رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

میان این برهوت

این منم من مبهوت

بیا بیا برویم

به آستانه گلهای سرخ در صحرا

و مهربانی را

ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم

بیا

بیابرویم

به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا

بیا که سبزه آندشت را لگد نکنیم

و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم

گیاه تشنه لب دشت را به شادابی

ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم

بیا بیا برویم

و مهربانی خود را به خاک عرضه کنیم

که دشت تشنه عشق است و شهر بیگانه

بیا بیا برویم

که نیست جای من و تو

کهجای شیون نیز

نه سوز سرما اینجا

که خشمی آتش وار

به شاخه سر نزده هر جوانه

می سوزد

نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز

که شعله های غضب جوجه پرستو را

درون بیضه به هر آشیانه می سوزد

تمام مرتجعان غول گول

دنیایند

همیشه سد بلندی به راه فردایند

بیا بیا برویم

که در هراس از این قوم کینه توزم من

و سخت می ترسم

که کار را به جنون

و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند

چگونه می گویی

به هر کجا که رویم آٍمان همین رنگ است

بیا بیا برویم

آه من دلم تنگ

است

بیا بیا برویم

کجاست نغمه عشق و نسیم آزادی

در این کویر نبینم نشان آبادی

نشانه شادی

دلم گرفت از این شیوه های شدادی

بیا بیا برویم

خوشا رستن و رفتن

به سوی آزادی

 

پ.ن:منم می ترسم:ws37:

بیا بیا برویم

که در هراس از این قوم کینه توزم من

و سخت می ترسم

که کار را به جنون

و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 59
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تمام قصه همین بود

و می گفتم

حکایت من و تو ؟

هیچ کس نمی خواند

چه بر من و توگذشته است ؟

کس نمی داند

چرا ؟

که این سکوت سکوت

من و تو بی تردید

حصار کاغذی ذهن را ز هم نشکافت

و خواهش من و تو نیم گامی از تب تن نیز دورتر نگذشت

که در حصار تمنای تن فروماندیم

و در کویر نفس سوز من فروماندیم

نه از حصار تن خویشتن برون گامی

نه بر گسستن این پای بندها دستی

همیشه می گفتم

من و

سکوت ؟

محال است

سکوت عین زوال است

سکوت یعنی مرگ

سکوت نفس رضایت

عین قبول است

سکوت که در زمینه اشراق اتصال به حق

در این زمانه نزول است

سکوت یعنی مرگ

کجایی ای انسان ؟

عصاره عصیان

چگونه مسخ شدی

با سکوت خو کردی

تو ای فریده

هر آفریده

بر تو چه رفت ؟

کز آفریده خود

از خدای بی همتا

به لابه مرگ مفاجاه آرزو کردی ؟

 

پ.ن:موافقم:ws37:

من و

سکوت ؟

محال است

سکوت عین زوال است

سکوت یعنی مرگ

سکوت نفس رضایت

عین قبول است

لینک به دیدگاه

کدام خانه ؟

کدام آشیانه

صد افسوس

که بی تو شهر پر از آیه های تنهایی ست

سپهر شب زده اینجا

ستاره باران است

غروب غمزده شهر داغداران

است

بیا بیا و بیاموز

به مانسیم شدن

به ما پرنده شدن

به ما گذشتن از من

بیا بیا و بیاموز

به ما شجاعت مردن

دل شهید شدن

از این پلشت و پلیدی

رهیدن و دیدن

پدید آمدن از قلب ناپدید شدن

و بیم بیم پذیرفتن است و تن دادن

خلاف خواسته

گردن

به هر رسن دادن

و در مراسم اعدام خویش خندیدن

و مرگ شیر زنان را و

شیر مردان را

به چشم خود دیدن

کجایی

ای که تو وقتی عبور می کردی

حصار هیبت هر آستانه یی می ریخت

تویی که در توانایی نواختن ست

که در تو قدرت ما را دوباره ساختن ست

همیشه

خاطره خوب تو گرامی باد

و نام خوب تو

آن نام خوب نامی باد

 

پ.ن:قیصر رو یاد آدم می اندازه:ws37:

کجایی

ای که تو وقتی عبور می کردی

حصار هیبت هر آستانه یی می ریخت

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

تو را هنوز اگر همتی به جا مانده ست

سفر کنیم

سفر

سفر ادامه بودن

ز سینه زنگ کدورت زدودن است

آری

سفر کنیم و نیندیشیم

اگر چه ترس در

این شب که از شبانه ترین است

اگرچه با شم شومم همیشه ترس قرین است

سفر کنیم سفر

دراین سیاهی شب این شب پر از ترفند

از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی ؟

مترسکان سر خرمنند و با بادی

چو بید می لرزند

سفر به عزم گریز ؟

این گمان مبر که مرا

سفر به عزم ستیز است

سفر شکفتن آغاز و ترجمان شکوه است

سفر به عزم رهایی ز خیل اندوه است

سفر به عزم رسیدن به صبح هشیاری ست

سفر کنیم

سفر ابتدای بیداری ست

سفر کنیم و ببینیم

تمام مزرعه از خوشههای گندم پر

و هیچ دست تمنا

دریغ سنبله ها را درو نخواهد کرد

دروگران همه پیش از

درو

درو شده اند

پ.ن:راست می گه مصدق:ws37:

از این هیاکل ترس آفرین چه می ترسی ؟

مترسکان سر خرمنند و با بادی

چو بید می لرزند

لینک به دیدگاه

چه سان به کوه دماوند بندها بگسست

چه سان فرود آمدند

اساس سطوت بیداد را چه سان گسترد ؟

چو برق آمد و چون رعد

چه سان به خرمن آزادگان شرر

انداخت

چه پشته ها که ز کشته ز کشته کوهی ساخت

کجاست کاوه آهنگری

که برخیزد

اسیریان ستم را ز بند برهاند

و داد مردم بیداد دیده بستاند

گسسته بند دماوند دیو خونخواری به جامه تزویر

نقابش از رخ برگیر

دگر هراس مدار این زمان ز جا برخیز

کنون تو کاوه آهنگری

بجان بستیز

و گرنه جان تو را او تباه خواهد کرد

دوباره روی جهان را سیاه خواهد کرد

بدی و نیکی را

رسیده گاه جدال و زمان پیکار است

بکوش جان من

این جنگ آخرین بار است

کنون شما همه کاوه ها بپاخیزید

و با گسسته بند دماوند جمله بستیزید

که تا برای

همیشه به ریشه ستم و ظلم

تیشه ها بزنید

و قعر گور گذارید پیکر ضحاک

نشان ظلم و ستم خفته به به سینه خاک

 

پ.ن:کجاست؟!sigh.gif

کجاست کاوه آهنگری

که برخیزد

اسیریان ستم را ز بند برهاند

و داد مردم بیداد دیده بستاند

لینک به دیدگاه

کسی به سوک نشست

و در مصیبت آن روزهای خوب گریست

کسی نمی داند

که پشت پنجره آواز کیست می آید

که کیست می خواند

کسی به سوک نشست

که سوکوار جوانی ست سوکوار امید

و سوکوار گذشتن و برنگشتن هاست

کسی نمی داند

که پشت پنجره رودی ست در سیاهی شب

چرا نسیم

چرا آن نسیمروحنواز

میان برگ درختان نمی وزد امشب ؟

همیشه تنهایی در آستانه وحشت

در آستانه تب

کسی سراغ مرا از کسی

نمی گیرد

که هستیم تنها

در انعکاس صدایی ز دور می آید

و در سیاهی شبها

رسوب خواهد کرد

هنوز می گذرم نیمه های شب در شهر

مگر که لب بگشاید به خنده پنجرهای

کجاست دست گشاینده ؟

خواب سنگین است

مرا به یاد بیاور

مرا ز یاد مبر

که

انعکاس صدایم درون شب جاری ست

کسی نمی داند

که در سیاهی شب دشنه ای ست در پشتم

که در سیاهی شب خنجری ست در کتفم

مرا ندیدی

دیگر مرا نخواهی دید

که پشت پنجره سرشار از سیاهی شب

که پشت پنجره آواز دیگری جاری ست

میان خلوت خاموشی شب دشمن

بخوان زمزمه آواز

سکوت را بشکن

چرا فراموشی ؟

چگونه خاموشی ؟

به گوش خویش مگر بشنویم این آواز

که عاشقان قدیمی دوباره می خوانند

مرا به نام

ترا به نام

که نام

نام من و توست

عشق آواز است

مرا به نام بخوان این سکوترابشکن

چرا ؟

که

زمزمه از آیه های اعجاز است

دریغ و درد که شرمنده ایم شرمنده

که هست فرصت آواز و نیست خواننده

 

پ.ن:کسی به سوگ نشستsigh.gif

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

به راه باید رفت

و در نشستن با هر که

هر کجا هر وقت

از احتیاط نباید گذشت

که یک دقیقه غفلت

بسا که حاصل آن

سالهای دربدری ست

همیشه می پرسم

من و سرودن محتاط ؟

کنون به دوست

که رخ را ز باده می افروخت

حدیث درد مگویید

که بال شب پره در گرد شعله خواهد سوخت

کنون به دوست بگویید

شراب را بردار

و در سکوت کویری در این شب شفاف

به باغ پسته نگاهی ز روی رحمت کن

به یاد روی که

این جام باده را نوشی

اگر که پسته این شهر خوب خندان است

دهان دختر زیبا تهی ز دندان است

کههر شکسته دندان بهای یک نان است

شراب می نوشی ؟

و مست می نگری نقشهای قالی را ؟

میان پیچ و خم نقشهای هر قالی

چه روزهای جوانی ست خفته در تابوت

شراب می نوشی ؟

به یاد روی که ؟

رویی که از دو دیده تهی ست ؟

به یاد چشم سیاهی کهدیگرش هرگز

توان دیدن نیست ؟

بیا به شهر در آییم

به شهر گشته نهان در میان گرد و غبار

به شهر هر شبش از آسمان درافشانی

و روی گونه طفلان سرشک نورانی

به شهر سر به گریبانی و پریشانی

کنون که شهر دمادم به دست تاراج است

تو جام را بگذار

و تیشه را بردار

چرا ؟

که ریشه این رشد کرده زهرآگین

به تیشه محتاج است:ws37:

 

پ.ن:چه احتیاج تلخیsigh.gif

 

چرا ؟

که ریشه این رشد کرده زهرآگین

به تیشه محتاج است:ws37:

لینک به دیدگاه

ببند غنچه صفت لب زمانه خونریز است

گل مراد چه جویی سموم پاییز است

سراب حسرت ایام حاصل فرهاد

شراب دلکش شیرین به کام پروز است

لبم به جام و سرشکم به جام می لغزد

تهی ز باده و از اشک جام لبریز است

به هر که می نگرم غرق بدگمانیهاست

ز هر که می شنوم داستان پرهیز استsigh.gif

ز لاله زار جهان بوی داغ می آید

به جویبار دود خون چهوحشت انگیز است

همیشه کشور دارا خراب از اسکندر

هماره ملکت جم زیر چنگ چنگیز است

از

آنچه رفت به ما هیچ جای گفتن نیست

چرا ؟

که در پس دیوار گوشها تیز است

کدام نقطه دمی امن می توانی زیست

بهر کجا کهروی آسمان بلاخیز است

چنان شکست زمانه پرم که پندارم

شکنجه های تو بر من محبت آمیز است

من و مضایقه از جان ؟ تو آنچنان خوبی

که پیش پای تو جان

حمید ناچیز است

 

پ.ن:راست می گه به خدا حمید مصدق:ws37:

به هر که می نگرم غرق بدگمانیهاست

ز هر که می شنوم داستان پرهیز استsigh.gif

لینک به دیدگاه

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می دادhanghead.gif

و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین

شمال

و در جنوب ترین جنوب

همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت

که بود با من و

یوسته نیز بی من بود

و کار من ز فراقش فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی .... دگر کافی ست

 

 

پ.ن:دل هممون تنگه:ws37:

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می داد

لینک به دیدگاه

تو را چه می رسد ای آفتاب پاک اندیش

تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟

کدام فتنه بی رحم

عمیق ذهن تو را تیره می کند از وهم ؟

شب آفتاب

ندارد

و زندگانی من بی تو

چو جاودانه شبی

جاودانه تاریک است

تو در صبوری من

اشتیاق کشتن خویش

و انهدام وجود مرا نمی بینی

منم که طرح مودت به رنج بی پایان

و شط جاری اندوه بسته ام اما

تو را چه وسوسه از عشق باز می دارد ؟

تو را چه

می رسد ای آفتاب پاک اندیش؟

ز من چگونه گریزی

تو و گریز از خویش ؟

به سوی عشق بیا

وارهان دل از تشویش

 

پ.ن:و زندگی بدون تو.....sigh.gif

لینک به دیدگاه
  • 6 ماه بعد...

تمام مزرعه از خوشه های گندم پُر

و هیچ دست ِ تمنا

دریغ سنبله ها را

دِرو نخواهد کرد

 

... درو گران ، همه پیش از دِرو

دِرو شده اند ...

 

 

حمید مصدق

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

[h=1]قصیده آبی خاکستری سیاه[/h]

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو

سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری

بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ،

باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید :

”گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ، سحر نزدیک است “

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو

دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم

را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار

کاروانهای

فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذاز از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شکوت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد

کودک خواهر

من

امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز

شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند

گل قاصد آیا

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر

آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید :

”زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان

بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می

توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست “

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو

بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و

چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پراندیم در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختی

شد نیرو بگرفت

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که

قناریها را پر بستند

و کبوترها را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به

من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به

سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی ، اما

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

” چه تهیدستی مرد “

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود

دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟

همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در می ابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز

باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر

مرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده ز یاد

مرغ

درمانده به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ، مردم

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر

را که

عجیب !عاقبت مرد ؟

افسوس

کاکش می دیدم

من به خود می گویم:

” چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “

باد کولی ، ای باد

تو چه بیرحمانه

شاخ پر برگ درختان را عریان کردی

و جهان را به سموم نفست ویران کردی

باد کولی تو چرا

زوزه کشان

همچنان اسبی بگسسته عنان

سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟

آن غباری که برانگیزاندی

سخت افزون می کرد

تیرگی را در دشت

و شفق ، این شفق شنگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود

کولی باد پریشاندل آشفته صفت

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

تو به

من می گفتی :

” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “

من سفر می کردم

و در آن تنگ غروب

یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح

دل من پر خون بود

در من اینک کوهی

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی گردم

و صدا می زنم :

” آی

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد

باز کنپنجره را

که پرستو می شوید در چشمه ی نور

که قناری می خواند

می خواند آواز سرور

که : بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “

سبز برگان

درختان همه دنیا را

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

” باز کن پنجره ، باز آمده ام

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛

با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو می

رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها

وصبوری مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

کاروانهای محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

” آی با باز کن پنجره را “

پنجره را می بندی

با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها

با تو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم

از

کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

آویزد

دشتها نام تو را می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار

، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

آذر ، دی 1343

حمید مصدق

لینک به دیدگاه

[h=1] تصویر[/h]

کران تا کرانش کویری

نه

بل هول زای

گیاهی نه در آن

به هر جای روییده خاری

در آنجاست یک توده پوسیده فرسوده

استخوانی

نشانی ز اسبی ست وامانده و از سواری

لینک به دیدگاه

[h=1]ناباور[/h]

چه اندوهگینند زنهای بنشسته هر عصر

در کوچه بر صفه خانه هاشان

چهغمگین و خاموشوارند

در این فرط نومیدی محض

سر مویی امید در سینه دارند

که شاید نه

باید

بر او بازگردد همه حاطراتش

که زایل شده شاید از او

در آن دود و آتش

در آن بیکران دشت تشویش دشت مشوش

چه اندوهگینند و خاموش چشم انتظارند

زنانی که دیگر امیدی ندارند

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

سفر دوم

هنگام

هنگامه سفر بود

اینک توهمی

کالوده می کند

سرچشمه زلال تفاهم را

ای آفتاب پاک صداقت

در من غروب کن

ای لفظ ها چگونه چنین ساده و صریح

مفهوم دیگری را

با واژه های کاذب مغشوش

تفسیر می کنید ؟

دیگر به آم تفاهم مطلق

هرگز نمی رسیم

و دست آرزو

با این سموم سرد تنفر که می وزد

دیگر سکوفه های عشق و شهامت را

ازشاخسار شوق نمی چیند

افزون شوید بین من و او

گرد غبارهای کدورت

فرسنگها ی فاصله افزونتر

اکنون لبخند خنجری ست

آغشته زهرناک

و اشک اشک دانه تزویر زندگی ست

آیا

هنگام نیست که دیگر

دلاله وقیح

هیزم کش نفاق

این پیر زال رانده وامانده

در

دادگاه عشق

به قصد اعتراف نشیند ؟

یا این جغد شوم سوی عدم بال و پر زند

در عمق اعتکاف نشیند

من شاهد فنای غرور رود

در ژرفنای تشنه مردار

و ناظر وقاحت کفتار بوده ام

کفتار پیر مانده ز تدبیری

و شاهد شهادت شیری

در بند و خسته زنجیری

دیدم

تهدید شور شعله های شهامت را

مرعوب می کند

و همچنان

که سم گرازان تیزرو

رویای پاک باکرگی را

به ذهن برف

منکوب می کند

ای کاش آن حقیقت عریان محض را

هرگز ندیده بودم

دیدم که بی دریغ

با رشته فریب

این رقعه

زندگیم کوک می خورد

داناییم به ناتوانی من افزود

دیدم که آن حقیقتت عریان ز چشم من

مکتوم مانده بود

در زیر چشم باز من

اما همیشه کور

در شهرهای پاک مقدس

در شهرهای دور دیو و فرشته وعده دیدار داشتند

دیدم که رود

رود که یک روز پاک بود

اینک در استحاله سیال خویش

تسلیم محض پهنه مرداب می نمود

کو یک خنده یک تبسم زیبا

یک صوت صادقانه یک آوای بی ریا ؟

آری چه کرد باید

با دسته های خنجر پیدا از آستین

لبخندها فریب

و مهربان صدایی اگر هست در زمین

سوز نوای زمزمه جویبارهاست

آیینه

را به خلوت خود بردم

آیینه روشنایی خود را

در بازتاب صادق این روح خسته دید

اما

تو در درون آینه می بینی

نقش خطوط خسته پیشانی

پیری شکستگی و پریشانی

آیینه ها دروغ نمی گویند

و من

آن قدر صادقم که صداقت را

چون آبهای سرد

گوارا

با شوق در پیاله مسگون صبح نوشیدم

و بیم من همه این بود که مباد

تندیس دستپرور من

در هم شکسته گردد

و بیم من همه این بود که مباد

روزی به ناگه از سرانگشت پرسشی

عریان شود حقیقت تلخی که هیچگاه

پنهان نمانده بود

و بیم داشتم

ویران کند

تمامی ایمان به عشق را

که روزی آن مترسک جالیز

در من نشانده بود

و من

افسوس می خورم که چرا و چگونه چون

آن آفتاب روشن

آن نور جاری جوشان عشق من

در شط خون نشست

در لجه جنون

لینک به دیدگاه

دیگر برای دیدن او نیست بی گمان

کاین راه صعب را همه شب برخود

هموار می کنم

او مرده است

او مرده است در من و دیگر

وجود او

از یاد رفته است

در من تمام آنهمه شبها و روزها

بر بادرفته است

اینک

من با عصای پیری خود در دست

بر جان خود تمامی این راه سخت را

هموار می کنم

اما برای دیدن او ؟

هرگز

من از مزار عهد جوانی خویشتن

دیدار می کنم

رفتم دیدم

سیماب صبحگاهی

از سربلندترین کوهها

فرومی ریخت

لینک به دیدگاه

سفر سوم

هنگام هنگامه سفر بود

من در جنوب نقش جنون دیدم

آمیزه های آتش و خون دیدم

و میل به جنایت

و میل به

جنایت تنها

در جان جانیان خطرناک نیست

از چشم من زبانه کشید آتش

این خشم شعله ور

هنگامه سفر

گهواره فلزی دریایی

می بردم آن زمان

تا ساحل جزیره آغشته با جنون

آنجا برای من

پنداشتی جزیره ممنوع بوده است نه نامسکون

در آن جزیره که

آنجا

شاید که سیب سرخ هشیواری ست

گویا که گاه فرصت بیداری ست

دیدم که آن جزیره

آبشخور شگرف هیولای آهنی ست

آن شب

من مست مست بودم

و میل به جنایت

در عمق جان مضطربم شعله می کشید

ای کاش کور بودم

دیدم شگرف هیولاها

دریای پاک را

آلوده

می کنند

گهواره فلزی دریا ها

می برد این مسافر غمگین خسته را

هنگام بازگشت

آنک جزیره بی من تنهاست

اینک در انحصار هیولاهاست

ای کاش گهواره گور می شد

آنجا طنین خنده و پچ پچ بود

می سخوت جان خسته این عاشق این حسود

دیدم نهنگ را

کامش گشوده طعمه طلب کن

گهواره فلزی ما را تعقیب می کند

گفتم

در کام این نهنگ

شاید که ایمنی ست

آیا

این ترس ذاتی من بود

که آن نهنگ گرسنه دریا

از لقمه لذیذ تنم بی نصیب ماند ؟

می سوختم

در شعله های خشم خروشان خویشتن

دلاله محبت

عفریته پلید به پیری نشسته می دانست

در من توان نماند و شکیبایی

می برد دیو را

تا حجله گاه پاک اهورا

آه

ای جانیان لحظه عصیان

رفاقتی

در من نمانده است نه صبری نه طاقتی

دیدم که دیو بود و فرشته

کز حجله شکسته قانون برون

شدند

اینک نه جلوه ای ز اهورا

اهریمنند هر دو

عفریته پلید به پیری نشسته می خندید

من می گریستم

دیدم پرنده را که ز ساحل پریده بود

دریا تمام شد

آغاز خشکسالی خشکی رسیده بود

در من جنوب

یاد آور جنون و جهالت

یاد آور شکوفه

هشیاری ست

من با بطالت پدرم هرگز

بیعت نمی کنم

لینک به دیدگاه

سفر چهارم

هنگام

هنگامه سفر

من لول لول بودم

آری ملول بودم

آن مرغ آهنین

در هم شکاف سینه شب

با غرشی شگرف مرا می برد

این لول

یا این ملول رانده ز هر جا را

از شهر زرق و برق

تا شرق

تا سرزمین غربت و ناکامی

تا انهدام ویرانی

این لول

یا این ملول رانده تنها را

که در درون سینه سردش

آوار دردهای گرانبار است

شب بود

آن موکب

سریع که سبقت را

از بادها گرفته مرا می برد

همراه راهیان سفر بودم

با پر گشوده موکب در اوج آسمان

رفتم به سوی شرق

و باچه سرعتی

پنداشتی سریعتر از برق

رفتم سوی مراسم اعدام خویشتن

تا شاهد شهادت خود باشم

شب بود و باز بارش باران نور بود

از چلچراغها

در چلچراغها دیدم

باغی که سبز بود

به زردی نشست

در پاییز

شب بی آفتاب روشن نورانی بود

تا صبحگاه تا سپیده دمان مهمانی بود

و خنده بود پچ پچ بود

تکرار وعده های نهانی بود

دیدم که دوی وحشت

با

توطئه گران به فکر تبانی بود

آن گونه ای که نیز تو دانی بود

شب بود

پاییز بود و سوز سحزگاهان بود

من بودم و سکوت خیابان بود

و روح

روح ساده معصومی

که آخرین دم از نفسش را

در صولت سپیده دمان زد

و هیچ کس

بر مرگ این شهید که من باشم

یک قطره هم سرشک

نیفشاند

جز من که بهت

حتی

حال این سخن نگفته بماند بهتر

تا صولت سپیده دمان در شرق

شب

چون مرغ نیم جانی

پرپر زد

تا

خورشید بامدادی

سرزد

غرنده و خزنده

آن اژدهای ز آهن و پولاد

با سرعتی سریعتر از باد

از شرق تا شهر زرق و برق مرا می

برد

من می گریختم

چون بادها

از پیش بیدهای معلق

از پیش آن حقیقت مطلق

حقیقت مطرود

از آن شبی که روح

آن روح ساده را

در مشهد مقدس

در صولت سپیده دمان

با دستهای خونین

در تیره خاک سپردم

من می گریختم اما من

در خواب رفته بود

در خواب خوف و

خفت

خواب همیشگی

آن اژدهای ز آهن پولاد

غرنده و خزنده و توفان وش

از شرق می گذشت و صفیرش

در شهرهای دیگر

درایستگاهها در قریه در بیابان می پیچید

با طبل بازگشت

من بازگشته بودم

با توطئه گران

که همه تک تک

در پاکی و

اصالتشان بی شک

من هیچ شک و شبهه نمی بردم

و با تمامشان سر یک میز سوپ می خوردم

بدرود

این آخرین سفر بود

لینک به دیدگاه

در فصل برگ ریز

آمد

دلگیر

چونان غروب غمزده پاییز

و من ملال عظیمش را

در چشمهای سیاهش

خواندم

رفتیم بی هیچ پرسشی و جوابی

وقتی سکوت بود

بعد زمان چه فاصله ای داشت

دیدم که جام جان افق پر شراب بود

من در آن غروب سرد

مغموم و پر ز درد

با واژه سکوت

خواندم سرود زندگیم را

شب می رسید و ماه

زرد و پریده رنگ

می برد

ما را به سوی خلسه نامعلوم

آنگاه عمق وجود خسته ام از درد

با نگاه کاوید

در بند بند سیال سرخ جاری خون را دید

لرزید

بر روی چتر سیاه گیسوی خود را ریخت

آنگاه خیره خیره نگاهش

پرسنده در نگاه من آویخت

پرسید

بی من چگونه ای لول ؟

گفتم ملول

خندید

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...