کتایون 15176 ارسال شده در 19 اسفند، 2011 جلال آل احمد در سال 1330 در مقاله ای تحت عنوان : «هدایت بوف کور» مستقیما اعلام میکند که راوی بوف کور خود صادق هدایت است:«کمتر داستانی از هدایت هست که صیغه ی اول شخص مفرد در آن فاعل و متکلم باشد. گویا هدایت این سبک را فقط پنج بار آزموده است. اما در بوف کور چاره ای جز این نبوده است. بوف کور خود هدایت است. یا همان «خود» او و برای اینکه هدایت را شناخته باشیم باید بوف کور را بشناسیم یا هدایت بوف کور را» من جلال رو خیلی دوست دارم...اما خوب واقعا این دو تا موجود خیلی از لحاظ فکری از هم جدان... اما یه چیزی من این رو خیلی بد نمی بینم چون دقیقا زمانی که داشتم برای اولین بار که 15 سالم بوف کورو می خونم همین حس بهم دست داد...راوی برای من صادق هدایت بود...بعد به مرور ذهنیتم تغییر کرد... جلال آل احمد به همین سادگی داستان بوف کور را اتوبیوگرافیکال فرض می کند و برای تطبیق نظر خود بر داستان بلافاصله هدایت را بر میز تشریح می خواباند و او را اخته و دارای عقده ی جنسی معرفی می کند. طرح چنین نظری به همان اندازه دور از ذهن است که بگوییم جنایت های مکبث را خود شکسپیر مرتکب شده است. :icon_razz: عجیبه ها جلال یه روشنفکر بود در نوع خودش...اما این حرف............ 7
lorena 10304 ارسال شده در 19 اسفند، 2011 من جلال رو خیلی دوست دارم...اما خوب واقعا این دو تا موجود خیلی از لحاظ فکری از هم جدان...اما یه چیزی من این رو خیلی بد نمی بینم چون دقیقا زمانی که داشتم برای اولین بار که 15 سالم بوف کورو می خونم همین حس بهم دست داد...راوی برای من صادق هدایت بود...بعد به مرور ذهنیتم تغییر کرد... :icon_razz: عجیبه ها جلال یه روشنفکر بود در نوع خودش...اما این حرف............ آره اما نباید از حق گذشت که اون دوره هدایت تو جوی زندگی میکرد که حتی روشنفکرانش هم گاهی تفکر سنتی داشتند یعنی به نظرت راوی خود هدایت نیست؟ پس چه طور فرق فاحش این کتاب + کتاب زنده بگور با بقیه ی آثارش توجیه میشه؟ 6
rezanassimi 9036 ارسال شده در 19 اسفند، 2011 صادق هدایت یه جور خاصی مینوشت وقتایی که تنها بودی، افسرده بودی یا از همه چی شاکی بودی خوندن نوشته هاش خیلی میچسبید این جور وقتا انگار آدم بیشتر درک میکنه. بیشتر تو عمق متن فرو میره... مدل نوشته هاشم جوریه که بیشتر غرقت میکنه... تنهای چیزی که هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام کلمات مستهجن نوشته هاش بود 6
کتایون 15176 مالک ارسال شده در 20 اسفند، 2011 آره اما نباید از حق گذشت که اون دوره هدایت تو جوی زندگی میکرد که حتی روشنفکرانش هم گاهی تفکر سنتی داشتند یعنی به نظرت راوی خود هدایت نیست؟ پس چه طور فرق فاحش این کتاب + کتاب زنده بگور با بقیه ی آثارش توجیه میشه؟ به نظرم نمیشه گفت که 100% خود هدایته...یعنی این راوی یه جوری من درون خیلی از آدماس...خب البته قاعدتا به تفکر نویسنده نزدیکتره اما من بعید می دونم هدف هدایت از نوشتن این کتاب فقط بیان حالات درونی خودش باشه... 5
lorena 10304 ارسال شده در 20 اسفند، 2011 صادق هدایت یه جور خاصی مینوشت وقتایی که تنها بودی، افسرده بودی یا از همه چی شاکی بودی خوندن نوشته هاش خیلی میچسبید این جور وقتا انگار آدم بیشتر درک میکنه. بیشتر تو عمق متن فرو میره... مدل نوشته هاشم جوریه که بیشتر غرقت میکنه... تنهای چیزی که هیچ وقت نتونستم باهاش کنار بیام کلمات مستهجن نوشته هاش بود به نظرت اون کلمه ها بهتر واقعیت رو بیان نمیکرد؟نسبت به کلمات لوس بچه گانه؟ 4
lorena 10304 ارسال شده در 20 اسفند، 2011 به نظرم نمیشه گفت که 100% خود هدایته...یعنی این راوی یه جوری من درون خیلی از آدماس...خب البته قاعدتا به تفکر نویسنده نزدیکتره اما من بعید می دونم هدف هدایت از نوشتن این کتاب فقط بیان حالات درونی خودش باشه...خب مشخصه که این 100%خود هدایت نیست... مخصوصا طرز تفکر راوی راجع به زن ها و طرز تفکر خود هدایت خیلی باهم متفاوت بودند اما از خیلی جنبه ها خود هدایته سرخوردگی راوی دقیقا احساسیه که هدایت وقتی از ایران به هند پناه میبره و اونجا بوف کور خلق میشه داره مخصوصا نفرتش نسبت به همون رجاله ها... چون همچین اشخاصی بودند که تو ایران خیلی هدایت رو آزار دادند و خودشون رو دوست هدایت معرفی کردند و چرت و پرت راجع بهش نوشتند 4
rezanassimi 9036 ارسال شده در 21 اسفند، 2011 به نظرت اون کلمه ها بهتر واقعیت رو بیان نمیکرد؟نسبت به کلمات لوس بچه گانه؟ ینی هر کلمه ای یا لوس و بچگانست یا مستهجن و رکیک؟ فکر نمیکنم... 1
lorena 10304 ارسال شده در 22 اسفند، 2011 ینی هر کلمه ای یا لوس و بچگانست یا مستهجن و رکیک؟فکر نمیکنم... نه منظورم اصلا این نبود ولی واقعیت های کثیف رو نمیشه مودبانه بیان کرد به نظرم 2
pianist 31129 ارسال شده در 19 فروردین، 2012 یه جورایی از این نویسنده خاص خوشم میاد ولی گاهی اوقات درکش نمیکنم... یعنی درک کردنش سخته ولی بنظرم شخصیت دوست داشتنی داره... 3
lorena 10304 ارسال شده در 20 فروردین، 2012 یه جورایی از این نویسنده خاص خوشم میاد ولی گاهی اوقات درکش نمیکنم... یعنی درک کردنش سخته ولی بنظرم شخصیت دوست داشتنی داره... تو کجاها درکش نمیکنی؟اثر خاصی مد نظرته؟خوشحال میشم که آثار رو تحلیل کنیم شخصیتش که حرف نداره تو 80 سال پیش انقدر روشنفکر بودن واقعا حیرت آوره... 3
pianist 31129 ارسال شده در 23 فروردین، 2012 درود لورنای عزیز اگه ممکنه کمی در مورد داستان سگ ولگرد صحبت کنید... 4
lorena 10304 ارسال شده در 23 فروردین، 2012 درود لورنای عزیز اگه ممکنه کمی در مورد داستان سگ ولگرد صحبت کنید... سپاس چشم 2
lorena 10304 ارسال شده در 23 فروردین، 2012 در ابتدای داستان توصیفات میدان ورامین هستش که چندان هم مردمش حال روز خوشی هم نداشتند بعد اشاره داره به وارد شدن تکنواوژی(ماشین)به ایران و توصیف اینکه با فرهنگ و شهر کوچک رامین زیاد همخوانی نداشته! وجه شبهش با ایران امروز خیلی واضحه چون الان هم خیابون ها و فرهنگ ماشین هنوز تو ایران جا نیفتاده و آلودگی 80 سال پیش الانم هست! بعد هم شروع به توصیف سگ اسکاتلندی میکنه که تو فرهنگ مذهبی ایرانی همیشه نجس و خوار بوده و آزارو اذیت هایی که به واسطه ی همین بهتان ها مردم به سگ وارد میکردند(که هنوزم هست) مثله همه ی افرادی که از اجتماع طرد میشن اونم به خاطر باور های غلط سگ هم به گوشه ای جدا از این مردم پناه میبره 5
lorena 10304 ارسال شده در 23 فروردین، 2012 مانند همه ی آدم های متفاوتی که از جامعه طرد میشن سگ داستان هم نه راه پیش داره و نه پس ! و باید جدا از آرزو ها و افکاری که تو سر داشت به خاطر ادا مه ی زندگی به کارهای روزمره روی می آورد و مثه انسانها ی معمولی زندگی میکرد(چون اینجا سگ استعاره از انسانه به نظر من انسان هایی طرد شده برا فکر غلط مردم) 4
pianist 31129 ارسال شده در 23 فروردین، 2012 مرسی یه قسمت از این داستان خیلی توجه من رو جلب کرد... زمانی که مردی به سگ توجه و محبت میکنه و تکه نانی به او میده و بعدش قلاده رو از گردنش بیرون میکشه در واقع به محض بیرون کشیدن اون قلاده از گردن حال و روز اون سگ به طرز عجیبی تغییر میکنه... برای من جالب بود... 4
lorena 10304 ارسال شده در 23 فروردین، 2012 بعد هم اشاره داره به صاحب دیکتاتورش که سگ رو تا وقتی میخواست که مطیع باشه و بیرون نره ! همین که هوای آزادی به سر زد سگ هم دیگه مکان و منزلت قبلی رو نداشت(مثه خیلی ها که به خاط آزادی از زندگی افتادند) بعد مثه همه ی ما سگ هم به بدبختی عادت کرد!بدبختی ای که به خاطر آزادی خواهی بهش رسیده بود 5
lorena 10304 ارسال شده در 23 فروردین، 2012 مرسی یه قسمت از این داستان خیلی توجه من رو جلب کرد... زمانی که مردی به سگ توجه و محبت میکنه و تکه نانی به او میده و بعدش قلاده رو از گردنش بیرون میکشه در واقع به محض بیرون کشیدن اون قلاده از گردن حال و روز اون سگ به طرز عجیبی تغییر میکنه... برای من جالب بود... ولی محبت اون مرد باعث مرگ سگ شد! چون سگ از روی کمبود محبت به اون مرد پناه آورده بود و مرد سودجو هم اول سگ رو گمراه کرد با نوازش هاش اما درست وقتی که پات امید داشت اونو با خودش ببره تنهاش گذاشت! درست مثه خیلی از دلبستگی ها ی پوچی که از سر کمبود محبت در انسان به وجود میاد و ضربه ی محکمی به خاطرش میخوره! 5
S.F 24932 ارسال شده در 11 مرداد، 2012 چ تاپیک خوبی. کسی هست درباره (مردی ک نفسش را کشت) برام توضیخ بده؟ من خیلی کتاب ادبی نمی خونم، اونم معاصر (ک این خودش دلیل بر بی سوادی من ه) قاعدتا شناخت زیادی نسبت ب نوشته های ایشون ندارم. اما می دونم ک سواد زیادی داشته . یادش گرامی... اما این داستان ب نظرم ی جاییش می لنگه. خوشحال می شم کمک کنید بهتر درکش کنم. 2
lorena 10304 ارسال شده در 11 مرداد، 2012 چ تاپیک خوبی.کسی هست درباره (مردی ک نفسش را کشت) برام توضیخ بده؟ من خیلی کتاب ادبی نمی خونم، اونم معاصر (ک این خودش دلیل بر بی سوادی من ه) قاعدتا شناخت زیادی نسبت ب نوشته های ایشون ندارم. اما می دونم ک سواد زیادی داشته . یادش گرامی... اما این داستان ب نظرم ی جاییش می لنگه. خوشحال می شم کمک کنید بهتر درکش کنم. ماهم فقط برداشت هایی شخصی خودمون رو اینجا میگیم وگرنه سواد نقد و بررسی نداریم من این کتابو خوندم کجاش به نظرت میلنگه؟ این کتاب مصداق این جمله است:واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند, چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند. 2
S.F 24932 ارسال شده در 13 مرداد، 2012 درسته این شعر مصداق بخشی از پیام این داستان، شاید پیام اصلی این داستان باشه اما . مواردی ک برا من سوال داره خر عیسی گرش به مکه برند چون بیاید هنوز خر باشد این قسمت رو ک خوندم با خودم گفتم شخصیت پردازی اول داستان در ميان راه اطراف خودش را نگاه نميكرد . مثل اينكه فكر او متوجه چيز مخصوصي بود . قيافه اي نجيب و باوقار،چشمهاي كو چك، لبهاي برجسته و سبيلهاي خرمائي داشت . ريش خودش را هميشه با ماشين ميزد، خيلي متواضع و كم حرف بود. ب نظرم اگه ادم متواضعی بوده . این کار چی بوده پس ولي ميرزا حسينعلي توي دلش بحرفهاي او ميخنديد، فكر او را مادي و كوچك ميپنداشت و برعكس در تصميمخودش بيشتر لجوج ميشد و بواسطه همين اختلاف نظر، بعد از مرگ پدرش از هم جدا شدند و یا جای دیگه ای از داستان می خونیم . نه اينكهميرزاحسينعلي از دانستن معني آنها عاجز بود، بلكه او بسياري از عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود و خيلي بهتر از شيخ ابوالفضل به افكار موشكاف و به نكات خيلي دقيق بعضي اشعار صوفيان پي ميبرد، آنها را در خودش حس مي كرد و يك دنياي ماوراء دنياي مادي در فكر خودش ايجاد كرده بود و همين سبب خودپسندي او شده بود چون او خودش را برتر از ساير مردم ميدانست و باين برتري خود اطمينان كامل داشت. بالاخره متواضع بود یا نه ؟ شاید هدف این بوده ک بگه اولاش متواضع بوده . هر چند ب نظر من ک ی خواننده عامی هستم . اون متن اول رو ک می خونم دارم ی پیش زمینه کلی از این ادم ایجاد می کنم . ک در طی کل داستان ثابت ه . مگر اینکه از کلماتی مثل اما و ... استفاده بشه . ميرزا حسينعلي از خانواده هاي قديمي، آدمي با اطلاع و از هر حيث آراسته بود و بقول مردم از دارالفنون فارغالتحصيل شده بود ، شيخ ابوالفضل معلمعربي بود كه خيلي ادعا داشت، پيوسته از درجة رياضت و كرامت خودش دم ميزد كه چند سال در عالم جذبه بوده، چند سال حرف نميزده و خودش را فيلسوف دهر جانشين بوعلي سينا و مولوي و جالينوس ميدانست اين شد كه پس از جستجوي زياد شيخ ابوالفضل را پيدا كرد، اگرچه موافق سليقة او نبود «. جمعيت خاطر بهمرسد و بجز حكم دادن چيز ديگري نميدانست و بهر مطلب مشكلي كه برميخورد مثل اينكه با بچه رفتار بكنند، مي گفت هنوز زود است بعد شرح خواهيم داد و بالاخره شيخ ابوالفضل تنها چيزيكه باو توصيه كرد كشتن نفس بود، اينكار را مقدم بر همه ميدانست حالا می گم. من خیلی درباره دانش صادق هدیات خوندم و شنیدم. حداقل از من ک خیلی با سواد تر بوده . پس اصلا در مقام انتقاد نیست حرفام. بیشتر ی بررسی از دیدگاه خواننده معمولی هست . کل داستان طوری ک هست ک من تضاد زیادی حس می کنم. مثلا اینکه انتخاب پیر و مرشد، سرسری نیست ! چطور کسی ک شبها کتب صوفیه رو می خونده و حتی مطرح شده ک عوالم روحي و فلسفي را طي كرده بود این مورد رو نادیده گرفته و علی رغم شناختی ک از اخونده داشته اونو مرشد خودش کرده ؟؟ چرا اخرش ب خودکشی منجر شد؟ و یا اینکه جایی از داستان می خونیم، ک میرزا با خودش گفته: دیدی سرم کلاه رفت ميرزا حسينعلي چون ديد قضيه جدي است خودش را كنار كشيد و آهسته دور شد، ولي همين حرفها كافي بود كه او را بيدار بكن د. آيا راست بود؟! آيا اشتباه نكرده؟ شيخ ابوالفضل كه باو كشتن نفس را قبل از همه چيز توصيه مي كرد، آيا خودش نتوانسته درين مجاهده فايق بشود؟ آيا خود او لغزيده و يا او را اسباب دست خودش كرده و گول زده است؟ دانستن اين مطلب براي او خيلي مهم بود . اگر راست است، آي ا همة صوفيان همينطور بوده اند و چيزهائي مي گفتند كه خودشان باور نداشته اند و يا اينكار به مرشد او اختصاص دارد و ميان پيغمبران او جرجيس را پيدا كرده؟ مگه برا اخوند این کار رو می کرده؟ چطور بگم.... مممم نمی دونم چطور تو کلمات این سوالم رو مطرح کنم. اما نتیجه اینکه من حس می کنم صادق هدایت کاملا ب کاری ک می کرده اگاه بوده و هدفش این بوده ک ب صورت رادیکالی و مخفی ذهن رو جهت بده ب همون شعر ک اشاره کردید و نتیجه گیری ب اینکه کلا تصوف کار بیهوده ای هست . اگر این نتیجه من درسته، ک هیچ جا بحث نمی مونه و گرنه اینا سوالایی هست ک ذهن من و درگیر کردن . طویل شد. ببخشید . سپاس بابت وقتی ک می زارید . 2
ارسال های توصیه شده