ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ دانش مانع از شناخت است. وقتی پرده ی دانش فرو افتد گل شناخت شکفتن میگیرد. --------------------------------------- به خاطر داشته باش که زندگی نوسانی است بین شب و روز تابستان و زمستان. این نوسانی دائمی است.هرگز هیچ کجا از حرکت نایست ! در جنبش باش ! و هر قدر این نوسان بزرگتر باشد تجربه ات ژرفتر خواهد بود --------------------------------------- در دنیای درون نیازی به تلاش نیست.همین که لغزیدن به درون را آغاز کردی ناگهان میبینی که همه چیز همانگونه روی میدهد که باید.زندگی به غایت کامل است.هیچ راهی برای بهبود بخشیدن به آن نیست.آنگاه جشت آغاز میشود. --------------------------------------- فردی خلاق به دنیا می آید و بر زیبایی دنیا می افزاید-آوازی اینجا پرده ی نقاشی ای آنجا.او باعث میشود دنیا بهتر به رقص درآید بهتر محفوظ شود بهتر عشق بورزد و بهتر مراقبه کند. و وقتی از این دنیا رخت بر می بندد دنیای بهتری را پشت سر میگذارد. --------------------------------------- خلاق باش. نگران نباش چه میکنی-انسان کارهای بسیاری را باید انجام دهد-اما هر کاری را مبتکرانه از روی شیفتگی و اخلاص انجام بده. آنگاه کار تو عبادت میشود. --------------------------------------- هر انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم میگذارد-او وظیفاه ای دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود کاری که باید تکمیل گردد. تو تصادفا اینجا نیستی-بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی.در پس وجود تو منظوری نهفته است.کل هستی برآن است که کاری را از طریق تو به انجام برساند. --------------------------------------- رخداد واقعی فقط برای افراد واقعی رخ میدهد.تکه کلام گورجیف این بود : (( در جستجوی واقعیت نباش-خودت واقعی شو!))چرا که واقعی فقط برای افراد واقعی اتفاق می افتد. برای افراد غیر واقعی فقط غیر واقعی رخ میدهد. --------------------------------------- وقتی اتم میتواند چنین انرژی عظیمی دارا باشد پس در باره ی انسان چه باید گفت؟ در باره ی این شعله ی کوچک آگاهی افروخته در انسان چه باید گفت؟اگر روزی این شعله ی کوچک به انفجار در آید قدر مسلم به منبع نا محدودی از انرژی و نور مبدل میگردد.این همام چیزی است که در مورد انسانی به نام ((بودا)) یا انسانی به نام((عیسی مسیح(ع) )) رخ داده است. --------------------------------------- ژرف زندگی کن از ته دل زندگی کن یکپارچه با تمام وجود به طوری که وقتی مرگ در زد آماده باشی-آماده چون میوه ای رسیده برای فرو افتادن از درخت. تنها نسیمی ملایم میوزد و میوه فرو می افتد . گاه حتی بدون هیچ نسیمی میوه به سبب سنگینی و رسیدگی از درخت می افتد . مرگ باید چنین باشد.و این آمادگی باید با زندگی کردن فراهم اید. --------------------------------------- همه ی لحظه ها زیبا هستند فقط تو باید پذیرا و تسلیم باشی. همه ی لحظه ها نعمت اند فقط تو باید قادر به دیدن باشی.همه ی لحظه ها میمون و مبارک اند.اگر تو با حق شناسی عمیق بپذیری هرگز هیچ چیز عیب نخواهد کرد. --------------------------------------- مراقبه تابعی است از شاد بودن. مراقبه همچون سایه در تعقیب انسان شاد است.هر جا که میرود هر کاری که میکند در حال مراقبه و مکاشفه است. او به شدت متمرکز است. --------------------------------------- شادمانی هنگامی روی میدهد که تو با زندگی ات هم آهنگ هستی .چنان همساز که هر آنچه انجام میدهی مایه ی مسرت توست.بعد نا آگاهی پی می بری که مراقبه در تعقیب توست. اگر عاشق کاری باشی که میکنی اگر عاشق طریقه ی زندگی ات باشی آن وقت در حال مراقبه ای . آن وقت هیچ چیز حواست را پرت نخواهد کرد. وقتی چیزها حواس تو را پرت میکنند این خود نشانه ی ان است که تو واقعا به ان چیزها علاقه مند نیستی . --------------------------------------- شاد باش ! مراقبه خودش به تو دست خواهد داد.شاد باش و مذهب خودش در پی خواهد آمد. شادمانی شرطی اساسی است.مردم تنها وقتی مذهبی میشوند که غصه دار و اندهگین اند-این است که مذهبشان دروغین است. --------------------------------------- مراقبه به طور طبیعی به سراغ آدم شاد می آید.مرافبه به طور خودکار به سراغ آدم مسرور می آید.مراقبه برای آن کس که میتواندجشن بگیرد و به وجد در می آید کاری بس آسان است. --------------------------------------- گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفر های آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند چرا که درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند. چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه ی گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمیتوانی چیز دیگر باشی. همه ی تلاشها بیهوده است . تو باید فقط خودت باشی. --------------------------------------- برده نباش! تا آن حد از جامعه پیروی کن که احساس کنی ضرورت دارد اما همواره ناخدای سرنوشت خویش باش. --------------------------------------- هرگز زندگی ات را قربانی هیچ چیز نکن! همه چیز را قربانی زندگی کن!زندگی هدف غایی است-بزرگتر از هر کشوری بزرگتر از هر کیشی بزرگتر از هر بتی بزرگتر از هر آرمانی. --------------------------------------- خنده دقیقا همان پایه ی عبادت است. جدی بودن هرگز عابدانه نیست و نمیتواند باشد. جدی بودن از منیت است بخشی از همان بیماری است.خنده بی نفسی است . --------------------------------------- کل بازی هستی چنان زیباست که تنها خنده میتواند پاسخ آن باشد.تنها خنده میتواند عبادت و شکر واقعی باشد. --------------------------------------- در این دنیا هم اینجا هم اینک بمان و به راحت ادامه بده و با قهقهه ای برخاست از عمق وجودت ادامه بده. راهت را به سوی خدا برقص!راهت را به سوی خدا بخند! راهت را به سوی خدا آواز بخوان! --------------------------------------- عشق یک آینه است.رابطه ی واقعی آینه ای است که در آن دو عاشق چهره ی یکدیگر را می بینند و خدا را باز می شناسند. این راهی به سوی پروردگار است. --------------------------------------- سانیاسین های من به هیچ نژادی به هیچ آئینی تعلق ندارند. لب کلام سانیاهای من این است: (( بیرون آمدن از هر نوع زندان فقط انسان شدن اعلام جهان شمول بودن خود اعلام اینکه تمام کره ی خاکی به ما تعلق دارد.)) --------------------------------------- در عشق یک به علاوه یک یک میشود نه دو .در عشق ژرف دوگانگی محو می گردد.ریاضیات پشت سر گذاشته میشود.نا مربوط میشود.در عشق ژرف دو فرد دیگر دو فرد نیستند.آنها یکی میشوند.شروع میکنند به عنوان یک واحد به عنوان یک وحدانیت سازمند و تشکل یافته به عنوان یک شعف مستی آور احساس کنند عمل کنند. --------------------------------------- سالک بیشتر به منبع واقعی خویشتن خویش اینکه کیست علاقه مند است: (( من کی هستم؟)) این بنیادی ترین پرسش عرفانی است-نه خداوند نه بهشت نه جهنم بلکه ((من کی هستم؟)) --------------------------------------- زندگی نه کیفر که پاداش است.با فرصت عظیمی که برای رشد یافتن دیدن دانستن درک کردن و بودن به تو ارزانی داشته اند تو را پاداش داده اند.من زندگی را روحانی میخوانم.در حقیقت از دید من زندگی و خدا مترادف یکدیگرند. --------------------------------------- ذن راهی خود انگیخته است.تلاش بی تلاش راه شهود یا درک مستقیم است. --------------------------------------- من ذهنی را کمال یافته میخوانم که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کرده باشد.ذهنی بالغ است که مدام به شگفتی درآید از دیگران از خودش از هر چیزی. زندگی حیرتی است همیشگی. --------------------------------------- هم اینک همینجا زندگی کن! زندگی کردن در امید زندگی کردن در آینده است و این خود به تعویق انداختن زندگی به معنای واقعی است.این نه راه زندگی کردن که راه خود کشی است.هیچ احتیاجی به امید نیست و هیچ احتیاجی به اساس نومیدی نیست.هم اینک همینجا زندگی کن. زندگی به طرز فوق العاده ای لذت بخش است.همینجا دارد میبارد و تو جای دیگری را داری مینگری. --------------------------------------- دلسوزی تنها هنگامی سر بر می آورد که بتوانی ببینی که همه با تو خویشاوندی دارند.دلسوزی تنها هنگامی پدید می آید که ببینی تو عضوی از همه و همه عضوی از تو هستند.هیچ کس جدا نیست.وقتی توهم جدایی کنار رفت دلسوزی سر بر می آورد. --------------------------------------- همه باورها خفه کننده اند و همه ی سرسپردگیها به تو کمک میکنند تا زنده ی واقعی نباشی.انها موجودیت تو را می میراند --------------------------------------- دو دستی چسبیدن به هر چیزی حال هر چه میخواهد باشد نشانگر بی اعتمادی است. اگر به زن و یا مردی عشق میورزی و دو دستی به او چسبیده ای این به تمام معنا نشان میدهد که اعتماد نمیکنی --------------------------------------- واقعی تر زندگی کن. نقابها را کنار بگذار . آنها بر قلبت سنگینی میکنند. همه ی ریاکاریها را کنار بگذار .عریان باش البته خالی از دردسر نخواهد بود اما همین دردسر ارزش آن را دارد زیرا تنها پس از آن دردسر است که رشد پیدا میکنی وبالغ میشوی. --------------------------------------- عارف فردی خوشحال است.هر جا که باشد او در معبد به سر میبرد.فردی خوشحال معبدش را دور خود حمل میکند . این را میدانم چون آن را با خود حمل کرده ام. من احتیاجی ندارم به هیچ معبدی بروم. هر جا هستم معبدم آنجاست.همان حال و هوا یا شرایط اقلیمی است. عصاره ی درونی خود من در حال سرازیر شدن است. --------------------------------------- زبان عشق برای ذهن بسیار بیگانه است. ذهن و قلب دورترین قطبهای واقعیت هستند.فاصله ی هیچ دو نقطه ای دورتر از فاصله ی ذهن و قلب نیست.فاصله ی بین هیچ دو نقطه ای به اندازه فاصله ی بین ذهن و قلب-عقل و عشقمنطق و زندگی دور نیست.اگر کسی به خاطر عشق دیوانه شد دیوانگی او بیماری نیست. در حقیقت او تنها فرد سالم تنها فرد کامل و تنها فرد مقدس بر روی زمین است-زیرا از این طریق قلبش از نوبا زندگی پیوند خورده است. --------------------------------------- ذهن یعنی واژه ها خود یعنی سکوت. ذهن چیزی نیست جز همه ی واژه هایی که اندوخته ای سکوت همان چیزی است که همیشه با تو بوده است. اندوخته نیست. این مفهوم خود است. سکوت کیفیت اصلی و ذاتی توست. --------------------------------------- دین بر پایه ی عقیده یا ایمان قرار ندارد: دین بر پایه ی بهت قرار دارد بر پایه ی حیرت قرار دارد. دین بر رمز و رازی استوار است که پیرامون توست. برای اینکه آن را احساس کنی از وجودش با خبر شوی و آن را ببینی چشمهایت را باز کن و غبار ادور را کنار بزن آیینه ات را پاک کن! و ببین چه زیبای ای تو را احاطه کرده است چه عظمت خارق العاده ای مدام بر درهای تو میکوبد. چرا با چشمان بسته نشسته ای ؟ چرا ماتم گرفته ای؟ چرا نمیتوانی آواز سر بدهی؟ و چرا نمیتوانی بخندی؟ --------------------------------------- یک چیز را به خاطر داشته باش: هر آنچه به تو احساسی از نفسانیت بخشید ((مانع)) است هر آنچه به تو احساسی از عدم نفسانیت بخشید((راه))است. --------------------------------------- معبد واقعی آزادی است: گذشته را لحظه به لحظه مردن و حال را زندگی کردن. و آزادی حرکت حرکت به سوی تاریکی به سوی نا شناخته- این دری است که به بارگاه الهی باز میگردد. --------------------------------------- ((مرگ)) گل است زندگی چیزی نیست جز درخت وجود درخت برای گل است . وجود گل برای درخت نیست. وقتی گل می آید درخت باید خوشحال باشد و درخت باید به رقص درآید. --------------------------------------- هر لحظه را چنان زندگی کن که گویی واپسین لحظه است. و کی چه میداند- شاید که واپسین لحظه باشد. --------------------------------------- تا وقتی خود را نشناخته ای مجبوری با نفس زندگی کنی . نفس به معنی جانشینی برای خود است خودی کاذب . تو خود را نمیشناسی بنابرین از خودت خودی می آفرینی. این یک آفرینش ذهنی است. --------------------------------------- توجه غذای نفس است. فقط کسی که به خود رسید آن نیاز از سرش می افتد . وقتی مرکزی داشتی-خودت-احتیاجی نداری توجه دیگران را گدایی کنی. آنگاه میتوانی تنها زندگی کنی . --------------------------------------- همه تلاش دین این است: چطور ذهن را کنار بگذار و به سوی زندگی حرکت کن چطور ساز و کار تکراری را ترک کن و چطور به پدیده ی همیشه تازه و همیشه سبز هستی قدم بگذار. --------------------------------------- عشق نخستین گام به سوی کبریاست تسلیم آخرین گام . و این دو گام کل سفر است. --------------------------------------- مفسر واقعیت نباش نظاره گر باش . درباره اش فکر نکن آن را ببین! --------------------------------------- مرگ تنها برای آن عده زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده اند آنان که از زیستن نهراسیده اند آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته اند – آنان که عشق ورزیدند آنان که به رقص درآمدند آنان که جشن گرفتند. --------------------------------------- زندگی را زمانی میتوانی دریابی که آماده ی ورود به ناشناخته باشی . اگر دو دستی به شناخته بچسبی به ذهن چسبیده ای و ذهن زندگی نیست. زندگی غیر ذهنی و غیر عقلانی است زیرا زندگی تام و مطلق است. --------------------------------------- مردن هر لحظه به سوی گذشته را آغاز کن. هر لحظه خود را از گذشته پاک کن . برای شناخته بمیر تا برای ناشناخته در دسترس باشی. با هر لحظه مردن و از نو متولد شدن قادری زندگی را زندگی کنی و قادری مرگ را هم زندگی کنی. --------------------------------------- ذهن باور کننده ذهنی احمق است. ذهن اعتماد کننده دارای فراستی ناب است. ذهن باور کننده ذهنی معمولی و پیش پا افتاده است. ذهن اعتماد کننده به کمال میرسد. اعتماد کمال در پی دارد. --------------------------------------- اگر بیشتر عشق بورزی بیشتری و اگر کمتر عشق بورزی کمتری. تو همیشه در تناسب با عشقت هستی. تناسب عشقت تناسب بودن توست. --------------------------------------- کل کائنات یک شوخی است. هندو آن را لی لا میخواند. یک لطیفه است یک بازی است و روزی که فهمیدی به خنده می افتی و آن خنده هرگز متوقف نخواهد شد. همینطور ادامه خواهد داشت. این خنده به سراسر پهنه ی کائنات گسترش خواهد یافت. --------------------------------------- خنده عبادت است. اگر بتوانی بخندی چگونه عبادت کردن را آموخته ای. جدی نباش. آدم جدی هرگز نمیتواند مذهبی باشد. آدمی که بنواند بی چون و چرا بخندد آدمی که همه ی مسخرگی و همه ی بازی زندگی را می بیند در میان آن خنده به اشراق میرسد. --------------------------------------- گنجینه ی تو وجود توست- جای دیگر به دنبالش نگرد. همه کاخها و همه ی پلهایی که به کاخ ختم میشوند مهمل و بی معنی اند. تو باید پل خود را در درون وجود خود خلق کنی. کاخ آنجاست . گنجینه آنجاست. --------------------------------------- سعی نکن زندگی را درک کنی . آن را زندگی کن! سعی نکن عشق را درک کنی به درون عشق قدم بگذار.آنگاه در خواهی یافت...- و آن دریافت از تجربه کردن تو نشات خواهد گرفت. آن شناخت هرگز این راز را از میان بر نخواهد داشت: اینکه هر چه بیشتر بدانی بیشتر درمی یابی که چیزهای بسیاری برای شناختن باقی است. --------------------------------------- شنا کردن فقط با شناکردن شناخته میشود.عشق فقط با عشق ورزیدن و عبادت فقط با عبادت کردن. راه دیگری وجود ندارد. عشق را فقط میتوان با عشق ورزیدن شناخت. یعنی باید به درون عشق قدم بگذاری بی آنکه چیزی درباره اش بدانی. به همین دلیل هم عشق به شهامت نیاز دارد. --------------------------------------- فکر کردن فقدان درک است. تو فکر میکنی چون درک نمیکنی. وقتی درک پدید آمد فکر ناپدید میشود. --------------------------------------- ارتباط متعلق به ذهن است: ارتباط کلامی عقلی فکری. اتصال به بی ذهنی به سکوت عمیق تعلق دارد- یک انتقال انرژی پیوندی غیر کلامی- پرشی از یک قلب به قلبی دیگر.آنی بدون هیچ رابط یا واسطه. --------------------------------------- انسان خود انگیخته راه رسیدن به انسان واقعی است به انسان فطری به خدای درون. تو نمیتوانی درباره ی مسیر تصمیم بگیری فقط میتوانی این لحظه را که در دسترس توست زندگی کنی. با زندگی کردن آن خود به خود مسیر به وجود می آید. --------------------------------------- انسان منسجم را نمیتوان کشت و انسان منقسم هرگز زندگی نمیکند. انسان یکپارچه همین حالا هم فراتر از مرگ است. تمامیت و یکپارچگی فراتر از مرگ است. --------------------------------------- در كتاب حديد آمده كه خداوند به محمد ( ص ) گفت : (( هر كس كه مرا بجويد , مرا خواهد يافت . هركس مرا بيابد , مرا خواهد شناخت . هر كس مرا بشناسد , عاشق من خواهد شد . هر كس مرا عاشق باشد , من او را عاشق خواهم بود . هركس را كه دوست بدارم , او را خواهم كشت و هر كه را كه بكشم خون بهايش را خواهم پرداخت , من خودم خون بهاي او هستم . --------------------------------------- هرگز نپرس چرا زندگي بدون چرا جريان دارد و مرگ بدون چرا اتفاق مي افتد . --------------------------------------- دانش مانع از شناخت است . وقتي پرده دانش فرو مي افتد , گل شناخت شكفتن ميگيرد . --------------------------------------- ژرف زندگي كن , از ته دل زندگي كن , يكپارچه با تمام وجود , به طوري كه وقتي مرگ در زد اماده باشي – اماده چون ميوه ايي رسيده براي فرو افتادن از درخت . تنها نسيمي ملايم ميوزد و ميوه فرو مي افتد ; گاه حتي بدون هيچ نسيمي , ميوه به سبب سنگيني و رسيدگي از درخت مي افتد . مرگ نيز بايد چنين باشد . و اين آمادگي بايد با زندگي كردن فراهم آيد . --------------------------------------- همه باورها خفه كننده اند وهمه سرسپردگي ها به تو كمك ميكنند تا زنده واقعي نباشي . آنها موجوديت تو را مي ميرانند --------------------------------------- ذهن يعني واژه ها , خود يعني سكوت . ذهن چيزي نيست جز همه واژه هايي كه اندوخته اي , سكوت همان چيزي است كه هميشه با تو بوده است . اندوخته نيست . اين مفهوم خود است . سكوت كيفيت اصلي و ذاتي توست . --------------------------------------- اگر بيشتر عشق بورزي , بيشتري و اگر كمتر عشق بورزي , كمتري . تو هميشه در تناسب با عشق هستي . تناسب عشقت تناسب بودن توست . --------------------------------------- دين واقعي به تو بي باكي ميبخشد , بگذار معيار اين باشد . اگر دين به تو هراس بخشيد واقعا دين نيست --------------------------------------- من هيچ عقيده جزمي را تبليغ نميكنم , من اينجا هستم تا به تو بياموزم طريقه ساختن كيميا را . كيميايي كه با آن هر آنچه را كه در زندگي منفي است به چيزي كه مثبت است تبديل كني . كيميايي كه بدي هاي تو را به خوبي تبديل ميكند كيميايي كه ديوي را فرشته ميكند و يزيدي را به مرتبه بايزيدي مي رساند . --------------------------------------- آزادي مسئوليت مي آورد. مسئوليت به تو كمك ميكند آزادتر و آزادتر شوي و فقط كسي كه طعم آزادي را ميداند , كسي كه زيبايي مسئوليت را ميداند لايق است خود را انسان بخواند و گرنه شما اشتران هستيد و نه چيزي بيشتر . --------------------------------------- گل سرخ گل سرخ است و خار , خار. نه خار بد است و نه گل سرخ خوب. اگر انسان از روي زمين محو شود , گلهاي سرخ آنجا خواهند بود و خارها نيز آنجا اما ديگر كسي نيست بگويد گلهاي سرخ خوبند و خار ها بد . اين ذهن ماست كه اين ارزش ها را خلق ميكند . --------------------------------------- در هستي ريزترين پر كاه همانقدر مهم و زيباست كه بزرگترين ستاره . هيچ سلسله مراتبي در كار نيست. هيچ كس بالاتر و پايين تر نيست . --------------------------------------- ده نافرمان : اول آزادي,دوم فرديت و يگانگي , سوم عشق , چهارم مراقبه , پنجم جدي نبودن , ششم بازيگوشي , هفتم خلاقيت , هشتم حساسيت , نهم سپاسگزاري , دهم احساسي از رمز و راز . اين ده غير فرمان نگرش مرا نسبت به واقعيت , نسسبت به ازادي انسان از همه نوع بردگي روحي تشكيل ميدهد . --------------------------------------- اين است ذهن و خيال : پر كاهي روي قطره اي ادرار افتاده بود . مگسي روي اين پر كاه نشسته بود و در خيال خود كشتي بزرگي را بر امواج دريايي توفاني به پبش مي راند . --------------------------------------- تو ,كساني كه دوستشان داري و كساني كه از آنها متنفري همگي جلوه هاي خداوند هستيد .همين جمله كوتاه ميتواند تمام زندگيت را دگرگون سازد .لحظه اي كه فرد دريابد كه همه چيز يكي است عشق به خودي خود طلوع ميكند و عشق يعني تصوف . --------------------------------------- من همه معيارها را زير و رو ميكنم: فرد نبايد خود را با قالب وفق دهد . قالب بايد خود را با فرد وفق دهد . احترام من نسبت به فرد , مطلق و بي قيد و شرط است . --------------------------------------- به مردم كمك كن طبيعي باشند . به مردم كمك كن آزاد باشند. به مردم كمك كن خودشان باشند . هرگز سعي نكن كسي را به زور وادار به كاري كني , به زوربكشي و به زور هل بدهي و تحت كنترل خودت در اوري . اينها همه ترفند هاي نفس هستند . --------------------------------------- مقايسه را كنار بگذار آنگاه زندگي واقعا زيباست . مقايسه را كنار بگذار آن وقت ميتواني بي كم و كاست از زندگي لذت ببري و كسي كه از زندگي اش لذت ميبرد هيچ ميلي به تملك ندارد زيرا ميداند چيزهاي واقعي زندگي كه ارزش لذت بردن دارند قابل خريداري نيستند . --------------------------------------- خود تلاش براي (( شدن )) سد راه است - چرا كه تو در حال حاضر وجودت را با خود به يدك ميكشي . احتياجي نداري چيزي يا كسي شوي - كافي است خودت را دريابي و بفهمي كي هستي . همين فقط پي ببر چه كسي در درونت پنهان است . --------------------------------------- چه فرقي بين دانشجو و مريد هست ؟ دانشجو ميخواهد دانش بيشتري به چنگ آورد او در پي پروردن نفس است كنجكاو ,پرسان ولي حاضر نيست دگرگون شود . مريد پديده اي متفاوت است . مريد مشتاق دانش نيست . او ميخواهد ببيند نه كه بداند . او ديگر علاقه اي به گردآوري دانش بيشتر ندارد . او ميخواهد بيشتر باشد . او آماده است تا همه چيز را فدا كند . --------------------------------------- متدين واقعي به هيچ مذهبي , به هيچ ملتي , به هيچ نژادي و به هيچ رنگي تعلق ندارد . او به كل انسانيت تعلق دارد . همه ملت ها مال او هستند . --------------------------------------- مادري مراقبه اي است بي نظير . مادري يكي از بزرگترين هنرهاست . تو موجود زنده را خلق ميكني . پيكره ساز در قياس با مادر هيچ است . چون او فقط پيكره اي مرمرين مي آفريند . نقاش , شاعر , نغمه سرا و موسيقي دان همه هيچ اند . زيرا آنها با اشيا سر و كار دارند . مادر بزرگترين شاعر , بزرگترين نقاش , بزرگترين موسيقي دان و بزرگترين پيكره ساز است . زيرا او آگاهي را – خود زندگي را – مي آفريند . --------------------------------------- همه عشق واحترام من نثار كسي است كه خود را دربست بپذيردهمانگونه كه هست.چنين ادمي شهامت دارد.شهامت دارد تا باهمه فشار اجتماعي كه او را شقه شقه كند – به خوب و بد به قديس ومعصيت كار – به مقابله برخيزد .او موجودي به واقع شجاع و با شهامت است –در برابرهمه تاريخ بشر-در برابر تاريخ اخلاق مي ايستد و واقعيت خود را هرچه كه هست به اسمان اعلام ميدارد . --------------------------------------- با جسم خود به مخالفت برنخيز –ان خانه توست .برضد اگاهي ات نباش – زيرا بدون آگاهي شايد خانه ات بسيار آراسته باشد اما صاحب خانه اي نخواهد داشت تهي خواهد بود. انها در كنار هم زيبايي و زندگي برتر و كامل تري مي آفرينند. --------------------------------------- قلب هيچ پرسشي ندارد.با اين وجود پاسخ قلب دريافت ميكند . ذهن هزار يك سوال دارد با اين حال هرگز هيچ پاسخي در يافت نكرده است زيرا نميداند چطور دريافت كند . --------------------------------------- از تو ميخواهم داوري را كنار بگذاري و زندگي يي عاري از داوري را زندگي كني – در كليت زندگي. و تعجب خواهي كرد كه – كليت نه خوب است و نه بد كليت چيزي فراتر از جهان مادي است فراتر از خير و شر. --------------------------------------- عشق نه در زندگي كسي نداخله ميكند و نه اجازه ميدهد كسي در زندگي كسي دخالت كند. عشق به ديگران فرديت ميبخشد اما فرديت خود را از دست نميدهد . --------------------------------------- مردم ميگويند عشق كور است زيرا نميدانند عشق چيست .من به تو ميگويم كه فقط عشق چشم دارد به غير از عشق همه چيز نا بيناست. --------------------------------------- عشق ترا خالي ميكند خالي از حسد خالي از تشئه قدرت خالي از خشم خالي ا رقابت جويي خالي از نفس تو و همه نخاله هايش. در عين حال عشق ترا سرشار از چيزهايي ميكند كه اينك براي تو ناشناخته اند عشق ترا از رايحه اي خوش اكنده مي سازد –اكنده ازنور اكنده از نشاط . --------------------------------------- زندگي سفري زيباست به اين شرط كه فرايند يادگيري و اكتشاف پيوسته يي باشد و انگاه هر لحظه واقعه اي مهيج است. زيرا هر لحظه تو در جديدي را ميگشايي هر لحظه تو در تماس با اسرار تازه اي قرار مي گيري . --------------------------------------- سعي كن فرديت خويش را پيدا كني و بران باش به سازش تن ندهي .زيرا هر قدر بيشتر حد ميانه را بگيري كمتر يك فرد هستي . تو فقط يك دندانه در چرخ دندهيي فقط جزيي از اين ساز و كار عظيم فقط بخش كوچكي از اين جمعيت انبوه --------------------------------------- هر جانوري مستعد پير شدن است ولي رشد كردن امتياز انحصاري انسان است و فقط تعداد انگشت شماري مدعي اين امتياز هستند. در زندگي رشد كردن يعني حركت به اعماق درون – همانجا كه ريشه هايت قرار دارند. --------------------------------------- بيشتر مذاهب و فرق اين نكته را تعليم داده اند:(( از دنيا دست بشوي ))من به تو تعليم ميدهم((دنيا را دگرگون كن )). --------------------------------------- هيچ جايي براي رفتن و هيچ چيزي براي رسيدن وجود ندارد . تو در حال حاضر همانجايي هستي كه لازم است باشي. تنها گناه طلب كردن است و تنها راه گمراهي گشتن . --------------------------------------- هرگز هوادار نباش هرگز دنباله رو نباش هرگز عضوي از بساط يا تشكيلاتي نباش . به راستي به خودت وفادار باش به خودت خيانت نكن. --------------------------------------- متدين واقعي به هيچ مذهبي به هيچ ملتي به هيچ نژادي و به هيچ رنگي تعلق ندارد او به كل انسانيت تعلق دارد . همه ملت ها مال اوهستند --------------------------------------- كشف حقيقت طاقت فرساست به سفر زيارتي دور و درازي نياز دارد به تخليه فوق العاده ذهن به پاكسازي فوق العاده دل به معصوميتي خاص و به تولدي دوباره نياز دارد . از نو بايد كودك شوي . --------------------------------------- گفتند : نفس بسيار حيله گر است – گفتم : به چنگش خواهم آورد . به چنگش آوردم . لبخند رضايتي بر لبانم نشست . نيك نگريستم , نفس از چنگم گريخته و بر لبانم نشسته بود . --------------------------------------- وقتي كه ما از بد و خوب بر گذشتيم , به فضيلت دست يافته و به كمال نزديك شده ايم . چنين خردي گشاينده ي صد هزار در به روي خردهاي بالاتر است . --------------------------------------- آدمها حرف ميزنند و حرف ميزنند , بدون اينكه بدانند چرا و براي چه حرف ميزنند ! قصد دارند چه چيزي را منتقل كنند ؟ فقط ميخواهند سرپوش روي حماقت خود بگذارند . --------------------------------------- شجاع ادمي است كه ميترسد , اما عليه ترسش اقدام ميكند ; ولي ترسو ادمي است كه ميترسد اما با ترسش سر ميكند . با هم تفاوت ندارند , هر دو ترسو هستند . شجاع ادمي است كه علي رغم ترسش پيش ميرود , ترسو ادمي است كه دنباله روي ترس خود است . اما يك ادم كامل نه اين است و نه ان ; او فاقد ترس است و بس . --------------------------------------- خط ظريفي بين كمك كردن به كسي و تغيير دادن او وجود دارد . اگر قصد داري كسي را عوض كني اين كار زشت ترين كارهاست .اين كار محكوم نمودن گوهر آن شخص است . كمك به ادمها كه خودشان باشند زيباترين كارهاست . --------------------------------------- عشق تو را متعادل و متعالي ميكند . يك ادم خود خواه هيچ وقت عاشق نميشود , زيرا عشق نقش مساوي كننده دارد . فقط دو نيروي تساوي بخش وجود دارد : يكي عشق و ديگري مرگ . وقتي عاشق كسي هستي با او همترازي . و اگر واقعا عاشق باشي , در اين لحظه با كل هستي همترازي . هيچ كس نه در جايگاهي برتر و نه پست تر قرار دارد . هر ادمي يگانه , متفاوت , ولي نه برتر و نه پست تر است . --------------------------------------- و مرگ يك تساوي بخش بزرگ است . وقتي بميري تمام تمايزات رخت ميبندد . هيتلر مرده مثل سگ مرده است – بدون هيچ تفاوتي . --------------------------------------- 3 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ ..... فنون مختلفي مورد استفاده قرار مي گيرد. آن تكنيك ها واقعاً كمكي نخواهند كرد. تنها كمك آن ها اين است كه تو تشخيص بدهي كه بهتر است تسليم شوي. آن تكنيك ها فقط اثبات مي كنند كه تمام تلاش ها عبث هستند. ولي تو بازي مي كني. به عوض كردن تاكتيك هايت ادامه مي دهي. نفس از تمام روش هاي برخورد استفاده مي كند ،_ براي نفس اين مسئله ي مرگ و زندگي است. تو را فريب خواهد داد، پيوسته تو را فريب خواهد داد. و نفس يك عقل كل است. وقتي تو را فريب مي دهد، برايت دليل مي آورد. نمي تواني با او مباحثه كني. و اگر با نفس مباحثه كني، شكست خواهي خورد. و والا بودن حقيقت و ايمان در همين است: فقط يك انسان مومن مي تواند تسليم شود. و فقط انسان مومن مي تواند به اوج هستي، به سرور دست بيابد. يكي از عميق ترين روانشناس هاي اين قرن ابراهام مازلو Abraham Maslow بود. او تمام عمرش را روي پديده ي " اوج تجربه" peak experience كار كرد. او تمام عمرش را وقف مطالعه ي برخي تجارب ساخت كه آن ها را اوج، غايي ultimate و نهايي final مي خواند ، اشراق بودا، يا ناخودآگاه روشن راماكريشنا Ramakrishna، يا شعف ميرا Meera، بوهم Boehme و اكهارت Eckhart، آن تجربه ي عالي كه مي تواند براي معرفت انساني رخ بدهد. مازلو در تلاش براي مطالعه ي اين پديده دريافت كه دو نوع انسان وجود دارد. يكي را "اوجي" Peakers خواند و نوع ديگر را "غيراوجي" non-peakers ."اوجي"ها كساني هستند كه باز، آماده و پذيرا هستند' "غير اوجي" ها كساني هستند كه متقاعد شده اند كه هيچ تجربه ي غايي ممكن نيست. در ميان "غيراوجي" ها او دانشمندان، منطق دان ها، عقلا، ماده گرايان، بازرگانان و سياستمداران را بر شمرده است ، تمام اين مردمان كه به اصطلاح به آنان مردمان اهل عمل مي گويند، وسيله گرا means-oriented هستند ، غايت وهدف end برايشان بي معني است. اين نوع مردم در اطرافشان حصار مي كشند و به سبب همان ديوارها، هيچ سروري برايشان ممكن نيست. و وقتي كه نتوانند هيچگونه شعفي داشته باشند، نقطه نظر اوليه ي آنان تاييد مي شود.آنگاه ديوارهاي بيشتري برپا مي كنند و اين به يك چرخه ي باطل تبديل مي شود.و مردمان "اوجي" وجود دارند ، شاعران، رقصندگان، موسيقيدان ها، ديوانگان، مردمان ماجراجو و غير عملي. اين ها اهل آن تجارب غايي هستند. آنان اهل مباحثه نيستند و با ذهنشان بحث نمي كنند. آنان فقط اجازه مي دهند كه امور اتفاق بيفتند. و آنگاه حتي در زندگي معمولي، گاهي تجربه هاي مشخصي به دست مي آيند.شنيده ام كه يك روانكاو توسط روانكاو ديگري تحت تحليل رواني قرار داشت. اين روانكاو اولي كه تحت درمان بود به تعطيلات رفت. از جايي كه رفته بود به آن همكار درمانگرش تلگراف زد و گفت : "من خيلي احساس خوشوقتي مي كنم، چرا؟" اين نوع افراد حتي نمي توانند خوشحال بودن را بپذيرند. مي پرسند: "چرا؟" چرا خوشوقت هستم؟! بايد اشكالي پيش آمده باشد! آنان اين مفهوم را در ذهن دارند كه خوشوقت بودن ممكن نيست.روانشناس بزرگ، فرويد Freud مي گويد كه براي انسان ها خوشبختي ممكن نيست. او مي گويد كه خود ساختار رواني انسان چنين است كه خوشبختي برايش غيرممكن است ،_ فوقش اين است كه مي تواني در حد قابل تحملي بدبخت باشي! اگر نگرش چنين باشد ، و فرويد خودش را متقاعد كرده بود و با انواع مباحثات خودش را اشباع ساخته بود ، اگر ديدگاه و نگرش و فكر چنين باشد، آنگاه خوشبختي غيرممكن خواهد بود، آنوقت بسته هستي. آنوقت خوشبختي براي تو ممكن نخواهد بود. و وقتي كه ممكن نباشد، مفهوم اوليه اي كه داشتي تقويت مي شود، كه حق با تو بوده. و آنگاه امكان كمتري براي خوشبختي وجود دارد. سپس آن نگرش ابتدايي بازهم بيشتر تقويت مي شود و بازهم امكان كمتر مي شود. در نهايت، لحظه اي فرا مي رسد كه خواهي گفت خوشبختي تنها يك امكان است. اگر گشوده باشي… و يك مريد بايد چنين باشد: اهل تجارب غايي. و بزرگترين گشودگي با تسليم مي آيد. ولي يك "اوجي" چه بايد داشته باشد؟چگونه به ذهنش ساختار بدهد تا باز باشد؟ عقل كمتر، اعتماد بيشتر ' عمل گرايي كمتر، ماجراجويي بيشتر' نثر كمتر، شعر بيشتر. غيرمنطقي باش ، وگرنه روي خوشبختي را نخواهي ديد. منطق دشمن است. منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي مصيبت است. منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي بي معني است. منطق اثبات خواهد كرد كه خداوند وجود ندارد. منطق اثبات خواهد كرد كه هيچگونه امكاني براي شعف وجود ندارد. منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي تنها يك تصادف است و در اين تصادف هيچ امكاني براي شادماني وجود ندارد. اگر مي تواني، بين تولد تا مرگ، به نوعي زنده باش، همين كافي است! منطق يك خودكشي است. اگر با منطق پيش بروي، عاقبت به تو كليدي خواهد داد كه از زندگي بيرون بزني. عاقبت خواهد گفت : " خودكشي گامي منطقي تر است ، زيرا زندگي بي معني است. در اينجا چه مي كني؟ تكرار مكررات مي كني؟ صبح بي جهت از خواب بيدار مي شوي، زيرا هر روز بيدار شده اي و هيچ اتفاقي نيفتاده است. پس چرا بار ديگر امروز هم بيدار شوي؟ و آنوقت خوردن صبحانه ، تمام عمرت اين كار را كرده اي و هيچ اتفاقي نيفتاده است. آنوقت خواندن روزنامه، و سپس رفتن بر سر كار، سپس دوباره برگشتن و تمام اين كارهاي بي معني را تكرار كردن! و سپس خوراك خوردن خوراك و خوابيدن، و بازهم دوباره صبحي ديگر....... يك دايره ي تكرار شونده، كه به جايي نمي رسد و در يك شيار ثابت حركت مي كند." اگر واقعاً منطقي باشي، ذهنت خواهد گفت: "خودت را بكش! چرا به تمام اين تكرار هاي بي معني ادامه مي دهي؟" منطق به خودكشي ختم مي شود و ايمان به زندگي والا. و ايمان غيرمنطقي است ،_ سوال نمي كند، بحث نمي كند، به سادگي وارد ناشناخته مي شود و سعي مي كند تجربه كند. براي انساني كه ايمان دارد، تجربه كردن تنها مباحثه است. او سعي مي كند خودش آن را بچشد و تجربه كند. او بدون تجربه كردن هيچ چيز نمي گويد، تصميمي نمي گيرد و باز و گشوده باقي مي ماند.ايمان رفته رفته و گام به گام به تسليم رهنمون مي شود ، زيرا هرچه بيشتر ايمان را امتحان كني، بيشتر خواهي شناخت و بيشتر تجربه خواهي داشت. زندگيت شدت پيدا مي كند. هر گام به تو مي گويد: به وراي اين برو، در فراسوي اين خيلي بيشتر پنهان است. هدفت، ماورا مي شود ، به وراي همه چيز برو. و زندگي يك ماجراجويي مي شود، يك اكتشاف پيوسته ي ناشناخته. آنگاه توكل بيشتري آفريده مي شود. وقتي كه هرگامي كه در ناشناخته برمي داري لمحه اي از سرور را به تو مي دهد، وقتي هرگام در جنون، شكلي والاتر از شعف را نصيبت مي كند، وقتي كه هرگام در ناشناخته به تو كمك مي كند تا درك كني كه زندگي از ذهن تشكيل نشده است و يك پديده ي كاملاً زنده است و وجود تو مورد نياز است و فراخوانده شده اي، آنگاه رفته رفته وجود دروني تو به يقين مي رسد. و اين يك يقين منطقي نيست. اين تجربه ي خودت است، وجودين است. فقط روشنفكرانه نيست، بلكه از وجود خودت مي آيد ، تماميت دارد. آنگاه لحظه اي فرا مي رسد كه مي تواني تسليم شوي. تسليم بزرگترين قمار زندگي است. تسليم يعني كنار گذاشتن كامل ذهن. تسليم يعني ديوانه شدن. مي گويم تسليم يعني ديوانه شدن، زيرا تمام كساني كه در منطق هايشان و در ذهن هايشان زندگي مي كنند، فكر خواهند كرد كه تو ديوانه شده اي. به نظر من، اين ديوانگي نيست.به نظر من، ديوانگي، اين نوع ديوانگي، تنها راه شجاع زيستن در زندگي است. به نظر من، اين ديوانگي ژرف ترين جهش است. به نظر من، اين ديوانگي تمام آن هدفي است كه انسان برايش فراخوانده شده. ولي براي منطق دان ها، توكل تو همچون جنون خواهد نمود.يك مسيح، مردي ديوانه است، يك مجنون كامل. يك بودا ديوانه است! ولي مردمي كه گرد مي آيند، همگي ديوانه نيستند. خيلي از كساني كه گرد او مي آيند اهل تجارب والا نيستند، فقط روشنفكران هستند. آنان نيز به سمت مسيح يا بودا جذب مي شوند. اينك خود وجود بودا چنان نيروي مغناطيسي شده است و از چنان انرژي بي كراني سرشار است كه آنان نيز جذب مي شوند. و ذهنشان دليل مي آورد كه اين مرد بايد به چيزي دست يافته باشد. ولي آنان "اوجي" نيستند، از نوع مردمان "غيراوجي" هستند. دليل جذب شدن آنان روشنفكرانه است. خود پديده ي بودا و وجود او براي آنان يك بحث منطقي مي شود. آنان به سخنان بودا گوش مي دهند و سخنانش را توجيه منطقي مي كنند و مباحث فرافيزيكي در حول آن مي سازند ... آنگاه يك مذهب متولد مي شود.در پايه، يك مرد ديوانه قرار دارد، ولي در ساختار، منطق دان ها. آنان مطلقاً با بودا مخالف هستند و ضد او هستند. آنان سازمان ساز هستند و بوديسم و فلسفه هاي بودايي را خلق مي كنند. مسيح مردي ديوانه است. سنت پال Saint Paul نيست. او يك منطق دان كامل است. كليسا را سنت پال ساخته ، نه مسيح. تمام مسيحيت توسط سنت پال ايجاد شده، نه توسط مسيح. و اين يكي از خطرناك ترين چيزهايي است كه رخ داده است. و راهي براي پرهيز از آن نيست. طبيعت امور چنين است. اگر هم اكنون يك مسيح زاده شود، كليسا بي درنگ منكر او خواهد شد. كليسا به هيچ مرد ديوانه اي اجازه نخواهد داد. كليسا مرداني چون بوهم و اكهارت را انكار خواهد كرد ، آنان مجنون هستند، از سازمان طرد خواهند شد. آنان اجازه نخواهد داشت صحبت كنند، زيرا وجودشان ويرانگر است. آنان چيزهايي مي گويند كه اگر مردم به آن ها گوش بدهند و باور كنند، تمام ساختار و سازمان ازبين خواهد رفت. مذهب در پايه، توسط انساني ديوانه زاده شده و سپس توسط منطق دان ها كه مخالف با او هستند فتح مي شود. و آنان انواع سازمان ها را ايجاد مي كنند. يك "اوجي" آن نوزاد را به دنيا مي آورد و سپس نوزاد توسط "غيراوجي" ها پرورش مي يابد. بنابراين هر مذهبي در مبدا زايش خودش زيباست ، ولي هرگز پس از آن زيبا نيست. سپس زشت مي شود. آنگاه در واقع، ضد مذهب مي شود. شما خوشبخت هستيد زيرا هرآنچه كه به شما مي گويم درست از منبع مي آيد. براي همين است كه مي گويم شما خوشبخت هستيد.و فقط پس از هزاران سال است كه چنين اتفاق مي افتد كه نزديك آن منبع نشسته باشيد. بارديگر چنين نخواهد بود! حتي با افكار و مفاهيم من، دگر بار چنين نخواهد بود. دير يا زود منطق دان ها وارد خواهند شد، "غير اوجي" ها از راه مي رسند. بايد كه بيايند ، پيشاپيش در راه هستند. آنان همه چيز را ازبين خواهند برد. و آنوقت آن فرصت از دست مي رود. آنوقت چيزي مرده خواهد بود.هم اكنون ، زنده است، و شما نزديك منبع قرار داريد. براي همين است كه مي گويم شما خوشبخت هستيد. در ذهن تو نيز همچنين هردو امكان وجود دارد ،"اوجي" و "غيراوجي". اگر به "اوجي" مجال بدهي، آنوقت تسليم مي شوي. اگر به "غيراوجي" مجال بدهي، آنوقت به من گوش مي دهي، در موردش بحث مي كني، آن را عقلاني مي كني و در موردش فلسفه مي بافي. آنوقت يا توسط من متقاعد مي شوي و يا متقاعد نمي شوي. اگر متقاعد شوي، آنوقت در اطراف من باقي مي ماني. اگر متقاعد نشوي، مرا ترك مي كني. در هردو صورت نكته را از دست مي دهي. چه مرا ترك كني و چه در اطراف من باشي، فرقي ندارد. اگر سعي كني روشنفكرانه متقاعد شوي، نكته را از دست داده اي. اين كار را مي تواني وقتي كه من مرده باشم نيز انجام دهي. هم اكنون، چيز ديگري ممكن است و كار ديگري مي تواني بكني ، و آن اين است: به "اوجي" خودت، به روح توكل كننده ي خودت مجال بده تا ماجراجويي كند. اين را يك برهان و دليل در درونت نساز. آن را يك جهش كن. و اين منبع به ندرت اتفاق مي افتد. و مردمان بسيار اندكي مي توانند بهره ببرند. هميشه چنين بوده است، هميشه چنين خواهد بود. در اطراف مسيح فقط تعداد اندگي گردآمده بودند و در اطراف بودا نيز همچنين. و آنوقت براي قرن ها مردم گريه و زاري مي كنند. وقتي بودا در حال مرگ بود، مردمان بسياري جمع شده بودند و شيون و زاري مي كردند. فقط تعداد اندكي در سرور ساكت نشسته بودند. آنان كه در سكوت مسرور نشسته بودند، "اوجي" بودند. آنان با آن منبع يگانه گشته بودند. آنان با بودا يكي شده بودند. مريد و مرشد مدت ها بود كه ازبين رفته بود. و از آن پس، مرگي وجود نخواهد داشت. فقط اندكي ، يك ماهاكاشياپ Mahakashyap، يك ساري پوتا Sariputta ، در سكوت نشسته و لذت مي بردند. حتي آناندا، مريد ارشد بودا نيز شيون و زاري مي كرد. بودا چشمانش را باز كرد و گفت، "آناندا، چرا گريه مي كني؟" آناندا گفت: "من سال هاي سال با تو بوده ام و فرصت را از دست داده ام ، و اينك تو ديگر نخواهي بود. بر من چه خواهد گذشت؟ تو اينجا بودي و من نتوانستم دريابم. حالا كه تو ديگر نباشي، چه برسر من خواهد آمد؟ حالا چند زندگاني ديگر بايد آواره باشم؟" حتي اگر منبع در دسترس تو باشد، مي تواني آن را از دست بدهي. مي تواني با تسليم نشدن، ازدست بدهي. تو تسليم شو و باقي كار با من! ... آنگاه پيوسته لبخند خواهم زد 2 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ زندگی یک هدیه است اما فقط تعداد اندکی از مردم این را می دانند ، زیرا خدا بدون هیچ هیاهویی این هدیه را به ما بخشیده است. هدیه ی زندگی چنان بی سر و صدا به ما ارزانی شده که ما به ارزش آن پی نبرده ایم. و خدا منتظر تشکر نمی ماند. بخشندگی اش را آشکار نمی کند. حتی آهسته دم گوش ما نمی گوید که ((من به تو ارزشمندترین هدیه را بخشیده ام : زندگی ، آگاهی، عشق.)) او به راستی می داند که چگونه ببخشد. این هنر هدیه دادن است: کسی که به او هدیه بخشیده شده نباید از آن آگاه شود وگرنه ممکن است کمی احساس حقارت و شرمندگی بکند. از این رو خدا به گونه ای پنهان هدیه می دهد تا دریافت کننده ی هدیه هیچگاه از آن باخبر نشود. اگر تو از هدیه ی زندگی آگاه شوی برای دریافت هدایایی بیشتر لایق می شوی. 4 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ من سردرگم شده ام، آيا هركس دو نفر است؟ يكي كه با دوستان مي خندد، حرف مي زند، غذا مي خورد و گريه مي كند... نفس دارد، حسود است، درد و لذت را احساس مي كند... تمام اعمال را انجام مي دهد و آن ديگري، كه خالص است، در درون مي نشيند، قادر است حقيقت را درك كند، نمي تواند بميرد، در حاليكه ديگري حتي نمي داند كه حقيقت چيست؟ آيا اين سردرگم كننده نيست؟ در اپانيشاد مي گويند كه زندگي همچون دو پرنده است كه روي درختي نشسته اند. يكي از آن ها در بالاي درخت نشسته است: ثابت، آرام، گويي كه وجود ندارد. پرنده ي ديگر از شاخه اي به شاخه ي ديگر مي پرد، از اين ميوه به آن ميوه مي رود، مي جنگد، مبارزه مي كند، سعي دارد به جايي برسد، بسيار تنش دارد، خسته است، ناكام است. اپانيشادها مي گويند كه اين دو پرنده تو هستي: در شاخه ي پايين تر، يك مرغ درحال جهيدن است، شتاب دارد، به اين كار و آن كار مشغول است. در شاخه ي بالاتر، آن مرغ ديگر نشسته و فقط مرغ پاييني و تلاش هاي احمقانه ي او را تماشا مي كند. و اين هردو، تو هستي. در ژرفاي درون تو، مراقبه پيشاپيش وجود دارد. بنابراين، هرگاه چنين شود كه مشغله و اغتشاش روزانه تو قدري كمتر باشد.... شايد در حال تماشاي غروب خورشيد باشي و با تماشاي آن، وراجي دايم ذهني تو آرام گيرد، زيبايي غروب آن را آرام ساخته است. در نوعي شگفتي به سر مي بري ، آن ابهت، آن راز، آن غروب زيبا، شبي كه نازل مي شود، پرندگاني كه به آشيانه بازمي گردند، تمامي زمين آماده ي استراحت مي شود و به حال و هواي استراحت فرو مي رود. روز رفته است، آشوب روز رفته است و ذهنت احساس آرامش مي كند. آن پرنده كه در شاخه ي پاييني است قدري ساكن مي گردد. ناگهان ديگر دو پرنده وجود ندارند، فقط يك پرنده وجود دارد. و ناگهان شعف عظيمي را در خودت احساس مي كني. احساس مي كني كه اين شعف به سبب غروب زيباي آفتاب بوده است. در اينجاست كه مرتكب اشتباه مي شوي. غروب آفتاب شايد به عنوان يك موقعيت عمل كرده باشد، ولي سبب آن نيست. آن شعف از درون تو برمي خيزد. شايد خورشيد كمك كرده باشد، ولي منبعش نيست. شايد در خلق موقعيت كمك كرده باشد، ولي علت آن شعف نيست. آن شعف از تو برخاسته است و در درون تو شكل گرفته است، در آنجا بوده است: ذهن سطحي فقط مي بايست در فضايي آرام مستقر مي شد، و آن شعف شروع كرده به برخاستن. يا با نگاه كردن به ماه، يا گاهي با شنيدن يك موسيقي ، بتهوون يا باخ : يا كسي كه فلوت مي نوازد. يا گاهي بدون اينكه هيچ عملي انجام دهي، فقط با نشستن روي علف ها، در زير خورشيد، يا گاهي با راه رفتن در زير باران و آب باران كه از سرو رويت مي چكد و همه چيز خنك و خيس است و بوي زمين و موسيقي فروريختن باران ،_ ناگهان آن شعف در آنجا وجود دارد، آن سعادت وجود دارد. اين بركت از بيرون نيامده است، از دروني ترين هسته ي وجودت آمده است. من اين را مراقبه مي خوانم. 4 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ نفس فاقد عمق و پايه و اساس است , بنابر اين ما را به سمت تاريكي بزرگ ميكشاند . حقيقت اين است كه هر قدر نفس ضعيفتر باشد زندگي ما عميقتر خواهد بود , نفس قوي به معني ان است كه زندگي ما كوچك و سطحي خواهد بود زيرا نفس مانع از اين ميشود كه شخص در عمق وجود خود نفوذ كند . نفس شما را در سطح نگه ميدارد . چرا ؟ اين چيزي است كه بايد كاملا درك شود . حقيقت اين است كه نفس حظ و لذت خود را از ديد ديگران كسب ميكند . اگر شما را در جنگل تنها رها كنند , نفس شما همه لذات خود را از دست خواهد داد . ان وقت اويزان كردن گردنبند الماس بي معني خواهد بود و اگر آن را بياويزي حيوانات جنگل به شما خواهند خنديد! با نفس خود در جنگل چه معامله اي ميكنيد ؟ نه , تمام دلبستگي نفس به ان چيزي هايي است كه در چشم ديگران انعكاس پيدا ميكند , كه مثل همه انعكاسها در سطح رخ ميدهد . اين انعكاسها ما را از همه جهات احاطه ميكنند . نفس مثل نرده ي پر زرق و برقي است كه دور ساختمانها ميكشند . نفس هرگز بدون حضورديگران امكان بروز ندارد – به ديگران وابسته است . از همين روست كه ما هميشه از ديگران حساب ميبريم , زيرا رضايت نفس در دست ديگران است و ديگران هر لحظه قادرند اين دست را از ما دريغ كنند . در واقع نفس هميشه نگران است كه ديگران چه قضاوتي نسبت به او دارند . نفس حساس است , نسبت به ارزش گذاري ديگران حساس است . و اما روح تجربه اي است از (( من كي هستم )) روح به اينكه ديگران چه درباره اش ميگويند بي اعتناست . ديگران ممكن است محق باشند يا نباشند , اين مساله خودشان است . تنها كسي قادر است به عمق حيات وارد شود كه به عمق روح رسوخ كند , و تنها كسي ميتواند به عمق روح رود كه نفس را فراموش كند, يعني كسي كه قادر است از نگاه ديگران صرفنظركند و شروع كند به رفتن , صرفا با ديد خودش , شروع به رفتن كند . 4 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ 1- مراقبه : كيفيت دروني وجود انسان كه بدست فراموشي سپرده شده ، مشاهده گري و ديدن است . 2- مراقبه يعني يكي شدن با هستي براي ابد و ديدن يعني مراقبه . 3- مراقبه آسان است و از راه تلاش بدست نمي آيد . 4- مراقبه يعني آنچه را كه هست بدون نام مشاهده كردن و مراقبه يعني ديدن و ماندن در ديدن . 5- مراقبه هنر ماندن با شي مورد مشاهده است حتي براي چند لحظه . 6- مراقبه يعني حركت به سوي مركز وجود ، يعني به سمت خود كشيده شدن . 7- مراقبه ، تلاش براي خنثي سازي چيزهايي است كه جامعه در فرد كار گذاشته است . 8- مراقبه يعني بازگشت و تجربه مجدد معصوميت . 9- مراقبه يعني سكوت ، سكوتي كه آنقدر وسيع است كه تو تقربا در آن ناپديد مي شوي ، هيچ صدايي و خواهشي نخواهي داشت . 10- بودن در بي فكري ، زيستن در شادي و آزادگي بي پايان ، كودك شدن و تازه ديدن ، هنر مراقبه مي باشد . 11- اگر بتواني به يك گل سرخ نگاه كني و فقط به آن بنگري ، بر آن نام ننهي و فقط با آن بماني ، آنگاه مراقبه كرده اي . 12- حركت ، پرش و جنبش هاي ذهني تو را از مراقبه باز مي دارند . هر گاه فقط بنشيني و كاري نكني مراقبه كرده اي . 13- انرژي مراقبه همانجاست و جايي نمي رود ، نه جلو . نه عقب ، فقط همراه مراقبه است . 14- تفكر صداست و مراقبه سكوت ، بي ذهني و بي صدايي است . 15- تو بي ذهن زاده شده اي ، ذهن تو محصول طبيعي جامعه ي توست . 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ تو هرچه داشته باشي ممكن است گم شود، به سرقت برود و يا از دست تو گرفته شود. هرچه هم نتواند، مرگ تو را از دارايي هايت جدا خواهد كرد. اما هرچه كه تو آن شده اي ستاندني نيست. حتي مرگ نيز نمي تواند آنرا از تو بگيرد. تو داراي آن نيستي، خود آن هستي. از اينروست كه دانايان بزرگ مي گويند: " زمانيكه خدا را بشناسي خدا مي شوي. " انسان با شناخت خداوند خدا مي شود. زيرا شناخت خداوند همچون دانش نيست كه بتواني از يادش ببري. شناخت خدا به اين معناست كه تو به كيفيت تازه اي از وجود دست يافته اي. خدا تنفس و تپش قلب تو شده است. آخرين اتحاد با كل بهآن معناست كه تو، كل شده اي. در اين نقطه است كه احساس مي كني " من به هدف رسيده ام. هدفي كه در هزاران زندگي به دنبال آن بودم. خانه اي كه بدنبال آن مي گشتم. من خانه هاي بسيار فراواني ساخته ام اما هيچيك از آنها واقعي نبودند. فقط يك كاروانسرا بودند و من هميشه مي بايست آنجا را ترك مي كردم. اكنون ممكن نيست اين خانه را ترك كنم، زيرا من خود آن هستم. " 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ انسان نباید دلبسته ی مردم باشد. به این دلیل که بسیاری از دلبستگی ها برای ما به صورت سد راه و مانعی برای رفتن به سوی خدا عمل میکنند. با زن یا شوهر و فرزند و دوستان تان باشید اما بیاد داشته باشید که ما همه اینجا بیگانگانی هستیم که برحسب تصادف درکنار هم قرار گرفته ایم ، ما مسافریم ، ما در یک راه با هم آشنا شده ایم. برای چند روز ، کم یا بیش با همدیگر هستیم و برای این درکنار هم بودن شادی می کنیم. اما دیر یا زود ، راه ها جدا می شود ، همسر می میرد و به راه خودش می رود و شما هرگز نخواهید دانست که او کجا رفت. یا اینکه عاشق کس دیگری می شود و راهتان جدا خواهد شد ، یا شما عاشق کس دیگری می شوید و ..... ما در این راه تنها چند روز با هم هستیم. درکنار هم بودن ما کاملا تصادفی است. این درکنار هم بودن همیشگی نیست. با مردم باشید ، عاشقانه با مردم باشید ، مهربانانه با مردم باشید ، اما دلبسته ی آنها نشوید - چرا که این دلبستگی به شما اجازه نخواهد داد که با آزادی کامل از آنها دور شوید. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ زندگی یک هدیه است اما فقط تعداد اندکی از مردم این را می دانند ، زیرا خدا بدون هیچ هیاهویی این هدیه را به ما بخشیده است. هدیه ی زندگی چنان بی سر و صدا به ما ارزانی شده که ما به ارزش آن پی نبرده ایم. و خدا منتظر تشکر نمی ماند. بخشندگی اش را آشکار نمی کند. حتی آهسته دم گوش ما نمی گوید که ((من به تو ارزشمندترین هدیه را بخشیده ام : زندگی ، آگاهی، عشق.)) او به راستی می داند که چگونه ببخشد. این هنر هدیه دادن است: کسی که به او هدیه بخشیده شده نباید از آن آگاه شود وگرنه ممکن است کمی احساس حقارت و شرمندگی بکند. از این رو خدا به گونه ای پنهان هدیه می دهد تا دریافت کننده ی هدیه هیچگاه از آن باخبر نشود. اگر تو از هدیه ی زندگی آگاه شوی برای دریافت هدایایی بیشتر لایق می شوی. لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ همه چيز موهبتي از جانب خداست. ما آنرا بدست نياورده ايم. حتي شايسته اش نيستيم. آيا تا به حال با نگريستن به طلوع زيباي خورشيد به اين فكر افتاده اي كه آيا من شايسته آن هستم؟ با شنيدن آواز مرغ آواز خوان آيا به اين فكر افتاده اي كه آيا من لياقت دارم؟ يا با ديدن بادي كه درميان شاخ و برگهاي درختان به رقص در مي آيد يا رودخانه اي كه رقص كنان بسوي دريا روان است و يا آسمان پرستاره؟ ما براي دارا شدن اين جهان زيبا چه كرده ايم؟ هيچ بهايي بابت آن نپرداخته ايم. ارزش آنرا نداريم. از راه تجربه – كه با وجود ناشايستگي ما، هستي به ما ارزاني شده- خودآگاهي ديني به پا مي خيزد. احساس قدرداني به پا مي خيزد. به تو احساس قدرداني از دستهاي ناشناخته و ناديدني كه اين هستي بی نهايت زيبا و باورنكردني را آفريده، دست مي دهد. تو با دارا بودن اين احساس ديندار مي شوي. نه با مسيحي و مسلمان بودن، بلكه فقط با قدردان بودن 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ هستی هست برای اینکه هست خدا هست، زیرا هست هیچ هدفی و هیچ نیازی بر هستی خداوند مترتب نیست زندگی نیز این گونه است معنایی ورای آن وجود ندارد بنابراین، معنایی برای آن فرض نکن در غیر این صورت، بی معنایی آن را احساس خواهی کرد زندگی بی معنا نیست و نمی تواند باشد، زیرا معنا در هیچ جا وجود ندارد جست و جوی معنا زشت است زیرا از ذهن مصلحت جوی آدمی سرچشمه می گیرد هستی، هست، همین زندگی نیز این گونه است هدفی در کار نیست پایانی هم زندگی را اکنون و در این جا احساس کن خود را به زندگی عادت نده زیرا این کار از ذهن مصلحت جو سرچشمه می گیرد رند و بازیگوش باش و تنها در این صورت است که شور و سرمستی زیستن و در جهان بودن را تجربه خواهی کرد این تجربه، دین است. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ شاد باش ! مراقبه خودش به تو دست خواهد داد.مسرور باش زیرا دین خودش دنبالت خواهد آمد. شادمانی شرط اصلی است.مردم تنها وقتی مذهبی هستند که نگران و اندوهگین هستند و بهمین دلیل تمام مذهبشان دروغ است! —————— پيام من نظريه فلسفی نيست، بلکه نوعی کيمياگری است! دانش تحول روحانی است بنابر اين فقط آنان که مايلند بر آنچه هستند بميرند و دوباره متولد گردند؛ فقط اين عده از مردم با شهامت و شجاع که معدودند آماده شنيدن پيام من هستند . زيرا شنيدن اين پيام نيز مخاطره آميز است . با شنيدن شما نخستين گام را برای زايش دوباره برداشته ايد. پيام من چيزي كمتر از مرگ و زايش مجدد نيست! —————— قصد من تنها آن است که تو را باز به خود برگردانم. تو دزدیده شده ای! بر توحجابی افکنده اند و به هر طریق ممکن شرطی ات کرده اند تمام درهای منتهی به خودت را بسته اند. تمامی کار من آن است که در تو درها و پنجره ها بگشایم و اگر بتوانم تمامی دیوارها را فرو بریزیم و در زیر آسمان رهایت کنم؛ آن گاه در خواهی یافت که مذهب چیست... —————— ميگويند گلها خوب و قشنگند ولي خارها زشت و بد! ولي اگر هيچ انساني به روي زمين نباشد، خارها هستند، گلها هم هستند! اما كسي وجود ندارد كه بگويد اين خوب يا بد است! —————— عشق، دليلي براي وجود اثبات خداوند است. —————— جهنم از اون جايي شروع مشود كه اولين آرزو شكل ميگيرد و بهشت اون جايي هست كه هيچ درخواست و آرزويي نباشد! —————— جاي يك چيز را در زندگيت عوض كن تا زندگيت زيبا شود! بجاي ترس از خدا، عشق را جايگزين كن! —————— هرچيزي كه در اين دنيا ميبيني در تضاد است! شب و روز، خوب و بد، زشت و زيبا، عشق و تنفر ... اما با عبور از تمام اين تضاد ها، به حقيقتي ميرسيم كه ميشه اسمش را خدا گذاشت. —————— تو كساني كه دوستشان داري و كساني كه از آنها متنفري همگي جلوه هاي خداوند هستند، همين جمله كوتاه ميتواند تمام زندگيت را دگرگون سازد. لحظه اي كه فرد دريابد كه همه چيز يكي است عشق به خودي خود طلوع ميكند و این يعني تصوف —————— متدين واقعي به هيچ مذهبي، به هيچ ملتي، به هيچ نژادي و به هيچ رنگي تعلق ندارد! او به كل انسانيت تعلق دارد 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ دانش و اطلاعات، ظرفيت حيرت را از ميان مي برد. حيرت از گرانبهاترين پديده ها در زندگي است. هرچه بيشتر بدانید، كمتر حيرت مي كنيد و هرچه كمتر حيرت كنيد، معناي زندگي برايتان كمتر خواهد بود. ديگر شگفت زده نخواهيد شد. همه چيز برايتان عادي و معمولي مي شود. دل معصوم، همانند كودكان كه در ساحل به دنبال جمع كردن گوش ماهي هستند يا در باغ و بوستان بالا و پايين مي پرند، مدام در حيرت است. اگر با يك كودك به راهپيمايي صبحگاهي برويد، از سوولات بيشمارش خسته مي شويد ... چرا درختان سبزند؟ چرا گلهاي سرخ اين رنگند؟... كودك به همه چيز علاقه دارد. هرچه اطلاعات و دانشتان افزوني يابد، مشغول بودنتان در زندگي كاهش مي يابد. خيلي ساده از كنار مسايل زندگي مي گذريد و به هيچ چيز توجه نمي كنيد. ذهنتان بسيار باريك مي شود؛ فقط به دنبال پول درآوردن هستيد. ابعاد زندگي، ديگر برايتان معنايي نخواهند داشت. در حيرت بودن، يعني در ارتباط قرار گرفتن با همه چيز و كاملا باز و پذيرا بودن. هر كودكي مي داند چگونه باز و پذيرا باشد، به همين دليل است كه كودكان اين چنين زيبا و شاد هستند. به چشمان كودكان بنگر – بسيار آرامند. به شاديهاي كودكان بنگر- بسيار سرشارند. هر كودكي مي داند كه چگونه شاد باشد اما اين موضوع را دير يا زود فراموش مي كند. يا خود او فراموش مي كند و يا ما او را وادار به اين كار مي كنيم. اين هنر را مي توان دوباره آموخت. هنر باز و پذيرا بودن را باز آموز و آنرا به خاطر بياور. هيچ چيزي كم نيست. هيچ چيز دچار كاستي نيست. اين دنيا كامل ترين دنيايي است كه مي تواند وجود داشته باشد.... دوستدار هستي و تمام جلوه هاي آن باش تا تمام اندرزهاي آن را در سنگهايش بيابي. نيازي نيست در لابه لاي متون ديني بگردي، زيرا جهان، خود كتاب آسماني است. در همه جا رد و اثري از خدا وجود دارد. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ هر نوزادي كه در رحم مادرش زندگي مي كند شادمان است. او هيچ چيزي ندارد – رييس جمهور ايالات متحده آمريكا يا ثروتمند ترين انسان دنيا نيست. هيچ قصري در اختيار ندارد – او هيچ مايملكي ندارد اما بي نهايت شاد است. ما در دل مادرمان مزه چيزي را مي چشيم كه هرگز نمي توانيم فراموشش كنيم. براي فراموش كردنش همه كار مي كنيم اما آن از ياد نمي رود كه نمي رود. چنان ژرف در وجود ما نفوذ كرده كه زدودنش نا ممكن است. اما شاديهاي دوران جنيني را براحتي مي توان دوباره بدست آورد تو فقط بايد مثل يك كودك شوي و همه عالم را چون شكم مادرت بينگاري. اين همان چيزي است كه دين قرار است در عمل انجام دهد. دين مي خواهد به تو كمك كند جهان را مادر خود بينگاري تا هيچ كشمكشي بين تو و او نباشد. تا تو بتواني به جهان هستي اعتماد كني و در باطن بداني او مراقب توست. تا بداني نبايد پيوسته نگران و در تشويش و تنش باشي، زيرا از همه چيز مراقبت مي شود. آنگاه ناگهان، تمام وجودت را شادماني فرا مي گيرد. مراقبه فقط به تو كمك مي كند دوباره به دل جهان هستي بازافتي. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ اگر بتوانيد هيچ كاري را انجام ندهيد، بهترين كار را انجام داده ايد. انجام ندادن كار، مستلزم شهامت زيادي است. عمل كردن، شهامت زيادي نمي طلبد؛ زيرا ذهن فاعل است. نفس هميشه تشنه انجام دادن كاري است؛ كاري دنيوي يا غير دنيوي. نفس پيوسته مي خواهد كاري انجام دهد. وقتي كاري انجام مي دهيد، نفس احساس مي كند كاملا محق است؛ سالم، در تحرك و از وجود خود لذت مي برد. انجام هيچ كاري در دنيا دشوار نيست. و اگر بتوانيد هيچ كاري انجام ندهيد، بهترين كار را انجام داده ايد. اعتقاد به اينكه بايد كاري انجام دهيم، اساسا غلط است. ما بايد باشيم، نه اينكه كاري انجام دهيم و تنها چيزي كه به مردم پيشنهاد مي كنم انجام دهند،آن است كه بيهودگي انجام دادن را دريابند تا روزي به خاطر خستگي كامل به زمين بيفتند و بگويند: « كافي است. ديگر نمي خواهم كاري انجام دهم. » آنگاه كار واقعي انجام مي شود. كار واقعي، بودن است؛ زيرا تمام چيزهاي كه لازم است، پيشاپيش به شما داده شده است و تمام آنچه مي توانيد باشيد، هم اكنون هستيد. فقط لازم است در فضايي ساكت باشيد، به درون خود وارد شويد و ببينيد چه هستيد. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ انسان ديندار، بسيار زميني و دنيوي است. بايد كه اينگونه باشد و گرنه ريشه اي نخواهد داشت. اگر ريشه هاي ما در اعماق زمين فرو نرود نخواهيم توانست تا فراسوي ابرها بالا برويم. گلها زماني شكوفا مي شوند كه ريشه ها به ژرفاي زمين فرو بروند. براي من هيچ فرقي بين مادي و دنيوي و مقدس و معنوي وجود ندارد. آنها دو روي يك سكه هستند. بنابراين، آواز خواندن، رقصيدن، عشق، آفرينندگي، گشاده رويي و خنده منافاتي با معنويت ندارند. آنها بخش اصلي و اساسي از آن هستند نه بخش كوچكي از آن. دقيقا يك نيمه از آن را تشكيل مي دهند، نيمه نخست آنرا. و اگر تو نيمه نخست را در اختيار داشته باشي، نيمه دوم خود به خود ظاهر خواهد شد. اين دو نمي توانند جدا از هم وجود داشته باشند. اما در گذشته، نيمه دوم اهميت بيشتري يافت. نه فقط مهم تر شد، بلكه از نيمه نخست عاري شد. اينگونه بود كه دين به خواب رفت و خدا از زمين رخت بربست. به درختي بدون ريشه تبديل شد. خدا را دوباره مي توان زنده ساخت اما يگانه راه دوباره زنده ساختن خدا، ريشه دواندن در زمين است- و اين همان منظور من از گشاده رويي، رقص و آواز و جشن و سرور است. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ تو الهي هستي. پس هرچه بر تو مي گذرد فقط يك لحظه گذراست. از آن آشفته نشو. اگر لذت است، آنرا تماشا كن. اگردرد است، آنرا تماشا كن. لذت مي گذرد. درد مي گذرد. آنها چون ابرهايي هستند كه در آسمان پهناور وجود تو در حركت اند. آسمان از ابرها تاثير نمي پذيرد. ابرها ممكن است سياه و زشت يا سفيد و زيبا باشند. براي آسمان هيچ فرقي نمي كند- آسمان از آنها تاثير نمي پذيرد. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ در سكوت ، دانش در تو قيل و قالي ندارد . مشاهده تو شفاف است – زنگاري بر آيينه نيست ...آنچه را كه هست بازتاب مي دهي . و در اين بازتاب است كه هر عملي را فضيلت است . آزادي ، هدف زندگي است . بدون آزادي زندگي ابدا معنايي ندارد . منظور از آزادي ، آزادي سياسي ، اجتماعي يا اقتصادي نيست . آزادي يعني آزادي از زمان ، آزادي از ذهن و آزادي از آرزو . نخستين گام آن است كه زندگي را همان گونه كه هست بپذيري ، بااين پذيرش آرزو محو مي گردد ، فشار و تنش محو مي گردد ، نارضايتي محو مي گردد ؛ احساس شادي مي كني بدون اينكه دليل خاصي در ميان باشد . وجود از آنهائيست كه خود را وقف وجود كرده اند . در اين حالت هيچ كسالتي در ميان نخواهد بود . زندگي سراسر خوشي و شاد كامي خواهد بود . زندگي غير منطقي است ، در زندگي ، تضادها ، تضاد نيستند ، بلكه مكمل اند ، زندگي به “ يا اين “ ، “ يا آن “ اعتقادي ندارد . زندگي به هر دو باور دارد . روز شب و شب روز مي شود . روز و شب به هم مي آويزند و در هم ذوب مي شوند . طبيعي باش ولي آگاهي را چاشني آن كن . خدا را در زندگي طبيعي خود مهمان كن ، خدا را با زندگي طبيعي خود آشنا كن ، بخواب ، بخور عشق بورز ، نيايش كن ، به مكاشفه بنشين ، ولي فكر نكن كه چيز خاصي بوجود مي آوري يا كار ويژه اي انجام مي دهي – در اينجاست كه به خواص مي پيوندي . بخاطر داشته باش كه تنها تو نيستي كه حقيقت را مي جويي – حقيقت نيز در جستجوي توست . بارها و بارها دست حقيقت به تو بسيار نزديك شده است . چنان نزديك كه شانه ات را لمس كرده است . ولي تو شانه خالي كرده اي و گريخته اي . و من اين را بلوغ ذهن مي خوانم : آنگاه كه بي هيچ پرسشي به زندگي نظر بيندازي ، و صرفا با شهامت و بي باكي درآن شيرجه روي . در حضور باش ، هر كجا كه هستي . مهم نيست كجا : تمام و كمال در حضور باش ، و با حضور تو ، هر حركت كوچك ، شعله فروزاني خواهد شد ، و خواهي ديد كه تمام حيات تو به كارواني از نور مبدل خواهد شد . پيش از مرگ درياب كه زندگي چيست ، زيرا اگر زندگي را پيش از مرگ تجربه كني ، مرگ طي همان تجربه ناپديد خواهد شد . مرگ دود خواهد شد و محو مي گردد . از آن پس مرگي وجود نخواهد داشت ؛ و زندگي ابدي خواهد شد . زندگي يك معما نيست ، يك راز است . مي توان پاسخي براي معما يافت ، راز بگونه اي است كه هرگز نمي توان پاسخي براي آن يافت . راز چيزي است كه مي تواني با آن يكي شوي . مي تواني در آن حل شوي . مي تواني در آن ذوب شوي و خود به راز تبديل شوي . دمادم در فقر واژه بسر مي برم . هر واژه را با ترديد محض بر زبان مي آورم ، چون خوب مي دانم كه كافي نيست ، ناقص است . هيچ چيز كافي نيست – حقيقت چنان بيكران و واژگان چنان حقير . آينده زاده شور بختي توست و نه زاده جشن و شادي تو . تلاش مكن كه كودك را پيش از پيري ،پير كني ، او را خرد مكن . اين همان چيزي است كه در دنيا شاهد آنيم : كهنسالان بر كودكان مسلط اند و مي خواهند آنها را زودتر از زماني كه طبيعت مقدور داشته از دوران كودكي بيرون بكشند .آنان مي كشند و خرد مي كنند .كودك ، كودكي را براي هميشه از كف مي نهد . اين تويي و فقط تويي كه در نهايت مسوول آن چيزي هستي كه برايت پيش مي آيد . اين را بخاطر داشته باش . اين كليد اصلي است اگر ناشادي مسوول تويي . اگر درست زندگي نمي كني ، مسوول تويي ،اگر سر در گمي مسوول تويي . آري بار مسووليت ، تمام و كمال بر عهده توست . هنگاميكه حقيقت ظهور مي يابد ، آواز سر نمي دهد ، در سكوت تجلي مي كند . چنان سر شار است كه تن به قالب واژه ها نمي دهد . دير يا زود گروهي تلاش مي كنند كه جامه واژگان بر آن بپوشانند ، آنرا نظاممند كنند . و در همين تلاش است كه آنرا به مسلخ مي برند . آيا توجه كرده اي كه وقتي از ته دل مي خندي تاچند لحظه اي در حالت مكاشفه اي عميق بسر مي بري . انديشيدن متوقف مي شود . نه غير ممكن است بخندي و در عين حال بينديشي . مهم ترين مسووليت بر شانه دولت ، ملت يا هركس ديگر نيست . بار مسووليت واقعي بر شانه هاي توست . به همين دليل مجبوري زندگي را بر مبناي نور خود و راهي كه زندگي رهنمون است پيش ببري بي هيچ مصالحه اي . اول ، طبيعي باش . سپس در رودخانه « طبيعي » جاري خواهي شد . و روزي مي رسد كه رودخانه به اقيانوس « ماوراء طبيعي » مي پيوندد. زندگي پديده اي اسرار آميز است ، و آري كه خنده جزيي از آن و گريه نيز جزيي از آن است . بد نيست گهگاه غمگين باشي ، غمين بودن زيبايي خود را داراست . فقط بايد بياموزي كه از زيبايي غمين بودن لذت ببري ، از سكوت آن ، از ژرفاي آن . ذهن تو دمادم پيش بيني مي كند ، خود نمايي مي كند – ذهن تو دائم در واقعيت دخالت مي كند ، به آن رنگ مي دهد ، شكل و شمايلي به آن مي دهد كه از آن او نيست . ذهن هرگز نمي گذارد آنچه را كه هست ببيني ؛ فقط اجازه مي دهد چيزي را ببيني كه ذهن مي خواهد تو ببيني . هر گاه به صداي « من » گوش فرا دهي ، دير يا زود ، درد سر آغاز خواهد شد ، در دام بدبختي فرو خواهي افتاد . بايد و بايد به خود بگويي : راه « من » به بدبختي منتهي مي شود .... و هرگاه به طبيعت گوش بسپاري ، سوي خوشبختي ، رضايت ، سكوت و سعادت قدم برداشته اي . تنها آنگاه كه انساني رشد يافته ، پخته ، هوشيار و اگاه شوي ، خواهي توانست به مردم خدمت كني . بلي فقط در چنين حالتي مي تواني خدمت كني ، چون اكنون چيزي داري كه مي تواني تقسيم كني : عشق ، مهرباني . اكنون چيزي داري كه ياري رسان است : درك ، خرد . انكار هميشه موجب تنش است . بپذير . اگر آسودگي مي خواهي ، پذيرش هميشه راه حل است . هر چه در پيرامون تو رخ مي دهد ؛ بپذير . تمام گذشته هاي تو را ديگران بر تو تحميل كرده اند ، پس خوب و بد آن مهم نيست . نكته مهم آن است كه به ياد داشته باشي كه اين كشف تو نبوده ، تمام آن عاريه اي بوده است ؛ دست دوم و سوم است ... بايد از شر آن تمام و كمال خلاص شوي . شادي امري روحي است ؛ سرچشمه آن جسم تو نيست . فرد مي تواند حتي در بيماري شاد باشد ، او مي تواند حتي بهنگام مرگ شاد باشد . شادي دروني است . درد و لذت هر دو ريشه در جسم دارند ولي شادي وابسته به وجود است . اگر نتواني تنها باشي پيوند تو دروغين است . اين تنها نيرنگي است تا ازتنهايي فرار كني ، همين و بس .... در جامعه اي غير آزاد مي تواني آزاد باشي . در جهاني سياه بخت ، سعادتمند باشي ، مانعي از سوي ديگران نمي تواند وجود داشته باشد ، مي تواني دگرگون شوي . خداوند يك شخص نيست ، بلكه تنها تجربه اي است كه تمام هستي را به پديده اي زنده مبدل مي سازد : تنهايي او مطرح نيست . او با زندگي مي تپد ....؛ با زندگي كه داراي ضربان است . لحظه اي كه دريابي دل هستي مي تپد ، خداوند را كشف كرده اي . انسان پديده اي غريب است ؛ به فتح هيماليا مي رود ، به كشف اقيانوس آرام دست مي يازد ، به ماه و مريخ سفر مي كند ، تنهايك سرزمين است كه هرگز تلاش نمي كند آنرا كشف كند و آن دنياي دروني وجود خود اوست . بخاطر داشته باش ، وقتي به تخريب دست مي زني ، خود را نيز تخريب كرده اي . و آنگاه كه مي آفريني ، خود را نيز مي آفريني و ابعاد نويي از وجود خود را كشف مي كني . ذهن تنها زماني در لحظه مي ماند كه به تمامي در چيزي نباشي . در هر كار و در هر چيز تام و تمام باش،تا ذهن نتواند حتي براي لحظه اي تو را آزار دهد . كسي كه داراي روحي شورشي است بايد از هر ايده آلي ، هر قدر كهن ، آگاه باشد . او برمبناي آگاهي و درك خود و نه برمبناي شرايط جامعه پاسخ مي گويد . رستگاري حقيقي همين است . نخست راه برو ، چم و خم آن را بياموز و ببين كه مقصد آن كجاست پس از اين شناخت است كه مي تواني دست ديگران بگيري و راهنماي راه شوي . چرا اين همه احساس نارضايتي مي كني ؟ چرا هميشه به هر دليلي يا بي هيچ دليلي ناراضي هستي ؟ حتي اگر همه چيز بروفق مراد باشد ، باز احساس كمبود مي كني ؛ مي داني گمشده تو چيست ؟ هرگز به وجودت ، گوش فرا نداده اي . كافيست به نداي دلت گوش كني . او تنها آموزگار توست . در سفر واقعي زندگي ، شهود تو تنها آموزگار توست . لذت بردن ازكاري كه مي كني ، هدفي كه تمام توان خود را به آن معطوف ميداري ؛ آنچه را كه نمي خواهي از آن ديگري باشد ؛ آنچه را كه مي خواهي همان باشي ؛ نقشي كه كار گردان در اين نمايشنامه به تو داده است و تو حاضر نيستي اين نقش را با رياست جمهوري يا امپراطوري عوض كني ، تو را به خرسندي مي رساند . انديشيدن به چيزي يك مساله است ؛ و شدن آن چيزي كه به آن مي انديشيده اي مساله اي ديگر.و همين « شدن » هدف واقعي است . براي آنانكه مي خواهند زندگي كنند ، نه درباره آن فكر كنند ، عشق بورزند نه درباره آن بينديشند ، باشند ، نه درباره آن فلسفه ببافند ؛ راه ديگري وجود ندارد . عصاره لحظه حاضر را بنوش ، قطره قطره آنرا به كام بكش ، چون اين لحظه مي گذرد و باز گشتي نخواهد بود . مرگ از زندگي متراكم تر است . زندگي در هفتاد ياهشتاد سال پراكنده است ، مرگ در يك لحظه رخ مي دهد . چنان متراكم است كه اگر درست زندگي كرده باشي ، خواهي توانست راز مرگ را رمز گشايي كني . و راز مرگ چيزي جز يك پوشش نيست . 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ تا جاي ممكن، شكرگزار هستي باشيد؛ نه تنها به خاطر موهبتهاي بزرگ، بلكه براي چيزهاي كوچك. ما هيچ حقي نسبت به هستي نداريم. پس هرچه داده مي شود، يك نعمت است. شكرگزاري و سپاس را بيشتر كنيد. بگذاريد كه شيوه شما شود. از همه سپاسگزار باشيد. اگر كسي شكرگزاري را درك كند، به خاطر چيزهاي مثبت و هم چنين براي چيزهايي كه مي توانست تحقق پذيرد، شكرگزاري مي كند و اگر محقق نشد، بازهم شكر مي گذارد. وقتي كسي به شما كمك مي كند، تشكر مي كنيد. اين فقط آغاز راه است. سپس شكر مي كنيد كه كسي به شما آسيب نرسانده است، در حاليكه ممكن بود چنين شود. وقتي احساس شكرگزاري را درك كنيد و اجازه دهيد در عمق وجودتان بنشيند، براي همه چيز شكرگزار مي شويد. هرچه شكرگزارتر باشيد، كمتر شكوه و شكايت مي كنيد. وقتي شكوه و شكايت ناپديد مي شود، فلاكت و شكايت در كنار هم اند. فلاكت در شكايت و ذهن شكايت گزار لنگر انداخته است. فلاكت در كنار شكرگزاري غير ممكن است و اين يكي از مهم ترين رازهايي است كه بايد آموخت. 1 لینک به دیدگاه
ملیساا 5015 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ تو نه بدني نه ذهن! تو شاهدي هستي بر هرچه كه هست. تا وقتيكه در شاهد بودن، بيشتر و بيشتر رشد نيابي نخواهي دانست كه يك روح هستي. تو فقط زماني از چشمانت آگاه مي شوي كه مي بيني. اگر چشمانت را بسته نگاه داري، آنها را كاملا از ياد خواهي برد. آگر كودكي پاهايش را بكار نگيرد، قادر به راه رفتن نخواهد بود و پاهايش را از ياد خواهد برد. ما با بكارگيري يك توانايي معين از وجود آن آگاه مي شويم. با ديدن آگاه مي شويم كه داراي چشماني هستيم. با شنيدن آگاه مي شويم كه داراي گوشهايي هستيم. با بوييدن آگاه مي شويم كه داراي بيني هستيم. به همين گونه با شاهد بودن آگاه مي شويم كه داراي روح هستيم. شاهد بودن، عمل روح است. تو فقط يك تماشاگري كه در كنار جاده ايستاده اي و رفت و آمدها را نظاره مي كني. تو نه ماشيني، نه كاميون، نه اتوبوس، نه عابر پياده، نه گاو و نه گوسفند. هيچكس. اين همان مراقبه است: نگريستن بر تركيب بدن و ذهن، بدون هويت يافتن با آنها. ديري نخواهد پاييد كه پديده اي كاملا تازه را تجربه خواهي كرد: هستي روح. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده