رفتن به مطلب

پل الـوار


ارسال های توصیه شده

سرشار از میوه های خوشگوار

آراسته به هزاران گل رنگارنگ شکوهمند

در آغوش آفتاب

شادمان از یک قطره باران

زیباتر از آسمان سحروفادار.

من از یک باغ می گویم

خواب میبینم

به راستی که عاشق شده ام.

برای خاطر ابرها تو را گفتم

برای درخت دریا تو را گفتم

برای موج،برای پرندگان شاخسا

ربرای سنگریزه های آشنا

برای چشمی که چهره یا منظره میشود

و خواب آسمانش را رنگ می دهد

برای هر شب شراب زده

برای حصار جاده هابرای پنجره گشوده

و پیشانی بازبرای پندار و گفتارت تو را گفتم

که هر نوازش و هر اعتماد جاودانه است.

  • Like 10
لینک به دیدگاه

روبرو را نگاه کردم

میان جمع تو را دیدم

میان گندمزار تو را دیدم

زیر تک درخت تو را دیدم

در انتهای هر سفر

در عمق هر عذاب

در خم هر خنده

برون از اتش و اب

زمستان و تابستان تو را دیدم

در خانه ام تو را دیدم

در اغوشم تو را دیدم

در خواب و رویا تو را دیدم

ترکت نمیکنم.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

دوستت دارم

دوستت دارم

براي تمام زن‌هايي كه نشناخته‌ام

دوستت دارم براي تمام زمان‌هايي كه نزيسته‌ام

براي بوي دريا و بوي نان داغ

براي برفي كه آب مي‌شود

براي اولين گل‌هابراي حيواناتي پاك كه انسان نمي‌ترساندشان

براي دوست داشتن دوستت دارم

براي تمام زن‌هايي كه دوست نمي‌دارم‌شان

چه كسي جز تو مرا نشانم مي‌دهد

مني كه چنين كم خود را مي‌بينم

بي‌تو چيزي نمي‌بينم جز برهوتي گسترده

بين گذشته و امروزتمام آن مرگ‌ها را پشت سر گذاشتم

روي كاه نتوانستم ديوار آينه‌ام را سوراخ كنم

بايد زندگي را كلمه به كلمه مي‌آموختم

همان‌طور كه از ياد مي‌بريم

دوستت دارم براي دانايي‌ات كه دانايي‌ام نيست براي سلامتي

دوستت دارم مقابل تمام آن چيزها كه فقط وهم‌اندبراي قلب جاوداني كه صاحبش نيستمت

و فكر مي‌كني ترديد هستي و چيزي جز خرد نيستي

تو خورشيدي بزرگي كه بر سرم بالا مي‌آيد

آن هنگام كه به خود يقين دارم

 

ترجمه‌ي اصغر نوري

  • Like 4
لینک به دیدگاه

چشم ‏اندازى عریان

که دیرى در آن خواهم زیست

چمن‏زارانى گسترده دارد

که حرارت تو در آن آرام گیرد

چشمه‏ هایى که پستان‏هایت

روز را در آن به درخشش وا می‏دارد

راه‏هایى که دهانت از آن

به دهانى دیگر لبخند می‏ زند

بیشه‏ هایى که پرندگانش

پلک‏هاى تو را می گشایند

زیر آسمانى

که از پیشانى ِ بى ابر تو باز تابیده

جهان ِ یگانه‏ ى من

کوک شده‏ ى سبُک من

به ضرب‏آهنگ ِ طبیعت

گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند.

"پل الوار / ترجمه: احمد شاملو"

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ساحل دریا پر از گودال است

جنگل پر از درختانی که دلباخته‌ی پرندگانند

برف بر قله‌ها آب می‌شود

شکوفه‌های سیب آنچنان می‌درخشند

که خورشید شرمنده می‌شود

شب

روز زمستانی است

در روزگاری گزنده

من در کنار تو

ای زلال زیبارو

شاهد این شکفتنم

شب برای ما وجود ندارد

هیچ زوالی بر ما چیره نیست

تو سرما را دوست نداری

حق بابهار ِ ماست!

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

چند جمله زیبا از پل الوار:

 

*تو را به قد تنهایی خود ساخته ام.

*برای ما کرانه های عشق،کرانه های عدالتند.

*ما دیگری را ساخته ایم،آنگونه که دیگری ما را ساخته است.ما نیازمند هم بودیم.

*ای عشق،ای عشق من!نذر کرده ام که از دل بروی.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

اي آزادي

بر دفترچه های دبستان

روی نیمکت ام و روی درختان

بر ماسه، بر برف

نام تو را می نویسم

بر تمامی صفحات خوانده

بر تمامی صفحات سفید

بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر

نام تو را می نویسم بر نقش های زرین

بر سلاح جنگاوران

بر تاج پادشاهان

نام تو را می نویسم

 

 

 

بر جنگل و بیابان

بر آشیانه ها، بر طاووسی ها

بر پژواک یاد کودکی هام

نام تو را می نویسم

بر شگفتی شب ها

 

بر نان سفید روزمرگی ها

بر فصول پیوند ها

نام تو را می نویسم

 

 

 

بر کهنه پاره های آسمان آبی ام

بر تالاب آفتاب کپک زده

بر دریاچه ی ماه زنده

نام تو را می نویسم

 

 

 

برکشتزاران ، بر افق

بر بالهای پرندگان

بر آسیاب از یاد رفتگان

نام تو را می نویسم

 

 

 

بر هر وزش پگاه

بر دریا، بر کشتی ها

بر کوههای زمخت

نام تو را می نویسم

 

-

بر خزه ی ابرها

بر قطره های عرق طوفان

 

بر باران تند و بی رمق

نام تو را می نویسم

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ایستاده روی پلکهام،

و گیسوانش،

درون موهام

شکل دستهای مرا دارد،

رنگ چشمهای مرا...

در تاریکی من محو می‌شود،

مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.

چشمانی دارد همیشه گشوده،

که آرام از من ربوده...

رویاهایش،

با فوج فوج روشنایی،

ذوب می‌کنند

خورشیدها را

و مرا وا‌می‌دارند به خندیدن،

گریستن،

خندیدن

و حرف‌زدن،

بی‌آنکه چیزی برای بیان باشد.

 

پ.ن:بسی لطیف می گه:ws37:

ایستاده روی پلکهام،

و گیسوانش،

درون موهام

شکل دستهای مرا دارد،

  • Like 2
لینک به دیدگاه

به دوستان پرتوقعمبه شما اگر بگويم من كه آفتاب در جنگل

به تنى مى‏ماند در بسترى، كه تفويض مى‏شود

باورم مى‏كنيد

هوس‏هايم را همه، مى‏ستاييد.به شما اگر بگويم من كه بلور ِ روزى بارانى

در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مى‏دهد

باورم مى‏كنيد

زمان عشق ورزيدن را طولانى‏تر مى‏كنيد.اگر به شما بگويم من كه بر شاخساران ِ بسترم

مرغى آشيان مى‏كند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمى‏گردد

باورم مى‏كنيد

همباز ِ پريشانيم مى‏شويد.

به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه

كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمى‏ست كه مى‏چرخد

باورم مى‏كنيد

بيش تَرَك درمى‏يابيد.اما اگر سراسر ِ كوچه‏ام را سرراست

و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچه‏يى بى‏انتها بسرايم

ديگرم باور نمى‏داريد. سر به بيابان مى‏گذاريدچرا كه شما به بى‏هدفى گام مى‏زنيد، نا آگاه از آن كه آدميان

نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند

تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند.تنها به يك گام ِ دلم شما را به دنبال خواهم كشيد

مرا قدرتى نيست

من زيسته‏ام و كنون نيز مى‏زيم

اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم

حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم

سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيده‏دمان نيز هم از آن گونه يگانه‏تان كنم

كه با برادران‏مان كه سازندگان نورند.

 

پ.ن:نتونستیsigh.gif

مرا قدرتى نيست

من زيسته‏ام و كنون نيز مى‏زيم

اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم

حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

اين است قانون گرم انسان‏ها

از رَز باده مى‏سازند

از زغال آتش و

از بوسه‏ها انسان‏ها.اين است قانون سخت انسان‏ها

دست ناخورده ماندن

به رغم شوربختى و جنگ

به رغم خطرهاى مرگ.

اين است قانون دلپذير انسان‏ها

آب را به نور بدل كردن

رؤيا را به واقعيت و

دشمنان را به برادران.قانونى كهنه و نو

كه طريق ِ كمالش

از ژرفاى جان ِ كودك

تا حُجّت ِ مطلق مى‏گذرد.

 

پ.ن:قانوناش درسته:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

الوآر سنگ نوشته‏هاى گور خودش را در تابستان ۱۹۶۲ نوشته بود.

اگر چه در همين سال بود كه چشم از جهان فروبست اين نكته گفتنى است كه به هنگام انتشار يا سرودن اين اشعار هنوز حتا نخستين ضربه‏ى دردى را كه مى‏بايست به بستر مرگ‏اش بكشاند احساس نكرده بود. پنجاه و هفت ساله بود و در نهايت سلامت، و هنوز مى‏توانست سال‏هاى بسيار در پيش داشته باشد.

 

۱

كودك بوده‏ام من و، كودك

بازى مى‏كند بى‏آن كه هيچ

از پيچ و خم‏هاى تاريك عمر پروا كند.جاودانه بازى مى‏كند كه بخندد

بهارش را به صيانت پاس مى‏دارد

جوبارش سيلابه‏يى است.من شادى و حظّم سرسام و هذيان شد

آخر به نُه ساله‏گى مرده‏ام من.

۲

رنج چونان تيغه‏ى مقراضى است

كه گوشت تن را زنده زنده مى‏درد

من وحشت را از آن دريافتم

چنان كه پرنده از پيكان

چنان كه گياه از آتش كوير

چنان كه آب از يخ

دلم تاب آورد

دشنام‏هاى شوربختى و بيداد را

من به روزگارى ناپاك زيستم

كه حظّ ِ بسى كسان

از ياد بردن برادران و پسران خود بود.

قضاى روزگار در حصارهاى خويش به بندم كشيد.در شب خويش اما

جز آسمانى پاك رؤيايى نداشتم.

بر همه كارى توانا بودم و به هيچ كار توانا نبودم

همه را دوست مى‏توانستم داشت نه اما چندان كه به كار آيد.

آسمان، دريا، خاك

مرا فروبلعيد.

انسانم باز زاد.اين جا كسى آرميده است كه زيست بى‏آن كه شك كند

كه سپيده‏دمان براى هر زنده‏يى زيبا است

هنگامى كه مى‏مرد پنداشت به جهان مى‏آيد

چرا كه آفتاب از نو مى‏دميد.خسته زيستم از براى خود و از بهر ديگران

ليكن همه گاه بر آن سر بودم كه فروافكنم از شانه‏هاى خود

و از شانه‏هاى مسكين‏ترين برادرانم

اين بار مشترك را كه به جانب گورمان مى‏راند.

به نام اميد خويش به جنگ با ظلمات نام نوشتم.

تأمل كن و جنگل را به ياد آر

چمن را كه زير آفتاب سوزان روشن‏تر است

نگاه‏هاى بى‏مِه و بى‏پشيمانى را به ياد آر

روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد

ما به زنده بودن و زيستن ادامه مى‏دهيم

شور تداوم و بودن را تاجگذارى مى‏كنيم.

۳

آنان را كه به قتلم آوردند از ياد مى‏برى

آنان را كه پرواى مهر من‏شان نبود.

من در اكنون ِ تواَم هم از آن گونه كه نور آن‏جاست

همچون انسانى زنده كه جز بر پهنه‏ى خاك احساس گرما نمى‏كند.

از من تنها اميد و شجاعت من باقى است

نام مرا بر زبان مى‏آرى و بهتر تنفس مى‏كنى.به تو ايمان داشتم.

ما گشاده‏دست و بلند همتيم

پيش مى‏رويم و، بختيارى، آتش در گذشته مى‏زند.

و توان ما

در همه چشم‏ها

جوانى از سر مى‏گيرد.

 

پ.ن:چه کرد با دل ما این سنگ نوشتهsigh.gif

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نيم‏گرم هنوز از رخت و پخت ازاله

بربسته چشم مى‏جنبى

هم از آن دست كه ترانه‏يى پادرزاى جنبد

نا يافته شكل اما از همه سوى

 

بى آن كه به خطا روى

عطرآگين و گوارا

بر مى‏گذرى از مرزهاى تن‏ات

زمان را به گامى درنوشته

زنى ديگرى اينك

مكشوف جاودانگى.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

[h=2]مگر نه چنين است كه همواره

روزها تهى از عشق است

هر سپيده‏دم نابخشودنى

هر نوازش ناپسند است و

هر خنده دشنامى

من به خود گوش مى‏دهم

و تو به من گوش مى‏دهى

همچون لاييدن سگى گم‏شده به سوى انزواى‏مان.

عشق ما را به عشق بيش از آن نياز است

كه گياه را به باران

بايد به سان آينه بود.

[/h]

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ما دو، دستادست

همه‏جا خود را در خانه‏ى خويش مى‏انگاريم

زير درخت مهربان زير آسمان سياه

زير تمامى ِ بام‏ها كنار آتش

در كوچه‏ى تهى در ز لّ آفتاب

در چشمان ِ مبهم جمعيت

كنار فرزانگان و ديوانگان

ميان كودكان و كلانسالان.

عشق را نكته‏ى پوشيده‏يى نيست

ما آشكارى ِ مطلقيم

عاشقان، خود را در خانه‏ى ما مى‏انگارند.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بدرود، غم!

سلام، غم!

در خطوط سقف نقش بسته‏اى

در چشمانى كه دوست مى‏دارم نقش بسته‏اى

تو شوربختى ِ مطلق نيستى

چرا كه لبان تيره‏روزترين كسان نيز

تو را به لبخندى بازمى‏نمايد

سلام، غم،

عشق پيكرهاى دوست داشتنى!

اى نيروى عشق

كه مهرانگيزى

همچون غولى بى‏پيكر

با سرى نوميد از آن به در مى‏جهد،

غم، غم ِ زيباروى!

 

پ.ن:سلام غم و دوباره سلام غم:sigh:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هيچ چيز نباشد

نه حشره‏يى وزوز كُن

نه برگى لرزان

نه جانورى كه ليسه كشد يا بلايد،

هيچ گرمى، هيچ شكفته‏يى

نه يخ‏زده‏يى، نه درخشانى، نه بويايى

نه سايه‏ى ساينده‏ى يكى گُل ِ تابستانى

نه درختى پوستين ِ برفش در بر

نه گونه‏يى به يكى بوسه‏ى شاد آراسته

نه بالى محتاط يا گستاخ در باد

نه كنار ِ نازك ِ تنى، نه يكى آغوش ِ سراينده

نه چيز ِ آزادى، نه سود بردنى، نه هدر دادنى

نه پريشان شدنى، نه فراهم آمدنى

از پى ِ خير يا كز پى ِ شرّ

نه شبى مسلح به سلاح عشق يا رامشى

نه صدايى از سر ِ اعتماد و نه دهانى هيجان زده

نه سينه‏ى عريانى نه دست ِ گشوده‏يى

نه تيره‏روزى، نه سيرمانى

نه چيز مادى، نه چيزى كه بتوان ديد

نه از سنگين و نه از سبك

نه ميرا و نه ماندگارانسانى باشد

هر كه خواهد گو باش

من يا ديگرى

ورنه هيچ نباشد.

 

پ.ن:هیچ و هیچ و هیچ:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

به دوستان پرتوقعم

 

به شما اگر بگويم من كه آفتاب در جنگل

 

به تنى مى‏ماند در بسترى، كه تفويض مى‏شود

 

باورم مى‏كنيد

 

هوس‏هايم را همه، مى‏ستاييد.

 

به شما اگر بگويم من كه بلور ِ روزى بارانى

 

در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مى‏دهد

 

باورم مى‏كنيد

 

زمان عشق ورزيدن را طولانى‏تر مى‏كنيد.

 

اگر به شما بگويم من كه بر شاخساران ِ بسترم

 

مرغى آشيان مى‏كند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمى‏گردد

 

باورم مى‏كنيد

 

همباز ِ پريشانيم مى‏شويد.

 

به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه

 

كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمى‏ست كه مى‏چرخد

 

باورم مى‏كنيد

 

بيش تَرَك درمى‏يابيد.

 

اما اگر سراسر ِ كوچه‏ام را سرراست

 

 

و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچه‏يى بى‏انتها بسرايم

 

 

ديگرم باور نمى‏داريد. سر به بيابان مى‏گذاريد

 

 

چرا كه شما به بى‏هدفى گام مى‏زنيد، نا آگاه از آن كه آدميان

 

نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند

 

تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند.

 

تنها به يك گام ِ دلم شما را به دنبال خواهم كشيد

 

مرا قدرتى نيست

 

من زيسته‏ام و كنون نيز مى‏زيم:ws37:

 

اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتمw58.gif

 

حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم:ws37:

 

سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيده‏دمان نيز هم از آن گونه يگانه‏تان كنم

 

كه با برادران‏مان كه سازندگان نورند.

 

پ.ن:آزادی سیری چند،تو ما رو اسیر نکن:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...

آتشی روشن کردم، آسمان رهایم کرده بود

 

تنها در سر و صدای شعله ها زیستم

 

آب آرام است و تنها برای کسی تکان می خورد

 

که آنرا لمس کند

 

ماهی پیش می رود

 

بسان انگشتی در یک دستکش

 

آب مانند پوستی که کسی نمی تواند آن را زخمی کند

 

توسط انسان و ماهی نوازش می شود

 

یک پَر، کلاه را

 

کمی سبکتر می کند

 

تنت چابکتر از اندیشه هایت است

 

آیا می شنوی؟

 

چشمانش همیشه بازند

 

و نمی گذارند بخوابم

 

اکنون نوبت بوسه هاست که همدیگر را بفهمند

 

روی تختخوابم صدف خالی

 

می نویسم نامت را

 

پاریس سردش است، پاریس گرسنه است

 

پاریس دیگر شاه‌بلوط در کوچه ها نمی خورد

 

پاریس لباسهای کهنه‌ی زنی پیر را پوشیده است

 

پاریس ایستاده می خوابد بدون هوا در مترو

 

به تو نگاه می کنم و خورشید بزرگ می شود

 

به تو نگاه می کنم همه چیز عریان است

 

این قانون گرم انسان هاست

 

که از انگور باده می سازند

 

از زغال آتش

 

و از بوسه آدمها را

 

ناقوس قلب آهسته به صدا در می آید

 

یک زوج

 

نخستین بازتاب است

 

 

ترجمه: حشمت جزنی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

شب هميشه به تمامي شب نيست

چرا كه من ميگويم

 

چرا كه من مي دانم

 

كه هميشه

 

در اوج غم يك پنجره باز است

 

پنجره اي روشن

 

و هميشه هست،

 

روياهايي كه پاسباني مي دهند

 

آرزويي كه جان مي گيرد

 

گرسنگي كه از ياد مي رود

 

و قلبي سخاوتمند

 

و دستي بخشنده

 

دستي گشوده

 

و چشم هايي كه مي پايند

 

و زندگي

 

يك زندگي براي با هم بودن

 

هميشه هست

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام

دوست می دارم

 

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت

دوست می دارم

 

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطردود لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

 

برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

 

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید

دوست می دارم

 

اندازه قطرات باران ،

اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ،

اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم

 

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام

دوست می دارم

 

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام

دوست می دارم

 

برای خاطر عطر نان گرم

و برفی که آب می شود

و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم

دوست می دارم

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...