رفتن به مطلب

جبران خلیل جبران


Architect

ارسال های توصیه شده

ذهن آشفته

 

 

 

لائوتزو مي گويد:‌« ‌من آدمي هستم با ذهني آشفته. وقتي ذهن همه مرتب و منظم است،‌ ذهن من در هم ريخته است. وقتي همه باهوش به نظر مي رسند، من ابله هستم. »‌ منظور اين است كه او در زندگي حسابگري نمي كند، بلكه فقط زندگي مي كند. او مثل حيوانات،‌ درختان و پرنده ها زندگي مي كند. او به سادگي زندگي مي كند، بي آنكه با زندگي بجنگد و يا اهميتي بدهد به كجا مي رود. حتي هيچ جا هم خوب است. ذهن را كنار بگذاريد. اين كار دشوار، اما ممكن است. كنار گذاشتن زيركي، يكي از بحراني ترين مشكلات ذهني امروزي است. لازم است كمي وحشي تر شويد. اين كار به شما معصوميت مي بخشد و شما را آماده جهيدن به درون عشقي بزرگ تر و پرشورتر مي سازد. لازم نيست عشق تان نسبت به شخصي خاص باشد. عشق مي تواند به زندگي، هستي و انسانها باشد. عشق مي تواند به نقاشي، ‌شعر، ‌رقص، ‌موسيقي، ‌نمايش و هرچيز ديگر باشد. ولي در هر حال بايد عشقي بزرگ و پرشور باشد كه كل زندگي تان را در بر بگيرد و شما را در خود حل كند تا چيزي باقي نماند. آنگاه شما و عشق تان يكي مي شويد و اين سبب تحول شما خواهد بود. ترس آنجاست،‌ ولي ترس را انتخاب نكنيد. كساني كه ترس را انتخاب مي كنند، خودشان را نابود مي كنند. بگذاريد ترس باشد، ‌اما با وجود آن،‌ وارد عشق شويد.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 205
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تو در واقعيت يك خدا هستي. ممكن است به خواب رفته باشي و در خواب ببيني كه يك گدايي، يك مرد يا يك زني، سياه يا سفيدي، اين يا آن هستي، فقير يا ثروتمندي- اما اينها خواب و رويايي بيش نيست. آنگاه كه ذهن دست از رويا پردازي بردارد، فقط يك چيز باقي مي ماند و آن اين است كه: « من خدا هستم. » بدون دانستن اين حقيقت از دنيا رفتن ناكام مردن است. تو زماني كامروا مي شوي كه بداني « خدا هستي » و اين ربطي به باور داشتن يا نداشتن تو ندارد. رهبران ديني قرنهاست كه مي گويند پادشاهي خداوند در درون توست- اما اين كافي نيست. تو بايد خودت تجربه اش كني. وقتي باور داري خدا هستي، آنگاه « من » بااهميت تر مي شود و خدا زير سايه آن قرار مي گيرد. اما تو وقتي « من خدا هستم »‌ را تجربه كني. در مي يابي كه « من » واژه اي بيش نيست، يك واژه صوري. فقط خداست كه واقعي است. تفاوت بين انسان ديوانه و انسان عارف در همين است. ديوانه هم مي تواند ادعا كند كه « من خدا هستم » اما اين « خود » اوست كه چنين ادعايي مي كند. عارف نيز ادعا مي كند ‌« من خدا هستم »‌، اما او مي گويد «‌ من نيستم، پس خدا هستم. »پس بدون اين تجربه از دنيا نرو. دنيا فرصتي است براي تجربه كردن واقعيت وجودت.

لینک به دیدگاه

زندگي بدون برنامه ريزي

 

 

 

هستي برنامه ريزي نشده است. زندگي بدون برنامه ريزي‌، ‌زيبايي شديد دارد، زيرا هميشه حيرتي زيبا در انتظار شماست. آينده فقط تكرار است؛ هميشه چيز تازه اي اتفاق مي افتد و هرگز نمي توان آنرا بديهي و مسلم فرض كرد. افرادي كه به امنيت رسيده اند، يك زندگي بورژوايي دارند. منظور از زندگي بورژوايي، بيدار شدن در ساعت هفت و نيم، خوردن صبحانه در ساعت هشت، ساعت هشت و نيم سوار اتوبوس شدن، پنج و نيم برگشتن به خانه، نوشيدن چاي، خواندن روزنامه، تماشاكردن تلويزيون و خوابيدن است. روز بعد دوباره همين اتفاق مي افتد. همه چيز معلوم و معين است. هيچ چيز تازه اي وجود ندارد. آينده فقط تكرار گذشته خواهد بود و طبعا ترس وجود نخواهد داشت. اين كارها را بارها انجام داده ايد و در نتيجه، مهارت كسب كرده ايد و مي توانيد به آساني، دوباره آنها را انجام دهيد. همراه هرچه تازه هست، احساس ترس مي آيد؛ زيرا كسي نمي داند قادر به انجام آن كار تازه هست يا نه. كسي كه كاري را براي اولين بار انجام مي دهد هميشه متزلزل،‌ مردد و نامطمين است. او نمي داند قادر است از عهده آن كار برآيد يا نه. اما در همين التهاب و ترديد، زندگي يا بهتر بگوييم، ‌شور زندگي و جاري بودن وجود دارد.

لینک به دیدگاه

خوش و خرم باش! نوراني شو. نور از قبل وجود دارد. لازم نيست هيچ كاري انجام دهي. فقط بايد نور را كشف كني. نور در درون توست. پس تو نبايد هيچ جاي ديگري بروي. فقط در سكوت به سر ببر. آرام شو. به درون بنگر و جست و جو كن. مجبور خواهي بود از ميان انبوه افكارها و آرزوها بگذري. اما آنها به اندازه اي كه از بيرون به نظر مي رسند بزرگ و انبوه نيستند. بلي، تو بايد خودت را اندكي جابجا كني و به درون فشار دهي. اما اين يك بازي و سرگرمي است. آنگاه كه بتواني راهت را از ميان آن انبوهي به فضاي باز وجود دروني ات بگشايي، نور را خواهي ديد. آن نور، وجود دروني توست. جزيي از نور عظيم هستي و آتش جهان است.

لینک به دیدگاه

راه را برای ورود خدا هموار کن.

برای پذیرش خورشید و نور آماده شو.

فقط باید آگاه و آگاه تر شوی.

باید هرچه کمتر در ذهن و بیشتر و هرچه بیشتر

خارج از ذهن باشی. نظاره گر آن، نه درگیر با آن.

نظاره گری از بیرون باش.

این همان معنای دقیق شور و سرمستی است:

در برون ایستادن.

بیاموز بیرون از ذهن بایستی تا همه آنچه را که باید،

بیاموزی. مذاهب، به شیوه ها و زبانهای مختلف

تنها یک راز را تعلیم می دهند:

‌این که چگونه بیرون از ذهن بایستی.

روزی که موفق به این کار شوی،

بزرگترین روز زندگی تو خواهد بود.

در آن روز دوباره متولد خواهی شد.

در آنروز دیگر جزیی از دنیای خاکی نیستی،

بلکه جزیی از خدا خواهی شد.

اینک زمان آن است تا چهره راستین دین آگاه شود.

دیگر کافیست...

ما به اندازه کافی به چهره ای دروغین زندگی کرده ایم.

زندگی راستین است و عشق نیز.

و زمانیکه تو عاشق زندگی شوی،

عشق به همه هستی تو تبدیل می شود.

یگانه راه پرستش زندگی، آواز خواندن است.

رقصیدن و شکوفا شدن است. آفریننده بودن است.

یافتن چیزی است برای جشن گرفتن.

یافتن چیزی برای بزم شادی به راه انداختن،

بزم بزرگی که همواره پابرجاست. ستارگان در رقصند.

درختان و اقیانوسها در رقصند.

رهروان من باید جزیی از اقیانوسها، درختان، ابرها و ستارگان شوند.

معبود من اینها هستند.

من به هیچ معبود دیگری باور ندارم.

این چیزی است که من بدان دست یافته ام و می خواهم آنرا در اختیار دوستدارانم قرار دهم.

3712120_19x19.gifرهروی دعوتی است برای بهار و آماده شدن برای آن3712120_19x19.gif

لینک به دیدگاه

نيايش از آگاهي نسبت به اين كه هستي چقدر به تو موهبت ارزاني داشته برمي خيزد. از تجربه زيبايي هايي كه تو را فرا گرفته است: ستارگان، خورشيد، ماه، گلها، رنگين كمان، ابرها و انسانها. وجود تو، اين معجزه شگفت انگيز، اين دنياي اسرارآميز، به تو ارزاني شده. تو شايسته آن نيستي، هديه اي رايگان است، اما حتي بابت آن از خدا تشكر نكرده اي. آنگاه كه از اين موهبت ارزشمند آگاه شوي، نيايشي عظيم از قلبت به پا مي خيزد. اين نيايش از بهر خواستن چيزي نيست، يك تشكر خالي و يك قدر شناسي است. عبادت است. و چه زيباست چنين نيايشي! تنها چنين نيايشي ديني است. تو به هيچ طريق قصد نداري از خدا استفاده كني، بلكه فقط از او بابت تمام آنچه انجام داده تشكر مي كني. فقط مي گويي: « خدايا من لياقتش را ندارم. تو آنقدر به من بخشيده اي كه ظرفيتش را ندارم. عشق تو عظيم است. »‌اين نيايش همچون رايحه اي از قلب تو برمي خيزد و تا آسمانها بالا مي رود. و اين يگانه عبادتي است كه به گوش خدا مي رسد. هيچ يك از ديگر عبادتها به خدا نمي رسند.و معجزه اينجاست كه چنين انساني بيش از پيش غرق در شادماني مي شود، اگرچه او خود از خدا چنين نخواسته بود. قدرشناسي انسان او را براي جذب زيبايي بيشتر لايق مي سازد. باز و پذيرا بودنش او را براي جذب بيشتر، زيبايي بيشتر، خوشي بيشتر و نغمه اي بيشتر شايسته مي سازد. همه وجود او به باغي از گل دگرگون مي شود.

لینک به دیدگاه

زندگی وابستگی متقابل است. هیچکس مستقل نیست؛ حتی برای یک لحظه هم نمی توانی تنها زندگی کنی. تو به کل هستی نیاز داری که از تو حمایت کند؛ هر لحظه تو آنرا با نفس به درون می کشی و به بیرون می دهی. این یک رابطه صرف نیست. این همبستگی محض است.

لینک به دیدگاه

طبيعت را پرستش كن. رفتن به معبد و مسجد، رفتن به جايي است ساخته دست انسان. به جنگل برو! به كنار رودخانه برو! به دريا برو! آنگاه به جايي خواهي رفت كه ساخته دست خداست. اگر به آفرينش خداوند نزديك شوي،‌ به خدا نزديك تر مي شوي. آنگاه كه آفرينش خدا را پرستش مي كني... اين تنها راه پرستش اوست. خدا ناديدني است. اما آفرينش او را مي توان ديد. آفرينش او بايد پل ميان تو و او باشد. با پرستش آفرنيش خداوند، ‌آرام آرام از حضور فراگير او آگاه مي شوي. از حضور او در يك درخت، در يك تخته سنگ، در يك مرد و در يك انسان آگاه مي شوي. اما نخست پرستش كن، زيرا پرستشت به تو كمك خواهد كرد آن حضور راببيني. آنگاه خدا كمابيش ديدني و ملموس مي شود. مي تواني او را لمس كني. و لحظه اي كه بتواني خدا را اين چنين از ژرفاي وجودت احساس كني، دگرگون مي شوي. جزيي از خدا مي شوي. در خدا نيست و با او يكي مي شوي.

لینک به دیدگاه

دوستي

 

اول بايد با خود دوستي كرد، ‌اما به ندرت مي توان كسي را يافت كه با خودش دوست باشد. ما در واقع دشمن خود هستيم، در حاليكه بيهوده اميد داريم با شخص ديگري دوست باشيم.

به ما آموخته اند كه خودمان را سرزنش و محكوم كنيم. عشق به خود يك گناه تلقي مي شود، ‌در حاليكه اينطور نيست. عشق به خود پايه و بنياد ساير عشق هاست. فقط با عشق به خويشتن است كه عشق نوع دوستانه امكانپذير مي شود. از آنجاييكه عشق به خويشتن محكوم شده است، ساير عشق ها هم ناپديد شده اند و اين شيوه زيركانه اي براي نابود كردن عشق بوده است. مثل آن است كه به درخت بگوييد: « از زمين تغذيه نكن؛ ‌چون اين كار گناه است. از ماه، خورشيد و ستارگان تغذيه نكن؛ چون اين كار خودخواهانه است. در عوض، نوع دوست باش و به ساير درختها خدمت كن. » اين موضوع منطقي به نظر مي رسد و خطر در همين است. منطقي است كه اگر بخواهيد به ديگران خدمت كنيد، بايد ايثار كنيد. خدمت به معناي ايثار است، اما اگر يك درخت به اين شكل ايثار كند، مي ميرد و ديگر قادر نخواهد بود به هيچ درختي خدمت كند و اصلا زنده باشد. به شما آموخته اند: «‌ خودت را دوست نداشته باش. » اين پيام جهاني اكثر آيين هاي معنوي بوده است؛ ‌خودتان را سرزنش كنيد. شما مقصر، گنهكار و بي ارزش هستيد. به سبب اين سرزنش، درخت بشريت پژمرده شده و درخشش خود را از دست داده است. در نتيجه ديگر قادر نيست شاد باشد. همه مردم به نوعي خودشان را ايستاده نگاه مي دارند، اما در حيات و زندگي ريشه ندارند؛‌ ريشه كن شده اند. سعي مي كنند در خدمت ديگران باشند، ولي نمي توانند؛ زيرا با خودشان دوست نبوده اند.

لینک به دیدگاه

از اين لحظه به همه چيز با نگاه خير و بركت بنگر. وقتي مي گويم همه چيز، منظورم همه چيز است. حتي وقتي احساس درد مي كني، خير و بركت است. شايد تو نداني، اما آن خير و بركت است. روزي خواهي دانست وخواهي ديد كه درد تو خير و بركت بود. لازم بود، ‌كاملا لازم. كمكي بود براي رشد تو. حتي درد كشيدن نيز خير و بركت است. تو را تزكيه مي كند. به تو كمك مي كند يكپارچه شوي. بچگي ات را از سرت بيرون مي كند و كمك مي كند بالغ شوي. از درد كشيدن پخته مي شوي. بنگر! مشاهده كن و تلاش كن در همه جا خير و بركت بيابي. خير وبركت گاهي در لباس مبدل است، ‌گاهي چندان مبدل نيست، گاهي كاملا لخت و برهنه است. اما اگر خوب نگاه كني هميشه آنرا خواهي يافت. در موفقيت، ‌در شكست، در درد، در لذت، در زندگي و همچنين در مرگ. آن در تابستان و در زمستان است. در جواني و كهنسالي هست. در سلامتي هست، در بيماري هست. كسي ديندار است كه بتواند در همه جا خير و بركت ببيند و نمي تواند هيچ جا، هيچ نقطه اي را بيابد كه در آن خير و بركت نباشد.

لینک به دیدگاه

هستي مراقب همه ماست. ما بدون عشق هستي حتي براي يك لحظه نمي توانيم وجود داشته باشيم. هستي پيوسته در وجود ما زندگي جاري مي سازد. ما براي هستي بسيار محترم هستيم، اگرچه همچنان آنرا بديهي مي شماريم- و خاستگاه حماقت ما همين جاست. اگر ما هستي را بديهي بشماريم، در ما هيچگونه احساس شكرگزاري وجود نخواهد داشت. انسان ديندار كسي است كه احساس شكرگزاري كند، ‌شكرگزاري فراوان. كسي كه به صرف بودن، ‌شكرگزار باشد.آنگاه كه تو شروع به احساس شكرگزاري كني،‌ هزار و يك چيز براي شكرگزاري كردن خواهي يافت و هرقدر بيشتر احساس شكرگزاري كني، ‌هدايايي بيشتر از راه خواهند رسيد.

لینک به دیدگاه

بايد بگونه اي در زمين زندگي كني كه گويي در بهشت زندگي مي كني. آنگاه مي تواني وارد بهشت شوي. تنها كساني كه از قبل در بهشت به سر مي برند مي توانند وارد بهشت شوند،‌ نه هيچكس ديگر. تنها كساني كه از قبل طعم شادي و نشاط را چشيده اند‌ شايسته بهشت اند. اين زمين، اين زندگي فرصتي است براي چنان هشيار، حساس و همساز شدن كه بتواني شادي و نشاط را در همه جا احساس كني- نه فقط احساس كني، بلكه جزيي از آن رقص شوي. خودت را در آن نيست كني...

لینک به دیدگاه

جهان در هماهنگي كامل است. هر چيزي با هر چيز ديگر سازگار و هماهنگ است. معجزه اي است شگرف، بسيار عظيم ‌بي كران، نامحدود، كه هر چيزي با چيزهاي ديگر سازگار و هماهنگ است- به گونه اي كامل. فقط انسان استثناست. انسان تنها گاو پيشاني سفيد هستي است. به اين دليل انسان تافته جدا بافته است كه به او موهبتي عظيم اعطا شده: موهبت خودآگاهي. تمام چيزهاي ديگر ناچار به سازگاري با جهان آفرينش هستند، زيرا طبيعت اشان اينگونه است، اما انسان مي تواند در اين مورد تصميم بگيرد كه آيا با هستي سازگار باشد يا نه. انسان حق انتخاب دارد. آزادي انسان موهبتي عظيم است اما او مي تواند از آن سوء استفاده نمايد. همانگونه كه ميليونها نفر از آن سوء استفاده مي كنند. اينان راه ناسازگاري با هستي را برگزيده اند. تصميم گرفته اند با هستي مخالفت ورزند و با آن جدال كنند. از اين رو آشكارا در درد و رنج گرفتارند.تو نمي تواني با كل بجنگي. كل بسيار پهناور و عظيم است. جدال تو همچون جدال قطره با درياست. كاري است احمقانه، بسيار احمقانه. اما انسانهاي بسياري اين راه را برگزيده اند. «‌خود »‌ قطره اي كوچك است كه با خدا در جنگ است و مي كوشد جهان را تسخير كند!

لینک به دیدگاه

زندگي يك فرصت است. فرصتي براي شناختن خودت. تو مي تواني اين فرصت را از دست دهي. بسياري اين فرصت را از دست مي دهند. فقط تعداد اندكي از آن استفاده مي كنند و آنان كساني هستند كه وارد دنياي درونشان مي شوند. درگير ساختن خود با پول و قدرت و جاه و مقام، بيهوده تلف كردن فرصت زندگي است. درگيري اصلي تو بايد جست و جوي پاسخ اين پرسش باشد كه « من كيستم؟ » تا پاسخ را پيدا نكردي رضايت نده. در دروني ترين هسته وجودت تصميم قاطع بگير « من بايد به اين پاسخ دست يابم » تا اين تصميم به يك بذر تبديل شود.

لینک به دیدگاه

هر چيز ارزشمند، هديه اي است از جانب هستي. چيزي است كه ما خود آنرا بدست نياورده ايم. در حقيقت، اين هدايا زماني هست مي شوند كه ما كاملا نيست شويم. عشق زماني هست مي شود كه ما نيست شويم. حقيقت و شادماني زماني هست مي شوند كه ما نيست شويم. آنگاه كه تو از خودت پر هستي، ‌هيچ اتفاقي نمي افتد. هدايا همچنان از راه مي رسند اما تو براي دريافتشان آماده نيستي. « خود »‌ همه وجود تو را پر كرده است. تو فقط زماني مي تواني هداياي هستي را دريافت كني كه كاملا خالي باشي. هر قدر خالي تر باشي بهتر است. هستي خسيس نيست، بسيار گشاده دست است. پيوسته مي بخشد و مي بخشد. قصد دارد همه چيز را ببخشد اما ما آماده دريافت آن نيستيم. ما براي دريافت هداياي آن هيچ فضاي خالی نداريم. پس شروع به خالي كردن خودت كن تا در راه راست قدم گذاشته باشي.

لینک به دیدگاه

انسان گمان مي كند خواهد مرد اما مرگ يك سفسطه است. هيچكس تاكنون نمرده و هيچكس تاكنون متولد نشده است. تولد و مرگ فقط دو قسمت ماجراي زندگي جاودان هستند. نه تولد آغاز اين ماجراست و نه مرگ پايان آن. تو پيش از تولد وجود داشتي و پس از مرگ وجود خواهي داشت. به ياد داشتن اين موضوع، آگاه بودن از آن، هدف اصلي دين است. تجربه فناناپذيري يگانه راه رهايي از ترسها و نگراني هاست، زيرا تمام ترسها ريشه در ترس مرگ دارند. هرگاه بداني هيچ مرگ و تولدي نيست، از ترس رها مي شوي. از جهنم رها مي شوي. از تمام كابوسهاي شبانه رها مي شوي. آرامشي بي كران در درونت جاري مي شود. آرامشي كه گورستاني نيست. آرامشي است كه در رقص و آواز و پايكوبي است. آرامشي كه سرشار از زندگي است.

لینک به دیدگاه

خفته در قطار

 

ژان پل سارتر گفته است: « زندگي مثل كودكي است كه در قطار خوابيده است. بازرس مي آيد او را بيدار مي كند و از او بليت مي خواهد،‌ ولي كودك بليت و پول ندارد. » كودك همچنين نمي داند به كجا مي رود، مقصد كجاست و چرا سوار قطار شده است. كودك اينها را نمي داند؛ ‌چون خودش تصميم نگرفته سوار قطار شود. پس چرا در قطار است؟‌

اين وضع براي ذهن امروزي،‌ روز به روز عادي تر مي شود؛‌ زيرا به نوعي بي ريشه شده ايم. معنا از دست رفته است. فقط احساس مي كنيم:‌ « چرا؟ كجا مي روم؟‌ » نمي دانيد به كجا مي رويد و نمي دانيد چرا در قطاريد. بليت نداريد و پولي هم براي خريدن بليت نداريد. با اين حال، نمي توانيد از قطار پياد شويد. همه چيز در هم ريخته و آشفته به نظر مي رسد. اين وضع براي آن پيش آمده كه ريشه هايي كه در عشق بودند، گم شده اند. مردم بدون عشق زندگي مي كنند و به نوعي خودشان را به جلو مي كشند. پس چه بايد كرد؟ ‌مي دانم همه احساس آن كودك خوابيده در قطار دارند. با اين حال، زندگي يك شكست نيست؛‌ زيرا در اين قطار بزرگ ميليونها نفر در خوابند؛ ولي هميشه كساني هستند كه بيدارند. كودك مي تواند بگردد و آن اشخاص بيدار را پيدا كند؛‌ كساني كه مي دانند مقصد قطار كجاست. كودك با همنشيني با آن اشخاص بيدار، ‌راههاي آگاه شدن را خواهد آموخت.

لینک به دیدگاه

كساني كه بار دانش را بر دوش مي كشند آگر به راستي خواهان خردمندي اند بايد اين بار را بر زمين بگذارند. ناداني نيست كه مانع خردمندي است، بلكه دانش است. دانش، ناداني واقعي است. هرچه كه تو مي داني، دانستن واقعي نيست، زيرا دانش خود تو نيست. دانش را دور بينداز- همه اش زباله است- تا بتواني بداني. تو وقتي با چشمان ديگران نگاه مي كني، چگونه مي تواني ببيني؟ تو نمي تواني با چشمان من ببيني. اين كار غير ممكن است. تو خود چشماني براي نگاه كردن داري و اين نه فقط در مورد چشمان بيروني، بلكه در مورد چشمان درون نيز صادق است. تو نمي تواني به شيوه اي كه از ديگران قرض كرده اي زندگي كنی- و اين همان كاري است كه مردم انجام مي دهند. به همين دليل است كه زندگي مردم تقليد و كپي برداري است. هيچ زيبايي و هيچ شور و حالي ندارد. نمي تواني هيچ رقصي را در آن ببيني. و هيچ بزم شادي را. فقط اصل به رقص در مي آيد، به آواز در مي آيد، زيرا تو تنها زماني كه اصل باشي، ‌خوش و خرم مي شوي.

لینک به دیدگاه

زندگی اسم نیست؛ در واقع زیستن است نه زندگی. عشق نیست، عشق ورزیدن است. رابطه نیست، ربط یافتن است. آواز نیست، آواز خواندن است. رقص نیست، رفصیدن است.

لینک به دیدگاه

تفسير

 

 

 

فكر كردن به چيزي جز عادت كردن به تفسير كردن نيست. وقتي تفكر ناپديد شود، درياچه ذهن خاموش و آرام مي شود. آنگاه ديگر موج و حركتي وجود نخواهد داشت. هيچ چيز آشفته نمي شود و ماه به طور كامل منعكس مي گردد. فكر مثل حلقه هاي موج روي سطح درياچه است و به سبب اين حلقه هاست كه تصوير همه چيز بر سطح آب، ‌بطور كامل منعكس نمي شود. نور ماه منعكس مي شود، اما حلقه هاي موج آنرا در هم مي ريزند. خدا در همه منعكس شده است. ما آيينه هاي خدا هستيم،‌اما ذهنمان چنان پر از افكار، تموج و ابر است كه هرچه مي بينيم،‌آن ماهيت حقيقي نيست. ذهن افكار خود را به آن تحميل كرده و آن را تفسير كرده است. تفسير، ‌سراسر پراكندگي و آشفتگي است. واقعيت نياز به تفسير ندارد،‌ بلكه فقط بايد آنرا منعكس كرد. تفسير آن بي مورد است. مفسر نكته را از دست مي دهد. اگر يك شاخه گل سرخ را ببينيد، گل به سادگي است. نيازي به تفسير آن نيست. لازم نيست آنرا تجزيه كرد. لازم نيست معناي آنرا فهميد. گل سرخ معناي خودش است. نماينده چيز ديگري نيست. استعاره نيست. خودش واقعيت است. نماد نيست. نماد نياز به تفسير دارد. رويا را بايد تفسير كرد. روانكاوي درست است؛ زيرا روياها را تفسير مي كند. در حاليكه فلسفه درست نيست؛ چون واقعيت را تفسير مي كند. رويا نماد است؛ نماد چيز ديگري است. تفسير شايد براي يافتن واقعيت مفيد باشد، ‌اما گل سرخ،‌ گل سرخ است. فقط نماينده ي خودش و گوياي خود است.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...