رفتن به مطلب

فريدون مشيري


ارسال های توصیه شده

سلام به دوستان خوبم:icon_gol:

 

این هم لینک داتلود یه نوشته خوب:

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

شاد باشید:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • پاسخ 51
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

*کوچه*

 

بي تو ، مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم !

 

در نهانخانة جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد

 

يادم آيد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

 

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد : تو بمن گفتي :

ازين عشق حذر كن !

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينة عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ، كه دلت با دگران است

تا فراموش كني ، چندي ازين شهر سفر كن !

 

با تو گفتنم :

حذر از عشق ؟

ندانم

سفر از پيش تو ؟

هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمناي تو پَر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم

تو بمن سنگ زدي ، من نه رميدم ، نه گسستم

باز گفتم كه : تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !

 

 

اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب نالة تلخي زد و بگريخت !

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد

 

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم

 

رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم !

بي تو ، اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

لینک به دیدگاه

 

*دلاویزترین*

 

از دل افروز ترين روز جهان،

خاطره اي با من هست.

به شما ارزاني :

سحري بود و هنوز،

گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود .

گل ياس،عشق در جان هوا ريخته بود .

من به ديدار سحر مي رفتم

نفسم با نفس ياس درآميخته بود .

 

***

مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : هاي !

بسراي اي دل شيدا، بسراي .

اين دل افروزترين روز جهان را بنگر !

تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي !

آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم،

روح درجسم جهان ريخته اند،

شور و شوق تو برانگيخته اند،

تو هم اي مرغك تنها، بسراي !

همه درهاي رهائي بسته ست،

تا گشائي به نسيم سخني، پنجرهاي را، بسراي !

بسراي ...

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي رفتم !

***

در افق، پشت سرا پرده نور

باغ هاي گل سرخ،

شاخه گسترده به مهر،

غنچه آورده به ناز،

دم به دم از نفس باد سحر؛

غنچه ها مي شد باز .

غنچه ها مي رسد باز،

باغ هاي گل سرخ،

باغ هاي گل سرخ،

يك گل سرخ درشت از دل دريا برخاست !

 

چون گل افشاني لبخند تو،

 

 

در لحظه شيرين شكفتن !

خورشيد !چه فروغي به جهان مي بخشيد !

چه شكوهي ... !

همه عالم به تماشا برخاست !

من به دنبال دلاويزترين شعر جهان مي گشتم !

 

***

دو كبوتر در اوج،

بال در بال گذر مي كردند .

دو صنوبر در باغ،

سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلي مي خواندند .

مرغ دريائي، با جفت خود، از ساحل دور

رو نهادند به دروازه نور ...

چمن خاطر من نيز ز جان مايه عشق،

در سرا پرده دل

غنچه اي مي پرورد،

- هديه اي مي آورد -

برگ هايش كم كم باز شدند !

برگ ها باز شدند :

ـ « ... يافتم ! يافتم ! آن نكته كه مي خواستمش !

با شكوفائي خورشيد و ،

گل افشاني لبخند تو،

آراستمش !

تار و پودش را از خوبي و مهر،

خوشتر از تافته ياس و سحربافته ام :

**دوستت دارم ** را

من دلاويز ترين شعر جهان يافته ام !

 

***

اين گل سرخ من است !

دامني پر كن ازين گل كه دهي هديه به خلق،

كه بري خانه دشمن !

كه فشاني بر دوست !

راز خوشبختي هر كس به پراكندن اوست !

در دل مردم عالم، به خدا،

نور خواهد پاشيد،

روح خواهد بخشيد .

تو هم، اي خوب من ! اين نكته به تكرار بگو !

اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،

نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !

« دوستم داري » ؟ را از من بسيار بپرس !

« دوستت دارم » را با من بسيار بگو !

 

 

***

 

لینک به دیدگاه

*دو قطره پنهانی*

 

شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا

چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا

مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت

تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب

ستاره می تابید

بنفشه می خندید

زمین به گرد سر آفتاب می گردید

همان طلوع و غروب و همان خزان و بهار

همان هیاهو

جاری به کوچه و بازار

همان تکاپو

آن گیر و دار آن تکرار

همان زمانه که هرگز نخواست شاد مرا

نه مهر گفت و نه ماه

نه شب نه روز

که این رهگذر که بود و چه شد؟

نه هیچ دوست

که این همسفر چه گفت و چه خواست

ندید یک تن ازین همرهان و همسفران

که این گسسته

غباری به چنگ باد هوا است

تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی

همین تویی تو که شاید

دو قطره پنهانی

شبی که با تو درافتد غم پشیمانی

سرشک تلخی در مرگ من می افشانی

تویی

همین تو

که می آوری به یادمرا

لینک به دیدگاه

*بهترينِ بهترين من *

 

در بنفشه‌زار چشم تو

من ز بهترين بهشت‌ها گذشته‌ام

من به بهترين بهارها رسيده‌ام.

اي غم تو همزبان بهترين دقايق حيات من !

لحظه‌هاي هستي من از تو پر شده‌است.

آه ! . . .

در تمام روز،

در تمام شب،

در تمام هفته،

در تمام ماه،

در فضاي خانه، كوچه، راه

در هوا،‌ زمين،‌ درخت،‌ سبزه،‌ آب،

در خطوطِ در هم كتاب،

در ديارِ نيلگونِ خواب !

 

اي جدايي تو بهترين بهانه گريستن ! . . .

بي تو من به اوج حسرتي نگفتني رسيده‌ام.

 

اي نوازش تو بهترين اميدِ زيستن !

در كنار تو . . .

من ز اوج لذتي نگفتني گذشته‌ام.

 

در بنفشه‌زار چشم تو

برگ‌هاي زرد و نيلي و بنفش،

عطرهاي سبز و آبي و كبود،

نغمه‌هاي ناشنيده ساز مي‌كنند،

بهتر از تمام نغمه‌ها و سازها!

 

روي مخمل لطيف گونه‌هات،

غنچه‌هاي رنگ رنگ ناز،

برگ‌هاي تازه تازه باز مي‌كنند،

بهتر از تمام رنگ‌ها و رازها!

 

خوبِ خوبِ نازنين من !

نام تو مرا هميشه مست مي‌كند

بهتر از شراب،

بهتر از تمام شعرهاي ناب !

 

نام تو، اگر چه بهترين سرود زندگي‌ست

من تو را . . .

به خلوت خدايي خيال خود :

« بهترينِ بهترين من » خطاب مي‌كنم،

بهترينِ بهترين من ! . . .

. . .

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سرگذشت گل غم

 

تا در این دهر دیده کردم باز،

گل غم، در دلم شکفت به ناز

بر لبم تا که خنده پیدا شد

گل او هم به خنده ای وا شد

هر چه بر من زمانه می افزود

گل غم را از آن نصیبی بود

همچو جان در میان سینه نشست

رشته ی عمر ما به هم پیوست

چون بهار جوانیم پژمرد،

گفتم این گل ز غصه خواهد مرد!

یا دلم را چو روزگار شکست،

گفتم او را چو من شکستی هست

می کنم چون درون سینه نگاه

آه از این بخت بد، چه بینم، آه ...،

گل غم مست جلوه ی خویش است

هر نفس تازه روتر از پیش است!

زندگی تنگنای ماتم بود

گلگزار او همین غم بود

او گلی را به سینه ی من کاشت

که بهارش خزان نخواهد داشت

لینک به دیدگاه

**ریشه در خاک**

 

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم

امید روشنائی گر چه در این تیره گیها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

 

لینک به دیدگاه

**پر کن پیاله را**

 

پر کن پیاله را

کین جام آتشین

دیری ست ره به حال خرابم نمی برد

این جامها که در پی هم می شود تهی

دریای آتش است که ریزم به کام خویش

گرداب می رباید و، آبم نمی برد!

 

من، با سمند سرکش و جادویی شراب

تا بی کران عالم پندار رفته ام

تا دشت پر ستارۀ اندیشه های گرم

تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی

تا کوچه باغ خاطره های گریز پا

تا شهر یادها

دیگر شراب هم

جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!

 

هان ای عقاب عشق!

از اوج قله های مه آلود دور دست

پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من

آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!

آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!

 

در راه زندگی

با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی

با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!

دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

 

پر کن پیاله را!

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دوچهره است که همواره این جهان دارد

یکی عیان و دگر چهره در نهان دارد

 

یکی همیشه به پیش نگاه ما پیداست

که با تولد ، مرگ

که با طلوع ، غروب

که با بهار بهشت آفرین ، خزان دارد

 

یکی همیشه نهان است اگر چه ، در همه جا

به هرچه درنگری ، با تو داستان دارد !

 

نه با تولد ، مرگ

نه با طلوع ، غروب

نه با بهار، خزان

که هر چه هست در او ، عمر جاودان دارد

 

تورا به چهره ی پنهان این جهان راه است

نه از فراز سپهر

نه از دریچه ی ماه

نه با کمان و کمند

نه با درفش و سپاه

همه وجودت از آن بی نشان ، نشان دارد

 

جهان چو گشت به یک چهره جلوه گر ز نخست

نگاه چاره گر چهره آفرین با توست

 

نگاه توست که رنگ دگر دهد به جهان

اگر که دل بسپاری به " مهر ورزیدن "

اگر که خو نکند دیده ات به " بد دیدن "

 

امید توست که در خار زار ، کوه ، کویر

اگر بخواهد ، صد باغ ارغوان دارد

دلت به نور محبت ، اگر بود روشن

تو را همیشه چو گل تازه و جوان دارد

 

بر آستان هنر ، گر سری فرود آری

چراغ نام تو هم جاودانه جان دارد

 

نه آسمان ، نه ستاره ، نه کهکشان ، نه زمان

تو چهره ساز جهانی ، تو چهره ساز جهان !

هر آنچه می طلبی از وجود خویش بخواه !

چگونه با تو بگوید ؟

مگر زبان دارد ؟ !

لینک به دیدگاه

دل من دیر زمانیست که می پندارد

((دوستی)) نیز گلی است

مثل نیلوفر و ناز ساقه ترد و ظریفی دارد

بی گمان سنگ دل است آن که روا می دارد

جان این ساقه ی نازک را -دانسته- بیازارد !

 

در ضمیری که ضمیر من و توست از نخستین دیدار

هر سخن هر رفتار

دانه هاییست که می افشانیم برگ و باریست که میرویانیم

آب و خورشید و نسیمش((مهر))است

گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید

آن چنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس

زندگی گرمی دلهای به هم پیوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

 

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را از نو باید کاشت

آب و خورشید و نسیمش از مایه جان

خرج می بايد کرد

رنج می بايد برد

دوست می بايد داشت

 

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فرياد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست يکديگر را بفشاريم به هم

جام دلهامان را مالا مال از ياری غمخواری

بسپارسم به هم

 

بسراييم به اواز بلند :‌

شادی روی تو ای ديده به ديدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه عطر اقشان و گلباران باد !

لینک به دیدگاه

ای ستاره ها که از جهان دور . چشم تان به چشم بی فروغ ماست

نامی از زمین و از بشر شنیده اید؟

در میان آبی زلال آسمان . موج دود و خون و آتشی ندیده اید؟

 

گوش تان اگر به ناله ی من آشناست . از سفینه ای که می رود به سوی ماه

از مسافری که می رسد ز گرد راه . از زمین فتنه گر حذر کنید!

پای این بشر اگز به زمین رسد . روزگارتان چو روزگار ما سیاه ست

 

ای ستاره ای که پیش دیده ی منی

باورت نمی شود که در زمین . هرکجا به هر که می رسی

خنجری میان مشت خود نهفته است !

پشت هر شکوفه ی تبسمی . خار جانگزای حیله ای شکفته است!

 

آنکه با تو می زند صلای مهر . جز به فکر غارت دل تو نیست!

گر چراغ روشنی به راه توست!

چشم گرگ جاودان گرسنه ای است!

 

ای ستاره ما سلام مان بهانه است

عشق مان دروغ جاودانه است!

درز زمین زبان حق بریده اند . حق زبان تازیانه است!

و آنکه با تو صادقانه درد دل کند

های های گریه ی شبانه است!

 

ای ستاره باورت نمی شود:

در میان باغ بی ترانه ی زمین . ساقه های سبز آشتی شکسته است

لاله های سرخ دوستی فسرده است . غنچه های نورس امید

لب به خنده وا نکرده مرده است . پرچم بلند سرو راستی

سر به خاک غم سپرده است!

 

ای ستاره باورت نمی شود:

آن سپیده دم که با صفا و ناز . در فضای بی کرانه می دمید

دیگر از زمین رمیده است . این سپیده ها سپیده نیست

رنگ چهره زمین پریده است!

 

ای ستاره ای ستاره ی غریب

از بشر مگوی و از زمین مپرس . زیر نعره ی گلوله های آتشین

از صفای گلوله های آتشین مپرس . زیر سیلی شکنجه های دردناک

از زوال چهره های نازنین مپرس . پیش چشم کودکان بی پناه

از نگاه مادران شرمگین مپرس . در جهنمی که از جهان جداست

در جهنمی که پیش دیده ی خداست

بیش ازین مپرس!!!!

 

ای ستاره ای ستاره ی غریب!

ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم . پس چرا به داد ما نمیرسد؟

ما صدای گریه مان به آسمان رسید

از خدا چرا صدا نمی رسد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

بگذریم ازین ترانه های درد . بگذریم از این فسانه های تلخ

بگذز از من ای ستاره / شب گذشت

قصه سیاه مردم زمین . بسته راه خواب ناز تو

 

ای که دست من به دامنت نمی رسد . اشک من به دامن تو می چکد.

بی تو در حصار این شب سیاه . عقده های گریه ی شبانه ام

در گلو شکسته می شود.

 

شب بخیر

لینک به دیدگاه

ای همه گل های از سرما کبود

خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟

مهر، هرگز این چنین غمگین نیافت

باغ، هرگز این چنین تنها نبود

 

تاج های نازتان بر سر شکست

باد وحشی چنگ زد در سینه تان

صبح می خندد خودآرایی کنید!

اشک های یخ زده، آیینه تان

 

رنگ عطر آویزتان بر باد رفت

عطر رنگ آمیزتان نابود شد

زندگی در لای رگ هاتان فسرد

آتش رخساره هاتان دود شد!

 

روزگاری، شام غمگین خزان

خوش تر از صبح بهارم می نمود

این زمان – حال شما، حال من است

ای همه گل های از سرما کبود !

 

روزگاری، چشم پوشیدم ز خواب

تا بخوانم قصه ی مهتاب را

این زمان – دور از ملامت های ماه –

چشم می بندم که جویم خواب را

 

روزگاری، یک تبسّم، یک نگاه

خوش تر از گرمای صد آغوش بود

این زمان بر هر که دل بستم دریغ

آتش آغوش او خاموش بود

 

روزگاری، هستی ام را می نواخت

آفتابِ عشقِ شورانگیزِ من

این زمان خاموش و خالی مانده است

سینه ی از آرزو لبریز من

 

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست

خنده ام را اشکِ غم از لب ربود

زندگی در لای رگ هایم فسرد

ای همه گل های از سرما کبود... !

 

لینک به دیدگاه

با هر زبان که من بتوانم

شعری به دلفریبی ناز نگاه تو

شیرین و دلنشین

بسرایم

و آن نغز ناب را

مثل تبسم تو

که شعر نوازش است

روزی هزار بار بخوانم.

آنگاه

پیش رخت زبان بگشایم.

 

لینک به دیدگاه

سرود گل

 

با همين ديدگان اشك آلود ،

از همين روزن گشوده به دود ،

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

 

به شكوفه ، به صبحدم ، به نسيم ،

به بهاري كه مي رسد از راه ،

چند روز دگر به ساز و سرود .

 

ما كه دل هاي مان زمستان است ،

ما كه خورشيدمان نمي خندد،

ما كه باغ و بهارمان پژمرد ،

ما كه پاي اميدمان فرسود ،

ما كه در پيش چشم مان رقصيد ،

اين همه دود زير چرخ كبود ،

 

سر راه شكوفه هاي بهار

گريه سر مي دهيم با دل شاد

گريه شوق ، با تمام وجود !

 

سال ها مي رود كه از اين دشت

بوي گل يا پرنده اي نگذشت

 

ماه، ديگر دريچه اي نگشود

مهر ، ديگر تبسمي ننمود .

 

اهرمن مي گذشت و هر قدمش ،

ضربه هول و مرگ و وحشت بود !

بانگ مهميزهاي آتش ريز

رقص شمشيرهاي خون آلود !

 

اژدها مي گذشت و نعره زنان

خشم و قهر و عتاب مي فرمود .

وز نفس هاي تند زهرآگين ،

باد ، همرنگ شعله بر مي خاست،

دود بر روي دود مي افزود .

 

هرگز از ياد دشت بان نرود

آنچه را اژدها فكند و ربود

 

اشك در چشم برگ ها نگذاشت

مرگ نيلوفران ساحل رود .

 

دشمني ، كرد با جهان پيوند

دوستي ، گفت با زمين بدرود ...

 

شايد اي خستگان وحشت دشت !

شايد اي ماندگان ظلمت شب !

 

در بهاري كه مي رسد از راه ،

گل خورشيد آرزوهامان ،

سر زد از لاي ابرهاي حسود .

 

شايد اكنون كبوتران اميد ،

بال در بال آمدند فرود ...

 

پيش پاي سحر بيفشان گل

سر راه صبا بسوزان عود

 

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

لینک به دیدگاه

اين درخت بارور که سالهاست

بي هوا و نور مانده است

بازوان هر طرف گشوده اش

از نوازش پرندگان مهربان

وزنواي دلپذيرشان

دورمانده است

آه اينک از نسيم تازه تبسمي

ناگهان جوانه ميکند

از ميان اين جوانه ها

جان او چو مرغکي ترانه خوان

سر برون ز آشيانه ميکند

در چنين فضاي دلپذير

دل هواي شعر عاشقانه مي کند .

لینک به دیدگاه

خواب، بیدار

 

گر چه با یادش، همه شب، تا سحر گاهان نیلی فام،

 

بیدارم؛

 

گاهگاهی نیز،

 

وقتی چشم بر هم می گذارم،

 

خواب های روشنی دارم،

 

عین هشیاری !

 

آنچنان روشن كه من در خواب،

 

دم به دم با خویش می گویم كه :

 

بیداری ست ، بیداری ست، بیداری !

 

 

 

***

 

 

 

اینك، اما در سحر گاهی، چنین از روشنی سرشار،

 

پیش چشم این همه بیدار،

 

آیا خواب می بینم ؟

 

این منم، همراه او ؟

 

بازو به بازو،

 

مست مست از عشق، از امید ؟

 

روی راهی تار و پودش نور،

 

از این سوی دریا، رفته تا دروازه خورشید ؟

 

 

 

***

 

 

 

ای زمان، ای آسمان، ای كوه، ای دریا !

 

خواب یا بیدار،

 

جاودانی باد این رؤیای رنگینم

لینک به دیدگاه

از همان روزی که دست حضرت قابیل

 

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

 

از همان روزی که فرزندان آدم

 

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

 

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

 

آدمیت مرد

 

گرچه آدم زنده بود

 

 

 

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

 

از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند

 

آدمیت مرده بود

 

 

بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت

 

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

 

ای دریغ ، آدمیت برنگشت

 

 

 

قرن ما

 

روزگار مرگ انسانیت است

 

سینه دنیا زخوبی ها تهی است

 

صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است

 

صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست

 

قرن موسی چنبه ها است

 

 

 

من که از پژمردن یک شاخه گل

 

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

 

از فغان یک قناری در قفس

 

از غم یک مرد در زنجیر

 

حتی قاتلی بر دار

 

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

 

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

 

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

 

وای جنگل را بیابان می کنند

 

دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند

 

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

 

آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند

 

 

 

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

 

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

 

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

 

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

 

در کویری سوت و کور

 

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

 

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

 

گفتگو از مرگ انسانیت است ...

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

[h=2][/h]

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:

« دوستی » نیز گلی ست

مثل نیلوفر و ناز ،

ساقه ترد ظریفی دارد

بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد

جان این ساقه نازک را

-دانسته-

بیازارد!

 

در زمینی که ضمیر من و توست

از نخستین دیدار،

هر سخن ، هر رفتار،

دانه هایی ست که می افشانیم

برگ و باری ست که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

 

گر بدان گونه که بایست به بار آید

زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف

که تمنای وجودت همه او باشد و بس

بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

 

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است

در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز

عطر جان پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت

 

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان

خرج می باید کرد

رنج می باید برد

دوست می باید داشت

 

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

مالامال از یاری ، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند

- شادی روح تو !

ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه ، عطر افشان

گلباران باد

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه

بوی باران

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک

آسمان آبی و ابر سپید ،

برگ های سبز بید ،

عطر نرگس ، رقص باد ،

نغمه ی شوق پرستوهای شاد ،

خلوت گرم کبوترهای مست ...

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار !

خوش به حال چشمه ها و دشت ها ! ،

خوش به حال دانه ها و سبزه ها !

خوش به حال غنچه های نیمه باز ! ،

خوش به حال دختر میخک ، که می خندد به ناز !

خوش به حال جام لبریز از شراب !

خوش به حال آفتاب ! .

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

غم آمده غم آمده انگشت بر در میزند

هر ضربه انگشت او بر سینه خنجر میزند

ای دل بکش یا کشته شو غم را در اینجا ره مده

گر غم در اینجا پا نهد آتش به جان در

میزند

از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا

غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر میزند

 

پ.ن:ای وای عجب ملودی داره،با دف به زیباترین شکل می شه خوند.از این گروه های درویش مسلک،عرفانی خون ها،فک کنم با صدای عصار قشنگ بشه:ws37:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...