایه زیر چشم شما

نه کوچه می رسد از انتهای بال کلاغ

دو بنز تیره شبانگاه

و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست

و پشت ماسه نشسته است

شقایق دگر است این

عبور عادت ما

دوره می کند مهتاب

گمان نمی برم

نشانه ای که نشیند به روی کاج و کلاغ

از تو برده باشد نام

و آن که خیره به دیوارها و آینه هاست

و پشت ماشه نشسته است

هنوز این سر دنیا درون

دام سفر می کنند ماهی ها

و مادری که نمی داند

فراز ماسه چه گورستانی

میان فاختگان و صدای من

تنهاست

لینک به دیدگاه

[h=1]تا چند سایه فاصله یا کمتر

[/h]

اسیرم هر چه که در ذهن

دیدی ، زمین

مجال سپیدی نیست

یا کوکبی خمیده بر ورم ماهور

هر سو که پلک می کشدم

کومه تهی ست

استاده در بلم

از پهنه ی ردای بلندش

بر آب میچکد

آن صخره ی شکسته

که مأوای ماهیان

از گوشه ی جنوبی آن

می خورد خراش

کوتاه ست حوصله ی هستی

پیدای بادبانش اگر آسمان تهی

پارو که پا نهاد به گل

از هر چه درد و دمانه رو

گردان

لنگر کشید باد

ترسی تپنده می خزد اکنون

در خون و راه

که گم می شود مدام

در زیر پای موج

خم می شود زمان و

بر سفال کهنه تو را نقش می زند

ایران

همیشه رازیانه ی رویاست

هفتاد گور بعد

ماه وطن نددیه

از فراز فاصله

یا کمتر

گور تو را که زورق خردی ست

با هفت شاخه قوس و قزح

می دهد عبور

لینک به دیدگاه

[h=1]سی پاره ی برهنگی دانوش

[/h]

مرا عبیر عبارت

میزان همین مجسمه ی سنگی ست

منقار در سوال

خامشی عمر

ارواح بی درخت

دخیل راه ست

پروانه ای که فرش کرده اند و

باورم این هنگام

در خاطرات کهنه شناور نیست .

پایان آخرم از اول

این لوح چندم ماهی هاست

ماهی که آشتی ست

آشیانه اگر در چاه

می خنددم سکوت

درک تو ناپیداست

با من چراغ می وزد

جوانی ات

آوار

شبنم است

سوگند بر جداره ی فروردین

چشمی به روی چشم می پرد اما

خواب زمین برای دایره ها

کوتاه ست

منقار در سوال

فصل سوم مرداد

تعمید بارقه

با مهمیز

هر شب

بر اقتضای هر چه تباهی ست

پره های بینی آن برج

می لرزد

آشکار

تحلیل می رود مخاط خاطره

در شلاق

رد صدای گرگ

حافظه ی دریاست

پای حصار چندم دنیا

در خواب هم بخار می شود و

خاک : پلکی نمی زند

تشتی لبالب از خیال تو

تصویر مبهمی

باغی پر از برهنگی دانوش

بدر تمام آشیانه ی کوکوست

ماهی که آشتی ست

آشیانه اگر در چاه

لینک به دیدگاه

[h=1]پیش از نمای قافله در مهتاب

[/h]رها نمی پردم شیون

دریا

سیاره ی سرشک است و

از دریچه نمی شوید انتظار

میعاد با گل آتشبرگ

گهواره ای که نام تو می ریسد

احساس

می زنم جوانه

با غرور باد راهی ام اینک باد

میعاد با گل آتشبرگ

پروانه ای که نام تو می ریسد

گرد سرت سپیده های باختران

می بارد عطر و ایل

آتشی که پلنگ ایستاده است

میعاد با گل آتشبرگ

فواره ای که نام تو می ریسد

تاریکی و ترانه

سمت دیگر انسان

پیرامنت بتفشه

کوچه گرفته است

این آسمان پاره از نفس گنجشک

میعاد با گل آتشبرگ

سیاره ای که نام تو می ریسد

می شد جهان

کبواری ترانه سازد

از سر سوسن گذشته است

پیش از نمای قافله در مهتاب

میعاد با گل آتشبرگ

پیراهنی که نام تو می ریسد

دریاست

سیاره ی سرشک

پیر از دهان ببر می گذرد

میعاد با گل آتشبرگ

چشمان خسته ای که نام تو می ریسد

لینک به دیدگاه

[h=1]گذار اینهمه تردید

[/h] اگر که خاکم اگر باد

نمی گذارندم

از جان خود برآرم چشم

جهان مگر چند است

که او هنوز مرا می جود

و هر طرف

که رهی چرخ می دهد

فانوس

اریب فاصله اسکندری ست

گذار این همه تردید

چگونه می شود به پسینگاه

نشست و صاعقه ها را

چو ریگ در ته یک چشمه ی حقیر افکند

هنوز پیکرم آوار آن حصار تهی ست

رسالتی که درفش است و

با لعاب دروغ

دهان موجز ما

را

تهی ست ریشه

فرا گرد اعتمادکهن

به جز جرقه ای از شمشیر و

قاقمی از خون

نمی توانم دید

جهان مگر چند است

که او هنوز تو را می جود

مرا این نیز

نمی گذارندم

از جان خود برآرم چشم

برهنه بگذرم از توتیای توفانی

و داغ

را

به ابایی

درون خزم تا ماه

لینک به دیدگاه

[h=1]گودال دیگری به عمق افق تا من

[/h]عزای طلسم اینک حال

می دانم عطر ایل گرفته است

از چادری به چادر دیگر

رویای او

ولی

هر چیز در خیال سفر

تنهاست

پیراهنی که با حضور ماه و راهبه

گم می کند تو را

دریای زورقم

اما دوباره باد

سرگرم جمع کردن اشباح ست

راهی نمی رهد

در آینه از سر گرفته ایم

حمام خون

شمای تو در اغماء ست

فرصت نمی تراشدم

دستی که تا گلوی تو

حمام دیگری

سیبی نچیده ام

ما پیش از آن که رود

ماهی صحرا باشد

از رو به روی جهان سایه کنده ایم

پس می توانی : از نگاه خویش فروکاهی

لختی شلال خیابان

آن چکمه های تیره بیاویزی

گرد سرم

اگر به عمق افق تار می زند

بعد از همیشه مرگ

تو می آیی

راهی نمی رهد

این دوره بیهوده

اکنون

دو کاسه تا رهایی مهتاب

پیش روست

تا لانه ای که در مسیر مار جوجه گرفته است

تاوان خنده ی گندم گاهی

این چار دره برابر نیست

لنگر که می کشد حضور راهبه

گودال دیگری

گرد

سرم به عمق افق

تار می زند

لینک به دیدگاه

[h=1] تاوان آتشی که تاب می دهد انسان

[/h]جبین فراز کبکبه یا ویران

سرگرم آن شقایق دورم

این چشمه

از شنای که می روید عطر و آب

تاوان

آتشی که تاب می دهد انسان

مهلت نمی دهند

گاهی که نوبهار

از کاسه ی گدای گذر نیز

پرهیز می کند

تاوان آتشی که تاب می دهد انسان

پاییز

نام دیگر دنیاست

دریاچه ی مهاجرت قو

پروا که می کند نشانه ی پرواز

تاوان آتشی که تاب می دهد

انسان

اکنون

چنان زلال می وزد از دریا

کز چاربند حواصیل

بال پریدن از تو بلند است

تاوان آتشی که تاب می دهد انسان

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

[h=1]گلیم اگر که پاره اگر بر آب

[/h] مرید خاطره ام کولاک

هنوز هم سر سختی تویی

لطافتی که دست نمی شوید

برابرم با خاک

نمی کند سفرم را

روانه لالایی

دوباره کودکی ام را

زن نمی پوشد

مگر در آ’نه نان نیست

نمی کند سفرم را روانه لالایی

گلیم اگر که پاره اگر بر آب

کجا تکانمت ای دیدار ؟

نمی کند سفرم را روانه لالایی

که باز کودکی ام

کنار مزرعه پرهای باد می چیند

که باز

پیری ام آن جا

نمی کند سفرم را روانه لالایی

لینک به دیدگاه

[h=1]با دامنی پر از پریده ی خاکستر

[/h]فتاده خیمه ی بی من ماه

حتی هنوز پشت اقاقی ست

با دامنی پر از پریده ی خاکستر

بی وقفه بوریای سحر می زند

بر آب

جذر تو بر شقایق قربانگاه

تا پیری ام نهاده در آن بالا

مشتی پر رها شده بر گلسنگ

تا دیده عطر نارس نیزار

جذر تو بر شقایق قربانگاه

دریا به رنگ چهره ی ما

رد چهار شاخه بر آن دیوار

مهتاب رابه نیم جو

از من جلو زده ست

نوباوه ای هنوز

جذر تو بر شقایق قربانگاه

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

[h=1] تا آخرین پرنده ی منقار[/h]سفرسرای تو در باران

پ ،یک

با آخرین پرنده

برگ می زندم توفان

ز، دو

این بوم بی هواست

بر

اعتماد آن که می درخشد از گناه

پ، یک پس ابرها که چشم من از تاب رفته اند

بال عقاب به تالاب ؟

ز، دو

سارشکسته می تپد

آواره ام به ساق

الف ، سه

همواره از پیاله ی من

آب خورده است

با اولین برهنه که می تابم آشکار

ز ، دو

اغواگرست

کودکان نیمه خورده

با حضور وسوه

حتی اگر عروس

پ ، یک

با یاس یخ زده جاری ست

آن صدا

الف ، سه

مار است

تا دیار چشم من اکنون

پ ،یک

پس با جوانه

ناخن امواج

با من چرا غروب می رود هر بار

ماهور دیگری ست ؟

الف ، سه

تردید : آشیانه ی تاریکی

پ، یک

اوزان آتش ام گرفته همان بانوست

لب پر که می زند نهفته در ردایی از پر مرغان

دستانی از نیام زمین می زند برون

می بینی

آسمان چگونه مرا دوره می کند

تصویر مه گرفته با جنازه ی او

شاید شب است

کوچه

می کند آن سو باد

یا در میان دامناله های تیره در عذابم و

می بارد

برفی : که خواب خدایان را بیدار می کند

بی انتهاست

قویی که نام تو را بال می زند

قویی که سایه ی سنگینش

داغی ست بر جبین جاری اروند

پ، یک

پنهانم از کویر

بی راهه

ای که می جود اندیشه ی مرا

صدایی ست در به در

نه درد بی گلوی سیاووش

نه پاره خند پهلوی سهراب

تابوت هیچ یک از یک سنگین تر نیست

لینک به دیدگاه

عیانم نمی وزد این جا بحر

سر مشق تازه ای ست

می خواهی از هزاره ی تاریک بگذرم

ویرانه ی لبی که پیرتر از دنیا

یک شب دهان گشود

رویا اگر به سر آید

می بارد آبراه

سرمشق تازه ای ست

دستی اگر

ولی

سالی که دستچین اقاقی ست

تنها پری بر آتش و سیمرغ

آیینه ی تو را

لینک به دیدگاه

دهان دهکده ام صحراست

می تابدم

فانوس عارفانه

جنون آبشار اوست

پروانه ی پریدن چندین سال

در

شرق آبراه شمالی

از پیکری به پیکر دیگر

مهتاب در شناست

در او قرار ندارد

خاک

با عطر بیکرانه ی زیتون

گاهی که بی پلنگ دره های فلسطین

آرام می شوند

در او قرار خاک و خاطر من افسوس

سال هزار و سیصد و هفتاد و چندم است

عمرم

جلو زده ست

از من

انگار دامنی از اتراق

خوابی که لخته لخته می برد افسون

از آستین شیطان

پروانه ی پریدن چندین سال

در غرب بال های خامش آن گنجشک

پاییز دست جهان را بریده اند

موجی نمی خورد تحمل خاکستر

می تابدم

فانوس عارفانه

از

پیکری به پیکر دیگر

لینک به دیدگاه

نهان این شب اگر باد

این وقت روز چه می بارد

باید تعادل خود را از دست داده باشد توفان

این وقت روز که شب هم

با گورهای کهنه نمی ماند

کو تا سحر که باد تازیانه نباشد

پشتم چه تیر می کشد اکنون

می خواهم از کنار زمین سیر بگذرم

دستی میان آمدنت تا من شمشیر می شود

چشمی

که آسمان مرا

با استخوان رودخانه نشینان

بر خاک می کشد

باغ است

این کفن

داغ است ودر سراب هویداست

دودی که بر فراز عفت واخلاق می وزد

خشکیدن چراغ چه خاموش است

باید تهی شده باشد

آن گوش های پاره

از صدای سحرگاه

تابوتی

از تو چه می سازد

ذات سحر که گفته سپید است

هرگز به دست داده که گورستان

از چشم های تشنه ننوشد آب ؟

این عطر آشنا

حتی مخاط گرگ بیابان را

آزار می دهد

باید کسی گذشته باشد از این جا

دستم به حرف های گنگ خیابان نمی رسد

چشمم به گریه های آن پس دیوار

باید از آن طرف که می گذرد او

من هم گذشته باشم

می بینم

این وطن که باز نمی گردد

چشمانی از دریچه سرک می کشد

با آیه ای که قطره قطره تو را آب می کند

آن قدر مانده روز که برگی هم در دخمه بشکند

می بینی آفتاب

نیمی از استخوان تو رالمس می کند

یک روز باز شانه های تو بودم

حالا تو بال ناتوانی من باش

موش هزاره هم

اکنون

باید جویده باشد

احساس آدمی

شاید جوانه هم زده باشد

س برفی که با گلوی شما آب می شود

دنیا به فکر هیچ گلی نیست

تا او به شکل تو باشد

از برف هم که می گذرد باز آشناست

این عنکبوت تیره که می بافد دائم کلاف خویش

از برف هم که می گذرد

تاریکی جهان تو را جیغ می کشد

آن زن که تکیه داده بر اکنون

سرد است و باز مسلسل ها

سرگرم قطع حوصله ی عشق

پشتم چه تیر می کشد آن روز

دارد بخار می شود این دست

دارد بخار می شود و دریا

باز همچنان به جوی شفق جاری ست

دنیا چه قدر بی تو غریب است

این بوریای موریانه خورده که هر بار

بر پیکری دریده می شود و باز

انسان درون جمجمه می پوسد

وقتی دروغ سخنگوست

سرد است و گرد مرده می پراکند این ابر

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...