sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم [/h] تنهایی ام را با تو قسمت می كنم سهم كمی نیست گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست غم آنقدر دارم كه می خواهم تمام فصلها را بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست بر سفره ی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست حوای من بر من مگیر این خودستانی را كه بی شك تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست آیینه ام را بر دهان تك تك یاران گرفتم تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست همواره چون من نه : فقط یك لحظه خوب من بیندیش لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم شاید به زخم من كه می پوشم ز چشم شهر آن را دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه اینك به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]او سرسپرده می خواست من دلسپرده بودم [/h] من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس كه روزها را با شب شرمده بودم یك عمر دور و تنها تنها بجرم این كه او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم یك عمر می شد آری در ذره ای بگنجم از بس كه خویشتن را در خود فشرده بودم در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد كاش آن غروب ها را از یاد برده بودم 3
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست [/h] گاهی چنان بدم كه مبادا ببینیم حتی اگر به دیده رویا ببینیم من صورتم كه به صورت شعرم شبیه نیست بر این گمان مباش كه زیبا ببینم شاعر شنیدنی ست ولی میل توست آماده ای كه بشنوی ام یا ببینیم این واژه ها صراحت تنهایی من اند با این همه مخواه كه تنها ببینیم مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی بی خویش در سماع غزل ها ببینیم یك قطره ام و گاه چنان موج می زنم در خود كه ناگزیری دریا ببینیم شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست اما تو با چراغ بیا تا ببینیم 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد [/h] من با غزلی قانعم و با غزلی شاد تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد ویرانه نشینم من و بیت غزلم را هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد من حسرت پرواز ندارم به دل آری در من قفسی هست كه می خواهدم آزاد ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را كش مردم آزاده بگویند مریزاد من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟ می خواهم از این پس همه از عشق بگویم یك عمر عبث داد زدم بر سر بیداد مگذار كه دندانزده ی غم شود ای دوست این سیب كه ناچیده به دامان تو افتاد 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم [/h] با پای دل قدم زدن آن هم كنار تو باشد كه خستگی بشود شرمسار تو در دفتر همیشه ی من ثبت می شود این لحظه ها عزیزترین یادگار تو تا دست هیچ كس نرسد تا ابد به من می خواستم كه گم بشوم در حسار تو احساس می كنم كه جدایم نموده اند همچون شهاب سوخته ای از مدار تو آن كوپه ی تهی منم آری كه مانده ام خالی تر از همیشه و در انتظار تو این سوت آخر است و غریبانه می رود تنهاترین مسافر تو از دیار تو هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو هشدار می دهد به خزانم بهار تو اما در این زمانه عسرت مس مرا ترسم كه اشتباه بسنجد عیار تو 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]اما من آن مورم كه همواره به دنبال رسیدن بود [/h] در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود ابری كه شاید مثل من آماده ی فریاد كردن بود من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان پای اجاقی كه هنوزش آتشی از پیش بر تن بود خسته مباشی پاسخی پژواك سان از سنگ ها آمد این ابتدای آشنایی مان در آن تاریك و روشن بود بنشین ! نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی كه با ما بود او نیز مثل من زبانش در بیان درد الكن بود او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود گفتم كه لب وا می كنم با خویشتن گفتم ولی بعضی با دستهای آشنا در من بكار قفل بستن بود و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر گرمایش از تن رفته و خاكسترش در حال مردن بود گفتم : خداحافظ كسی پاسخ نداد و آسمان یكسر پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود تا قله شاید یك نفس باقی نبود اما غرور من با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار اما من آن مورم كه همواره به دنبال رسیدن بود 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم [/h] تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست از تو تا ما سخن عشق همان است كه رفت كه در این وصف زبان دگری گویا نیست بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما غزل توست كه در قولی از آن ما نیست تو چه رازی كه بهر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست شب كه آرام تر از پلك تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست این كه پیوست به هر رود كه دریا باشد از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست من نه آنم كه به توصیف خطا بنشینم این تو هستی كه سزاوار تو باز اینها نیست 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1] حالا یک شعر آشنا... بهار بهار [/h] بهار بهار صدا همون صدا بود صدای شاخه ها و ریشه ها بود بهار بهار چه اسم آشنایی ؟ صدات میاد ... اما خودت كجایی وابكنیم پنجره ها رو یا نه ؟ تازه كنیم خاطره ها رو یا نه ؟ بهار اومد لباس نو تنم كرد تازه تر از قصل شكفتنم كرد بهار اومد با یه بغل جوونه عید آورد از تو كوچه تو خونه حیاط ما یه غربیل باغچه ما یه گلدون خونه ما همیشه منتظر یه مهمون بهار اومد لباس نو تنم كرد تازه تر از فصل شكفتنم كرد بهار بهار یه مهمون قدیمی یه آشنای ساده و صمیمی یه آشنا كه مثل قصه ها بود خواب و خیال همه بچه ها بود آخ ... كه چه زود قلك عیدیامون وقتی شكست باهاش شكست دلامون بهار اومد برفارو نقطه چین كرد خنده به دلمردگی زمین كرد چقد دلم فصل بهار و دوست داشت واشدن پنجره ها رو دوست داشت بهار اومد پنجره ها رو وا كرد من و با حسی دیگه آشنا كرد یه حرف یه حرف حرفای من كتاب شد حیف كه همش سوال بی جواب شد دروغ نگم هنوز دلم جوون بود كه صب تا شب دنبال آب و نون بود 2
sam arch 55879 ارسال شده در 10 تیر، 2012 [h=1]یک شعر آشنای دیگه.. دهاتی [/h] ساده بگم دهاتی ام اهل همین نزدیكیا همسایه روشنی و هم خونه تاریكیا ساده بگم ساده بگم بوی علف میده تنم هنوز همون دهاتیم با همه شهری شدنم باغ غریب ده من گلهای زینتی نداشت اسب نجیب ده من نعلای قیمتی نداشت اما همون چهار تا دیوار با بوی خوب كاگلش اما همون چن تا خونه با مردم ساده دلش برای من كه عكسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم برای من كه شهریم از اون هوا دل بریدم دنیاییه كه دیدندش اگرچه مثل قدیما راه درازی نداره اما می دونم كه دیگه دنیای خوب سادگی به من نیازی نداره 2
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2012 نه از خودم فرار کرده ام نه از شما به جستجوی کسی رفته ام که "مثل هیچ کس نیست" نگران نباشیدیا با او باز میگردم یا او بازم میگرداند تا مثل شما زندگی کنم. 2
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2012 خلاصهتر بکن ای مرگ داستانم را که خستهتر نکنم گوش دوستانم را … به شیوهای که خلافآمدی در آن باشد -شبیه بوسه گرفتن- بگیر جانم را تو مرگ نیستی، آغاز تازهها هستی بیا که با تو بیاغازم آن جهانم را 4
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2012 دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست. قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو؟ گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست. گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافیست من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم , کافیست. 3
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 13 تیر، 2012 هر صبح با شنیدن یک عطسه می ایستم که حادثه از خانه بگذرد آنگاه دنبال آن به راه می افتم . از کتاب باغ لال 4
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 13 تیر، 2012 صدای بی آسمانم را صدای بی پنجره ام زنجره پاسخ میگوید شب را می فهمم تاریکی تاریک تر نمی شود در می یابم ظلمت غلیظ تر از این نیست کشفم را آواز می کنم زنجره خاموش می شود صبح را می فهمم ( کتاب در بی وزنی ) 3
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 13 تیر، 2012 [h=2]در این سبد چه می وزد ؟ [/h] تنها آینه اتاق تو پیر نشانم نمی دهد این جیوه را به اکسیر آغشته ای ؟ تا شیر مرگ از تو بنوشم هر بار جوانترم می کنی امروز کوچک تر فردا کودک تر گهواره ام در این اتاق تاب می خورد خواب آوازی بخوان رویا های ندیده بر پلک هایم سنگینی می کنند پوشیده تر از سنگ نرمایی دارد تماشایت نه تویی دارد دیدارت یک روتر از شیشه هیچ مشامی رد خواب های معطر شده ام را نخواهد یافت آنگونه که دوست می داری به خوابم بیا عصا را پس درگذاشته ام چه شکوهی دارند راست قامتان تا به تا باز می شود کاغذ مچاله شده ام در این سبد چه می وزد ؟ بارانی بی ابر آفتابی بی خورشید کمانه ی شعری از من (( کتاب در بی وزنی )) 3
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 21 تیر، 2012 همیشه منظر دریا و کوه ، روح افزاست و منظر تو ، تلاقی کوه با دریاست نفس ز عمق تو و قلهء تو می گیرم به هرکجا که تو باشی هوای من آنجاست دقایقی ست تو را با من و مرا با تو نگاه ثانیه ها مات بر دقایق ماست من و تو آینهء روبروی هم شده ایم چقدر اینهمه با هم یک شدن زیباست خوشا به سینهء تو سرنهادن و خواندن که همدلی چو من آنجا گرفته و تنهاست بدون واسطه همواره دیدمت ، آری درون آئینه روح جسم ناپیداست همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد نصیب ما هم از این پس لهیب تهمت هاست بیا ولی که بخوانیم بی هراس از هم که همسرایی مرغان عشق بی پرواست 3
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 3 مرداد، 2012 پدرم می گفت پدربزرگت دوستت دارم را یک بار هم به زبان نیاورد مادر بزرگت -اما یک قرن با او عاشقی کرد 4
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 22 آبان، 2012 چگونه ميشود اي همزبان! زبان را كشت سكوت كرد و به لب بغض بيامان را كشت چگونه ميشود آيا گلايه نيز نكرد كه ميهمان به سر سفره ميزبان را كشت ميان گندم و جو فرق آنچناني نيست كسي به مزرع ما اعتبار نان را كشت هر آنچه ميوه در اين باغ، رايگان شما ولي عزيز من! اين فصل، باغبان را كشت ببخش، با همة درد و داغ، ميدانم نميتوان به يكي ابر، آسمان را كشت برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2
ترانه18 8013 مالک ارسال شده در 22 آبان، 2012 امسال پاییز یکسره سهم شما بهار ما را در این زمانه چه کاریست با بهار از پشت شیشه های کدر مات مانده ام کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار حتی تراز حافظه گل گرفته اند ای مثل من غریب در این روزها بهارا دیشب هوایی تو شدم باز این غزل صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند رقصی در این میانه بماناد تابهار محمد علی بهمنی 2
ارسال های توصیه شده