Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۹۰ سرشار از میوه های خوشگوار آراسته به هزاران گل رنگارنگ شکوهمند در آغوش آفتاب شادمان از یک قطره باران زیباتر از آسمان سحروفادار. من از یک باغ می گویم خواب میبینم به راستی که عاشق شده ام. برای خاطر ابرها تو را گفتم برای درخت دریا تو را گفتم برای موج،برای پرندگان شاخسا ربرای سنگریزه های آشنا برای چشمی که چهره یا منظره میشود و خواب آسمانش را رنگ می دهد برای هر شب شراب زده برای حصار جاده هابرای پنجره گشوده و پیشانی بازبرای پندار و گفتارت تو را گفتم که هر نوازش و هر اعتماد جاودانه است. 10 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۹۰ روبرو را نگاه کردم میان جمع تو را دیدم میان گندمزار تو را دیدم زیر تک درخت تو را دیدم در انتهای هر سفر در عمق هر عذاب در خم هر خنده برون از اتش و اب زمستان و تابستان تو را دیدم در خانه ام تو را دیدم در اغوشم تو را دیدم در خواب و رویا تو را دیدم ترکت نمیکنم. 7 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ دوستت دارم دوستت دارم براي تمام زنهايي كه نشناختهام دوستت دارم براي تمام زمانهايي كه نزيستهام براي بوي دريا و بوي نان داغ براي برفي كه آب ميشود براي اولين گلهابراي حيواناتي پاك كه انسان نميترساندشان براي دوست داشتن دوستت دارم براي تمام زنهايي كه دوست نميدارمشان چه كسي جز تو مرا نشانم ميدهد مني كه چنين كم خود را ميبينم بيتو چيزي نميبينم جز برهوتي گسترده بين گذشته و امروزتمام آن مرگها را پشت سر گذاشتم روي كاه نتوانستم ديوار آينهام را سوراخ كنم بايد زندگي را كلمه به كلمه ميآموختم همانطور كه از ياد ميبريم دوستت دارم براي داناييات كه داناييام نيست براي سلامتي دوستت دارم مقابل تمام آن چيزها كه فقط وهماندبراي قلب جاوداني كه صاحبش نيستمت و فكر ميكني ترديد هستي و چيزي جز خرد نيستي تو خورشيدي بزرگي كه بر سرم بالا ميآيد آن هنگام كه به خود يقين دارم ترجمهي اصغر نوري 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ چشم اندازى عریان که دیرى در آن خواهم زیست چمنزارانى گسترده دارد که حرارت تو در آن آرام گیرد چشمه هایى که پستانهایت روز را در آن به درخشش وا میدارد راههایى که دهانت از آن به دهانى دیگر لبخند می زند بیشه هایى که پرندگانش پلکهاى تو را می گشایند زیر آسمانى که از پیشانى ِ بى ابر تو باز تابیده جهان ِ یگانه ى من کوک شده ى سبُک من به ضربآهنگ ِ طبیعت گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند. "پل الوار / ترجمه: احمد شاملو" 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ ساحل دریا پر از گودال است جنگل پر از درختانی که دلباختهی پرندگانند برف بر قلهها آب میشود شکوفههای سیب آنچنان میدرخشند که خورشید شرمنده میشود شب روز زمستانی است در روزگاری گزنده من در کنار تو ای زلال زیبارو شاهد این شکفتنم شب برای ما وجود ندارد هیچ زوالی بر ما چیره نیست تو سرما را دوست نداری حق بابهار ِ ماست! 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ چند جمله زیبا از پل الوار: *تو را به قد تنهایی خود ساخته ام. *برای ما کرانه های عشق،کرانه های عدالتند. *ما دیگری را ساخته ایم،آنگونه که دیگری ما را ساخته است.ما نیازمند هم بودیم. *ای عشق،ای عشق من!نذر کرده ام که از دل بروی. 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۱ اي آزادي بر دفترچه های دبستان روی نیمکت ام و روی درختان بر ماسه، بر برف نام تو را می نویسم بر تمامی صفحات خوانده بر تمامی صفحات سفید بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر نام تو را می نویسم بر نقش های زرین بر سلاح جنگاوران بر تاج پادشاهان نام تو را می نویسم بر جنگل و بیابان بر آشیانه ها، بر طاووسی ها بر پژواک یاد کودکی هام نام تو را می نویسم بر شگفتی شب ها بر نان سفید روزمرگی ها بر فصول پیوند ها نام تو را می نویسم بر کهنه پاره های آسمان آبی ام بر تالاب آفتاب کپک زده بر دریاچه ی ماه زنده نام تو را می نویسم برکشتزاران ، بر افق بر بالهای پرندگان بر آسیاب از یاد رفتگان نام تو را می نویسم بر هر وزش پگاه بر دریا، بر کشتی ها بر کوههای زمخت نام تو را می نویسم - بر خزه ی ابرها بر قطره های عرق طوفان بر باران تند و بی رمق نام تو را می نویسم 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ ایستاده روی پلکهام، و گیسوانش، درون موهام شکل دستهای مرا دارد، رنگ چشمهای مرا... در تاریکی من محو میشود، مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان. چشمانی دارد همیشه گشوده، که آرام از من ربوده... رویاهایش، با فوج فوج روشنایی، ذوب میکنند خورشیدها را و مرا وامیدارند به خندیدن، گریستن، خندیدن و حرفزدن، بیآنکه چیزی برای بیان باشد. پ.ن:بسی لطیف می گه ایستاده روی پلکهام، و گیسوانش، درون موهام شکل دستهای مرا دارد، 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ به دوستان پرتوقعمبه شما اگر بگويم من كه آفتاب در جنگل به تنى مىماند در بسترى، كه تفويض مىشود باورم مىكنيد هوسهايم را همه، مىستاييد.به شما اگر بگويم من كه بلور ِ روزى بارانى در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مىدهد باورم مىكنيد زمان عشق ورزيدن را طولانىتر مىكنيد.اگر به شما بگويم من كه بر شاخساران ِ بسترم مرغى آشيان مىكند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمىگردد باورم مىكنيد همباز ِ پريشانيم مىشويد. به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمىست كه مىچرخد باورم مىكنيد بيش تَرَك درمىيابيد.اما اگر سراسر ِ كوچهام را سرراست و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچهيى بىانتها بسرايم ديگرم باور نمىداريد. سر به بيابان مىگذاريدچرا كه شما به بىهدفى گام مىزنيد، نا آگاه از آن كه آدميان نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند.تنها به يك گام ِ دلم شما را به دنبال خواهم كشيد مرا قدرتى نيست من زيستهام و كنون نيز مىزيم اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيدهدمان نيز هم از آن گونه يگانهتان كنم كه با برادرانمان كه سازندگان نورند. پ.ن:نتونستی مرا قدرتى نيست من زيستهام و كنون نيز مىزيم اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۹۱ اين است قانون گرم انسانها از رَز باده مىسازند از زغال آتش و از بوسهها انسانها.اين است قانون سخت انسانها دست ناخورده ماندن به رغم شوربختى و جنگ به رغم خطرهاى مرگ. اين است قانون دلپذير انسانها آب را به نور بدل كردن رؤيا را به واقعيت و دشمنان را به برادران.قانونى كهنه و نو كه طريق ِ كمالش از ژرفاى جان ِ كودك تا حُجّت ِ مطلق مىگذرد. پ.ن:قانوناش درسته 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۱ الوآر سنگ نوشتههاى گور خودش را در تابستان ۱۹۶۲ نوشته بود. اگر چه در همين سال بود كه چشم از جهان فروبست اين نكته گفتنى است كه به هنگام انتشار يا سرودن اين اشعار هنوز حتا نخستين ضربهى دردى را كه مىبايست به بستر مرگاش بكشاند احساس نكرده بود. پنجاه و هفت ساله بود و در نهايت سلامت، و هنوز مىتوانست سالهاى بسيار در پيش داشته باشد. ۱ كودك بودهام من و، كودك بازى مىكند بىآن كه هيچ از پيچ و خمهاى تاريك عمر پروا كند.جاودانه بازى مىكند كه بخندد بهارش را به صيانت پاس مىدارد جوبارش سيلابهيى است.من شادى و حظّم سرسام و هذيان شد آخر به نُه سالهگى مردهام من. ۲ رنج چونان تيغهى مقراضى است كه گوشت تن را زنده زنده مىدرد من وحشت را از آن دريافتم چنان كه پرنده از پيكان چنان كه گياه از آتش كوير چنان كه آب از يخ دلم تاب آورد دشنامهاى شوربختى و بيداد را من به روزگارى ناپاك زيستم كه حظّ ِ بسى كسان از ياد بردن برادران و پسران خود بود. قضاى روزگار در حصارهاى خويش به بندم كشيد.در شب خويش اما جز آسمانى پاك رؤيايى نداشتم. بر همه كارى توانا بودم و به هيچ كار توانا نبودم همه را دوست مىتوانستم داشت نه اما چندان كه به كار آيد. آسمان، دريا، خاك مرا فروبلعيد. انسانم باز زاد.اين جا كسى آرميده است كه زيست بىآن كه شك كند كه سپيدهدمان براى هر زندهيى زيبا است هنگامى كه مىمرد پنداشت به جهان مىآيد چرا كه آفتاب از نو مىدميد.خسته زيستم از براى خود و از بهر ديگران ليكن همه گاه بر آن سر بودم كه فروافكنم از شانههاى خود و از شانههاى مسكينترين برادرانم اين بار مشترك را كه به جانب گورمان مىراند. به نام اميد خويش به جنگ با ظلمات نام نوشتم. تأمل كن و جنگل را به ياد آر چمن را كه زير آفتاب سوزان روشنتر است نگاههاى بىمِه و بىپشيمانى را به ياد آر روزگار من گذشت و جاى به روزگار تو داد ما به زنده بودن و زيستن ادامه مىدهيم شور تداوم و بودن را تاجگذارى مىكنيم. ۳ آنان را كه به قتلم آوردند از ياد مىبرى آنان را كه پرواى مهر منشان نبود. من در اكنون ِ تواَم هم از آن گونه كه نور آنجاست همچون انسانى زنده كه جز بر پهنهى خاك احساس گرما نمىكند. از من تنها اميد و شجاعت من باقى است نام مرا بر زبان مىآرى و بهتر تنفس مىكنى.به تو ايمان داشتم. ما گشادهدست و بلند همتيم پيش مىرويم و، بختيارى، آتش در گذشته مىزند. و توان ما در همه چشمها جوانى از سر مىگيرد. پ.ن:چه کرد با دل ما این سنگ نوشته 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۱ نيمگرم هنوز از رخت و پخت ازاله بربسته چشم مىجنبى هم از آن دست كه ترانهيى پادرزاى جنبد نا يافته شكل اما از همه سوى بى آن كه به خطا روى عطرآگين و گوارا بر مىگذرى از مرزهاى تنات زمان را به گامى درنوشته زنى ديگرى اينك مكشوف جاودانگى. 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۱ [h=2]مگر نه چنين است كه همواره روزها تهى از عشق است هر سپيدهدم نابخشودنى هر نوازش ناپسند است و هر خنده دشنامى من به خود گوش مىدهم و تو به من گوش مىدهى همچون لاييدن سگى گمشده به سوى انزواىمان. عشق ما را به عشق بيش از آن نياز است كه گياه را به باران بايد به سان آينه بود. [/h] 4 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 تیر، ۱۳۹۱ ما دو، دستادست همهجا خود را در خانهى خويش مىانگاريم زير درخت مهربان زير آسمان سياه زير تمامى ِ بامها كنار آتش در كوچهى تهى در ز لّ آفتاب در چشمان ِ مبهم جمعيت كنار فرزانگان و ديوانگان ميان كودكان و كلانسالان. عشق را نكتهى پوشيدهيى نيست ما آشكارى ِ مطلقيم عاشقان، خود را در خانهى ما مىانگارند. 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۱ بدرود، غم! سلام، غم! در خطوط سقف نقش بستهاى در چشمانى كه دوست مىدارم نقش بستهاى تو شوربختى ِ مطلق نيستى چرا كه لبان تيرهروزترين كسان نيز تو را به لبخندى بازمىنمايد سلام، غم، عشق پيكرهاى دوست داشتنى! اى نيروى عشق كه مهرانگيزى همچون غولى بىپيكر با سرى نوميد از آن به در مىجهد، غم، غم ِ زيباروى! پ.ن:سلام غم و دوباره سلام غم 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۱ هيچ چيز نباشد نه حشرهيى وزوز كُن نه برگى لرزان نه جانورى كه ليسه كشد يا بلايد، هيچ گرمى، هيچ شكفتهيى نه يخزدهيى، نه درخشانى، نه بويايى نه سايهى سايندهى يكى گُل ِ تابستانى نه درختى پوستين ِ برفش در بر نه گونهيى به يكى بوسهى شاد آراسته نه بالى محتاط يا گستاخ در باد نه كنار ِ نازك ِ تنى، نه يكى آغوش ِ سراينده نه چيز ِ آزادى، نه سود بردنى، نه هدر دادنى نه پريشان شدنى، نه فراهم آمدنى از پى ِ خير يا كز پى ِ شرّ نه شبى مسلح به سلاح عشق يا رامشى نه صدايى از سر ِ اعتماد و نه دهانى هيجان زده نه سينهى عريانى نه دست ِ گشودهيى نه تيرهروزى، نه سيرمانى نه چيز مادى، نه چيزى كه بتوان ديد نه از سنگين و نه از سبك نه ميرا و نه ماندگارانسانى باشد هر كه خواهد گو باش من يا ديگرى ورنه هيچ نباشد. پ.ن:هیچ و هیچ و هیچ 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ به دوستان پرتوقعم به شما اگر بگويم من كه آفتاب در جنگل به تنى مىماند در بسترى، كه تفويض مىشود باورم مىكنيد هوسهايم را همه، مىستاييد. به شما اگر بگويم من كه بلور ِ روزى بارانى در تنبلى ِ عشق است هميشه كه آواز مىدهد باورم مىكنيد زمان عشق ورزيدن را طولانىتر مىكنيد. اگر به شما بگويم من كه بر شاخساران ِ بسترم مرغى آشيان مىكند كه زبانش هرگز به »آرى« گفتن نمىگردد باورم مىكنيد همباز ِ پريشانيم مىشويد. به شما اگر بگويم من كه در خليج يكى چشمه كليد ِ شطّى مفتاح ِ خُرّمىست كه مىچرخد باورم مىكنيد بيش تَرَك درمىيابيد. اما اگر سراسر ِ كوچهام را سرراست و سراسر ِ سرزمينم را همچون كوچهيى بىانتها بسرايم ديگرم باور نمىداريد. سر به بيابان مىگذاريد چرا كه شما به بىهدفى گام مىزنيد، نا آگاه از آن كه آدميان نيازمندان ِ پيوند و اميد و نبردند تا جهان را تفسير كنند، تا جهان را ديگر كنند. تنها به يك گام ِ دلم شما را به دنبال خواهم كشيد مرا قدرتى نيست من زيستهام و كنون نيز مىزيم اما از سخن پرداختن به قصد ِ فريب شما درشگفتم حال آن كه مرا سر ِ آن بود كه آزادتان كنم سر ِ آنم بود كه با جگن و خَثِّ ِ سپيدهدمان نيز هم از آن گونه يگانهتان كنم كه با برادرانمان كه سازندگان نورند. پ.ن:آزادی سیری چند،تو ما رو اسیر نکن 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۲ آتشی روشن کردم، آسمان رهایم کرده بود تنها در سر و صدای شعله ها زیستم آب آرام است و تنها برای کسی تکان می خورد که آنرا لمس کند ماهی پیش می رود بسان انگشتی در یک دستکش آب مانند پوستی که کسی نمی تواند آن را زخمی کند توسط انسان و ماهی نوازش می شود یک پَر، کلاه را کمی سبکتر می کند تنت چابکتر از اندیشه هایت است آیا می شنوی؟ چشمانش همیشه بازند و نمی گذارند بخوابم اکنون نوبت بوسه هاست که همدیگر را بفهمند روی تختخوابم صدف خالی می نویسم نامت را پاریس سردش است، پاریس گرسنه است پاریس دیگر شاهبلوط در کوچه ها نمی خورد پاریس لباسهای کهنهی زنی پیر را پوشیده است پاریس ایستاده می خوابد بدون هوا در مترو به تو نگاه می کنم و خورشید بزرگ می شود به تو نگاه می کنم همه چیز عریان است این قانون گرم انسان هاست که از انگور باده می سازند از زغال آتش و از بوسه آدمها را ناقوس قلب آهسته به صدا در می آید یک زوج نخستین بازتاب است ترجمه: حشمت جزنی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۲ شب هميشه به تمامي شب نيست چرا كه من ميگويم چرا كه من مي دانم كه هميشه در اوج غم يك پنجره باز است پنجره اي روشن و هميشه هست، روياهايي كه پاسباني مي دهند آرزويي كه جان مي گيرد گرسنگي كه از ياد مي رود و قلبي سخاوتمند و دستي بخشنده دستي گشوده و چشم هايي كه مي پايند و زندگي يك زندگي براي با هم بودن هميشه هست 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۲ تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم تو را به خاطر عطر نان گرم برای برفی که اب می شود دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم برای پشت کردن به آرزوهای محال به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به خاطردود لاله های وحشی به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان برای بنفشی بنفشه ها دوست می دارم تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم تو برای لبخند تلخ لحظه ها پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم تو را برای دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام دوست می دارم تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده