lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۱ درسته این شعر مصداق بخشی از پیام این داستان، شاید پیام اصلی این داستان باشه اما .مواردی ک برا من سوال داره خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باشد این قسمت رو ک خوندم با خودم گفتم شخصیت پردازی اول داستان ب نظرم اگه ادم متواضعی بوده . این کار چی بوده پس کدوم کار؟ خب رفته صوفی بشه دیگه در کل داستان هیچ وقت نخواسته میرزا حسینعلی رو بد نشون بده فقط یه آدم جویای حقیقت بوده و یا جای دیگه ای از داستان می خونیم . بالاخره متواضع بود یا نه ؟ شاید هدف این بوده ک بگه اولاش متواضع بوده . هر چند ب نظر من ک ی خواننده عامی هستم . اون متن اول رو ک می خونم دارم ی پیش زمینه کلی از این ادم ایجاد می کنم . ک در طی کل داستان ثابت ه . مگر اینکه از کلماتی مثل اما و ... استفاده بشه . تواضع رو در برابر همه حفظ میکرده ولیپیش خودش میدونسته که بهتر از اونا به اشعار پی میبرده مثه شاگردی که جواب مساله رو بهتر از معلمش میدونه ولی به روی معلم نمی آره این جنبه از تواضع رو داشته به نظر من یا وقتی توی جمع بوده مثه شیخ ابوالفضل الکی خودشو بزرگ نشون نمی داده حالا می گم. من خیلی درباره دانش صادق هدیات خوندم و شنیدم. حداقل از من ک خیلی با سواد تر بوده . پس اصلا در مقام انتقاد نیست حرفام. بیشتر ی بررسی از دیدگاه خواننده معمولی هست . کل داستان طوری ک هست ک من تضاد زیادی حس می کنم. مثلا اینکه انتخاب پیر و مرشد، سرسری نیست ! چطور کسی ک شبها کتب صوفیه رو می خونده و حتی مطرح شده ک عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود این مورد رو نادیده گرفته و علی رغم شناختی ک از اخونده داشته اونو مرشد خودش کرده ؟؟ کاملا مرید اون نبوده تو یه جا از داستان داریم: این شد که پس از جستجو ی زیاد شیخ ابوالفضل را پیدا کرد اگرچه موافق سلیقه ی او نبود به جز حکم دادن چیز دیگیری نمی دانست و بهر مطلب که برمی خورد مثل اینکه با بچه رفتار کند میگفت هنوز زود است! دلیل اصلی صوفی شدن میرزا حسینعلی اشعار افراد بزرگتری بود که شیخ ابوالفضل برای اون میخواند مثله:سنایی یا سعدی و حافظ و... در اصل میرزا حسینعلی از این بزرگان خواست پیروی کنه به کمک شیخ ابوالفضل چرا اخرش ب خودکشی منجر شد؟ منم یکم برام این قسمت گنگ بود ولی فکر کنم به خاطر عذاب وجدان برای از بین رفتن بهترین قسمت های زندگی بوده که شاید برای برگشتن به زندگی عادی هم یکم دیر شده بوده و تجلی این حس در اون:(( و بهتر نتیجه ی همه ی درد های خودش را خراب و پایمال بنماید )) حس تلاش بیهوده و سختی بیخود کشیدن به نظرم دلیل خود کشی بوده و یا اینکه جایی از داستان می خونیم، ک میرزا با خودش گفته: دیدی سرم کلاه رفت مگه برا اخوند این کار رو می کرده؟ چطور بگم.... مممم نمی دونم چطور تو کلمات این سوالم رو مطرح کنم. منم نفهمیدم سوالتون چیه خودش رو صوفی معرفی کرده بوده بعد این به شک افتاده که آیا کلا صوفی گری به همین کشکیه یا این فقط ظاهر فریب بوده؟ اما نتیجه اینکه من حس می کنم صادق هدایت کاملا ب کاری ک می کرده اگاه بوده و هدفش این بوده ک ب صورت رادیکالی و مخفی ذهن رو جهت بده ب همون شعر ک اشاره کردید و نتیجه گیری ب اینکه کلا تصوف کار بیهوده ای هست . اگر این نتیجه من درسته، ک هیچ جا بحث نمی مونه و گرنه اینا سوالایی هست ک ذهن من و درگیر کردن . طویل شد. ببخشید . سپاس بابت وقتی ک می زارید . خواهش میکنم کلا به نظرم این جور داستانا یه راه باز دارن که خواننده خودش به سلیقه ی خودش داستان رو تو ذهنش مرتب کنه و نتیجه بگیره حالا اگه جواب های بنده قانع کننده نبود بیشتر راجع بهش بحث میکنیم 2 لینک به دیدگاه
S.F 24932 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ب نظرم حرفه ای هستی ها خوب ببین الان خودش ما برداشتت چی بود از این داستان ( یعنی اگه بعد از خوندن این داستان ازت بپرسن ک صوفی گری خوبه یا بد، نظرت چیه هست؟ ) شما بخوای چند پیام از داستان بنویسی چی می نویسی؟ ی قسمتهایی رو هنوز متقاعد نشدم، ولی جالب بررسی کردید. متشکرم . ی چیزی رو هم بگم مجددا. کسایی ک از بین ما می رن. دیگه نباید مورد نقدهای بی انصافانه قرار بگیرن . صادق هدیات الحق ادم با سوادی بوده و این پستهای من تنها سوالات من هست و گرنه قصد ندارم ب شیوه داستان نویسی یا مسائل تخصصی ایراد بگیر ک اصلا در حد دانش من نیست . روحش شاد یادش گرامی . 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۱ درسته این شعر مصداق بخشی از پیام این داستان، شاید پیام اصلی این داستان باشه اما .مواردی ک برا من سوال داره خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باشد این قسمت رو ک خوندم با خودم گفتم شخصیت پردازی اول داستان ب نظرم اگه ادم متواضعی بوده . این کار چی بوده پس و یا جای دیگه ای از داستان می خونیم . lمن فکر میکنم این داستان یه تراژدی هستش!!!زیر و رو شدن افکار یه آدم که براش خیلی سنگین تموم میشه. میرزا حسینعلی بیشتر به نظر من یه آدم منزوی و عزلت نشین هستش و فروتنیش یه درصدی به خاطر دوری و ترس از مردم و درصد دیگش اینه که خودشو علامه دهر میدونه یه جورایی.میرزا چون فکر میکنه کتابای زیادی در مورد صوفی گری و علوم عجیب غریب خونده ،بیشتر از همه میفهمه و درکش از دنیا بالاتره و بقیه آدمایی پوچ و در پی نفسانیاتن!مثل آدمایی که حالا فکر میکنن با خوندن 4تا کتاب بیشتر یا دونستن چند تا کلمه بیشتر فیلسوف و نابغه اند! بالاخره متواضع بود یا نه ؟ شاید هدف این بوده ک بگه اولاش متواضع بوده . هر چند ب نظر من ک ی خواننده عامی هستم . اون متن اول رو ک می خونم دارم ی پیش زمینه کلی از این ادم ایجاد می کنم . ک در طی کل داستان ثابت ه . مگر اینکه از کلماتی مثل اما و ... استفاده بشه . حالا می گم. من خیلی درباره دانش صادق هدیات خوندم و شنیدم. حداقل از من ک خیلی با سواد تر بوده . پس اصلا در مقام انتقاد نیست حرفام. بیشتر ی بررسی از دیدگاه خواننده معمولی هست . کل داستان طوری ک هست ک من تضاد زیادی حس می کنم. مثلا اینکه انتخاب پیر و مرشد، سرسری نیست ! چطور کسی ک شبها کتب صوفیه رو می خونده و حتی مطرح شده ک عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود این مورد رو نادیده گرفته و علی رغم شناختی ک از اخونده داشته اونو مرشد خودش کرده ؟؟ شیخ ابوالفظل یه ادم جاهل و پست و ریاکار بود در لباس اهل ایمان!شاید چون کسی رو ندید که به علایقش کمترین توجهی داشته باشه و یه جورایی از مردم طرد شده بود.البته این تقصیر خود میرزا بود.اون مردومو کمتر از خودش میدید!درسته برخی به مراتب بالایی از علم و پی بردن به مساول ماوراء ای میرسند اما دلیل دوری و برتری از مردم نیست که البته همیشه هم خودبینی و خودپرستی وجود داره و داشته.میرزا خودپرست بود.برای همین روحیات باطنی شیخ رو به خودش نزدیک دید.شیخ میگفت تن رو شکنجه بده تا دیو شهوت از بین بره.درصورتی که این مساول روحی هست و باخوردن نون و پیاز که نمیشه طی طریق کرد.میشه؟ چرا اخرش ب خودکشی منجر شد؟ شنیدی که نیچه گفته از این ناراحت نیستم که بهم دروغ گفتی،از این ناراحتم که نمیتونم بهت اعتماد کنم....وقتی یه فردی حس اعتماد و صداقت و اعتماد را در کسی میکشه،برای اون فرد سخته برگشت به حالت قبل و اعتماد،البته بسته به شرایط. میرزای ما هم عمری در خلوت و زهد و عبادت و پرهیز و دوری و بیخبری از انسانها بود.و بعدم که فرد نالایقی مثل شیخ رو انتخاب کرد.وقتی دید خود شیخ یه ادم اب زیرکاهه و میرزا مبنای عملش رو حرفای همچین ادمی گذاشته،و حالا هیچی توی دستش نیست.عمر و جوانی و فکر و وقتش حروم شده بعدم دیده کشک!!!برای اون با روح حساس و ترسوش پایان دنیا بود.خوب واقعا اگه کسی ببینه عمری پی سراب بوده و به زندگی خودش پشت کرده،دچار بدترین رنجها و ناراحتی ها میشه!!! و یا اینکه جایی از داستان می خونیم، ک میرزا با خودش گفته: دیدی سرم کلاه رفت مگه برا اخوند این کار رو می کرده؟ چطور بگم.... مممم نمی دونم چطور تو کلمات این سوالم رو مطرح کنم. شاید..نه برای اخوندا ولی حس ریاکاری داشته.یه کم فکر میکنم کاراشم برای جلب توجه و سرپوش گذاشتن بر ناکامی ها بوده! یه درصدیشم یعنی زندگیم بر باد فنا رفت و با این مسائل عمرمو حروم کردم. اما نتیجه اینکه من حس می کنم صادق هدایت کاملا ب کاری ک می کرده اگاه بوده و هدفش این بوده ک ب صورت رادیکالی و مخفی ذهن رو جهت بده ب همون شعر ک اشاره کردید و نتیجه گیری ب اینکه کلا تصوف کار بیهوده ای هست . اگر این نتیجه من درسته، ک هیچ جا بحث نمی مونه و گرنه اینا سوالایی هست ک ذهن من و درگیر کردن . طویل شد. ببخشید . سپاس بابت وقتی ک می زارید . ب نظرم حرفه ای هستی ها خوب ببین الان خودش ما برداشتت چی بود از این داستان ( یعنی اگه بعد از خوندن این داستان ازت بپرسن ک صوفی گری خوبه یا بد، نظرت چیه هست؟ ) شما بخوای چند پیام از داستان بنویسی چی می نویسی؟ ی قسمتهایی رو هنوز متقاعد نشدم، ولی جالب بررسی کردید. متشکرم . ی چیزی رو هم بگم مجددا. کسایی ک از بین ما می رن. دیگه نباید مورد نقدهای بی انصافانه قرار بگیرن . صادق هدیات الحق ادم با سوادی بوده و این پستهای من تنها سوالات من هست و گرنه قصد ندارم ب شیوه داستان نویسی یا مسائل تخصصی ایراد بگیر ک اصلا در حد دانش من نیست . روحش شاد یادش گرامی . به نظر من هدایت نمیگه صوفی گری و پی زهد و این مسائل رفتن بده.اون میگه جدا شدن از مردم بده خوب میدونی داستان ابوالسعید ابولخیر میگه مرد اون نیست که کارای عجیب غریب بکنه و از مردم دور باشه.اونه که زندگی عادیشو بکنه ولی از خدا غافل نباشه.حالا با نشستن توی خونه و درها رو به روی خود و همه بستن و کتابای عرفانی خوندن که آدم به جایی نمیرسه.باید در عمل به کار اید. این دورویی و ریاکاری ادما رو هم بیان میکنه و اینکه ظاهر و باطن مطابق نیستند. یه جورایی یاد فاوست افتادم.عمری در پی علم بود ولی در پیری فهمید عمرشو تلف کرده و هیچ شادی و عشقی نداشته.تا جایی که حاظر شد به دنبال شیطان راه بیفته. یا تائیس اناتول فرانس که کشیش گوشه نشین در پی یک خواب،عمری عبادت رو رها کرد و.......... فکر کنم زیاده روی کردن نتیجه ای نداره.در هر زمینه ای... چقدر حرف زدم!!!!!!!!!!!!!!ببخشید سرهم بندی کردم!! 2 لینک به دیدگاه
S.F 24932 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مرسی ستاره و لورنا عزیز بحث جالبی بود . مواردی ک ستاره گفت بیشتر موافقم. اما همین جا ببین، لورنا میگه ک میزرزا ادم متواضعی بوده شما میگی نه . هر دو هم خواننده حرفه ای هستید. من بعد از اینکه کمی فکر کردم دیدم این تناقض ها طبیعی هست . ب قول مولانا ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم نفسی همره ماهم نفسی مست الهم نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم دیدم شاید این هم نمونه از همین زندگی طبیعی ما باشه . عنوان داستان هم دقت لازم داره مردی ک نفسش را کشت (دقیقا همین خودکشی می شه رو می شه ب کشتن نفس هم تعبیر کرد. ) الخق ک حواسش ب همه جوانب داستان بوده. و خوب می دونسته چ می کنه 2 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۱ مرسی ستاره و لورنا عزیزبحث جالبی بود . مواردی ک ستاره گفت بیشتر موافقم. اما همین جا ببین، لورنا میگه ک میزرزا ادم متواضعی بوده شما میگی نه . هر دو هم خواننده حرفه ای هستید. من بعد از اینکه کمی فکر کردم دیدم این تناقض ها طبیعی هست . ب قول مولانا ز کشاکش چو کمانم به کف گوش کشانم قدر از بام درافتد چو در خانه ببندم مگر استاره چرخم که ز برجی سوی برجی به نحوسیش بگریم به سعودیش بخندم به سما و به بروجش به هبوط و به عروجش نفسی همتک بادم نفسی من هلپندم نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم نفسی همره ماهم نفسی مست الهم نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم دیدم شاید این هم نمونه از همین زندگی طبیعی ما باشه . عنوان داستان هم دقت لازم داره مردی ک نفسش را کشت (دقیقا همین خودکشی می شه رو می شه ب کشتن نفس هم تعبیر کرد. ) الخق ک حواسش ب همه جوانب داستان بوده. و خوب می دونسته چ می کنه نه بابا حرفه ای چی بود...برداشت آشفته خودم رو بیان کردم... من فکر میکنم تواضع میرزا ظاهری و ساختگی بود.بخاطر مشکلات درونی که داشت و اینکه دچار خودپسندی شده بود!!!! چه شعر سختی!!!!!!!!!دم مولوی گرم که آدمو شگفت زده میکنه. من فکر میکنم کشتن نفس مساوی از بین بردن خود هستش..میشه منیت و خودخواهی رو کم کرد و کمی آرمانی بود اما جدا شدن از نفسانیات روح بزرگ رو کوچک و پست میکنه.جان و تن از هم جدا نیستند و برهم موثرند! 2 لینک به دیدگاه
lorena 10304 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ب نظرم حرفه ای هستی ها خوب ببین الان خودش ما برداشتت چی بود از این داستان ( یعنی اگه بعد از خوندن این داستان ازت بپرسن ک صوفی گری خوبه یا بد، نظرت چیه هست؟ ) شما بخوای چند پیام از داستان بنویسی چی می نویسی؟ ی قسمتهایی رو هنوز متقاعد نشدم، ولی جالب بررسی کردید. متشکرم . ی چیزی رو هم بگم مجددا. کسایی ک از بین ما می رن. دیگه نباید مورد نقدهای بی انصافانه قرار بگیرن . صادق هدیات الحق ادم با سوادی بوده و این پستهای من تنها سوالات من هست و گرنه قصد ندارم ب شیوه داستان نویسی یا مسائل تخصصی ایراد بگیر ک اصلا در حد دانش من نیست . روحش شاد یادش گرامی . برداشت شخصی!(یعنی درست و غلطش رو نمیدونم) من ازا ین داستان زندگی عادی بود! نه صوفی گری و نه .... زندگی در حالت تعادل به دور از هرگونه افراط و تفریط! و اما پیام داستان رو از یکی از جمله های صادق هدایت میگم خودش بهتر از من گفته پیامو! مارکسیست ها طرفدار اندیشه های مارکس بودند دکتر شریعتی طرفدار اندیشه های حضرت علی بود صادق هدایت میگه:هر انسانس می تواند 1 مارکس باشد! نتیجش اینه که بشنو قضاوت کن اما مسخ نشو! خودت باش! 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده