رفتن به مطلب

جبران خلیل جبران


Architect

ارسال های توصیه شده

وقتي چيزي را مي آفريني بسي خرسند مي شوي. وقتي يك تابلوي نقاشي را به پايان مي رساني سكوتي تو را فرا مي گيرد. احساس كاميابي، اهميت و قدرتمندي مي كني. تو كاري به انجام رسانده اي. تو در كار خدا مشاركت جسته اي. خدا يك آفريننده است و تو به روش خودت و البته در مقياسي كوچك، آفريننده شده اي. تو با خدا همراهي كرده اي. در كنار او چند گام برداشته اي. شايد فقط چند گام كوچك اما در هر حال با خدا هم گام شده اي. اما نهايت عمل آفرينندگي تو، شكوفا ساختن گلهاي خودآگاهي توست. بعد از آن، حتي براي يك لحظه خدا را ترك نخواهي گفت. تا پايان سفر در كنار خدا خواهي بود، در او خواهي بود. و اين بطور طبيعي تو را بي نهايت خشنود مي سازد. هيچ خشنودي فراتر از آن وجود ندارد. هيچ خشنودي عظيم تر از آن نمي تواند وجود داشته باشد. اوج قله خشنودي است.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 205
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

زندگي چون يك كابوس است. اگر تو با ديدن كابوس احساس ناراحتي مي كني، تنها كاري كه بايد انجام دهي اين است كه همه انرژي ات را صرف بيدار شدن كني. فقط همين! اگر شيري در حال شكار كردن توست، لازم نيست آن شير را بكشي- اصلا شيري وجود ندارد! اگر صخره اي بزرگ روي تو افتاده است، لازم نيست براي بيرون آمدن از زير صخره تلاش كني. شايد آن صخره همان لحافي باشد كه روي خود كشيده اي! تو فقط بايد بيدار شوي!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

هيچ كس نمي تواند بدون مشاركت جستن در زندگي احساس شادماني كند. اشخاص زيادي در جست و جوي شادماني هستند اما موفق به يافتن آن نمي شوند فقط به اين دليل ساده كه آفريننده نيستند. آنان هيچ چيزي نمي آفرينند. در دنيا فقط و فقط يك لذت وجود دارد و آن لذت آفريدن چيزي است. هر چيزي كه باشد: شعر، ترانه، قطعه اي موسيقي... اما تو تا زمانيكه چيزي را نيافريني خشنود نخواهي شد. تو فقط با آفريدن مي تواني در وجود خدا مشاركت بجويي. خدا آفريننده كل است و وقتي تو چيزي كوچك را درمقياسي كوچك بيافريني، جزيي از خدا مي شوي. اين يگانه راه پل زدن بر روي دره ميان تو و خداست. هيچ عبادت و رسم و آييني چاره ساز نيست. آنها صرفا ترفندهايي زيركانه هستند كه بدست مبلغان باهوش و مكار اختراع شده اند. عبادت واقعي، آفريننده بودن است. اما اگرتو نيروي نهانت را نشناسي و نداني در كدام جهت بايد حركت كني تا بتواني آفريننده شوي و به خشنودي برسي، چگونه مي تواني بيافريني؟ هدف مراقبه آگاه ساختن توست از نيروي نهانت. مراقبه، ‌نوري در درون تو مي تاباند، نوري را بر درون تو متمركز مي كند تا بتواني پيام را بخواني.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

قانون برای جامعه است؛ عشق برای فرد. قانون نحوه رفتار با دیگران است؛ عشق نحوه رفتار با خودت. عشق شکوفایی درونی است، قانون وظیفه ای بیرونی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

مردم بر دو گروه اند: گروهي كه شكوه گرند و گروهي كه ستايشگرند. گروهي كه شكوه گرند هميشه بدبخت مي مانند، زيرا قلبشان هرگز شكوفا نمي شود و گل نمي دهد. نگاهشان منفي است. هميشه نيمه خالي ليوان را مي بينند، چشمشان به خار مي افتد، زيبايي گل را تحسين و ستايش نمي كنند. آنگاه كه تو شروع به ستايش زيبايي گل ها، سكوت شب و جوش و خروش رودخانه اي كه بسوي دريا روان است كني، چيزي در درونت شكوفا مي شود. شروع به رشد و شكوفايي مي كني. ديگر بسته و ناشكفته نمي ماني. ستايش پلي ميان تو و هستي مي شود. حساس تر ، شاعر مسلك ترو زيبايي گراتر مي شوي. حساسيت تو، تو را از زيبايي چشمگيري كه ما را فراگرفته و از راز بزرگ بي پاياني كه نه آغازي دارد و نه پاياني آگاه مي سازد. احساس اينكه ما بخشي از اين راز هستيم بسي شادماني مي آفريند. ستايش، عبادت است و شادماني رايحه عبادت.

122840244188Vft8B.jpg

  • Like 1
لینک به دیدگاه

4WlfpdwjxFj6CI9JhL.jpg

 

 

تو الهي و بدون شكل هستي. خدا چيزي كمي نيست، فقط يك كيفيت است. خدا چيزي مادي نيست، فقط يك حضور است. خدا شبيه گل است. بيشتر از آن شبيه رايحه است. تو مي تواني رايحه را احساس كني اما نمي تواني انرا در دستت بگيري. تو مي تواني از خدا لذت ببري. مي تواني او را دوست داشته باشي. مي تواني با او به رقص در آيي اما نمي تواني او را صاحب شوي. نمي تواني خدا را در حساب بانكي ات بگذاري. نمي تواني خدا را بيندوزي، زيرا خدا ملك و مال نيست. معناي بي شكل بودن خدا همين است. هرگز خدا را شخص مپندار. او را چون حضوري در نظر گير كه كل هستي را فراگرفته است. آنگاه ديگر نيازي به رفتن به هيچ معبد و عبادتگاهي نخواهد بود. هرجا كه باشي مي تواني با عشق و احساس شكرگزاري عميق زانو بزني تا با خدا مرتبط شوي.هرگاه قلبت سرشار از سپاسگزاري و تسليم باشد، ميان تو و خدا پلي برقرار مي شود.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ما دراين زمين بيگانه ايم. خانه واقعي ما در ساحل ديگر است. ما اينجاييم تا رشد يابيم، تجربه كنيم و پخته شويم تا بلكه بتوانيم در ساحل ديگر پذيرفته شويم. ما چون كودكاني كه به مدرسه فرستاده مي شوند وارد دنيا شده ايم. اينجا مدرسه ماست، خانه ما نيست. هرقدر مي تواني بيشتر بياموز و بيشتر تجربه كن. بگذار زندگي ات چند بعدي شود. اما يك چيز را به ياد داشته باش: ‌اينجا خانه تو نيست. پس به آن وابسته نشو. آنرا ملك خود ندان. خيمه ات را در آن برپا نكن. عصر كه مي رسد بچه ها از مدرسه به خانه باز مي گردند. مدرسه لازم است. بدون مدرسه امكان رشد نيست. ما با وجود تمام درد و رنجهاي مدرسه، تمام حماقتها و خردمندي هاي آن، تمام خوشي ها و ناخوشي هاي آن، آرام آرام تعادل و تمركز را مي آموزيم. با پشت سرگذاشتن تمام غمها و شاديها، چيزي در درون ما رشد مي يابد و به كمال مي رسد. آنگاه كه آمادگي پيدا كنيم، قايقي از ساحل ديگر مي رسد تا ما را به خانه بازگرداند. اما فقط زماني كه ما آمادگي پيدا كرده باشيم و گرنه بارها و بارها به مدرسه فرستاده مي شويم تا درس را فرا بگيريم.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

وقتی آوازه خوانی آواز سر می دهد، کنارش بنشین. احساس کن. خدا بسیار نزدیک است. وقتی کسی فلوت می نوازد، پشت درخت پنهان شو و گوش بده و تو قادر خواهی بود چیزی را ببینی؛ چیزی که از این دنیا نیست، چیزی که از ماوراست. خلاقیت همیشه از ماوراست.

لینک به دیدگاه

شاد باش تا دیگر حسود نباشی. شاد باش تا دیگر جاه طلب نباشی، شاد باش تا نفس ناپدید گردد. نفس فقط در اعماق ناشادمانی و بدبختی می تواند ادامه حیات دهد. نفس ساکن در جهنم است؛ نفس فقط در جهنم تاب می آورد.

لینک به دیدگاه

ما هميشه در ميل و آرزو زندگي مي كنيم. آرزومندي يعني ناخرسندي. يعني اينكه وضع موجود مناسب نيست، مطلوب نيست. طبيعت ميل و آرزو چنين است كه هيچگاه برآورده نمي شود. تو مي تواني هرقدر آرزو مي كني از چيزي بهره مند شوي، اما در همان لحظه بهره مند شدن تو، آرزويت از تو سبقت مي گيرد و شروع به فزون خواهي مي كند. ميل و آرزو هيچ محدوديتي نمي شناسد، حرص و آزش نامحدود است. شبيه به افق آسمان است. آسمان در هيچ نقطه اي با زمين تلاقي نمي كند. فقط در ظاهر اينگونه بنظر مي رسد. تو بايد از ميل و آرزو و بيهودگي آن آگاه شوي. با اين آگاهي است كه ميل و آرزو ناپديد مي شود و با آرامشي عميق در خانه مي ماني. به ياد داشته باش: يگانه آشفتگي خاطر، ميل و آرزوست.

لینک به دیدگاه

به مردم کمک کن طبیعی باشند، به مردم کمک کن آزاد باشند، به مردم کمک کن خودشان باشند. هرگز سعی نکن کسی را به زور وادار به کاری کنی، به زور بکشی و به زور هل بدهی و تحت کنترل خود در آوری. اینها همه ترفند های نفس هستند. و سیاست سر تا پا همین است.

لینک به دیدگاه

سه روز پس از تولدم، در حالي كه در گهواره ي ابريشمي دراز كشيده بودم و با تعجب به جهان تازه ي اطرافم مي نگريستم و دست و پا مي زدم، مادرم از دايه پرسيد: امروز فرزند من چطور است؟

 

دايه پاسخ داد و گفت: او خوب است خانم! سه بار به ا و شير دادم و تا اكنون نوزادي به شادابي و سرحالي او نديده بودم. چون اين سخن را شنيدم بر خشمم افزوده شد و فرياد زدم و گفتم: مادر! سخن او را باور مكن! زيرا رختخواب من خشن است و مزّه ي شيري كه خورده ام بسيار تلخ بود و بوي سينه اش در مشامم بيزار كننده و بد است.

 

اما مادرم زبان مرا نفهميد و دايه نيز سخن مرا درك نكرد زيرا من با زبان جهاني كه از آن آمده بودم، با آنان صحبت كرده ام.

 

در بيست و يكمين روز تولد من، يعني روزي كه مي خواستند مرا غسل تعميد دهند، كشيش به مادرم گفت: خانم! من به تو تبريك مي گويم زيرا فرزند تو يك مسيحي متولد شده است!

 

با تعجب به كشيش گفتم: اگر راست مي گويي پس مادر تو در آسمان به خاطرت بسيار بدبخت و غمگين است زيرا تو يك مسيحي متولد نشده اي! كشيش نيز زبان مرا نفهميد.

 

هفت ماه گذشت. فالگيري به صورتم نگاه كرد و به مادرم گفت: فرزند تو در آينده رهبر بزرگي خواهد شد و مردم از او پيروي خواهند كرد!

 

با صداي بلند فرياد زدم و گفتم: اين پيشگويي دروغ محض است زيرا من از خود آگاهم و يقين دارم كه در آينده موسيقي دان خواهم شد. اما اين بار نيز كسي زبان مرا درك نكرد و از اين بابت شگفت زده شدم!

 

از آن زمان سي و سه سال مي گذرد و در اين مدت مادر و دايه و كشيش به رحمت خدا رفتند و مردند در حالي كه فالگير هنوز زنده است و به كار خود مشغول.

 

ديروز او را در كنار معبد ديدم و پس از احوال پرسي، به من گفت: مي دانستم كه تو موسيقي دان بزرگي خواهي شد. من آيندهي تو را از زمان كودكي به مادرت پيش بيني كرده بودم!

 

سخن فالگير را باور كردم زيرا من نيز زبان جهاني كه از آن آمده بودم را از ياد برده ام!

لینک به دیدگاه

چهره ای دیدم که با هزار چهره در می آید و چهره ای که همیشه در یک قالب بود.

چهره ای دیدم که توانستم درون پنهان زشتش را دریابم و چهره ای که چون نقاب رویش را برداشتم ، زیبایی بی نظیر درونش را مشاهده کردم.

چهره ای پیر دیدم که چین و چروکش از پیغام تهی بود و چهره ای صاف که همه چیز بر آن نقش بسته است.

من چهره ها را میشناسم زیرا از ورای آنچه دیدگانم می بافد به آنان می نگرم تا حقیقتی که پشت آنهاست را ببینم......

  • Like 2
لینک به دیدگاه

عشق.......

‌تنها آزادی در دنیاست، ‌زیرا چنان روح را تعالی می‌بخشد که قوانین بشری و پدیده‌های طبیعی مسیر آن را تغییر نمی‌دهند.

محبوبم ،‌اشک‌هایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته، ‌موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی می‌دارد. اشک‌هایت را پاک کن و آرام بگیر، ‌زیرا ما با عشق میثاق بسته‌ایم و برای آن عشق است که رنج نداری، ‌تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب می‌آوریم.

 

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد، ‌از پی‌اش بروید،‌

هرچند راهش سخت و ناهموار باشد.

هنگامی که بال‌هایش شما را در بر می‌گیرد، ‌تسلیمش شوید،‌

گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروح‌تان کند.

وقتی با شما سخن می‌گوید باورش کنید،‌

گرچه ممکن است صدای رؤیاهاتان را پراکنده سازد،‌ همان گونه که باد شمال باغ را بی‌بر می‌کند.

زیرا عشق همانگونه که تاج بر سرتان می‌گذارد، ‌به صلیبتان می‌کشد.

همان گونه که شما را می‌پروراند، ‌شاخ و برگ‌تان را هرس می‌کند.

همان گونه که از قامت‌تان بالا می‌رود و نازک‌ترین شاخه‌هاتان را که در آفتاب می‌لرزند نوازش می‌کند، ‌به زمین فرو می‌رود و ریشه‌هاتان را که به خاک چسبیده‌اند می‌لرزاند.

عشق، شما را همچون بافه‌های گندم برای خود دسته می‌کند.

می‌کوبدتان تا برهنه‌تان کند.

سپس غربال‌تان می‌کند تا از کاه جداتان کند.

آسیاب‌تان می‌کند تا سپید شوید.

ورزتان می‌دهد تا نرم شوید.

آنگاه شما را به آتش مقدس خود می‌سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند، ‌نانی شوید.

 

او پرنیان نوازش بال‌هایی ظریف را احساس کرد که گرد قلب فروزانش پرپر زنان می‌چرخیدند، ‌و عشقی بزرگ وجود او را تسخیر کرد... عشقی که قدرتش ذهن آدمی را از دنیای کمیت و اندازه جدا می‌کند... عشقی که زبان به سخن می‌گشاید،‌هنگامی که زبان زندگی فرو می‌ماند ... عشقی که همچون شعله‌ی کبود فانوس دریایی، ‌راه را نشان می‌دهد و با نوری که به چشم دیده نمی‌شود هدایت می‌کند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

اميال و آرزوها چيزي نيستند مگر تاريكي. وفتي تمام اميال و آرزوها ناپديد شوند، ديگر به بدن باز نخواهي گشت، بلكه جز بيكران می شوی و آگاهي ات چون نور عمل مي كند. ما اين حالت را نهايت آزادي مي ناميم، زيرا در قالب بدن قرار گرفتن، اسارت است. بدن چيزي محدود است و تو نامحدودي. وجود نامحدود تو زير فشار دنياي محدود و كوچك بدن قرار دارد و به همين دليل پيوسته احساس تنش و ناراحتي مي كني.

شايد دقيقا چنين احساسي وجود نداشته باشد اما همه بگونه اي مبهم احساس مي كنند چيزي ايراد دارد. آنچه كه ايراد دارد اين است كه ما نامحدود هستيم و مي كوشيم كه از راه دنياي كوچك بدن وجود داشته باشيم. آگاهي، تو را ازبدن مي رهاند. و لحظه اي كه آگاه شوي تو بدن نيستي، تمام اميال و آرزوها كه به دست بدن برآورده مي شوند نيز ناپديد مي شوند. به اين مي ماند كه نوري را به اتاقي تاريك وارد مي كني و همه تاريكي ناپديد مي شود.

لینک به دیدگاه

تو با پرورش اخلاق دروغين، از هم شكافته مي شوي. دو شخصيتي مي شوي، زيرا روش اخلاق پروري، سركوب است- هيچ راه ديگري غير از اين نيست. مجبوري طبيعت وجودت را سركوب كني و بر اساس اصولي كه ديگران تعيين كرده اند رفتار كني. آنها به تو مي گويند كه چه چيز درست است و چه چيز نادرست. چه چيز خوب است و چه چيز بد. اما طبيعت را اينگونه نمي توان تغيير داد. پيوسته از درون تو به صدا در خواهد آمد و تو را وادار خواهد كرد بر خلاف اخلاقي كه سعي در پرورش آن را داري حركت كني- همه دورويي ها از اين جهت است. كمتر انسان متظاهر به دينداري را مي توان يافت كه دورويي پيشه نكند. و كسي ديندار راستين است كه دورو نيست. دورويي به آن معناست كه به تو به آن چه نيستي وانمود مي كني. تو خود اين را مي داني و از آن در رنجي. سراسر دنيا را به اين دليل غم و ناراحتي فرا گرفته كه دنيا بسوي پرورش اخلاق رانده شده. مردم بايد خودآگاه باشند و خودآگاهي بيافرينند. و اين همان هدف مراقبه است. مراقبه روشي است براي آفرينش خودآگاهي. مراقبه تو را هشيارتر و بيدارتر مي سازد. و وقتي تو آگاه تر شوي، زندگي ات شروع به تغيير مي كند. رفتارت با وجودت هماهنگ مي شود و آنگاه كه بين وجود و رفتار هماهنگي باشد، زندگي رقص و پايكوبي است.

لینک به دیدگاه

وجد و سرور

 

خوشي، كلمه درستي نيست. وجد و سرور، اندكي عميق تر است. زندگي را جشن بگيريد. هنگاميكه به مراكز تفريحي و مراكز خريد مي رويد، تفريح مي كنيد و خوشيد، اين خوشي، تنها در سطح است و به دل شما نمي رسد. مردم به دنبال خوشي اند تا زمان را به بطالت بگذرانند. بيشتر مسرور و شاد باشيد. اگر مي خنديد، خنده تان بايد از وجود و سرورتان برخيزد، نه از ذهن ساده انگارتان. خنده تان بايد به دنيا و مردمي باشد كه خود را مشغول مسخرگي هاي دنيا كرده اند.اگر بتوانيد به بيخودگي و بي ارزشي دنيا بخنديد. احساس سكوت و آرامش مي كنيد، نه اندوه و غم.

لینک به دیدگاه

قصور

 

قصور يعني اينكه مي توانستيد طوري ديگر عمل كنيد. چنين احساسي از نفس برمي خيزد؛‌ گويي همه چيز در اختيار شما بوده است. هيچ چيز در اختيار شما نيست. حتي خودتان از اختيار خود خارج هستيد، همه چيز اتفاق مي افتد. هيچ چيز انجام نمي شود. اگر به اين نكته پي ببريد، ‌احساس قصور ناپديد مي شود. گاهي به خاطر قصور، ممكن است ناراحت شويد و گريه كنيد، ولي در عمق وجودتان مي دانيد كه كاري از دستتان بر نمي آمده است. شما جزيي كوچك از كلي بزرگ و بي نهايتيد؛ درست مثل برگي بر درخت كه با وزش بادي جدا مي شود و به زمين مي افتد. برگ كوچك ممكن است هزار و يك فكر مختلف كند كه مي توانسته است طوري ديگر عمل كند و اگر اين كار را مي كرد وآن كار را نمي كرد، ‌اين طور نمي شد. از دست برگ چه برمي آمده؟ باد قوي بوده است. احساس تقصير، اين تصور غلط را به شما مي دهد كه قوي هستيد و مي توانيد هرچه مي خواهيد، بكنيد. اين احساس، سايه نفس است. اگر اتفاقات مختلف كه رخ مي دهند و حالتهاي متفاوت را كه موقعيتهاي مختلف به خود مي گيرند، مشاهده كنيد، آرام آرام عشق در وجودتان پديدار مي شود. هنگاميه درك مي كنيد كاري از دستتان بر نمي آيد و فقط جزيي بسيار كوچك از اين گستردگي پهناور هستيد، ديدي روحاني نسبت به امور مي يابيد.

 

 

1235978705gPhydhx.jpg

  • Like 1
لینک به دیدگاه

انسان نوين با چنان شتابي زندگي مي كند كه نمي تواند در جايي بياسايد. نمي تواند اندكي بيارامد. او از آسودن ناتوان شده است و اگر تو ازآسودن ناتوان باشي، از همه چيزهاي ارزشمند ناتوان خواهي بود. و واقعيت اين است كه لزومي ندارد در مورد همه چيزاين همه نگران باشيم. زندگي جاودان است. ما از ازل در اين دنيا بوده ايم و تا ابد نيز خواهيم بود. ما ناميرا هستيم. بدن تغيير مي كند، ذهن تغيير مي كند اما ما نه بدن هستيم و نه ذهن.

فقط در حالت مراقبه عميق از اين حقيقت ساده آگاه مي شوي كه تو نه بدني و نه ذهن، بلكه آگاهي هستي. خودآگاهي هستي. تو شاهدي بر همه ماجرايي. اگر از اين شاهد بودن آگاه شوي، طعم آب حيات زندگي را خواهي چشيد. اين همان اكسيري است كه كيمياگران به دنبال آن بوده اند.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

مردم غمگين همه گذشته خود را به تسخير درآورده اند. آنان از تسلط بر ديگران لذت مي برند. آنان هيچ تفريح ديگري ندارند مگر تسلط بر انسانهاي ديگر و سلب آزادي آنان. تنها تفريحشان غمگين و آزرده ساختن ديگران است. نسبت به مردمي كه شاد هستند و مي توانند به رقص و آواز درآيند و خوش و خرم باشند بسيار حسودند و از دستشان عصباني. اين مردم غمگين به قدري خرابي به بار آورده اند كه ميزان آنها تخمين ناپذير است. هيچكس به اندازه اينان به بشر آسيب نرسانده است.

من مي كوشم انساني جديد بيافرينم و انسان جديد را فقط با نگرشي جديد به دين مي توان آفريد. من مبلغ دين عشق، خنده و جشن هستم. تجربه من اين است كه وقتي كسي خوش و شادمان باشد، بين او و هستي پل زده مي شود. بنابراين من درس شادماني مي دهم و نه چيز ديگر.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...