رفتن به مطلب

★ღ☆ محمد علی بهمنی★ღ☆


ارسال های توصیه شده

:icon_gol: آمده ام با عطش سال ها

 

 

با همۀ بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

 

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدن آنی ام

 

آمده ام بلکه نگاهم کنی

عاشق آن لحظه ی طوفانی ام

 

دل خوش گرمای کسی نیستم

آمده ام تا تو بسوزانی ام

 

آمده ام با عطش سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

 

ماهی ی برگشته ز دریا شدم

تا تو بگیری و بمیرانی ام

 

خوب ترین حادثه می دانم ات

خوب ترین حادثه می دانی ام؟

 

حرف بزن . ابر مرا باز کن

دیر زمانی ست که بارانی ام

 

حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام

 

ها... به کجا می کشی ام خوب من؟

ها... نکشانی به پشیمانی ام!

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 47
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

:icon_gol:یخ کرده ام، یخ کردنی در تب

یخ کرده ام !اما نه از سوزِ زمستان!

اما نه از شب پرسه های زیرٍباران

 

یخ کرده ام _ یخ کردنی در تب _ تبی که

_ جسمم نه دارد باورم می سوزد از آن

یخ کرده ام! اما تو ای دستِ نوازش

روحِ یخی را با چنین شولا مپوشان

گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد

یخ بسته ای پوشیده باشد یا که عریان

یخ بسته ام چون قطب آری این چنین است

وقتی نمی تابی تو ای خورشید پنهان

یخ کرده! یخ کرده ام! ها... جان پناهم!

مگذار فریادت کنم در کوهساران

لینک به دیدگاه

:icon_gol:

 

گفتم ای عشق بیا تا که بسازی مارا

یا نه,ویرانه کنی ساخته ی دنیا را

 

گفتم ای عشق چه بر روز تو آمدامروز

که به تشویش سپردی شب عاشق ها را

 

چه شد آن زمزمه ی هر شبه ی ما ای دوست

چه شد آن صحبت هرروزه ی یاران یارا

 

چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکی

همتی تا که رهایی بدهی دریا را

 

حیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشق

کاش خورشید تو آغاز کند فردا را

لینک به دیدگاه

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری

که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

 

دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

 

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

 

چه می پرسی ضمیر شعرهایم کیست؟ آنِ من

مبادا لحظه ای حتی مرا این گونه پنداری

 

ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

به شرطی که مرا در آرزوی خویش مگذاری

 

چه زیبا می شود دنیا برایِ من! اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

 

چه فرقی می کند فریاد یا پژواک جانِ من!

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

 

"صدایی از صدایِ عشق خوش تر نیست" حافظ گفت

اگر چه بر صدایش زخم ها زد تیغِ تاتاری

لینک به دیدگاه

پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

 

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا ، ای همه ی خواسته ها تو

 

دیشب من و تو بسته این خاک نبودیم

من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو

 

بیدارم اگر دغدغه روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

 

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا ، هر چه صدا ، هر چه صدا _ تو

 

آزادگی و شیفتگی ، مرز ندارد

حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

 

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست ؟

دیگر نه و هرگز نه ، که یا مرگ که یا تو

 

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا _ تو ، همه جا _تو ، همه جا _تو

 

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟

تا شرح دهم ، از همه ی خلق چرا تو

لینک به دیدگاه

اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا كم است

 

اكسیر من نه اینكه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این كیمیا كم است

 

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزلهای من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است

 

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 1 ماه بعد...

[h=1]خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ می خواهی

[/h] زمانه وار اگر می پسندیم كر و لال

به سنگفرش تو این خون تازه باد حلال

مجال شكوه ندارم ولی ملالی نیست

كه دوست جان كلام مناست در همه حال

قسم به تو كه دگر پاسخی نخواهم گفت

به واژه ها كه مرا برده اند زیر سوال

تو فصل پنجم عمر منی و تقویمم

بشوق توست كه تكرار می شود هر سال

ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی

كه تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال

مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز

نهایتی ست كه آسان نمی دهم به زوال

خوشا هر آنچه كه تو باغ باغ می خواهی

بگو رسیده بیفتم به دامنت یا كال ؟

اگر چه نیستم آری بلور بارفتن

مرا ولی مشكن گاه قیمتی ست سفال

بیا عبور كن از این پل تماشایی

به بین چگونه گذر كرده ام ز هر چه محال

ببین بجز تو كه پامال دره ات شده ام

كدام قله نشین را نكرده ام پامال

تو كیستی ؟ كه سفركردن از هوایت را

نمی توانم حتی به بالهای خیال

لینک به دیدگاه

[h=1]ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

[/h] خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید

و چه بی ذوق جهانی كه مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته كه بر گردن توست

چه سروقت مرا هم به سر وعده كشید

به كف و ماسه كه نایابترین مرجان ها

تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید كه خود را به دل من بخشید

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچكس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

منكه حتی پی پژواك خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

لینک به دیدگاه

[h=1]در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

[/h] در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست

من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن

تا پاسخم را بشنوی پژواك سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مكن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یك نفس با من بمان ای دوست

یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی كن

از من من این برشانه ها بار گران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت

بیهوده می كوشی بمانی مهربان ای دوست

انسان كه می خواهد دلت با من بگو آری

من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست

لینک به دیدگاه

[h=1]غزلی چون خود شما زیبا

[/h] با غروب این دل گرفته مرا

می رساند به دامن دریا

می روم گوش می دهم به سكوت

چه شگفت است این همیشه صدا

لحظه هایی كه در فلق گم شدم

با شفق باز می شود پیدا

چه غروری چه سرشكن سنگی

موجكوب است یا خیال شما

دل خورشید هم به حالم سوخت

سرخ تر از همیشه گفت : بیا

می شد اینجا نباشم اینك آه

بی تو موجم نمی برد زینجا

راستی گر شبی نباشم من

چه غریب است ساحل تنها

من و این مرغهای سرگردان

پرسه ها می زنیم تا فردا

تازه شعری سروده ام از تو

غزلی چون خود شما زیبا

تو كه گوشت بر این دقایق نیست

باز هم ذوق گوش ماهی ها

لینک به دیدگاه

[h=1]بارانی

[/h] با همه ی بی سر و سامانی ام

باز به دنبال پریشانی ام

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست

در پی ویران شدنی آنی ام

آمده ام آن لحظه ی توفانی ام

دلخوش گرمای كسی نیستم

آماده ام تا تر بسوزانی ام

آمده ام با عطش سالها

تا تو كمی عشق بنوشانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا كه بگیری و بمیرانی ام

خوبترین حادثه می دانمت

خوبترین حادثه می دانی ام

حرف بزن ابر مرا باز كن

دیرزمانی است كه بارانی ام

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه ی یك صحبت طولانی ام

لینک به دیدگاه

[h=1]گفتگو

[/h] می پرسد از من كسیتی ؟ می گویمش اما نمی داند

این چهره ی گم گشته در آیینه خود را نمی داند

می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد

آیینه در تكرار پاسخ های خود حاشا نمی داند

می گویمش گم گشته ای هستم كه در این دور بی مقصد

كاری بجز شب كردن امروز یا فردا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم كه بی تردید میدانم

حال مرا جز شاعری مانندمن تنها نمی داند

می گویمش می گویمش چیزی از این ویران نخواهی یافت

كاین در غبار خویشتن چیزی از این دنیا نمی داند

می گویمش آنقدر تنهایم كه بی تردید می دانم

حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند

می گویم و می بینمش او نیز با آن ظاهر غمگین

آن گونه می خندد كه گویی هیچ از این غمها نمی داند

لینک به دیدگاه

[h=1]دلم برای خودم تنگ می شود

[/h] اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم

كسی كه حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را

هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟

اشاره ای كنم انگار كوهكن بودم

لینک به دیدگاه

[h=1]امشب ز پشت ابرها بیرون نیامده ماه

[/h] از خانه بیرون می زنم اما كجا امشب

شاید تو می خواهی مرا در كوچه ها امشب

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب

می دانم اری نیستی اما نمی دانم

بیهوده می گردم بدنبالت چرا امشب ؟

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب

ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ایكاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشكن قرق را ماه من بیرون بیا امشب

گشتم تمام كوچه ها را یك نفس هم نیست

شاید كه بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم تو كه می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شبهای جنون من

آخر چگونه سركنم بی ماجرا امشب

لینک به دیدگاه

[h=1]كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

[/h] تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب

بدیناسن خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب

تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه

چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من

كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

كه این یخ كرده را از بیكسی ها می كنم هرشب

تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟

كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب

لینک به دیدگاه

[h=1]این غزلها همه جانپاره ی دنیای منند

[/h] پیش از آنی كه به یك شعله بسوزانمشان

باز هم گوش سپردم به صدای غمشان

هر غزل گر چه خود از دردی و داغی می سوخت

دیدنی داشت ولی سوختن با همشان

گفتی از خسته ترین حنجره ها می آمد

بغضشان شیونشان ضجه ی زیر و بمشان

نه شنیدی و مباد آنكه ببینی روزی

ماتمی را كه به جان داشتم از ماتمشان

زخم ها خیره تر از چشم تو را می جستند

تو نبودی كه به حرفی بزنی مرهمشان

این غزلها همه جانپاره های دنیای منند

لیك با این همه از بهر تو می خواهمشان

گر ندارد زبانی كه تو را شاد كنند

بی صدا با دگر زمزمه ی مبهمشان

شكر نفرین به تو در ذهن غزل هایم بود

كه دگر تاب نیاوردم و سوزاندمشان

لینک به دیدگاه

[h=1]آن بهاری باغها و این بیابانی زمستان

[/h] ناگهان دیدم كه دورافتاده ام از همرهانم

مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم

ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی

دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم

ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی

گرچه ویران خاكش اما آشنا با خشت جانم

ها ... شناسم این همان شهر است شهر كودكی ها

خود شكستم تك چراغ روشنش را با كمانم

می شناسم این خیابان ها و این پس كوچه ها را

بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم

آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان

ز آسمان می پرسم آخر من كجای این جهانم ؟

سوز سردی می كشد شلاق و می چرخاند و من

درد را حس می كنم در بند بند استخوانم

می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم

مشت خاكی روی زخم خونفشانم می فشانم

خیره بر خاكم كه می بینم زكرت زخمهایم

می كشوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم

می زنم لبخند و برمیخیزم از خاك و بدینسان

می شود آغز فصل دیگری از داستانم

لینک به دیدگاه

[h=1]نیستی شاعر كه تا معنای حافظ را بدانی

[/h] تا گل غربت نرویاند بهار از خاك جانم

با خزانت نیز خواهم ساخت خاك بی خزانم

گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم

زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم

بی گمان زیباست ازادی ولی من چون قناری

دوست دارم در قفس باشم كه زیباتر بخوانم

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاك سیاهش

شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم

گر تو مجذوب كجا آباد دنیایی من اما

جذبه ای دارم كه دنیا را بدینجا می كشانم

نیستی شاعر كه تا معنای حافظ رابدانی

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم

عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب

كاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...