رفتن به مطلب

صادق هدایت


ارسال های توصیه شده

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
صادق هدایت

یه آقا پشه ای بود با عاطفه و حساس،اما نیشش درد می آورد بدتر از نیش ساس.بعضی وقتا او خوش رقصیش می گرفت،می خواست به سر دوستانش بندازه رفت.یک شب من در رختخواب دراز شده بودم،داشتم یک کتاب معلومات می خوندم؛آقا پشه مرا از اون دورها دید،گویا هوش و جدیتم را پسندید،اومد برام آواز خونی کنه،بخنده و برقصه و شیطونی کنه،مجانن جلو من نمایش بده،تا بفهمم از من خوشش اومده.بدبختانه من ذلیل شده نفهمیدم،آواز و رقص سولوش را نپسندیدم.دو سه دفعه دست بردم بکشمش؛بشکنم استخونش،پاره کنم شیکمش،این حرکت عنیف چون تکرار شدآقا پشه از اونجا رفت و دور شد.من با خودم گفتم خوب راحت شدم،توی چراغ فوت کردم و خوابیدم.اما نگو آقا پشه،آرتیست شهیر،از اینکه من به نمایشش کرده ام تحقیر؛اوقاتش سخت تلخ شده بود و می خواستانتقامی از من بکشه که سزاست.رفت گوشه حوض حیاط همسایه،که یک کلنی مهم میکروب مالاریایه،صد کورور از آن ها را دزدید و صبر کرد،تا من بدبخت خوب خوابم ببرد،اون وقت اومد به زیر به من نیش زد،یک کلنی جدید در خونم تاسیس کرد.من در نتیجه نفهمی و عدم تقدیراز هنر آرتیت های شهیر بی نظیر،پنجاه سال ناخوشی کشیدم و هر چه کردمآخر معالجه فایده نکرد و مردم.ای کسانی که سنگ قبر مرا اینک می خونید،از آرتیست های شهیر قدر دونی کنید.

لینک به دیدگاه

***در زندگی زخم هایی هست كه مثل خوره روح آدم را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد چون عموما عادت دارند این درددهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمرند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرامیز تلقی بکنند .

 

لینک به دیدگاه

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید.

مرگ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند نه توانگر می شناسد و نه گدا.

مرگ، مادر مهربانی است که بچه ی خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده، نوازش میکند و می خواباند.

مرگ بهترین پناه دردها و غمها و رنج ها و بیدادگری های زندگانی است.

انسان چهره مرگ را ترسناک کرده و از آن گریزان است.

ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگانی نجات می دهد.

اگر مرگ نبود فریادهای نا امیدی به آسمان بلند می شد، به طبیعت نفرین می فرستاد.

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

دوستان خوبم در راستای تکمیل این تاپیک و توجیه پست هایی که من تاحالا گذاشتم اینجا

 

تصمیم گرفتم هرروز 1 اثر از هدایت رو برا تون بذارم

 

امید است که این کار با قوانین سایت مغایرتی نداشته باشه

 

و همچنین امیدوارم اندکی وقت بذارید و داستان یا اثرو... اون روز رو مطالعه کنید:a030:

 

 

 

داستان امروز 28 آذر

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

هر مشکلی هم توی لینکها بود بهم خبر بدید تا از 1 سرور دیگه آپلودش کنم:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...
  • 3 هفته بعد...

صادق هدایت - بوف کور - هند (بمبی) - سال 1315

 

 

Sadegh Hedayat - The Blind Owl - India - 1937

 

 

بوف کور جزء 20 شاهکار قرن بیستم و از جمله 10 رمان برتر سوررئالیسم جهان است. اما چرا؟

لینک به دیدگاه

در زندگي زخم هايي هست كه مثل خوره روح را آهسته در انزوا مي خورد و مي تراشد. اين دردها را نمي شود به كسي اظهار كرد، چون عموما عادت دارند كه اين دردهاي باورنكردني را جزو اتفاقات و پيشامدهاي نادر و عجيب بشمارند. و اگر كسي بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاري و عقايد خودشان سعي مي كنند آن را با لبخند شكاك و تمسخرآميز تلقي بكنند، زيرا بشر هنوز چاره و دوايي برايش پيدا نكرده و تنها داروي آن فراموشي به توسط شراب و خواب مصنوعي به وسيله افيون و مواد مخدره است. ولي افسوس كه تأثير اين گونه داروها موقت است و به جاي تسكين پس از مدتي بر شدت درد مي افزايد.

آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایه ی روح، که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند، کسی پی خواهد برد؟

 

 

 

لینک به دیدگاه

خلاصهٔ بخش نخست :

 

در این بخش راوی داستان که ساکن خانه‌ای در بیرون خندق شهر ری است، به شرح یکی از این دردهای خوره‌وار می‌پردازد که برای خودش اتفاق افتاده. وی که حرفهٔ نقاشی روی قلمدان را اختیار کرده‌است به طرز مرموزی همیشه نقشی یکسان بر روی قلمدان می‌کشد که عبارتست از دختری در لباس سیاه که شاخه‌ای گل نیلوفر آبی به پیرمردی که به حالت جوکیان هند چمباتمه زده و زیر درخت سروی نشسته‌است هدیه می‌دهد. میان دختر و پیرمرد جوی آبی وجود دارد.

 

ماجرا از اینجا آغاز می‌شود که روزی راوی از سوراخ رف پستوی خانه‌اش (که گویا اصلاً چنین سوراخی وجود نداشته‌است) منظره‌ای را که همواره نقاشی می‌کرده‌است می‌بیند و مفتون نگاه دختر (اثیری) می‌شود و زندگی‌اش به طرز وحشتناکی دگرگون می‌گردد تا اینکه مغرب‌هنگامی دختر را نشسته در کنار در خانه‌اش می‌یابد. دختر چندهنگامی بعد در رخت‌خواب راوی به طرز اسرارآمیزی جان می‌دهد. راوی طی قضیه‌ای موفق می‌شود که چشم‌های دختر را نقاشی و آن را لااقل برای خودش جاودانه کند. سپس دختر اثیری را قطعه قطعه کرده داخل چمدانی گذاشته و به گورستان می‌برد. گورکنی که مغاک دختر را حفر می‌کند طی حفاری، گلدانی می‌یابد که بعداً به راوی به رسم یادگاری داده می‌شود. راوی پس از بازگشت به خانه در کمال ناباوری درمی‌یابد که برروی گلدان (=گلدان راغه) یک جفت چشم درست مثل آن جفت چشمی که همان شب کشیده‌بود، کشیده شده‌است.

 

پس راوی تصمیم می‌گیرد برای مرتب کردن افکارش نقاشی خود و نقاشی گلدان را جلوی منقل تریاک روبروی خود گذاشته و تریاک بکشد. راوی بر اثر استعمال تریاک، به حالت خلسه می‌رود و در عالم رویا به سده‌های قبل باز می‌گردد و خود را در محیطی جدید می‌یابد که علی‌رغم جدید بودن برایش کاملاً آشنا است.

لینک به دیدگاه

خلاصهٔ بخش دوم :

 

بخش دوم، ماجرای راوی در این دنیای تازه (در چندین سده قبل) است. از اینجا به بعد راوی مشغول نوشتن و شرح ماجرا برای سایه‌اش می‌شود که شکل جغد است و با ولع هرچه تمامتر هرآنچه را که راوی می‌نویسد می‌بلعد. راوی در اینجا شخص جوان ولی بیمار و رنجوریست که زنش (که راوی او را به نام اصلی نمی‌خواند بلکه از وی تحت عنوان لکاته یاد می‌کند) از وی تمکین نمی‌کند و حاضر به همبستری با شوهرش نیست ولی ده‌ها فاسق دارد. خصوصیات ظاهری «لکاته» درست همانند خصوصیات ظاهری «دختر اثیری» در بخش نخست رمان است. راوی همچنین به ماجرای آشنایی پدر و مادرش (که یک رقاصهٔ هندی بوده‌است) اشاره می‌کند و اینکه از کودکی نزد عمه‌اش (مادر «لکاته») بزرگ شده‌است.

 

او در تمام طول بخش دوم رمان به تقابل خود و رجّاله‌ها اشاره می‌کند و از ایشان ابراز تنفر می‌کند. وی معتقد است که دنیای بیرونی دنیای رجاله‌هاست. رجّاله‌ها از نظر او «هر یک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شده‌است و به آلت تناسلیشان ختم می‌شود و دائم دنبال پول و شهوت می‌دوند».

 

پرستار راوی دایه‌ٔ پیر اوست که دایهٔ «لکاته‌» هم بوده‌است و به طرز احمقانهٔ خویش (از دید راوی) به تسکین آلام راوی می‌پردازد و برایش حکیم می‌آورد و فالگوش می‌ایستد و معجون‌های گونه‌گون به وی می‌خوراند.

 

در مقابل خانهٔ راوی پیرمرد مرموزی(= پیرمرد خنزرپنزری) همواره بساط خود را پهن کرده‌است. این پیرمرد از نظر راوی یکی از فاسق‌های لکاته‌است و خود راوی اعتراف می‌کند که جای دندان‌های پیرمرد را بر گونهٔ «لکاته» دیده‌است. به علاوه راوی معتقد است که پیرمرد با دیگران فرق دارد و می‌توان گفت که یک نیمچه خدا محسوب می‌شود و بساطی که جلوی او پهن است چون بساط آفرینش است.

 

سرانجام راوی تصمیم به قتل «لکاته» می‌گیرد. در هیاتی شبیه پیرمرد خنزرپنزری وارد اتاق لکاته می‌گردد و گزلیک استخوانیی را که از پیرمرد خریداری کرده‌است در چشم لکاته فرو کرده و او را می‌کشد. چون از اتاق بیرون می‌آید و به تصویر خود در آیینه می‌نگرد می‌بیند که موهایش سفید گشته و قیافه‌اش درست مانند پیرمرد خنزرپنزری شده‌است.

لینک به دیدگاه

 

_ زندگی من به نظرم همانقدر غیرطبیعی،نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم - گویا یک نفر نقاش مجنون و وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده - اغلب به این نقش که نگاه می‌کنم مثل این‌است که به نظرم آشنا می‌آید. شاید برای همین نقش است... شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن می‌کند.

 

 

_ به درک ٬میخواهد کسی کاغذ پاره های مرا بخواند میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند.من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتا" برایم ضروری شده است می نویسم .من محتاجم٬ بیش از پیش محتاجم که افکارم را به موجود خیالی خودم ٬به سایه ی شومی که جلوی روشنایی پیه سوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم به دقت میخواند و می بلعد، اين سايه حتماً بهتر از من ميفهمد!

 

 

_ فقط با سايه ي خودم خوب ميتوانم حرف بزنم ، اوست كه مرا وادار به حرف زدن مي كند ، فقط او ميتواند مرا بشناسد ، او حتماً مي فهمد ... مي خواهم عصاره ، نه ، شراب تلخ زندگي خودم را چكه چكه در گلوي خشك سايه ام چكانيده به او بگويم: "این زندگی من است."

 

 

_ شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.

 

 

_ نمی‌خواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان بکنم چون هوزوارشن ادبی به دهنم مزه نمی‌کند.

 

 

_ بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمی‌ترسانید برعکس آرزوی حقیقی می‌کردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که می‌ترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجاله‌ها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم می‌خواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن خودم را به دقت جمع‌آوری می‌کردم و دو دستی نگه می‌داشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجاله‌ها نرود.

 

 

_ تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند.

 

 

_ عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن. ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.

 

 

_ آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمی‌نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که بان نرسیده‌اند. آرزوهائی که هر مَتَل‌سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خودش تصور کرده‌ است.

 

 

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

قضیه خر دجال اثر صادق هدایت

 

تبصره : قبل از شروع از خوانندگان عزيز و محترم معذرت ميخواهم که اين عنوان بهيچوجه با موضوع اين قضيه ربط ندارد. گر چه ميتوانستم عناوين ديگری از قبيل :قضيه گورکن يا خر در چمن يا گوهر شب چراغ يا صبح يا دم حجره يا چپ اندر قيچی و يا هزار جور عنوان بی تناسب ديگر انتخاب بکنيم اما از لحاظ ابتکار ادبی مخصوصا اين عنوان را مستبدا بطور قلم انداز اختيار کرديم تا باعث حيرت عالميان شود و ضمنا بدانند که ما مستبد هم هستيم. و حالا به هيچ قيمتی حاضر نيستيم آن را تغيير بدهيم . اميد است خوانندگان با ذوق و خوش قريحه عنوان مناسب تری برای اين قضيه توی دلشان خيال بکنند و به مصداق کلمه قصار پيران ما که از قديم فرموده اند : انسان محل نسيان است اينگونه سهل انگاری ها ی مبتکرانه و بيسابقه را بنظر عفو و اغماض بنگرند . حالا از شما گوش گرفتن و از ما نقالی کردن يا حق:

يکی بود يکی نبود غير از خدا هيچ کس نبود يک گله گوسبند بود که از وقتی که تنبان پايش کرده بود و خودش را شناخته بود ـ البته همه ميدانند که گوسبند تنبان ندارد اما اين گوسبندها چون تحصيلکرده و تربيت شده بودند و تعاريج عند ما غيه انها ترقی کرده بود نه تنها تنبان می پو شیدند بلکه نفری يک لوله هنگ هم که از اختراعات باستانی اين سرزمين بود برسم يادگار بدست ميگرفتند و گاهی هم از کوری حسود استمنا فکری ميکردند بعلاوه عنعنات آنها خيلی تعريفی بود به طوری که کسی جرات نمی کرد بگويد بالای چشمتان ابرو است

باری چه دردسرتان بدهم اين گله گوسبند در دامنه کوهی که معلوم نيست به چه مناسبت کشور آنرا خر در چمن ميناميدند زندگی کجدار مريز ميکردند و می چريدند و شکر خدا ميکردند که آخر عمری از چريدن علف نيفتاده اند.

گوسبندهای ممالک مجاور که گاهی با معشوقه های خود برای ماه عسل باين سرزمين ميامدند لوچه پيچک ميکردند و به به اين گوسبند ها سر کوبت ميزدند که ای بندههای خدا چشم و گوشتان را باز کنيد از شما حريکت از خدا بريکت اگر به همين بخور و نمير بسازيد کلاهتان پس معرکه ميماند و عاقبت شکار گرگ می شويد .

اما گوسبندهای خر در چمن پوز خندی ميزدند و فيلسوف مابانه در خواب ميگفتند : زمين گرد استمانند گلوله ما خر در چمنی هستيم و پدران ما خردر چمنی بوده اند سام پسر نريمان فرمانروای سيستان و بعضی ولايات ديگر بوده است بالاخره هر هر جه باشد ما يک بابائی هستيم که آمده ايم چهار صبا تو اين ملک زندگی بکنيم . سری را درد نميکند بيخود دستمال نمی بنندند هر که خر است ما پالانيم و هر که در است ما دالانيم. شماها از راه غرض و مرض آمده ايد ما را انگولک کنيد و از جريدن علف بيندازيد اما حسود به مقصود نميرسد . البته ما اذعان داريم که در کشور بايد اصلاحاتی بشود اما اين اصلاحات بايد به دست بز اخفش انجام بگيرد و کوزه ما را لب سقا خانه بگذارد عجالتا خدا کند که ما از جريدن علف نيفتيم.

گوسبندهای کشورهای آنور درياهی و صحراها از اينهمه اشعار و معلومات فلسفه آلود تو لب ميرفتند و به عقل و فراست آنها غبطه می خوردند . گوسبندهای خر در چمن چريدن علف را جزو برنامه مقدس آفرينش گمان ميکردند و پاهايشان را توی يک سم کرده بودند و بيخود و بيجهت بدلشان برات شده بود که بز اخفش نجات دهنده آنهاست...

لینک به دیدگاه

... ميان خودمان باشد نبايد پاى روى حق گذاشت ‌‌،‌ چون گوسبندهاى خر در چمن آنقدر ها هم ناشى نبودند و منافع خودرا ميپائيدند ، و از لحاظ مآل انديشى باج بشغال ميدادند تا اگر خدا نخواسته گرگهاى همسايه به گله بزنند ،‌شعال ها زوزه بكشند و گرگها را فرار بدهند . اما بيشتر اين شغالها پيزى افندى و پزواى از آب در آمده اند و از بسكه زوزه ميكشيدند خواب و خوراك را بگوسبندها حرام كرده بودند . و گاهى هم كه عشقشان ميكشيد با گرگها ساخت و پاخت ميكردند و با آنها دنبه ميخوردند و با گوسبندها شيون و شين راه ميانداختند ،‌ گوسبندها هم دندان روى جگر مى گذاشتند و تك سم خودشان را گاز ميگرفتند و ميگفتند ؛ " آمديم تره گرفتيم كه قاتق نانمان بشود قاتل جانمان شد ! "

الخلاصه ‌‌، درى بتخته خورد و روزى از روزها روباه دم بريده اى كه سوداى سير آفاق و انفس بكله اش زده بود از كشورهاى دور دست با دوربين عكاسى وشيشه ترموس و پالتو بارانى و عينك دور شاخى ،‌ گذارش بسرزمين خر در چمن افتاد . اين ور بو كشيد و آن ور پوزه زد و بفراست در يافت كه زير كشور خر در چمن پر از گوهر شبچراغ است .‌اين مسئله خيلى عجيب است ،‌ زيرا از قراريكه در كتب قدما آمده گوهر شبچراغ رنگ و بو و طعم ندارد . ـ‌ مخلص كلام روباه با خودش گفت : ‌" اگر کلکی سوار بکنم که تا هنوز کسی بو نبرده اينها را از دست گوسبندها در بياورم ،‌ ‌نانم تو روغن است ! " دم بريده اش را روی کولش گذاشت و سيخگی تا مسقط الرأس خودش دويد و با مقامات نيمه صلاحيتدار انتروييو کرد و بپاداش خدمتش بطور استثنا يک پالان برای روباه درست کردند و مقداری پيزر لايش چپاندند و چند مرغ آبريت کرده لاری وخروس اخته هم عوض نان وروغن باو دادند.

روباه سبيلهاى چربش را تاب داد ـ متأسفانه سابقا اشاره نشده که روباه نر هم سبيل دارد ـ وبکشور خر درچمن برگشت . خوب که وارسی کرد توی سر طويله شغالهايی که باج ميگرفتند ‌يک دوالپاد لندهور پيدا کرد که او را مهتر در آخور گذاشته و کثافت از سرو رويش بالا ميرفت و دايما فرياد ميزد : " من گشنمه ! " او را برد توی پاشوره حوض ‌، سرو صورتش را طهارت گرفت و تروتميز و نو نوازش کرد برای اينکه او را بجان گوسبندها بيندازد ، اما از آنجا که گوسبندها به کنسرت سمفونيک شغال عادت داشتند ، يکمرتبه او را جا نزد چون ممکن بود رم بکنند . جارچی انداخت وتو هر سوراخ وسنبه را گشتند از توی قبرستان کهنه ای يک کفتار برمامگوزيد پيدا کردند که ميخواست سری توی سرها بياورد وداخل گوسبند حساب بشود . از اين رو شبهای مهتاب با شغالها دم ميگرفت وزوزه ميکشيد . روباه رفت جلو ‌، هری تو رويش خنديد و گفت :‌ " آقای کفتار ! غلام حلقه به گوش من ميشی ؟" کفتار جواب داد ، جان دل کفتار ! من اصلا تو حلقه بزرگ شدم ، ما نوکريم . خانه زاديم ،‌ بروی چشم !

کفتار را هفت قلم آرايش کردند و دو تا شاخ گاوميش روی سرش چسباندند . کفتار يک ريش کوسه هم زير چانه اش گذاشت و شليته قرمزهم بپاش کرد و آمد در چراگاه گوسبندها ....

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...