رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

وقتی كه بامدادان

مهر سپهر جلوه گری را

آغاز می كند

وقتی كه مهر پلك گرانبار خواب را

با ناز و كرشمه ز هم باز می كند

آنگه ستاره سحری

در سپیده دم خاموش می شود

آری

من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام

و بی طلوع گرم تو در زندگانیم

خاموش گشته ام

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 59
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دیگر تبار تیره انسان برای زیست

محتاج قصه های دروغین خویش نیست

ما ذهن پاک کودک معصوم را

با قصه های جن و پری

و قصرهای نور

آلوده می کنیم

ایا هنوز هم

دلبسته کالسکه زرینی ؟

ایا هنوز هم

در خواب ناز قصر های طلایی را

می بینی ؟

لینک به دیدگاه

شبی آرام چون دریا بی جنبش

سکون ساکت سنگین سرد شب

مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد

دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم

حرامم باد خواب و راحت و شادی

حرامم باد آسایش

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد

به سوی روزگارکودکی

دوران شور و شادمانیها

خوشا آن روزگار کامرانیها

به چشمم نقش می بندد

زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا

در آن رویا

به چشم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر

منم آن کودک آرام

تهی دل از غم ایام

ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در ان دوران

نه دل پر کین

نه من غمگین

نه شهر این گونه دشمنکام

دریغ از کودکی

آن دوره آرامش و شادی

دریغ از روزگار خوب آزادی

سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی

نه دیگر مام

نه شهر آرام

دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش

و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام

تو اما مادر من مادرنکام

دلت خرم روانت شاد

که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد

و جز روح تو این روح ز بند آزاد

مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست

نبودم این چنین تنها

و ما در دل شبها

برایم داستان می گفت

برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش

سراپا گوش

و با چشمان خواب آلود در پیکار

نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت

در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت

لینک به دیدگاه

کلاغان سیه

این فوج پیش آهنگ شام تار

فراز شهر با آواز ناهنجار

رسیدند آن زمان چون ابر ظلمت بار

زمین رخت عزای خویش می پوشید

زمان ته مانده های نور را در جام خاک خسته می نوشید

فرو افتاده در طشت افق خورشید

میان طشت خون خورشید می جوشید

سیاهی برگ و پر بگشوده پیچک وار بر دیوار می پیچید

شبانگاهان به گلمیخ زمان

شولای شوم خویش می آویخت

و بر رخسار گیتی رنگهای قیرگون می ریخت

در این تاریکی مرموز شهر بی تپش مدهوش

چراغ کلبه ها خاموش

در این خاموش شب اما

درون کوره آهنگری یک شعله سوزان بود

لب هر در

به روی کوچه ها آهسته وا می شد

و از دهلیز قلب خانه ها با خوف

سراپا واژه انسان رها می شد

هزاران سایه کمرنگ

در یک کوچه با هم آشنا می شد

طنین می شد صدا می شد

صدای بی صدایی بود و فرمان اهورایی

درون کوره آهنگری آتش فروزان بود

و بررخسار کاوه سایه های شعله می رقصید

غبار راه سال و ماه

نشسته در میان جنگل گیسوی مشگین فام

خطوط چین پیشانیش

نشان از کاروان رفته ایام

نهاده پای بر سندان

دژم پژمان

پریشان بود

ستمها بر تن و بر جان او رفته

دلش چون آهنی در کوره بیداد ها تفته

از آن رو کان سیه کردار

گجسته اژدهک پیر دژ رفتار

آن خونخوار

هماره خون گلگون جوانان وطن می خورد

روان کاوه زاین اندوه می آزرد

اگرچه پیکرش را حسرتی جانکاه می کاهید

درون سینه اش دل ؟

نه

که خورشید محبت گرم می تابید

به قلبش گرچه اندوه فراوان بود

هنوزش با شکست از گشت سال و ماه

فروغ روشنی بخش امید و شوق

در چشمش نمایان بود

در آن میدان

کنار کارگاه کاوه جنگجو جانباز

فزونی می گرفت آن جمع را هر چند

در آنجا کاوه بر آن جمع جانبازان جنگاور

نگاهی مهربان افکند

اگر چه بیمناک افکند

اگر چه بیمناک از جان یاران بود

همه یاران او بودند

همه یاران با ایمان او بودند

همه در انتظار لحظه فرمان او بودند

و کاوه

مرد آزاده

سکوت خویش را بشکست و اینسان گفت

گذشته سالهای سال

که دلهامان تهی گشته است از آمال

اجاق آرزو ها کور

چراغ عمرمان بی نور

تن و جانمان اسیر بند

به رغم خویشتن تا چند

دهیم از بهر ماران دو کتف اژدهک پیر

سر فرزند

مرا جز قارن این دلبند

نمانده دیگرم فرزند

اگر در جنگ با دشمن

روان او رود از تن

از آن به تا سر او طعمه ماران دوش

اژدهک دیوخو گردد

شما را تا به چند آخر

نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن

شما را تا به کی باید

در این ظلمت سرا عمری به سربردن

بپا خیزید

کف دستانتان را قبضه شمشیر می باید

کماندارانتان را در کمانها تیر می باید

شما را عزمی کنون راسخ و پیگیر می باید

شما را این زمان باید

دلی آگاه

همه با همدگر همراه

نترسیدن ز جان خویش

روان گشتن به سوی دشمن بد کیش

نهادن رو به سوی این دژ دیوان جان آزار

شکستن شیشه نیرنگ

بریدن رشته تزویر

دریدن پرده پندار

اگر مردانه روی آرید و بردارید

از روی زمین از دمشنان آثار

شود بی شک

تن و جانتان ز بند بندگی آزاد دلها شاد

تن از سستی رها سازید

روانها را به مهر اورمزدا آشنا سایزد

از آن ماست پیروزی

درنگی کاوه کرد

آنگاه با لبخند

نگاهی گرم وگیرا بر گروه مردمان افکند

لبش را پرسشی بشکفت

به گرمی گفت با یاران

دراینجا هست ایا کس

که با ما نیست هم پیمان ؟

گروهی عزمشان راسخ

که کنون جنگ باید کرد

به خون اهرمن شمشیر را گلرنگ باید کرد

و دامان شرف را پاک از هر ننگ باید کرد

گروهی گرچه اندک

در نگهشان ترس و نومیدی هویدا بود

و در رخسارشان اندیشه تردید پیدا بود

زبانشان زهر می پاشید

زهر یاس و بدبینی

بد اندیشی تهی از مهر میهن قلب ناپکش

صدا سر داد

ای یاران قضای آسما ست این

همانا نیست جز این سرنوشت ما در این کشور

چه خواهد کرد با گفتار خود کاوه

گروهی را به کشتن می دهد این مرد آهنگر

و تو ای کاوه ای بی دانش و تدبیر

نمی دانی مگر کادین اژدهک پیر

به جان پیمان یاری تا ابد با اهرمن دارد

نگیرد حلقه این بندگی از گوش

تا جان در بدن دارد

نمی دانی مگر کاو آرزومند است

زمین هفت کشور را

ز خون مردمان هفت کشور لعلگون سازد

روان در هفت کشور رود خون سازد

تو را که نیست غیر از انتقام خون فرزندان

نه دردل آرزویی

نی هوای دیگری درسر

چه می گویی دگر اندیشه ات خام است

تو راینک سزا لعن است و دشنام است

من اینجا درمیان زیج غمها می نشینم در شبان تار

که آخر دیر پاشام سیه را هم سرانجام است

در این ماندن

اگر ننگ است اگر نام است

نمی پویم من این ره را

که آرامش

نه در رزم است

در بزم است و با جام است

سخنها کار خود می کرد

میان جمع موج افتاد

شدند اندیشه ها سرگشته در گردابی از تردید

سپاه یاس در کار تسلط بود

بر امید

چه باید کرد ؟

گروهی گرم این نجوا

که کنون نیکتر مردن

از اینسان زندگی با ننگ و بدنامی به سربردن

گروهی بر سر ایمان خود لرزان

که آری نیک می گوید

کنون این اژدها ی فتنه در خواب است

نشاید خوابش آشفتن

گروهی که به کیش ایند و با فیشی روند

آماده رفتن

که ناگه بانگ گردی از میان انجمن برخاست

جبان خاموش شرمت باد

صدای گرم و گیرایش

شکست اندیشه تردید

کلامش دلپذیر افتاد

سکونی و سکوتی جمع را بگرفت

نفس در تنگنای سینه ها واماند

که این آوای مردانه

ز نو بر آسمان برخاست

جبان خاموش شرمت باد

تو ای خو کرده با بیداد

سحر با خود پیام صبح می آرد

لبان یاوه گو بر بند

که پیکان نفاق از چاه لبهات می بارد

اگر صد لشکر از دیو و ددان اژدهک بد کنش با حیله و ترفند

به قصد ما کمین سازند

من و تو ما اگر گردند

بنیادش براندازند

هراسی در دل ما نیست

ستمهایی که بر ما رفت

از این افزون نخواهد شد

دگر کی به شود کشور

اگر کنون نخواهد شد

اگر می ترسی از پیکار

اگر می ترسی از دیوان جان آزار

را بر جنگ دشمن نیست گر آهنگ

تو واین راه تنهایی

که آلوده ست با هر ننگ

نوید ما

امید ماست

امید ماست

که چون صبح بهاری دلکش و زیباست

اگر پیمان

گجسته اژدهک دیوخو با اهرمن دارد

برای مردم آزاده گر بند و رسن دارد

دلیران را از این دیوان کجا پرواست

نگهدار دلیران وطن مزداست

میان آن گروه خشمگین این گفتگو افتاد

بلی مزداست

نگهدار دلیران وطن مزدای بی همتاست

نفاق افکن

ز شرم و بیم رسوایی گریزان شد

و در خیل سیاهیهای شب

از پیش چشم خشمگین خلق پنهان شد

و مردم باز با ایمان راسختر

ز جان و دل به هم پیوسته

با هم یار می گشتند

به جان آماده پیکار می گشتند

کنار کوره آهنگری کاوه

به سرانگشت خود بستر اشک شوق

آنگه گفت

فری باد و همایون باد

شما را عزم جزم

ای مردم آزاد

به سوی مهر بازایید

و از ایینه دلها

غبار تیره تردید بزدایید

روانها پاک گردانید

و از جانها نفوذ اهرمن رانید

که می گوید

قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد ؟

قضای آسمانی نیست

اگر مردانه برخیزید

و با دیو ستم جانانه بستیزید

ستمگر خوار و بی مقدار

به پیش عزم مردان و دلیران چون نخواهد شد ؟

نگاه کاوه آنگه چون عقابی بیکران دور را پیمود

دل و جانش در آن دم با اهورا بود

به سوی ‌آسمان دستان فرا آورد

یاران هم چنین کردند

نیایش با خدای عهد و پیمان میترا آورد

خدای عهد و پیمان میترا پشت و پناهم باش

بر این عهد و براین میثاق

گواهم باش

در این تاریک پر خوف و خطر

خورشید راهم باش

خدای عهد و پیمان میترا دیراست اما زود

مگر سازیم بنیاد ستم نابود

به نیروی خرد از جای برخیزیم

و با دیو ستم آن سان در ویزیم و

بستیزیم

که تا از بن

بنای اژدهکی را براندازیم

به دست دوستان از پیکر دشمن

سراندازیم

و طرحی نو دراندازیم

پس آنگه کاوه رویش را

به سوی کوره آهنگری گرداند

زمین با زانوانش آشنا شد

کاوه با مجوا

نیایش را دگر باره چنین برخواند

به دادار خردمندی

که بی مثل است و بی مانند

به نور این روشنی بخش دل و جان و جهان سوگند

که می بندیم امشب از دل و از جان همه پیمان

که چون مهر فروزان از گریبان افق سر بر کشد تابان

جهانی را ز بند ظلم برهانیم

ز لوث اژدهک پیر

زمین را پاک گردانیم

سپس برخاست

به نیزه پیش بند چرمی اش افراشت

نگاه او فروغ و فر فرمان داشت

کنون یاران به پا خیزید

و بر پیمان بسته ارج بگزارید

عقاب آسا و بی پروا

به سوی خصم روی آرید

به سوی فتح و پیروزی

به سوی روز بهروزی

زمین و آسمان لرزید

و آن جمعیت انبوه

ز جا جنبید

چونان شیر خشم آگین

یه سان کوره آتشفشان از خشم

جوشان شد

چنان توفان بنیان کن خروشان شد

روانشان شاد

ز بند بندگی آزاد

به سوی بارگاه اژدهک پیر با فریاد

غضبشان شیر

به مشت اندر فشرده قبضه شمشیر

و در دلشان شرار عقده های سالیان دیر

و د ر بازویشان نیرو

و در چشمانشان آتش

همه بی تاب و بس سر کش

روان گشتند

به سوی فتح و آزادی

به سوی روز بهروز ی

و بر لبها سرود افتخار آمیز پیروزی

به روی سنگفرش کوچه سیل خشم

در قلب شب تاری

چو تندآب بهاری پیش می لغزید

و موج خشم برمی کند و از روی زمین می برد

بنای اژدهکی را

و می آورد

طربنکی و پکی را

در آن شب از دل و ازجان

به فرمان سپهسالار کاوه مردم ایران

ز دل راندند

نفاق و بندگی و خسته جانی را

و بنشاندند

صفا و صلح و عیش وشادمانی را

نوازش داد باد صبحدم بر قله البرز

درفش کاویانی را

لینک به دیدگاه

سنگی است زیر آب

در گود شب گرفته دریای نیلگون

تنها نشسته در تک آن گور سهمناک

خاموش مانده در دل آن سردی و سکون

او با سکوت خویش

از یاد رفته ای ست در آن دخمه سیاه

هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز

هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه

بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود

کان ناله بشنود

بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت

در گود آن کبود

سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ

زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت

دل بود اگر به سینه دلدار می نشست

گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت

لینک به دیدگاه

h-mosadegh.jpg

 

تو را صدا کردم

تو عطر بودی و نور

تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال

درون دیده ی من ابر بود و باران بود

صدای سوت ترن

صوت سوکواران بود

 

زپشت پرده ی باران

تورا نمی دیدم

تو را ، که می رفتی

مرا نمی دیدی

مرا ، که می ماندم

میان ماندن و

رفتن

حصار فاصله

فرسنگ های سنگی بود

غروب غمزدگی

سایه های دلتنگی

 

تو را صدا کردم

تو رفتی و گل و ریحان ترا صدا کردند

و برگ برگ درختان

تو را صدا کردند

صدای برگ درختان

صدای گل ها را

سرشگ دیده ی من

ناله ی تمنا را ،

نه دیدی و نه شنیدی

ـ ترن تورا می برد

ـ ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد ؟

و من

حصار فاصله فرسنگ های آهن را

غروب غم زده در لحظه های رفتن را

نظاره می کردم .

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

سلام

 

حمید مصدق رو خیلی دوست دارم هم خودش رو و هم شعر هاش رو

ساده سروده به زبون من و خیلی های دیگه

 

خیلی جاها چه توی دنیای مجازی و چه توی دنیای وافعی شعر هایی از حمید مصدق خوندم که اسمش پای شعر نوشته نشده بود

و فکر کنم تنها شعری که همه می دونن شاعرش حمید مصدقه سیب باشه

 

توی این تاپیک شعر هایی از حمید مصدق می ذارم من که همیشه از خوندن شعر های مصدق لذت می برم امیدوارم شما هم لذت ببرید:ws37:

لینک به دیدگاه

بشکن طلسم حادثه را،

بشکن!

مهر سکوت، از لب خود بردار

منشین به چاهسار فراموشی

بسپار گام خویش به ره،

بسپار

تکرار کن حماسه خود، تکرار

 

چندان سرود سوک،

چه می خواهی؟

نتوان نشست در دل غم،

نتوان

از دیده سیل اشک،

چه می رانی؟

 

سهرابمُرده راست، غمی سنگین

اما،

_ غمی که افکنده از پا

_ نیست

برخیز!

رخش سرکش خود،

زین کن

امید نوشداروی ِ تو

از کیست؟

سهرابمرده ای و

_ غمت سنگین

بگذر ز نوشداروی نامردان

چشم وفا و مهر نباید داشت

ای گرد دردمند،

_ زه بی دردان

 

افراسیاب، خون سیاوش ریخت.

بیژن به دست خصم

به چاه افتاد.

کو گردی تو،

ای همه تن خاموش!

کو مردی تو،

ای همه جان ناشاد!

 

اسفندیار را چه کنی تمکین؟

_ این پر غرور مانده به بند

"من"

تیر گزین خود به کمان بگذار؛

پیکان به چش خیره سرش، بشکن!

 

چاه شغاد، مایه مرگ توست

از دست خویش

بر تو گزند آید.

خویشی که هست مایه مرگ خویش،

باید شکست جان و تنش،

باید!

لینک به دیدگاه

چون باز بر كشيد سر از پشت كوهسار

هنگام صبح جام بلورين آفتاب

آن گرد تك سوار

غرق سليح گشت و به ميدان جنگ رفت

تا بسترد ز نام وطن گرد ننگ رفت

دشتي سپاه چشم به راهش

در انتظار

آيد اگر سوار

پيروزي است و

- فتح

شادي و افتخار

گر برنگردد ؟

- آه

چه فرياد و شيون است

تا دور دست ملك لگد كوب دشمن است

خورشيد سر نهاد به بالين كوهسار

آهنگ خواب داشت

تا آيد آن سوار

دشتي سپاه چشم براهش در انتظار

ناگاه

برخاست گرد راه

از دور دست دشت ميان غبار راه

آمد سوي سپاه

يك اسب بيقرار

يك اسب بي سوار

لینک به دیدگاه

دشتهاي آلوده ست

در لجنزار گل لاله نخواهد روئيد

در هواي عفن آواز پرستو به چه كارت آيد ؟

 

فكر نان بايد كرد

و هوايي كه در آن

نفسي تازه كنيم

 

گل گندم خوب است

گل خوبي زيباست

اي دريغا كه همه مزرعه دلها را

علف كين پوشانده ست

 

هيچكس فكر نكرد

كه در آبادي ويران شده ديگر نان نيست

 

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

كه چرا سيمان نيست

 

و كسي فكر نكرد

كه چرا ايمان نيست!

 

و زماني شده است

كه به غير از انسان

هيچ چيز ارزان نيست .

 

« تابستان 57»

لینک به دیدگاه

در كوه هاي مغرب

خورشيد تفته بود

 

باريده بود باراني

ابري كه رفته بود

هنگامه جنون بود

 

از انعكاس شعله خورشيد در غروب

زاينده رود غرق به خون بود

 

در بيشه هاي آن طرف رود

نجواي باد و بيد

وز لابه لاي برگ چناران دير سال

جز نيزه هاي نور نمي تابد

و سوت كارخانه

يعني كه وقت كار شبانه

آغاز مي شود

آنجا كه رنج هست

ولي دسترنج نيست

 

اينجا من اين نشسته سر به گردان

اين رود

اين يهودي سرگردان

 

با من چه قصه ها

پر غصه قصه ها

از كوه،

دشت

قريه

تا شهر باستاني

وز مردم نجيب سپاهاني

گويد

چه دستهاي غرقه به خوني را

اين رود شسته است

 

من با دل شكسته

آئينه به گرد نشسته

هنوز هم

گستردگي بستر اين رود خسته را

تا دور دست بيشه آن سوي رود

مي بينم

 

خواهد زدود،

رود،

آيا غبار از دل غمگينم

رود

آئينه تمام نمايي ز زندگي ست

وقتي كه آب تا دل مرداب مي رود

يعني به گاو خوني

ديگر براي هميشه

در خواب ميرود

 

از شاهراه پل

از كارخانه كارگران

مي آيند

 

با چرخهايشان همه دلمرده و پكر

چونان كه فوج فوج كبوتر

با لهجه هاي شيرين

شيرين تر از شكر

با طعنه هاي تلخ

با طعن جان شكر

با حرفهايشان كه

 

« چه رنجي بود

با طعنه هايشان كه

چه گنجي داشت؟ »

 

***

خورشيد خفته است و

شب آغاز مي شود

دكان مي فروشي پل

باز ميشود.

 

« آذر 1342 »

لینک به دیدگاه
سلام

 

حمید مصدق رو خیلی دوست دارم هم خودش رو و هم شعر هاش رو

ساده سروده به زبون من و خیلی های دیگه

 

خیلی جاها چه توی دنیای مجازی و چه توی دنیای وافعی شعر هایی از حمید مصدق خوندم که اسمش پای شعر نوشته نشده بود

و فکر کنم تنها شعری که همه می دونن شاعرش حمید مصدقه سیب باشه

 

توی این تاپیک شعر هایی از حمید مصدق می ذارم من که همیشه از خوندن شعر های مصدق لذت می برم امیدوارم شما هم لذت ببرید:ws37:

شاعرای معاصر بسیار خوبی داریم تو این 2 دهه حمید مصدق فوق العادس از اسامی که به ذهنم میرسه و عالین سید علی صالحی ,محمد علی بهمنی , قیصر شعرمعاصر(قیصر امین پور)

لینک به دیدگاه

شفیعی کدکنی هم فوق العادست. مخصوصا اینکه حبیب چند تا از شعر هاشو خونده و زیباییش رو چندبرابر کرده.

چرا سیب رو نذاشتی هنوز.

با توجه به پست اول، فکر میکردم سیب رو اول اول بذاری.

لینک به دیدگاه

اینم شعر سیب :ws37:

 

 

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ...

 

:hanghead:

لینک به دیدگاه

من این شعر مصدق رو بیشتر از بقیه شعراش دوست دارم

 

……………..

وای، باران

…………باران

……..شيشهء پنجره را باران شست.

…..از دل من اما،

……………..چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،

………من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

……………….وای، باران

…………………………..باران

………………………………پر مرغان نگاهم را شست.

خواب، رؤيای فراموشيهاست!

…………….خواب را دريابم

………………….که در آن دولت خاموشيهاست.

…………………………..با تو در خواب مرا لذت ناب هم ‌آغوشيهاست.

من شکوفايی گلهای اميدم را در رؤياها می‌بينم،

و ندايی که به من می‌گويد:

………….“گرچه شب تاريک است

………………………..دل قوی دار،

………………………………سحر نزديک است.”دل من، در دل شب،

…………خواب پروانه شدن می‌بيند.

…………………………مـِهر در صبحدمان داس به دست

……………………………………….خرمن خواب مرا می چيند.

آسمانها آبی،

…….. پر مرغان صداقت آبی‌ست

…………………..ديده در آينهء صبح تو را می‌بيند.

از گريبان تو صبح صادق،

……………..می گشايد پر و بال.

تو گل سرخ منی

………..تو گل ياسمنی

…………………تو چنان شبنم پاک سحری؟

……………………………………………. نه

……………………………………………..از آن پاکتری.

……………….تو بهاری؟

……………………… نه

……………………….بهاران از توست.

……….از تو می گيرد وام،

………….هر بهار اينهمه زيبايی را.در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!

……………….کاروانهای فروماندهء خواب از چشمت بيرون کن!

بازکن پنجره را!

……تو اگر بازکنی پنجره را،

………………..من نشان خواهم داد

……………………………به تو زيبايی را.

بگذر از زيور و آراستگی

………….من تو را با خود، تا خانهء خود خواهم برد

………………….که در آن شوکت پيراستگی

…………………………….چه صفايی دارد

آری از سادگي‌‌اش،

…………..چون تراويدنِ مهتاب به شب

……………………………….مهر از آن مي‌بارد.

باز کن پنجره را

……..من تو را خواهم برد

…………………به عروسي عروسکهای کودک خواهر خويش

………..که در آن مجلس جشن

…………………….صحبتي نيست ز دارايي‌ داماد و عروس

……………………..صحبت از سادگي و کودکي است

……………………..چهره‌ای نيست عبوس

کودک خواهر من

……….در شب جشن عروسی عروسکهایش مي‌رقصد

کودک خواهر من

………..امپراتوری پر وسعت خود را هر روز

……………………………………..شوکتي مي‌بخشد

کودک خواهر من

………نام تورا مي‌داند

………نام تورا مي‌خواند

………………………گل قاصد آيا با تو اين قصهء خوش خواهد گفت؟

باز کن پنجره را

………..من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حيات

……………………………….آب اين رود به سر چشمه نمي‌گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز

باز کن پنجره را

…………..صبح دميد!و چه روياهايی !

………….که تبه گشت و گذشت.

و چه پيوند صميميتها،

…………..که به آسانی يک رشته گسست.

چه اميدی، چه اميد ؟

…………..چه نهالی که نشاندم من و بی‌بر گرديد.

دل من می سوزد،

……که قناريها را پر بستند.

………..که پر پاک پرستوها را بشکستند.

و کبوترها را

……….آه، کبوترها را

………………و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد

لینک به دیدگاه

وقتی تو نسیتی

خورشید تابناک

شاید دگر درخشش خود را

و کهکشان پیر گردش خود را

از یاد می برد

و هر گیاه

از رویش نباتی خود

بیگانه می شود

و آن پرنده ای

کز شاخه انار پریده

پرواز را

هر چند پر گشوده فراموش می کند

آن برگ زرد بید که با باد

تا سطح رود قصد سفر داشت

قانون جذب و جاذبه را در بسط خاک

مخدوش می کند

آنگاه

نیروی بس شگرف مبهم نامرئی

نور حیات را

در هر چه هست و نیست

خاموش می کند

وقتی تو با منی

گویی وجود من

سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند

چشم تو آن شراب خلر شیرازست

که هر چه مرد را مدهوش می کند

لینک به دیدگاه

ز شب هراس مدار این هنوز آغاز است

بیا که پنجره رو به صبحدم باز است

چو آفتاب درخشان چه خوش درخشیدی

طلوع پاک تو در شب قرین اعجاز است

تو

مهربانی خود را نثار من گردان

غلط اگر نکنم آفتاب فیاض است

ز ترکتاز حوادث دمی تغافل کرد

کبوتر دلم از آن به چنگ شهباز است

هزار بار مرا آزمودی و دیدی

حمید در ره ایران هنوز جانباز است

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...